روزنامه شهروند - محمدرضا حمیدی: زمانی که در کوچهپسکوچههای محروم و غریب ایلام قدم میزد، کسی نمیدانست روزی به یکی از ترانهسراهای تأثیرگذار ایرانزمین بدل میشود. پدرش که از تبار کُردهای فِیلی بود میان ایران و عراق در رفتوآمد بود تا بتواند مخارج خانواده را تامین کند، اما به شعر و ادبیات نیز علاقهمند بود و شعرخوانیهایش، ذهن پسرش را موزون و تشنه غزل و رباعی کرد.
تحصیل در تهران و پیوند با حوزه هنری به نوعی ورود رسمی عبدالجبار کاکایی را به وادی شعر رقم زد، اما رسالتی که بر دوشش سنگینی میکرد او را به سمت ترانه سوق داد تا شاید بتواند ناقل درد و رنج نسل دهه ٦٠ به نسلهای بعدی باشد. با عبدالجبار کاکایی که مردم او را بیشتر به ترانههای ماندگارش میشناسند و کمتر با اشعار و کتابهایش آشنا هستند، همکلام شدیم تا برایمان از دوران کودکی و خانواده تا نحوه آشنایی با شعر و ترانه بگوید. جانمایه گفتوگوی تفصیلی ما با این شاعر و ترانهسرا را در ادامه میخوانید:
ابتدا بگویید در کجا و چه بافتی متولد شدید و رشد کردید؟ وضع اقتصادی و فرهنگی خانوادهتان چطور بود و چه تأثیراتی پذیرفتید که نخستین بار با شعر مواجه شدید؟
من اهل ایلام هستم. خانواده ما از تبار مستوفیها و مأموران مالیات بودند که خراج میگرفتند. اجدادشان مستوفیان والیان لرستان و ایلام بودند که به عبداللهیها شهرت داشتند، چراکه جدشان عبدالله بود و بسیاری از آنها با خان یعنی حسین قلیخان ابوقداره و پسرش، غلامرضا خان همکاری میکردند. جد پدری ما که مرحوم اسکندر باشد جزو آخرین مستوفیان خان بوده است. پس از اینکه در سال ١٣٠٧، رضا خان آمد و ایلات را تحت انقیاد حکومت مرکزی درآورد، بخشی از آنها در مواجهه با سپاه قزاقهایی که از مرکز آمده بودند، عقبنشینی کردند.
ابوقداره و غلامرضا خان پسر حسینقلی خان ابوقداره نیز به قلمروی تحت حکومت عثمانی یعنی نجف و کربلا فرار کردند و همان جا ماندند. فرزندان آنها ازجمله پدر من، فرزند اسکندر در منطقه ایلام ماندند، ولی بین قلمرو عثمانی و ایران تردد داشتند. آن زمان در مرزها اینقدر سختگیری نمیشد و با شناسنامهها و گاهی بدون شناسنامه میرفتند و میآمدند. بنابراین بخشی از زندگیهای آنها در کربلا، نجف و بغداد و بخشی دیگر در ایران بود. مثلا طرف در ایران زندگی میکرد و زمینهایش در نعمانیه و بدره بود. تقریبا میتوان گفت این ترددهای مرزی تا سالهای ١٣٤٣، ١٣٤٤ ادامه داشت.
شما متولد چه سالی هستید؟
من متولد سال ١٣٤٢ هستم. زمانی به دنیا آمدم که پدرم ساکن ایلام بود، ولی در این مدت به عراق هم رفتوآمد داشت. او بعد از ٥، ٦ ماه دوباره به بغداد رفت، چون کارش در عراق بود. آن زمان دسترسی به تهران کم بود، زیرا تهران به نسبت بغداد از ما دورتر بود. بغداد در آن دوران یک پایتخت پیشرفته و توسعهیافته بود و مرکز کار محسوب میشد. پدرم هم جزو نیروهای کار بود و در جستوجوی کار به عراق میرفت، به همین دلیل بین عراق و ایران تردد داشت و البته خانواده ما هم به شکلی بین عراق و ایران تردد میکرد.
