هفته نامه چلچراغ - شکیب شیخی: سال 1849 در گوشه ای از این جهان، داستایفسکی به اعدام محکوم و در آخرین لحظه عفو شد. دقیقا 140 سال بعد در گوشه ای دیگر از همین جهان ساموئل بکت از دنیا رفت. داستایفسکی از مردمی حرف می زد که در جای جای این جهان گرفتار رنج فراوان بودند و 140 سال آوارگی و بی خانمانی را تحمل کردند تا به دست بکت در ناکجاآبادی که زمان در آن مرده و بر زمین شُره می کرد، به انتظار بنشینند. این مردم که بودند؟ چه شدند؟ اکنون کجا هستند؟
تاریخ سرمایکی از عناصری که روسیه را همیشه در ذهن ما شکل و صورت می دهد، سرمای این کشور است. لشکر فلان اسیر این سرما شد و ارتش بهمان پشت این دیوار یخی که سفیدی بی حد و حصرش چشم را آزار می دهد، زمین گیر شد. اما داستان به همین سادگی ها نیست. اولین سوالی که برای خود من پیش آمد، این بود که فلان لشکر و بهمان ارتش اصلا آنجا چه کار می کردند؟ بعدها فهمیدم سرمای روسیه بیش از این که یک ویژگی جغرافیایی یا اقلیمی باشد، پدیده ای تاریخی است و شاید بهترین منفذ برای نزدیک شدن به این سرما، تعریف کردن قصه باشد.
ناپلئون می خواست سیاست مدرن را به تمام اروپا صادر کند. از فرانسه راه افتاد و می خواست قطر اروپا را طی کند تا به روسیه برسد. از آلمان که می گذشت، هگل فریاد زد: «روح را دیدم که سوار بر اسب می رفت!» ترکیب جالبی بود. هگل و ناپلئون! آخرین فیگورهای مدرنیته که روی زمین قدم می زدند. همین ناپلئون به سرمای روسیه که رسید، متوقف شد. اما این طور نبود که مدرنیته هم پشت این سد برف و کولاک بماند. مدرنیته با تمام مدعایش که «بیایید با هم حرف بزنیم و حرف هم را بفهمیم و با هم تصمیم بگیریم» وارد روسیه شد.
آن سال ها در روسیه کتاب های زیادی چاپ می شدند که سرتاسر انباشته از مطالب انتقادی علیه تزار نیکلای اول بودند. همان طور که حدس می زنید، این کتاب ها به هیچ وجه مورد تایید حکومت روسیه نبود و حتی خواندنشان هم جرم به حساب می آمد. فئودور 25 سالش که بود، کتابی نوشت به نام «بیچارگان» و از همین طریق اسم و رسمی پیدا کرد و وارد محافل و حلقه های ادبی و سیاسی سن پترزبورگ شد. یکی از کارهایی که گروه ادبی در آن سال ها می کردند، بحث و تبادل نظر در مورد سیاست بود. یک حلقه ادبی – سیاسی در آن سال ها وجود داشت که نامش حلقه پتراشفسکی بود و بسیاری از فعالان سیاسی و ادبی از جمله فئودور 28 ساله در آن مشغول به خواندن و بحث آثار ممنوعه بودند و در باب این که چطور می شود حکومت تزاری را به سمتی از اصلاح یا انقلاب کشاند، تبادل نظر می کردند.
فئودور به اعدام محکوم شد و صبح روز 22 دسامبر که قرار بود جوخه آتش حسابش را با این دنیا صاف کند، مورد عفو قرار گرفت. شاید احساس می کردند که خطری از جانب او تهدیدشان نمی کرد و نیاز نیست که نامش را در فهرست بلند «توطئه گران» نگه دارند. به جای آن برایش چند سالی تبعید و کار اجباری در نظر گرفتند که او هم رفت و تمام آن سال ها و سختی ها را گذراند.
بیچارگانداستایفسکی که دیگر مرد میانسالی شده بود، پس از سپری کردن سال های تبعید و زندان باز هم به میان جامعه بازگشت. کدام جامعه؟ جامعه یعنی همان واروارا و ماکار که در «بیچارگان» نقش غشایی برای احضار جامعه و تاریخ ادبی روسیه را بر عهده داشتند. داستایفسکی در «بیچارگان» گوگول و پوشکین را شاهد زیست مصیبت زده مردمی گرفته بود که حتی فضای لازم برای یک زندگی عادی را ندارند. هر کدام در گوشه تنگ و نمور و تاریکی از خانه که فضایی در آن خالی مانده باشد، فرو رفته و زندگی پر رنج و محنت خود را دنبال می کند.
مدرنیته در حال ورود به روسیه بود و روس ها که هنوز با تصویر جان کندن پر آه و ناله فردی گرسنه روبرو بودند، توانایی هضم این بی تعادلی عظیم بین اروپای سرسبز غربی و خودشان را نداشتند. خلاصه داستان که هر کس ساز خود را می زد. یکی می خواست نهادهای اجتماعی و مدنی را وارد روسیه کند و دیگری تکیه به تاریخ پر جلال و جبروت روسیه و شخص تزار می کرد. تمام این بحث ها و اعدام ها و درگیری ها در آرزویی رویایی شکل می گرفت که در محل تولد خود یعنی فرانسه، در حال گندیدگی و زوال بود و حکومت های به ظاهر دموکراتیک کشورهای اروپای غربی طی دو سه سال، صف های طولانی کارگران و دهقانان و باقی زحمتکشان جامعه را به رودهایی از خون و زندان های پر و پیمان تبدیل کردند.
سیه روزی مردم نه تنها پایان نمی گرفت، بلکه طی دو سه دهه فرانسه و آلمان و انگلستان در کنار روسیه فهمیدند که رویای مدرنیته که در نطفه خود بساط کژروی و فساد را می پروراند و آخرین چشمه های امید خلق های به تنگ افتاده هم رو به تاریکی و خاموشی می رفت.
قلب خونین اروپا
اگر از شمال غرب به جنوب شرق اروپا یک خط، و از شمال شرق به جنوب غربی یک خط دیگر بکشیم، این دو خط احتمالا یکدیگر را در جایی نزدیک آلمان یا اتریش یا چک قطع می کنند و این هندسه ساده به ما اجازه می دهد که نام این کشورها را مرکز یا قلب اروپا بگذاریم. ساموئل بکت متولد سال های ابتدایی قرن بیستم است. هشت سالش که بود، جرقه یک جنگ بزرگ در همین قلب اروپا زده شد و آتش و خونش سرتاسر اروپا را در بر گرفت. امروز حبه آن جنگ، جنگ جهانی اول می گوییم.
گویا داستان برعکس شده بود. قرار بود که «با هم حرف بزنیم و با هم تصمیم بگیریم» تا بتوانیم در جهانی بهتر که علم و مسالمت برای مان پدید آورده بود زندگی بهتری داشته باشیم. اما از انقلاب فرانسه تا جنگ جهانی اول سرتاسر اروپا در آتش و خون و زندان و اعدام دست و پا می زد. این مسئله برای ساموئل جوان بسیار بغرنج و غیر قابل درک به نظر می رسید. ساموئل پس از سال ها تحصیل و تحقیق ادبی در حدود 30 سالگی وارد کشور فرانسه شد.
هنوز چند سال از حضور بکت در فرانسه نگذشته بود که باز هم جنگی از مرکز اروپا به تمامی نقاط غربی و شرقی صادر شد. ارتش نازی با سرعتی سرسام آور به سمت فرانسه حرکت کردند و بکت در مقابله با آنها به جنبش مقاومت فرانسه پیوست. داستان هایی مهیج از این بخش زندگی او وجود دارد، اما خلاصه داستان این بود که پس از پنج شش سال درگیری و تعقیب و گریز بکت با ارتش نازی و گشتاپو و خائنان فرانسوی، آتش جنگ جهانی دوم هم فرو کشید، اما ته مانده اش خاکستری بود که از جنازه های سوخته باقی مانده بود و خونی که از حفره هایی روی سر و صورت و بدن بر زمین جاری شده بود. هنوز هم آن فکر قدیمی بکت را آزار می داد. اگر حاصل گفتگو و برقراری ارتباط می شود این تل جنازه و این چشم انداز وسیع آوارگی، اصلا چرا با هم حرف می زنیم؟ من چرا معنا و منظوری را به توی مخاطب منتقل می کنم و برعکس؟
رازهای اقوام در به درسال های سال پیش از جنگ های جهانی اول و دوم، افلاطون تنها مسیر حرکت انسانی را گفتگو و اندیشیدن می دانست و ارسطو می گفت که سیاست وجه تمایز انسان با میز و صندلی و گربه است و سیاست یعنی معنادار سخن گفتن. بکت که می دید حاصل آن اندیشه و گفتگو و سخن گفتن معنادار به اینجا رسیده است، تصمیم گرفت بستر معناداریی گفتگو را نادیده بگیرد.
بیچارگانی که داستایفسکی بیش از یک قرن پیش از آنها نام برده بود و تاریخ را شاهد حضور رنج آورشان کرده بود، از روسیه به فرانسه حرکت کردند تا در آنجا به دست استادی دیگر به یک برهوت پرتاب شوند. واروارا و ماکار، با یک تغییر نام در هیئت ولادیمیر و استراگون ظاهر شدند؛ البته این بار نه در دو سوی یک خیابان، بلکه در یک مکان که در آن زمان متوقف شده بود. دیگر نه گفتگوی معناداری وجود داشت و نه تصمیمی و انگار دو کر که حرف های هم را به درستی نمی شنوند، فقط به روی هم با صدای بلند فریاد می زنند.
این بار دیگر گوگول و پوشکین، یا مثلا بالزاک و فلوبر ناظر و شاهد این زندگی نبودند، بلکه تمام افراد حاضر در این برهوت تنهای تنها بودند، حتی با یکدیگر هم نبودند و چون مهره های پراکنده در یک صفحه حرکاتی تصادفی می کردند. در مجاورت این صفحه هم بی نهایت صفحه دیگر وجود داشت و تمام جمعیت کره زمین در آنجا جا می شد.
بکت توانسته بود خط سیر تاریخ بشر را از افلاطون و ارسطو تا نیمه دوم قرن بیستم کشف کند و اثر انگشتش را بر آخرین نقطه این خط قرار دهد و اعلام کند که تاریخ در همین نقطه تمام شده و دیگر نه از شوکت علم جدید خبری هست و نه از حسرت ها و عقده ها و رنج هایی که داستایفسکی بر روی کاغذ می آورد.