ماهان شبکه ایرانیان

امام و مولانا

(مقاله ای از سمینار بررسی اندیشه های عرفانی و ادبی امام خمینی و مولانا ـ هندوستان، دهلی نو، خرداد ۱۳۷۹)

(مقاله ای از سمینار بررسی اندیشه های عرفانی و ادبی امام خمینی و مولانا ـ هندوستان، دهلی نو، خرداد 1379)

یکی از تحولات اجتماعی، دینی و سیاسی که در قرن اخیر به وقوع پیوست و چشم جهانیان را خیره کرد، نهضتی بود که از سوی شخصیتی عالم، مجاهد، عارف و مجتهد زمان پی ریزی شد و به ثمر نشست.

امام خمینی چهره برجسته ای است که امروزه کمتر مشاهده می شود تا کسی وی را نشناسد و یا درباره او چیزی نداند. شخصیت امام خمینی را تنها از یک بعد نگریستن کار شایانی نیست زیرا این مجاهد نستوه و سترگ تاریخ، در حالی که مجتهدی والامقام بود عارفی دلباخته، زاهدی وارسته، سیاستمداری شجاع و نترس، معلم اخلاق و تهذیب گر نفس و مبارزی جوانمرد، فیلسوفی عالیقدر و یکی از رجال بزرگ اجتماعی و الهی بود.

بعد معنوی و دینی امام خمینی بر همگان معلوم و شناخته است، تنها چیزی که در زندگی وی مهم بود کسب معنویات و ساختن روح و جان فرد و جامعه بر مبنای بینش الهی و رهبری جامعه به گرایشات دینی و مذهبی بود. او خود مردی با ایمان، هدفدار و دیندار بود و می خواست دنیای امروز را که از بی دینی و لامذهبی رنج می برد بسوی نور و روشنایی هدایت کند.

کلاس درس اخلاق و تهذیب نفس او پر از دانشجویان و طلابی بود که می خواستند از ثمره این شجره طیبه استفاده کنند و از بوی دلاویز آن، شمیم جان خود را معطر سازند، وی بارها به جوانان تذکر می داد که علم و دانش منهای اخلاق و تهذیب نفس همچون شمشیر تیز و برّان در دست زنگی مست است. دنیای امروز علم و دانش دارد، اما چون از انسانیت و اخلاق بی بهره است، جز جنگ، ویرانی، استثمار و استعمار و نابودی انسانهای ستمدیده، تنها برای سودجویی بیشتر از طریق فروش اسلحه به چیزی نمی اندیشد.

امام خمینی معتقد بود اخلاق و علم مکمل یکدیگرند، لذا وی عالمی متعبّد و متخلّق به اخلاق دینی بود. علم و دانش را در حد اعلای آن فرا گرفت و به کار برد.

 

 

اطلاعات او در زمینه های فلسفی و عقلی به همان قدر وسیع بود که در زمینه های عرفانی و معنوی با آنکه در طول تاریخ، راه فیلسوفان عقلگرا و عارفان دلباخته و عاشقان الهی هم جدا بود، اما امام خمینی بین آندو تلفیق ایجاد کرد، یعنی هم با گرایشات فلسفی، خرد خویش را استوار ساخت و هم با زمینه های عرفانی، روح و جان خود را از خردگرایی محض برحذر داشت.

بیشترین تخصص امام خمینی در زمینه علم فقه و اصول بوده است و این دو علم نردبانی بود برای صعود به مراحل عالی علم دین و مذهب.

کرسی درس او در موضوعات فقه و اصول، مشتاقان بسیاری از دانش پژوهان علم دین و طالبان راه حق و یقین داشت، بسیاری از طلاب جوانی که از مباحث دینی ایشان استفاده کرده اند، هم اکنون خود بعنوان مجتهدی آگاه و دانشمند در حوزه های دینی به تدریس و تحقیق سرگرمند.

فقاهت و مرجعیت امام خمینی، ظاهراً مانع می شد تا ایشان در زمینه های ادبی، آنهم در موضوعات عرفانی و غزلیات عاشقانه به ظاهر کفرآمیز، شعری بسرایند و اثری از خود به یادگار بگذارند، اما چون همه کارهای وی نوعی خارق عادات و برخلاف جریان طبیعی بود، این موضوع نیز در مسایل عرفانی و ادبی ایشان تأثیر بسزایی داشت، امام در وجد و شور عارفانه خویش آنچنان از خود بیخود شده، در آتش عشق و دلباختگی فانی فی الله و محو می شد که برای التیام بخشیدن به این سوز و گداز عاشقانه در پیشگاه معشوق و معبود خویش چاره ای نمی دید جز آنکه سوزش درون خود را با غزلیات پرشور عشقی و عرفانی تسلی بخشد.

مکتب عرفانی امام خمینی به ظاهر شبیه به مکتب عرفانی بن عربی، ابن فارض حافظ، حلاج، عین القضاة همدانی و غیره می باشد، که بیشتر از طریق وجد، شوریدگی، شیفتگی و سُکر بیان می شود اما از لحاظ محتوایی، بویژه در زمینه های اصطلاحات عرفانی، جنبه های اخلاقی، مسائل اجتماعی و تاریخی همانند کشف المحجوب هُجویری، رساله قشریه، مصباح الهدایه، منطق الطیر عطار، حدیقه سنایی و از همه مهمتر با مختصر تفاوتی نظیر مثنوی مولانا جلال الدین رومی می باشد.

گرچه بیشتر اشعار عرفانی امام خمینی همچون دیوان حافظ از اصطلاحات عرفانی خاصی نظیر می، میکده، جام، رند، خرابات، دیرمغان، صومعه، بت و بتکده، غمزه دوست، مطرب، خرقه، ابرو، زلف، گیسو، لب، چشم بیمار و غیره بهره گرفته است، اما نکاتی از همین اصطلاحات و عقاید عرفانی در مثنوی نیز وجود دارد که قابل مقایسه و بررسی می باشد، برای مثال: واژه صوفی در مثنوی مولوی به عنوان یک شخصیت متعالی و الهی مطرح می شود و در بیشتر موارد از

 

 

وی به احترام یاد می شود چنانکه مولوی می گوید:

کوه تور از نور موسی شد به رقص

صوفی کامل شد و رست او ز نقص

چه عجب گر کوه صوفی شد عزیز

جسم موسی از کلوخی بود نیز[676]

اما مشرب امام خمینی درباره صوفی همچون حافظ می باشد، وی کسانی را که پشمینه می پوشند و تنها خود را صوفی می نامند ولی عامل به موازین دینی و اخلاقی نیستند افرادی غدار، ره نیافته، فاقد صلاحیت برای توصیف جمال دلبر، دور از معنویت و الهاماتی که بر دل عارفان واقعی وارد می شود و دور از خوی و خصلت درویشی معرفی کرده و می گوید:

تو و ارشاد من؟ ای مرشد بی رشد و تباه

از بَرِ روی من ای صوفی غدار! برو

* * *

گفته های فیلسوف و صوفی و درویش و شیخ

درخور وصف جمال دلبر فرزانه نیست

* * *

اگر از اهل دلی، صوفی و زاهد بگذار

که مر این طایفه را راه در این محفل نیست

* * *

این باهشان و علم فروشان و صوفیان

می نشنوند آنچه که ورد زبان ماست

* * *

صوفی که به هوای دل خود شد درویش

بنده همت خویش است، چسان درویش است؟[677]

در خصوص نیاز عارفان به پیر، همفکری خاصی بین امام خمینی و مولوی وجود دارد، امام خمینی پیر یا مرشد و راهنما را بهترین شخصی برای رساندن عارف به مقصد اصلی و وصال الی الله می داند، همچنان که مولوی تحت تأثیر مقام روحانی خود شمس تبریزی، وی را تا حد خدایی توصیف کرده است، چنانکه می گوید:

