ماهان شبکه ایرانیان

گوشه ای از کرامات جبهه ها

سرگذشت هشت ساله دفاع مقدس، از منظرهای گوناگون قابل مطالعه و عبرت آموزی است ولی برجسته ترین بعد این نبرد، جنبه معنوی و عرفانی آن بود; چه بسیار جوانانی که در این معبد بزرگ ره صد ساله را یک شبه پیمودند و قله های بلند سلوک را به راحتی تسخیر کردند و چه کرامات و امور معجزه سانی که در این ایام به تحقق نشست و در تحول معنوی کسان بسیاری، نقش تعیین کننده داش ...

اشاره

سرگذشت هشت ساله دفاع مقدس، از منظرهای گوناگون قابل مطالعه و عبرت آموزی است ولی برجسته ترین بعد این نبرد، جنبه معنوی و عرفانی آن بود; چه بسیار جوانانی که در این معبد بزرگ ره صد ساله را یک شبه پیمودند و قله های بلند سلوک را به راحتی تسخیر کردند و چه کرامات و امور معجزه سانی که در این ایام به تحقق نشست و در تحول معنوی کسان بسیاری، نقش تعیین کننده داشت . امروز شاید به واسطه چهره نمودن مظاهر دنیا، و فاصله گرفتن از آن ایام، آن بارقه ها کم رنگ جلوه کند یا پذیرش برخی از کرامات بر ذهن های مسخر ماده، دشوار آید ولی باید دانست که اینها حقایقی جاودانه اند و همه کسانی که در دل تاریک شب ها به قلب پرحجم دشمن زده اند بارها از کوثر این حقایق جرعه نوشیداند .

به مناسبت سالگرد هفته دفاع مقدس، و یاد کردن از آن حماسه ها، خاطراتی از چند برادر روحانی و طلبه را در باب موضوع یاد شده تقدیم می کنیم . (واحد فرهنگ و هنر)

× × ×

با تعدادی از رزمندگان، برای بازدید از شهرهای آزاد شده در عملیات «والفجر10» به منطقه رفته بودیم از شهر حلبچه گذشتیم و در شهر «دجیله » قدم می زدیم و قدرت خداوند را می دیدیم . رزمنده ای با موتور سیکلت کنارمان توقف کرد و بعد از احوال پرسی، گفت: حاج آقا! ما را موعظه ای کنید که امروزمان با دیروزمان فرق داشته باشد . من از این همه رشد معنوی رزمندگان خوشحال شدم، و آیه ای را درباره مجاهدان خواندم و توضیح دادم .

آن برادر رزمنده هم برای ما، خاطره ای را که با چشم خودش دیده بود تعریف کرد: چند روز از عملیات والفجر10 گذشته بود . هواپیماهای دشمن، پی در پی می آمدند و منطقه را بمباران شیمیایی می کردند، در همین بمباران ها بود که هزاران نفر از مردم بی گناه حلبچه، شهید و مجروح شدند، پدافندهای ما هم تا حد توان دفاع می کردند و بعضی از آنها را سرنگون می کردند . نزدیکی ما یک دستگاه توپ ضدهوایی 57 میلی متری بود که ما با خدمه آن دوست بودیم و با هم رفت و آمد داشتیم . روزی یکی از خدمه های آن، به هوای این که وضعیت عادی است، توپ را رها کرد و پیش من آمد . البته این کار درستی نبود . در همان لحظه هواپیمای دشمن بالای سر ما ظاهر شد و نزدیک بود که مقر ما را هدف قرار دهد، اما ناگهان دیدیم که یک تیر از توپ به طرف هواپیما شلیک شد و به آن اصابت کرد و موجب سقوط آن گردید، در حالی که خدمه توپ پیش ما بود، با تعجب به طرف توپ دویدیم، دیدیم که یک بسیجی گویا از رفقای آن خدمه بود، آن جاست . او اصلا با توپ آشنایی نداشت، از اوپرسیدم چطورشد؟

گفت: دیدم هواپیما آمده و کسی نیست آن را بزند، پشت توپ نشستم و لوله را به طرف آن گرفتم و پدال آتش را فشار دادم . ناگفته نماند زدن هواپیما با توپ از طرف خدمه های کارکشته هم کار آسانی نبود و برای این کار، باید ارتفاع و سرعت و مسافت مشخص شود و زاویه بندی گردد و هواپیما در داخل دوربین قرار گیرد، تا احتمال اصابت گلوله ها به هواپیما داده شود، هدف قرار گرفتن هواپیما توسط یک بسیجی آموزش ندیده توپ، چیزی جز تفسیر این آیه قرآن نیست که «و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی » .

«خاطره از حسین ایمانی »

جایگاه دیده بانی ما جای بسیار مناسبی بود و بر همه خط عراقی ها مسلط بودیم و تمام سلاح ها و خمپاره هایشان را می دیدیم، از جمله سلاحی که در دید ما قرار داشت، ضد هوایی تک لولی بود که عراقی ها در نزدیکی قله کوه، در زیر صخره، کار گذاشته بودند و با آن جاده تدارکاتی و سنگرهای کمین ما را نشانه می رفتند که کارها را بسیار دشوار کرده بود .

آن روز که در مقر دیده بانی قرار گرفتیم، با خود گفتم: باید کاری کرد و حساب این تک لول را رسید، امروز خیلی شلوغ کرده است و بچه ها را اذیت می کند، اگر بتوانم درست نشانه گیری و با خمپاره ای آرامش کنم، کار بسیار مهمی انجام داده ام!

تصمیم خود را گرفتم و با دوربین مشغول «گرا» گیری شدم و با ماشین حساب، مسافت را تنظیم نمودم، نتیجه را با بی سیم به خدمه ای که خمپاره داشت اعلام کردم; خمپاره اول زده شد، تا حدی «گرا» به دستم آمد و دوباره با میلیوم دوربینی حساب کردم و گرای بعدی را به خمپاره اندازها دادم، ولی کارساز نشد، برای چندمین مرتبه این عمل را تکرار کردم، اما هر دفعه که برد را کم می نمودم، گلوله خمپاره در جلو تک لول بر زمین می نشست و مرا مجبور می نمود که برد را اضافه کنم که در این صورت هم، «گلوله » از ضد هوایی عبور می کرد و قله را هدف قرار می داد .

مانده بودم که چه کنم؟ ! باید کاری کرد، به هر حال بچه ها در آزار و اذیت سختی به سر می بردند و زدن تک لول هم خدمت بزرگی برای هم رزمانم به حساب می آمد .

در همین فکر بودم که یکی از برادران، در کنارم قرار گرفت، نگاهی به صورتش انداختم، آشنای دیرینه جنگ و میدان بود و مسؤولیت های بزرگی در لشگر داشت و از بچه های مخلص لشگر به حساب می رفت .

همین که نگرانی مرا دید، پرسید: آیا وضو گرفته ای یا نه؟ !

- نه، چون خیلی عجله داشتم و می خواستم ضدهوایی دشمن را از بین ببرم .

ولی به هر حال لازمه نابودی دشمن در خط، این بود که پاک و پاکیزه برای پروردگار شویم و از خودش کمک بگیریم تا هدف را نشانه رویم و سنگر کفر را در هم کوبیم .

با هم پایین آمدیم و وضو ساختیم و مجددا به بالا برگشتیم .

برادر مخلصم، اشاره ای به خمپاره نمود و دستش را به لوله آن زد و به خدمه گفت:

- ما که بالا رفتیم شما گلوله تان را شلیک کنید .

چند لحظه طول نکشید که فرمان شلیک داده شد، خدمه خمپاره، گلوله ای را که آماده کرده بود به سوی هدف رها کرد . این دفعه خمپاره حرکت دیگری داشت و انگار که ماموریتش درهم کوبیدن هدف بود! بلی حدس همه درست بود، خمپاره که رها شد بعد از زمان کوتاهی تکه پاره های ضدهوایی در هوا پخش شد و دیگر صدایی از آن شنیده نشد و دیگر گلوله ای به طرف ما و جاده تدارکاتی شلیک نشد! و همه جا آرام شد . و خداوند یک بار دیگر به یاری ما شتافت تا در هدفی که ساعت ها به دنبالش بودیم کمکمان کند، او به ما فهماند که همه چیز نزد خداوند سهل و انجام پذیر است . «خاطره از بهرام صالحی »

پس از آزادسازی بستان، یکی از این عزیزان رزمنده می گفت: ما با دشمن مشغول جنگ بودیم و تقریبا در محاصره دشمن قرار گرفته بودیم و هر چه فشنگ در اسلحه داشتیم به طرف عراقی ها پرتاپ کردیم و تیرهایمان تمام شد و احساس کردیم که محاصره تنگ تر می شود، ما هیچ ابزار یا وسیله دفاعی نداشتیم و مانده بودیم چه کنیم . بعد استغاثه کردیم به خدای متعال و گفتیم: خدایا! به تو پناه می بریم، کمکمان کن . دوباره تفنگ های خالی را برداشتیم و به طرف عراقی ها شلیک کردیم و به طرف عراقی ها هجوم آوردیم و دیدیم این اسلحه ها همین طور دارند شلیک می کنند و خشاب ها پر از تیر است و همین طور جنگیدیم، بدون این که خشاب تفنگی را عوض کنیم، اصلا متوجه نبودیم که این تیری که تمام شده، چطوری اسلحه به این سبک پشت سر هم دوباره شلیک می کند و الحمدلله توانستیم خودمان را از آن محاصره و مهلکه نجات بدهیم .

یکی دیگر از برادران می گفت: در یکی از عملیات خیلی تشنه شده بودیم، اصلا به گونه ای که هیچ توان جنگیدن نداشتیم . در این هنگام به خداوند و حضرت فاطمه زهرا (س) متوسل شدیم .

و اتفاقا این خاطره مصادف بود با شب تولد حضرت زهرا - سلام الله علیها - خلاصه ما هم به ایشان پناه آوردیم، یک سید هم آن جا پیش ما بود که در دلش گفته بود مادر، با این وضعیت این طوری آن هم به دستور فرزند تو حضرت امام آمدیم، به میدان جنگ . حالا شایسته است با این تشنگی آهی بکشیم و در برابر دشمنان اسلام کاری نتوانیم بکنیم، یعنی هیچ به ما کمک نمی کنید؟ خلاصه این برادر سیدمان می گفت در همان لحظه ای که در سنگر نشسته بودم و با خودم راز و نیاز می کردم تا عزیزان بتوانند از عقبه برای ما، آب برسانند یک دفعه دیدم دم در سنگر یک مادر بزرگوار و زن محبوبه ای دارای چادری ظاهر شدند، دیگر از بس که ابهت ما را گرفته بود، نتوانستیم به چهره مبارک ایشان نگاه بکنیم، فقط چیزی متوجه شدیم به ما گفت: «فرزندان من شما دست به قمقمه هایتان ببرید و آب بیاشامید و سیراب شوید، ناراحت هم نباشید . ما هم هستیم و کمکتان می کنیم .» و ما خیلی تعجب کرده بودیم، سید می گفت: ما قمقمه هایمان را برداشتیم و دیدیم داخل قمقمه هایمان پر از آب است و آب را خوردیم و سیراب شدیم و خیلی هم از این قضیه خوشحال و سر حال شدیم . «خاطره از داود غلامی »

(تهیه و تنظیم:

ثبت خاطرات تیپ 83 امام جعفر صادق (ع) روحانیون رزمی تبلیغی)

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان