هفته نامه کرگدن - فرشته مولوی: ادبیات ما در حالی که سرش به سوی ادبیات این جهانی و این زمانی است دمش لای تله جبر تاریخی- جغرافیایی گیر کرده است.
برشت در شعری (به ترجمه رضی هیرمندی) می پرسد: «در روزگار تیره و تار هم آیا ترانه هست؟» و پاسخ می دهد که «آری، ترانه هست: در وصف روزگار تیره و تار.» برداشتی از این حرف برشت می تواند این باشد که نویسنده، چه در بهشت و چه در دوزخ، می نویسد.
سنجش کیفی آنچه می نویسد، اما، نه ساده است و نه آسان؛ هم زمان خواه است و هم در نهایت سرشتی نسبی دارد. سوای این دو، دشواری کار از این بر می خیزد که خود روند آفرینش هنری- ادبی پیچیده است و از قاعده و قانون- دست کم نوع ساده اش- پیروی نمی کند. ربط دادن خطی و سطحی کیفیت کار نویسنده با موقعیت نوشتن او، اگر نادانی نباشد، ساده انگاری و ساده گیی است. به بیان روشن تر این پرسش که نویسنده در بهشت شاهکار می آفریند یا در جهنم، از بُن پرسش بی جایی است.
گواهی بر این حرف هم این که: بحث های کهنه بر سر این که با سانسور و یا در تبعید و برون مرز کیفیت کار نویسنده بدتر یا بهتر می شود، پوک و پوچ از آب درآمد. با این همه نویسنده بی تردید همچنان که در کار نوشتن از توانایی ذهنی و جسمی خود مایه می گذارد، از زندگی و زمانه خود هم تاثیر می پذیرد.
نیاز به ادبیات و هنر از آن نیازهای پرزوری است که در خلا هم می شود گریبان آدم را بگیرد؛ اما ادبیات یک ملت یا یک زبان نه در خلا که روی زمین سخت واقعیت ها شکل می گیرد. پاره ای از این واقعیت ها را زمانه و جهان ساخته و می سازد؛ ما هم که در این روزگار دهکده جهانی تکه ای کوچک از آنیم، خواهی نخواهی به آن ها تن می دهیم. هر چند اختیار این دسته از واقعیت ها با ما نیست، ناگزیریم خوب بشناسیمشان تا از پسشان برآییم.
در میان نویسنده هایی از نسل دیروزی ها، هستند کسانی که دگرگونی های موقعیت ادبیات در جهان امروزی را یا نمی بینند یا نمی خواهند ببینند. در میان نسل نو هم که خواهان دربر گرفتن تمام و کمال امروز است، هستند کسانی که تنها به دیدن رویه ماجرا بسنده می کنند.
پیش درآمد شناخت واقعیت ها خوب نگاه کردن و درست دیدن است: رود روان ادبیات جهان در بستری پیش می رود که نیروهای زورمند این روزگار می سازندش؛ در این رود جریان پرتوانی بر پایه چند زبان چیره شکل گرفته که همچون «برادر بزرگ» در عالم سیاست، راه می نماید و دنباله رو می طلبد؛ ادبیات ما جویبار کوچکی است، بسته به بند و جبر تاریخ و جغرافیا و زبانمان که می خواهد به رود برسد؛ برای این که به رود برسد و پیش از بیش از هر چیز، می بایستی دوام بیاورد و به خشکی نیفتد.
این که در عصر انفجار اطلاعات حجم اطلاعات سر به جهنم می زند، یعنی کمیت پرزورتر از کیفیت شده؛ یعنی اطلاعات جای دانش و معرفت را تنگ کرده؛ یعنی درازا و پهنا بیشتر و بلندا و ژرفا کمتر شده. این که در عصر فناوری برتر تکنولوژی حرف اول را می زند، یعنی سایه اش روی روند علم و هنر افتاده ؛ یعنی بحث بر سر روش است نه بر سر اخلاق و ارزش انسانی؛ یعنی پرسش «چگونه» پررنگ و پرسش «چرا» کمرنگ شده.
این معنا و مفهوم های پنهان و آشکار گفتمان بحران علوم انسانی در عصر تکنولوژی را پیش می آورد. تکیه بر علم و عقل و کارایی و سودباوری کار را به کجا می رساند؟ جای هنر و ادبیات کجاست و سهم این دو چیست؟
دنیای ادبیات دیگرگونه شده. در نیمه اول سده بیست، چشم انداز ادبیات خوشایند می نمود: نویسنده دیگر به اشراف و خواص بند نبود؛ باید از عرق جبین و کد یمین نان می خورد و می نوشت و ناشری می یافت، اما دیگر کار چاپ و پخش و فروش با او نبود؛ وسوسه پرفروشی و جایزه بردن و جهانی شدن گریبانش را نمی گرفت؛ ترس از رقیب بسیار و خواننده کمیاب نداشت؛ ار چون گذشته دور حرمت پیامبرانه نداشت، دست کم در نگاه خواننده اش تشخصی داشت که به فراخور اشتهای «منِ» درونش از آن بهره مند می شد.