سایه یزدان بود بنده خدا

مرده این عالم زنده خدا

دامن او گیر زودتر بی گمان

تا رهی در دامن آخر زمان

کیف مدالظّل نقش اولیاست

کو دلیل نور و خورشید خداست

رو، زسایه آفتابی را بیاب

دامن شه شمس تبریزی بتاب[678]

وی در جای دیگر در وصف پیر می گوید:

ای ضیاءالحق الحسام الدین بگیر

یک دو کاغذ برفزا در وصف پیر

برنویس احوال پیر راه دان

پیر را بگزین عین راه دان

پیر تابستان و خلقان تیر ماه

خلق مانند شب اند و پیر ماه

پیر را بگزین که بی پیر این سفر

هست بس پر آفت و خوف و خطر

پس رهی را که ندیدستی تو هیچ

هین مرو تنها، ز رهبر سر مپیچ

امام خمینی نیز به ره یافته گان بارگاه خداوند بعنوان مرشد و راهنما می بالد و از

 

 

آنها به پیر خرابات، پیر میخانه، پیر مغان، پیر میکده، پیر می فروش یاد می کند.

وی خود را در برابر پیر مطیع محض می داند و تنها از بارگاه او شفا می جوید و راه فتح و ظفر می پوید. او معتقد است که سرپنجه قدرتمند پیر از قدرت لایزال الهی نیرو می گیرد و قادر است به آسانی سالک را فانی فی الله کند.

وی می گوید: پیر میکده آنچنان در کار خویش مهارت دارد که با نوشاندن جرعه ای از ساغر الهی خماری و غفلت را از درون جان هر عارف بیرون می ریزد.

او رسیدن به مرحله استادی را موقعی بر عارف میسر می داند که در برابر پیر میکده زانوی ادب به زمین می زند و در یک کلمه، هوشیاری و حقیقت گرایی خود را در گرو خرقه پیر خراباتی می داند و چنین داد سخن می دهد.

گر مرا ره به در پیر خرابات دهی

به سر و جان بسویش راه نوردم، نه به پا

* * *

پیر ما گفت ز میخانه شفا باید جست

از شفا جستن هر خانه حذر باید کرد

* * *

پیر میخانه بنازم که به سرپنجه خویش

فانیم کرده، عدم کرده و تسخیرم کرد

* * *

گر در میکده را پیر به عشاق گشود

پس از آن آرزوی فتح و ظفر باید کرد

با پیر میکده خبر حال ما بگو

با ساغری برون کُند از جان ما خمار

* * *

هشدار ده به پیر خرابات، از غمم

ساقی، زجام باده مرا کرد هوشیار

* * *

شاگرد پیر میکده شو در فنون عشق

گردن فراز، بر همه خلق اوستاد باش

* * *

جامه زهد و ریا کندم و بر تن کردم

خرقه پیر خراباتی و هوشیار شدم[679]

وحدت وجود یکی از اصطلاحات عرفانی است که عرفا در اشعار و نوشته های خویش بسیار از آن یاد می کنند. عرفا معتقدند که خداوند در همه چیز و همه جا تجلی کرده است، جایی نیست که اثری از نیروی الهی نباشد. موجودات همچون موج، خداوند چون دریاست و تمام هستی انعکاس از رخ زیبای اوست آنها می گویند خدا زیبای مطلق است و این زیبایی را تمام هستی متجلی ساخت و در هر کجا اعم از کعبه، بتخانه، کنشت کلیسا و سایر معابد نام او مطرح است و جز او هدف نیست. جز آنکه هر که به سلیقه و کشش فکری خود به او روی می آورد و وی را پرستش می کند خدا آنچنان ظاهر و آشکار است که نیازی به اثبات ندارد چنانکه امام خمینی در این خصوص می گوید:

همه جا منزل عشق است که یارم همه جاست

کوردل آنکه نیابد به جهان جای تو را

 

 

 

ما همه موج و تو دریای جمالی، ای دوست

موج دریاست، عجب آنکه نباشد دریا

* * *

هر کجا پا بنهی حسن وی آنجا پیداست

هر کجا سر بنهی سجده گه آن زیباست

* * *

همه آفاق روشن از رخ توست

ظاهری جای پا نمی خواهم[680]