این مسأله، مشکلی برای خانواده شما ایجاد نمیکرد؟
البته ما عنوان ایرانی داشتیم، چون شناسنامههای ما ایرانی بود، تا اینکه حکومت عراق ضوابط و قوانین را سختتر و اقامت را منوط به پذیرش شناسنامه عراقی میکند. خانواده ما مثل دهها خانواده دیگر چنین موضوعی را نمیپذیرد و از عراق اخراج میشود. آنها پس از اخراج، ساکن ایلام میشوند؛ شهری مرزی که از پیش ساکنش بودهاند. از سال ١٣٤٢ که من به دنیا آمدم تا سال١٣٤٣ در عراق بودیم و در این سال دوباره به ایران برگشتیم و ماندنی شدیم. پدرم تا مدتی در رفتوآمد بود، تا اینکه مرزها به صورت سفت و سخت بسته شد و دیگر امکان تردد وجود نداشت. بخشی از زندگی ما در عراق ماند، ولی دیگر کلا فراموش شد.
پس شما از تباری کُرد هستید. درست است؟
مردمی که بین این دو منطقه رفتوآمد میکردند، معروف به کُردهای فِیلی هستند. فقط همتبار ما نبودند، درواقع بخش وسیعی از مردم ایران هستند که به کُردهای فِیلی معروفند؛ کُردهایی که هم کُرد و هم شیعه هستند. در حقیقت به جهت اعتقادی بر مذهب تشیع هستند و از جهت زبان و نژادی، کُرد هستند. البته به واسطه واجد بودن شرایط کُرد و شیعهبودن بشدت مورد عناد نظام بعث عراق قرار داشتند. صدام حسین هم با کُردها در شمال و هم با شیعهها در جنوب مشکل داشت، اما این مجموعه نژادی که کُردهای فِیلی به آنها گفته میشود هر دو خصلت را داشتند، در نتیجه بیشتر مورد فشار و بیخانمانی بودند. سرنوشت این جمعیت ١٧، ١٨ میلیونی هم بسیار دردناک است و میتوان راجع به آنها یک رمان نوشت.
خیلی از آنها به خاطر تردد بین قلمروی عثمانی و ایران در مضیقه بودند، به خاطر اینکه این قلمرو از زمان نادرشاه افشار به بعد مدام دستبهدست میشد. درواقع زمین و زندگی آنها بسته به یک مرز بود که این مرز مدام جابهجا میشد، بنابراین مردمش ثبات نداشتند. میتوان گفت این مردم به نوعی هویت واقعی و اصالت خودشان را ایرانی تصور میکردند، اما گاهی اوقات مجبور بودند جلای وطن کرده و در جای دیگری زندگی کنند. به همین علت احساسات ناسیونالیستی بسیار پررنگی در این کُردهای فِیلی وجود دارد و شاید بتوان گفت ایرانیهایی دو آتیشه هستند. پدرم وقتی برای همیشه از رفتن به بغداد ناامید شد، نخستین کاری که انجام داد این بود که یک کلهپزی در ایلام باز کرد که تنها کلهپزی ایلام نیز به شمار میرفت. آن زمان چنین چیزی در ایلام وجود نداشت. جالب این است که اسم دکان را نیز کلهپزی خلیجفارس گذاشت.
شعر و شاعری در خانواده شما نیز ریشه داشت؟
ذهن پدرم پر از شعرهای اشرف الدین قزوینی، میرزاده عشقی و آثار دوره مشروطه بود، به این خاطر که روزنامههای مشروطهخواهان در بغداد، مصر و چند جای دیگر بهخوبی توزیع میشد. پدرم نیز این روزنامهها را دیده و در حافظه نگه داشته بود. وقتی سر از تخم درآوردم، کمکم بزرگ شدم و چشم و گوشم به مطالعه باز شد، به کتابهایی که در منزل پدرم دسترسی داشتم یا رسالههای عربی گریزی میزدم. پدرم به زبان عربی تسلط داشت و بخشهای زیادی از نهجالبلاغه و قرآن را حفظ بود. رساله آیتالله خویی و کتابهای عربی در خانه ما وجود داشت. آثار دوران مشروطه نیز در منزل ما دیده میشد که بیشتر علاقه من به این آثار بود. از میان دیوانهای کلاسیک هم دیوان حافظ و باباطاهر در منزل ما یافت میشد و آشنایی من با شعر و شاعری هم از همین کتابهایی آغاز شد که در منزلمان وجود داشت. داشتن یک کتابخانه که جزو سرگرمیهای دوران نوجوانی من بود، بخش ثابت زندگی ما محسوب میشد.
پدر در کشیده شدنتان به سمت مطالعه چه نقشی داشت؟
گاهی اوقات پدرم کتابهای عربی ازجمله نهجالبلاغه را با صدای بلند میخواند و ما گوش میدادیم، ولی رفتن به سمت کتابهای شعر کاملا خودجوش بود. شاید ذهنم به خاطر تکرار شعرخوانیهای پدرم از اشرفالدین قزوینی یا میرزاده عشقی و از حفظ خواندن امثال و اشعار عربی، موزون شده بود و به همین خاطر از کلام موزون لذت میبردم. همین موضوع سبب شد سراغ دیوانها و کتابهای شعر بروم و اشعار را بخوانم و حفظ کنم. میتوان گفت علاقهام به شعر، داستان و قصه از همان زمان شروع شد. یادم میآید آن زمان شاه با توجه به اصطلاحات نهضت انقلاب سفیدی که به راه انداخت، سپاه دانش و بهداشت را به مناطق مختلف اعزام کرد. در نتیجه کتابخانه و کتابفروشیهایی برای نخستین بار در ایران راه افتاد که گردانندگانش همین نیروهای سپاه دانش بودند. من نخستینبار از آن کتابخانهها کتاب میگرفتم و میخواندم. به همین نحو به مطالعه و خواندن در این حوزه نیز ورود کردیم.
دوران تحصیل را در کدام مدارس پشتسر گذاشتید؟
دوران ابتدایی من در مدرسه حکیم نظامی در ایلام سپری شد و دوره راهنمایی را در مدرسه حکیم عمر خیام خواندم. دوران دبیرستان را نیز در دبیرستانی به نام امیرکبیر پشت سر گذاشتم. سال سوم دبیرستان مصادف با پیروزی انقلاب شد. شاید بتوان گفت تا زمان انقلاب، چیزی بهعنوان نگارش، نوشته یا خلاقیت ادبی به جز انشاهایی که برای مدرسه مینوشتم، نداشتم. بیشتر دغدغهام مطالعه و خواندن بود. محیط ایلام از جهت فرهنگی و اقتصادی، محیط فقیری به شمار میرفت و ارتباطات و تعاملات فرهنگی هم ضعیف بود و اعتمادبهنفسی هم وجود نداشت که تصور کنیم خودمان میتوانیم مولد اثر ادبی باشیم. پیش از من هم شاعر پارسیگوی قویای در منطقه ایلام نبود که الگویی برای من شود.
البته در کرمانشاه، شاعرانی مثل رشید یاسمی، کیوان سمیعی، مرحوم ابوالقاسم لاهوتی و... بودند. کرمانشاه زمینه قدرتمندی از شعر فارسی، از ٣٠٠، ٤٠٠سال قبل داشت، ولی در منطقه ما شعرها اساسا به زبان کُردی بود. البته این شعرها به شکل محفوظات و شفاهیات بود و در حافظهها میماند و چیزی مکتوب نمیشد، حتی رسمالخطی هم نبود که ما از روی آن بخوانیم.
اشعار کُردی در خانه توسط پدرتان زمزمه نمیشد؟
اتفاقا پدرم ابیات زیادی از اشعار کُردی را حفظ بود. همانطور که گفتم پیش از من هیچ شاعر شناختهشده فارسیزبانی در منطقه ما نبود، حتی نخستین انجمن ادبی را من در ایلام راه انداختم. تعدادی از دوستانم را جمع کردم و با کسانی که به شعر علاقهمند بودند، انجمنی را تشکیل دادیم. این اتفاق در سال ١٣٥٩ تقریبا همزمان با آغاز جنگ رخ داد. با شدت گرفتن بمبارانها در کتابخانهای به نام پارک کودک جمع میشدیم. آقای بهروز یاسمی، ظاهر سارایی، بخشوده، خانم آفاق شوهانی و... بودند. بعدها آقای جلیل صفربیگی و یعقوبیان به این جمع اضافه شدند. همه کسانی که اسم بردم، الان چهرههایی شناختهشده در شعر کشورمان هستند.
آن زمان دور هم جمع شدیم، پاتوقی تشکیل دادیم و شروع به شعرخوانی و نقد شعرهای همدیگر کردیم. میتوان گفت از آنجا به صورت جدی وارد عالم شعر شدم. از سویی به خاطر اینکه در دانشکده ادبی تهران قبول شدم، به صورت همزمان با حوزه هنری تهران رابطه برقرار کردم و جزو نخستین کسانی بودم که در سال ١٣٦٢ به حوزه هنری پیوستم. البته تجربیات و دستاوردهای ذهنی و ذوقی خود را از آنجا به ایلام انتقال میدادم. در ایامی که هم در ایلام بودم، بچهها را جمع کرده و با فضای ادبی تشکیلشده در تهران آشنا میکردم.
کمی دراینباره صحبت کنید که ورودتان به حوزه هنری چگونه شکل گرفت؟
ورودم به حوزه هنری را میتوان نقطه مهمی در زندگی من و همدورههایم دانست. نهتنها از تأثیرات مثبت حوزه در آن سالها نمیتوان گذشت، بلکه در عین حال میتوان گفت یک نوع دیدگاه فکری در آنجا بروز و ظهور داشت و شاید اقتضایش نیز همین بود. من در دانشکدهای در جنوب شهر تهران یعنی شهرری درس میخواندم و گاهی اوقات شعرهایم را برای مطبوعات و مسابقات ادبی میفرستادم. یادم میآید مسابقهای در مجلهای به نام «امید انقلاب» برگزار میشد.
نخستین بار که مجله را دیدم، به خاطر اینکه آدرسی گذاشته بود، شعری برای شرکت در مسابقه فرستادم و در آن جشنواره، جایزه نخست را بردم. دست بر قضا مسئولیت صفحه ادبی آن مجله را آقای علیرضا قزوه برعهده داشت که از گرمسار به تهران آمده بود. ظاهرا ایشان قصد داشت از آنجا به قم برود و ادامه تحصیل بدهد و به همین دلیل پیشنهاد داد که من به جایش بروم و صفحه ادبی را اداره کنم. آقای قزوه در جستوجوی من به دانشگاه آمد و پس از توافق، چند ماهی به مجله امید انقلاب رفتم و صفحه ادبی را اداره کردم. ایشان در این بازه زمانی، روزهای پنجشنبه موفق میشد به تهران بیاید.
یعنی تا آن زمان حضور متمرکزی در انجمنهای شعری نداشتید؟
نخستینبار با آقای قزوه در سال ١٣٦٢ به جلسهای به نام «انجمن شاعران مسلمان حوزه هنری» ملحق شدیم. همانطور که میدانید در سال ١٣٦١-١٣٦٠ آن اتفاقات خیابانی و تندوتیز افتاد، اما بعد از اینکه فضا نسبتا به آرامش رسید، بچههایی که در آن محیط جمع شده بودند، جلسات منظمتری برگزار کردند. انصافا دوران روشنی بود و فضای دگم و بستهای وجود نداشت. البته بیرون از آن فضا، محیطهای بسته زیادی بودند و امکان تبادلنظر و طرح بحث و اندیشه نبود، اما در حوزه هنری، جمعیتی حضور داشتند که الان میتوانم به آنها صفت «روشنفکر دینی» را اطلاق کنم. در آن محیط احساس میکردیم که با آرامشخاطر میشود شعر خواند و نقد شعر شنید. بچههای ما به جنگ، انقلاب و حرکت مردمی انقلاب اعتقاد داشتند.
میتوان گفت فضای ایدئولوژیکی محض بر جمع حاکم بود. البته اینطور نبود که عقاید، ایدئولوژیها و گفتمانهای متفاوت ظهور و بروز نداشته باشد، ولی چیزی که بیشتر باعث نزدیکی بچهها به همدیگر میشد، کلام بود، چون آنچه در مجادلات ادبی حلقه شکلگرفته اتفاق میافتاد، ارزیابی ادبی آثار بود. در این میان مرحوم سیدحسن حسینی و قیصر گوی سبقت را در نقد ادبی آثار از بقیه میربودند. به نظر میرسید در آنجا، چیزی که اهمیت دارد، کیفیت ادبی اثر است.
آن روزها شما تنها حلقه ادبی فعال در تهران محسوب میشدید؟
همزمان با آن حلقه، حلقههای دیگری هم در تهران بودند. مثلا در روزنامه کیهان، حلقه دیگری موازی با آن حلقه ادبی وجود داشت. البته آنها بیشتر کارهای ایدئولوژیک و سیاسی انجام میدادند. من با آن حلقه ارتباطی نداشتم و به جمعشان هم نرفتم و اطلاعی ندارم که وضعیتش چطوری بود، اما به نظرم سنجش ادبی، توان ذوقی و استعداد تنها چیزی بود که میتوانست در جمع ما بدرخشد، یعنی اگر اثر خوبی داشتی، بیشتر طرف توجه قرار میگرفتی.
حالا چه شعر آزاد و چه کلاسیک میگفتی، فرقی نداشت. درحالیکه خارج از آن فضا، شعر نو گفتن یا از وزن خارجشدن به نوعی روشنفکرنمایی محسوب میشد، اما در همان حوزه هنری سلمان هراتی، شعر نو میگفت و ضیاءالدین ترابی همین شرایط را داشت. اصلا ما تعدادی شاعر نوگرا در آن جمع داشتیم و در مجموع فضا سرشار از ذوق ادبی و هنری بود. من هم برای نخستینبار به یک جایی متصل شدم که امکان نقد و شنیدن شعر فراهم بود و جذابیت زیادی در آن محیط برایم وجود داشت. از سال ١٣٦٢ تا ١٣٦٦ ما هر پنجشنبه به این جمع میرفتیم و آخرین جلسه هم در سال ١٣٦٦ برگزار شد. جلسه آخر را مرحوم حسن حسینی حجهالوداع نامگذاری کرد. میتوان گفت این انجمن به شکل یک نهضت ادبی بود که درحال خروج از تسلط نهادی شبهدولتی به نام سازمان تبلیغات اسلامی قرار داشت.
چرا حیات این انجمن متوقف شد؟
آن جمع تحت فشار سازمان تبلیغات اسلامی و جریانهای دیگری قرار گرفت که تصور میکردند این گروه موظف است در جهت مأموریتهای سیاسی شعر بگوید و در مجامع عمومی، شعرهایش را عوض کند. تصوری وجود داشت که اعضای این گروه، ابزار انتقال اندیشههای سیاسی هستند، ولی چنین پذیرشی در آن جمع دیده نمیشد، چون آن جمع برای خودش صاحب ایده و نظر بود. بهطور مثال یادم میآید که زمانی طرح جمعآوری آثار مرحوم مطهری از دانشگاهها پیش آمد.
جمع شعرا با این اتفاق مقابله کردند و برابرش موضع گرفتند، حتی مرحوم حسن حسینی شعری خواند که «استاد دیشب به خواب من آمد هراسناک و برافراشته دست چپش حمایل گردن، چند قطره خون از شقیقه استاد چکید و گفت چه نشستهاید در فتنه مجدد فرقان»، یعنی شورای انقلاب فرهنگی را خطاب قرار داد که فرقان جدیدی درحال تأسیس است و استاد دوباره درحال ترورشدن است، اما این بار آثارش در معرض خطر قرار دارد. میخواهم بگویم بچهها این جرأت و جسارت نقادی را داشتند.
پس میتوان گفت فضایی بشدت سیاسی حاکم بوده که حتی بر محافل ادبی نیز تأثیر میگذاشته است...
خطهای سیاسی موجود در جامعه در آن زمان موسوم به خط یک و خط دو بود. خط یک، شاگردان انقلابی امامخمینی محسوب میشدند که تحتتأثیر اندیشههای دکتر شریعتی و امامخمینی قرار داشته و به فکر سیاسیکردن اسلام بودند. آنها جستوجوگر یک اسلام سیاسی بودند و میخواستند از سنتگرایی مورد نظرشان که امامخمینی در چند خطابه از آن اظهار برائت و دوری کرد، فاصله بگیرند و درواقع به تقریب مذاهب و وحدت ادیان فکر میکردند.
آنها نگرش خاص خود را داشتند و به خط یک معروف بودند. جریانی هم بود که به خط دو شهرت داشت و جریان روحانیت سنتی حوزه به شمار میرفت. سخن من این است که اتفاقات سیاسی در آن جمع بیتأثیر نبود. بههرحال عمر این انجمن خیلی زود به پایان رسید. بچهها بعد از آن جلسه پخش و متفرق شدند و هرکدامشان به جای دیگری رفتند. من و آقای قزوه به روزنامه جمهوری رفتیم و تا سال ١٣٦٨ در روزنامه جمهوری بودیم. آن زمان مسیح مهاجری در روزنامه جمهوری بود. به خاطر دارم آن زمان یادداشتی درباره آقای شجریان نوشتم و به علت حمایت از ایشان توبیخ و به خاطر یادداشتم از روزنامه جمهوری اخراج شدم. آقای قزوه به روزنامه اطلاعات و آقای حسینی به کیان رفتند و آقای امینپور راهی سروش نوجوان شد.
آقای عبدالملکیان نیز به جای دیگری رفت. به همین منوال آن جمع پخش شد و هر کسی به زیر سقفی رفت و هیچگاه آن جمع دیگر یک جا گرد هم نیامدند. از نظر من سنجش ادبی و هنری اثر برای این جمع بسیار مهم بود و همچنین مواضع اعتقادی و دینی برایشان در اولویت قرار داشت. در آن جمع یادداشتهایی نوشته و موضعگیریهایی صورت میگرفت، اما با جریانی عمومی به نام جریان روشنفکری، ستیزهجویانه در نوشتهها برخورد میشد.
مثلا یادم میآید مرحوم حسن حسینی شعر معروف «روزی که روشنفکر در کافههای شهر پرآشوب دور از هیاهوها عرق میخورد/ با جانفشانیهای جانبازان حزبالله تاریخ این ملت ورق میخورد» را در همان ایام سرود. بههرحال این نوع نقد هم جریان داشت. از سوی دیگر در مجلاتی که تقریبا میتوان گفت از اوایل دوره اصلاحات راه افتاد، گاهی اوقات بچههای حوزه هنری به دست طیف مقابل تحقیر میشدند و گاهی وضع برعکس میشد. این دو با همدیگر تنازع داشتند، ولی به نظرم جریان ما قابل قبول بود و شناسنامه نسبتا روشنی داشت که بهرهکشی را نپذیرفت.
نخستینباری که ترانه شما با موسیقی درآمیخت و به شکل قطعه موسیقایی منتشر شد، چه زمانی بود؟
دومین شعرم را با نام «بوی سیب» گفتم، این شعر حکایت جنازههایی بود که از زیر خاک پیدا میشد و برمیگشت و آن هم لحن انتقادی تندوتیزی داشت، ولی به شکل دو اثر موسیقایی اجرا شد و برای نخستینبار من را به وادی موسیقی پیوند داد. البته مدتی بود که موسیقی پاپ رواج پیدا کرده و تعدادی ترانهسرا نیز فعالیت میکردند. آنطور که به خاطر دارم آقای گلرویی و چند ترانهسرای دیگر کار میکردند. آقای معلم هم ترانههایی میگفت که از طریق رادیو پخش میشد.
همچنین سهیل محمودی ترانههای پاپ کار میکرد. بههرحال ترانههای من پخش شد و دیگر آهنگسازان و خوانندگان طالب شدند که من کار ترانه را ادامه دهم، مخصوصا تیمی که نخستینبار با آنها کار کردم، یعنی آقای فریدون آسرایی و آقای بهروز صفاریان به ادامه همکاری تمایل داشتند. بعدها پدرام کشتکار آمد که موجب شد یک آلبوم مستقل با «فریدون» کار کنم و منجر به خلق «گل ناز» و «دوسِت دارم» شد. میتوان گفت آن آلبوم که البته بخشی هم با صدای احمدرضا احمدی اجرا شد، تقریبا تمامش رفتار عاشقانه گفتاری من در انتقال تجربیاتم از دهه ٦٠ به نسل دهه ٧٠ و ٨٠ است. یعنی «چی بگم ابری و بارون نمیشی، درد و میفهمی و درمون نمیشی» این را بر وزن یکی از ملودیهایی سرودم که بیژن مفید در «شهر قصه» ساخته بود.
قطعه گل ناز بشدت هم مورد توجه قرار گرفت. در این شعر نیز نسل جدید را خطاب قرار دادید؟
میتوان گفت شعر «گل نازم تو با من مهربون باش، برا چشمام پل رنگینکمان باش، اسیر باد و بارونم شب و روز، گل این باغ بینام و نشون باش» این باغ بینام و نشان همان نسل دهه ٦٠ است که درواقع بیشترین فداکاریها را برای کشورش انجام داد، ولی بیبهرهترین نسل در تاریخ خودش بود.
احساس میکردم باید زبان این نسل باشم و همان حرفهایی را بزنم که آقای حاتمیکیا در فیلم «آژانس شیشهای» و فیلمهای دیگرش میخواست به نسل جدید نشان دهد. نسل دهه ٦٠ بیادعا بود، تلاش کرد و بعد هم به سر مزرعهاش برگشت، درحالیکه به قول دیالوگ فیلم «آژانس شیشهای»، «حتی تراکتورش را هم نداشت.» من فکر میکنم ترانه بیشتر نیاز خودم بود برای اجرای دیالوگ در گفتوگویی متفاوت با نسلی که دیگر آن زبان حماسی را برنمیتابید. بعدتر احساس کردم ترانه، مخاطبان گستردهتری دارد.
من همچون زمانی شاعر اجتماعی بودم و مخاطبم معمولا عامه مردم بود به این سمت گرایش پیدا کردم، چون در دهه ٦٠ شعری که در روزنامه چاپ میشد، مخاطب بیشتری داشت تا شعرهایی که در این روزها چاپ میشود و مخاطبش فقط خود شعرا هستند. طبیعتا برای ما سخت بود که یکدفعه از آن میزان مخاطب بیفتیم در همین گعدهها و انجمنهای ادبی و خودمان برای خودمان شعر بخوانیم، بنابراین به دنبال تریبونهایی بودیم که ادامه آن گفتوگوها باشد.