با چرخش زمانه چنین چشم اندازی از دور بیرون افتاده و چشم انداز دیگری جایش را گرفته که برای هرکه هرچه باشد، برای بیشتر نویسنده ها خار چشم است: همه می توانند، دست کم، از نگاه بازار کتاب و داستان، نویسنده باشند؛ تولید انبوه از مصرف انبوه پیش افتاده و نویسنده پرشمار و خواننده کم شمار شده؛ از راه نوشتن و کتاب درآوردن می شود تندتر و آسان تر از راه های دیگر سری میان سرها درآورد و اگر به مالی نرسید، به نامی رسید؛ در نظام متکی به بازار نویسنده مهره ای است در ماشین اقتصاد فرهنگی (اقتصاد تولید و توزیع و مصرف ادبیات و هنر) که کارکردش با میزان سودآوری تولیدش سنجیده می شود؛ بنا به سرشت کالای فرهنگی و اقتضای بازار اقتصاد فرهنگی بر مدار «ستاره سازی» و روند ستاره سازی هم بر مدار بخت می گردد؛ نویسنده به هیچ چیز بند نیست جز به بختی که تنها کمی تا قسمتی خریدنی است؛ در نهایت می تواند با یادگرفتن فوت و فن بازاریابی برای یافتن کارگزار و ناشر و بازارگرمی برای خود عنوان «نویسنده پابرجا» یا «نویسنده ناشردار» را بخرد؛ اما بلیتش برنده نمی شود مگر این که جایزه اسم و رسمداری ببرد یا از راه هایی آن چنانی پرفروش شود.
ادبیات ما در حالی که سرش به سوی ادبیات این جهانی و این زمانی است، دمش لای تله جبر تاریخی- جغرافیایی گیر کرده. این جبر که ناسازی ضد و نقیض های ریز و درشتش هم خنده و هم گریه و هم حیرت و بیزاری را یک جا بر می انگیزد، گروتسک است. در ساخت و بافتی گروتسک عجیب نیست اگر ملتی به جان آمده از خفقان خواستار نوع «هلو برو تو گلو»یی آزادی و دموکراسی باشد؛ عجیب نیست اگر نویسنده ای از این جا مانده و از آن جا رانده هم چشمش پی بازار پرفروشی/ خودفروشی ستاره های امروزی بدود و هم سرش در سودای خدای گونگی غول های ادبی دیروزی بچرخد.
وضعیت گروتسک هرچند می تواند دستمایه ای پرپیمان برای نویسنده باشد، گریبان او را هم می گیرد. آن گرفتاری که بیشتر از هر چیز عرض اندام می کند، سانسور رسمی است. با این همه سانسور تنها یکی از بازوهای اختاپوس استبدادی است که هم ابله و هم ریاکار است.
نویسنده در برج عاج زندگی نمی کند؛ بنابراین همراه با سانسور از بازوهای دیگر اختاپوس- ترس و تنش و ناپایداری و نادانی و دورویی و تباهی همگانی شده- هم در امان نمی ماند. هرچه بیشتر از نفس تنگی در هوای آلوده دور و برش به جان می آید، بیشتر سر در گریبان می شود. در حسرت داشته های نویسنده غربی، به جای آن که مثل آن ها خودش را شهروندی عادی چون دیگران ببیند و برای خواسته هایش بکوشد، یا در خیال خودش را تافته جدابافته می بیند، یا به فکر راه میانبر و یک شبه ره صد ساله رفتن می افتد.
وانفسای تاریخی- جغرافیایی امروز ما، وانفسای دردبار و فراگیری است که نه تنها گریبان ادبیات را هم گرفته که به بیشترین و پررنگ ترین میزان در آن بازتابانده می شود. از طنز روزگار ادبیاتی که سده ها، برخلاف نقاشی و موسیقی، جواز شرعی حیات داشته، در سی و پنج سال گذشته بیش از هر هنر دیگری زیر ضرب رفته.
نویسنده ایرانی امروز از خوب و بد ادبیات جهانی تنها بدش را نصیب می برد و از درون هم جز خرابی سهمی نمی برد. کار نویسنده غربی کالایی فرهنگی به حساب می آید که به اقتضای زمانه کالا بودنش بر فرهنگی بودنش می چربد. پیامدهای این کالا شدن نویسنده را اسیر دلهره ای مدام از تنگدستی و ناپایداری و چشم و هم چشمی با هماوردهای جویای نام و پول می کند. نویسنده ایرانی در این دلهره کم و بیش با همتای غربی خود شریک است. تفاوت در این است که او، برخلاف نویسنده غربی، نمی تواند سختی چیرگی فراگیر سرمایه و سود را با نرمش دموکراسی بر خود هموار کند.
دموکراسی چون عرصه را بر روی کوشش و پیشگامی مردم نمی بندد، هر کس با هر اندازه توان کم یا بیش جایی برای خود می یابد.
اگر نویسنده ای توان یافتن کارگزار و ناشر نامدار ندارد، هنوز ناشران کوچکی هستند که دسترس پذیرند کمپانی های غول بسیاری از کتابفروشی های کوچک را خورده اند؛ با این همه هنوز هستند کتابفروشی های کوچکی که با کمک رسانی های کوچک دولتی و به ویژه با همیاری های اهل کتاب تاب آورده اند. در جایی که لقمه بزرگ درآمد نویسندگی به دهان تنی چند از نویسنده های پرفروش می رود، بسیارند نویسنده ها و شاعرانی که به فروش چند دلاری چند کپی از کارهاشان و یا حتی تنها خواندن کار خود برای چند نفر در کافه ای ارزان دلخوشند و شاخ و شانه ای هم برای بلیت برده ها نمی کشند. این شکیبایی و آرامش هم از حس آزادی در نوشتن مایه می گیرد و هم از برخورداری حداقلی از آنچه به آن ها هویت نویسنده می دهد.
نظام دموکراتیک برای ارزشیابی کار نویسنده تدبیرهایی دارد. از میان این تدبیرها نقد و بررسی پرکاربردترین هستند. زمانی نقد ادبی بیشتر نبردی فکری میان نویسندگان در عرصه رسانه های چاپی بود؛ سپس به رشته ای دانشگاهی بلد شد و راه را بر پدید آمدن تئوری های ادبی گوناگون و پیاده کردن آن ها روی کار ادبی گشود.
امروزه هم نقد ادبی بیشتر در گستره تنگ و خاص دانشگاهی در میان استادان و منتقدانی که برای همتایان خود می نویسند، رایج است. بازار کتاب از کار همه، از جمله منتقدان و تئوری پردازان ادبی، به سود خود بهره می گیرد؛ اما این گروه نه در اندیشه بازارند و نه در فکر خواننده عام.
منتقد دانشگاهی بنا به سرشت کار دانشگاهی و مصلحت حرفه ای خود چندان میلی به کار نویسنده زنده و گمنام یا کمنام ندارد و بیشتر به سراغ نویسنده مرده سرشناس می رود. نظام بازار چون کتاب را کالا می بیند، به راه دیگری می رود. کالای فرهنگی کالایی است که مشتری یا خریدارِ آن خودش نمی تواند پیش از خرید- و گاه حتی پس از خرید- ارزش آن را بسنجد تا بهایش را بداند. بازار این کار را برای او انجام می دهد و به هزار و یک ترفند کالا را به خریداران بالقوه می شناساند.
نقد ادبی روزنامه ای و بررسی کتاب در شکل های بسیار جورواجور از ترفندهای خدمتگزار بازار کتاب به شمار می آیند. در جامعه دموکراتیک هم رسانه، چه چاپی و چه مجازی، بسیار است و هم هر کاری بر پایه اصولی انجام می شود تا حرفه ای باشد. بنابراین هر کتابی به فراخور ناشر و نویسنده، کم یا بیش، از فرصت دیده شدن برخوردار می شود.
در جامعه استبدادزده گرته برداری از چاره جویی های نظام دموکراتیک، چه برای بهبود حال و روز نویسنده و چه برای پیشبرد کتاب، همیشه جواب نمی دهد و بسیاری از این تدبیرها- از جایزه و یارانه و وام بی برگشت گرفته تا فرصت های دیده شدن و خواندن شدن کتاب- به مضحکه ای بیهوده بدل می شوند. موش و گربه بازی مدام میان رسانه ها و دستگاه ارشاد نه می گذارد روزنامه نگاری دوام و قوام بیابد، نه می گذارد روزنامه نگاران کارآموخته بشوند.
گرفتاری های رسانه های بیرونی از نوعی دیگر است. آنچه در نمونه های بسیاری از هر دو دسته رسانه درون مرزی و رسانه برون مرزی دیده می شود، این است که در گذر گسست و ناپایداری و پراکندگی، اصل حرفه ای کارکردن یا حرفه ای شدن نادیده یا کم ارزش گرفته می شود.
دور تند زمانه و شتاب روزنامه نگاری هم انگیزه و بهانه ای است برای رواج روزافزون کارهای «بزن و برو»یی. در این میانه غریب نیست اگر بررسی کتاب- نخستین و کارآمدترین ابزار برای شناسایی کتاب و راهگشای آن به بازار- کارکرد خود را از یاد ببرد و ابزار دست کسانی بشود که یا کاردان نیستند، یا سودایی جز یارگیری و مریدپروری ندارند.