اکنون اگر این اندیشه ها را با افکار مولانا سنجیده و مقایسه می کنیم می بینیم که مولوی نیز در بسیاری از موارد بدین مفاهیم اشاره می کند، نظیر:

ما چو چنگیم و تو زخمه می زنی

زاری از ما نی، تو زاری می کنی

ما چو ناییم و نوا در ما ز توست

ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست

در فرازی دیگر به همین مضمون می گوید:

ده چراغ از حاضر اید در مکان

هر یکی باشد به صورت غیر آن

فرق نتوان کرد نور هر یکی

چون به نورش روی آری بی شکی

یک گهر بودیم همچون آفتاب

بی گره بودیم صافی همچو آب

ما، کییم اندر جهان پیچ پیچ

چون الف او خود چه دارد هیچ هیچ

تا من و تو جملگی جان شوند

عاقبت مستغرق جانان شوند

عاقبت اندیشی و سِر نگهداری یکی از ویژگیهای عارف حقجو و سالک الی الله است ولی گاهی عارف از سر شوریدگی و وجد، راز درون خویش را آشکار می کند و جان در مهلکه می اندازد، امام خمینی در این خصوص می گوید:

عشق دلدار چنان کرد که منصور منش

از دیارم به در آورد و سر دارم کرد

* * *

 

 

 

فارق از خود شدم و کوس انا الحق بزدم

همچو منصور خریدار سر دار شدم[681]

مولوی چونان حافظ هویدا کردن اسرار را برای عارف عیب می داند و آن را نتیجه خامی و ناپختگی او می داند و می گوید:

گفت هر رازی نشاید باز گفت

جفت طاق اید گهی، گه طاق جفت

از صفا گر دم زنی با اینه

تیره گردد زود با ما اینه

در بیان این سه کم جنبان لبت

از ذهاب و از ذهب و ز مذهبت

کین سه را خصم است بسیار و عدو

در کمینت ایستد چون داند او

مولوی به علم و عقل از نظر ظاهری و عرفانی با دو دید می نگرد، یعنی هم نظر مثبت دارد و هم نظر منفی. او معتقد است گاهی علم و عقل می تواند انسان را به آسمان هفتم عروج دهد و راهنمای خوبی باشد ولی با دید دیگر آندو را پوزبندی می داند که بسیاری از مواقع، نه تنها وسیله رشاد نمی شود بلکه گمراه کننده است و در این خصوص می گوید:

آدم خاکی ز حق آموخت علم

تا به هفتم آسمان افروخت علم

نام و ناموس ملک را در شکست

کوری آنکس که در حق در شکست

زاهد چندان هزاران ساله را

پوزبندی ساخت آن گوساله را

علمهای اهل حس شد پوزبند

تا نگیرد شیر زان علم بلند

و نیز در مورد عقل گوید:

عاشق از خود چون غذا یابد رحیق

عقل آنجا گم بماند و بی رفیق

عقل جز وی عشق را منکر بود

گر چه بنماید که صاحب سِر بود

و در جایی دیگر حکایت نحوی و کشتیبان را در مذمت علم ظاهری بصورت داستانی زیبا و شیرین چنین بیان می کند:

آن یکی نحوی به کشتی در نشست

رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست

گفت هیچ از نحو خواندی؟ گفت: لا

گفت نیم عمر تو شد در فنا

باد کشتی را به گردابی فکند

گفت کشتیبان به آن نحوی بلند

هیچ دانی آشنا کردن بگو

گفت نی، از من تو سیاحی مجو

گفت کل عمرت ای نحوی فناست

زانکه کشتی غرق در گردابهاست

محو می یابد نه نحو اینجا بدان

گر تو محوی بی خطر در آب ران

آب دریا مرد ه را بر سر نهد

ور بود زنده ز دریا کی رهد

چون بمردی تو ز اوصاف بشر

بحر اسرارت نهد بر فرق سر

و نیز بر فیلسوف عقل گرا که بسیاری از حالات عرفانی و معنوی را منکر می شود می تازد و می گوید:

 

 

فلسفی منکر شود در فکر و ظن

گو برو سر را بر این دیوار زن

نطق آب و نطق خاک و نطق گل

هست محسوس حواس اهل دل

فلسفی کو منکر حنانه است

از حواس اولیا بیگانه است

و نیز می گوید:

فلسفی را زهره نی تا دم زند

دم زند تیر حقش بر هم زند

دست و پای او جماد و جان او

هرچه گوید آن دو در فرمان او

امام خمینی نیز تنها اتکا به عقل و علم ظاهری را در ره یافتن به مقام قرب ربوبی بی حاصل و نوعی حجاب باطن تلقی می کند. او در بحث و بررسی محافل علمی را در اثبات ذات خداوند، سخنان بیهوده و خسته کننده موجب تیرگی دل و جان می داند و می گوید:

از درس و بحث مدرسه ام حاصلی نشد

کی می توان رسید به دریا از این سراب

هرچه فرا گرفتم، هر چه ورق زدم

چیزی نبود غیرحجابی پس از حجاب

* * *

پاره کن دفتر و بشکن قلم و دم دربند

که کسی نیست که سرگشته و حیرانش نیست

* * *

در محضر ادیب شدم، بلکه یابمش

دیدم کلام جز ز «معانی بیان» نبود

* * *

از قیل و قال مدرسه ام حاصل نشد

جز حرف دلخراش، پس از آنهمه خروش

* * *

مرا که مستی عشقت ز عقل و زهد رهاند

چه ره به مدرسه یا مسجد ریا دارم؟[682]

یکی از حالات عرفا به دلیل محدود بودن ظرف سخن و ظهور و شور و وجد و شوریدگی در آنها، ظهور کلمات به ظاهر کفرآمیز در نحوه بیان آنان است، مولوی در خصوص این حالات، چنین می گوید:

هرچه گوید مرد عاشق، بوی عشق

از دهانش می جهد در کوی عشق

ور بگوید کفر، دارد بوی دین

ور به شک گوید، شکش گردد یقین

گر بگوید کژ، نماید راستی

ای کژی که راست را آراستی

گر بت زرین بیابد مؤمنی

کی هلد او را پی سجده کنی

بلکه گیرد اندر آتش افکند

صورت عاریتش را بشکند

بت پرستی، چون بمانی در صور

صورتش بگذار و در معنی نگر

مرد حجی، همره حاجی طلب

خواه هندو خواه ترک و یا عرب

منگر اندر نقش و اندر رنگ او

بنگر اندر عزم و در آهنگ او

با این بیان مولوی، می توان سخنان امام خمینی را که در بعضی موارد ظاهری ناساز با موازین شرع دارد، توجیه عرفانی کرد، نظیر:

 

 

 

مرا که مستی عشقت ز عقل و زهد رهاند

چه ره به مدرسه یا مسجد ریا دارم

* * *

درِ میخانه گشایید به رویم شب و روز

که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم

* * *

از دم شیخ، شفای دل من حاصل نیست

بایدم شکوه برم پیش بت باده فروش

* * *

تو و سجاده خویش، من و پیمانه خویش

با من باده زده هرچه به دل داری کن

* * *

معتکف گشتم از این پس به درِ پیر مغان

که به یک جرعه می از هر دو جهان سیرم کرد

از دلبرم به بتکده نام و نشان نبود

در کعبه نیز جلوه ای از وی عیان نبود؟[683]

این ابیات و دهها ابیات دیگر در غزلیات زیبا و ظریف عرفانی وی گرچه ظاهری ناخوشایند دارد ولی در باطن پر از معنویات و روحیات می باشد. عشق به زیبای مطلق و جذبات وی نیز یکی از مسائلی است که عرفا بدان توجه دارند. آنان همه زیباییها و ظرافتهای عالم خلقت و جهان هستی را نمودی از تجلیات معشوق می دانند و معتقدند همه چیز تیره و فاقد روشنایی و زیبایی است. آنگاه زیبا و ارزشمند می شود که پرتوی از آن زیبایی مطلق بر آن بتابد لذا آنان برای معشوق حقیقی سیمایی تصور می کنند که همچون انسانی زیبا، دارای چشم، گوش، لب، خال لب، ابرو و مژه، زلف و گیسو، باشد و آن را در نهایت دقت و ظرافت توصیف می کنند.

غزلیات عرفانی امام خمینی نیز نمودی از بیان همین زیباییهاست، نظیر:

گر گذشتی به در مدرسه با شیخ بگو

پی تعلیم تو آن لاله عذار آمد باز

* * *

گفته های فیلسوف و صوفی و درویش و شیخ

درخور وصف جمال دلبر فرزانه نیست

* * *

اگر ساقی از آن جامی که بر عشاق افشاند

بیفشاند، به مستی از رخ او پرده برگیرم

* * *

عشق دلدار چنان کرد که منصور منش

از دیارم به در آورد و سرِ دارم کرد

* * *

بگذارید که از بتکده یادی بکنم

من که با دست بت میکده بیدار شدم

* * *

جز سر کوی تو ای دوست ندارم جایی

در سرم نیست بجز خاک درت سودایی

* * *

ساقی و میکده و مطرب و دست افشانی

به هوای خم گیسوی نگار آمد باز

* * *

رهرو عشقم و از خرقه و مسند بیزار

به دو عالم ندهم روی دل آرای تو را

* * *

 

 

 

خم ابروی کجت، قبله محراب منست

تاب گیسوی تو خود، راز تب و تاب من است

* * *

ابرو و مژه او تیر و کمان است هنوز

طره گیسوی او عطرفشان است هنوز

* * *

گیسوی یار، دام و دل عاشقان اوست

خال سیاه پشت لبش، دانه من است

* * *

گره از زلف خم اندر خم دلبر وا شد

زاهد پیر چو عشاق جوان رسوا شد

* * *

به کمند سر زلف تو گرفتار شدم

شهره شهر به هر کوچه و بازار شدم

* * *

دل که آشفته روی تو نباشد دل نیست

آنکه دیوانه خال تو نشد عاقل نیست

* * *

چشم بیمار تو هرکس را به بیماری کشاند

تا ابد این عاشق بیمار، بیماری ندارد[684]

مولانا جلال الدین رومی نیز در خصوص این جذبات و دلباختگیها در مثنوی چنین می گوید:

حق چو سیما را معرف خوانده است

چشم عارف سوی سیما مانده است

نیز می گوید:

حق پدیدار است از میان دیگران

همچو ماه اندر میان اختران

دو سرِ انگشت بر دو چشم نِه

هیچ بینی از جهان انصاف ده

گر نبینی، این جهان معدوم نیست

عیب جز ز انگشت نفس شوم نیست

تو ز چشم انگشت را بردار هین

وانگهانی هرچه می خواهی بین

او درختان را در قلمرو طبیعت جلوه گاهی از حق و ایتی از ایات الهی می داند و می گوید:

این درختانند همچون خاکیان

دستها بر کرده اند از خاکدان

با زبان سبز و با دست دراز

از ضمیر خاک می گویند راز

وی موجودات ظاهری را مظهری از تجلی حق می داند که فقط عارفان الهی و خاصان بارگاه کبریایی آن را درک می کنند، مانند:

غیب را ابری و آبی دیگر است

آسمان و آفتابی دیگرست

ناید آن، الا که بر خاصان پدید

باقیان فی لَبس مِن خلق جدید

با مقایسه گذرا به اندیشه های عرفانی امام خمینی و مولانا جلال الدین رومی روشن شد که اصولاً همه عرفا معتقدند که جهان هستی را با ذات حق، پیوندی ناگسستنی می باشد و اساس آفرینش، هیچ گاه بدون بهره مندی از فیوضات ربانی پایدار و استوار نخواهد ماند.

 

 

 

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان