ماهان شبکه ایرانیان

ملاقات عجیب

درآنجا بنده ای از بندگان خاص ما را یافتند که او را رحمت ولطف خاصی عطا کردیم وهم از نزد خود وی را علم الهی بیاموختیم

ملاقات عجیب

درآنجا بنده ای از بندگان خاص ما را یافتند که او را رحمت ولطف خاصی عطا کردیم وهم از نزد خود وی را علم الهی بیاموختیم.
سوره کهف _ آیه 65
از زمانی که حضرت موسی (ع) درباره ی حضرت خضر(ع) شنیده بود ، مدام از درگاه خداوند می خواست تا اجازه ی دیدار با او را بدهد. هر بار که توصیف او را می شنید بیش تر از قبل مشتاق دیدارش می شد. خداوند به موسی(ع) فرمود که دیدن او چندان هم آسان نیست. ولی موسی(ع) اصرار داشت که این مرد الهی را ببیند. خداوند نیز خواسته ی پیامبرش را پذیرفت وحضرت موسی(ع) آماده سفر شد وسفری که نمی دانست چه اتفاقات عجیبی رادر آن تجربه می کند.
آن روز حضرت موسی(ع) با خوشحالی به نزد حضرت یوشع (ع)(1)که وصی او بود. رفت وگفت: «آماده شو تا با هم به سفری معنوی برویم.»
یوشع(ع) با کنجکاوی پرسید: «چه سفری است که اینقدر مشتاق آن هستید؟»
حضرت موسی(ع) گفت: «به دنبال مردی می رویم که خداوند توجه زیادی به او دارد وبه او علم الهی بخشیده است. من گمان می کردم که عالم ترین آدم روی زمین هستم ولی خداوند به من فرمود که علوم واسراری هستند که من از آنها خبر ندارم وکسانی هستند که به این اسرار آگاه هستند.»
یوشع (ع) گفت: « نمی دانم. باید دنبال نشان ها باشیم. فقط می دانم که باید به جایی برویم که دو دریا به یکدیگر می رسند.
اگر چند سال هم طول بکشد، آنقدر می روم تا پیدایش کنم واز او اسرار زیادی بیاموزم.»
درقرآن ذکر نشده که آنها چه مدت راه رفتند تا به محلی رسیدند که دو دریا به یکدیگر می رسیدند ولی هر چه گشتند، کسی را که می خواستند نیافتند خسته وگرسنه بودند. از دریا ماهی گرفتند و روی آتش، بریانش کردند. (2) اما قبل از اینکه ماهی را بخورند؛ موسی(ع) فکر کرد که نشانه ای دیده است وبا عجله به دنبال آن نشانه رفت.حضرت یوشع(ع) هم به دنبالش رفت. اما هر چه بیش تر می رفتند ، اثری از نشانه ای که می خواستند نبود. عاقبت حضرت موسی (ع) خسته شد گفت: «باید استراحت کنیم. ماهی را بیاور تا بخوریم.
یکدفعه یوشع(ع) فریادی کشید وگفت: «عجیب است! چرا آن زمان متوجه اتفاق عجیبی که افتاده؛ نشدم؟ ما کنار دریا نشسته بودیم تا غذا بخوریم وقتی با عجله بلند شدیم، ماهی به دریا افتاد ورفت. چطور متوجه آن اتفاق غیر عادی نشدم! آخر من با چشم خودم دیدم که ماهی بریان شده شنا کرد ورفت.»!

موسی (ع) با خوشحالی خدا را شکر کرد وگفت: «این یک نشانه است . باید به همان جا برگردیم.»
وموسی(ع) درست متوجه شده بود وقتی به محل افتاده ماهی برگشتند حضرت حضر(ع) را دیدند که منتظر آنهاست. مردی که خداوند به او علم الهی بخشیده بود. خضر(ع) به موسی (ع) گفت :«شنیده ام که می خواهی همراه من باشی ولی این همراهی کار آسانی نیست واحتیاج به صبر وشکیبایی دارد.»
موسی (ع) گفت: «به خواست خداوند مرا با صبر وتحمل خواهی دید.»
حضرت خضر(ع) گفت: « پس با من بیا ولی درمورد کارهایی که می کنم سوال نکن تا زمانی که وقتش برسد و خودم راز کارهایی را که انجام می دهم ، به تو بگویم.»
حضرت موسی(ع) شرط خضر(ع) را پذیرفت وبا او همراه شد. آنها در امتداد ساحل پیش رفتند تا به لنگر گاهی رسیدند وسوار یک کشتی شدند. حضرت موسی (ع) نگاهی به خدمه کشتی کرد. به نظر می رسید که کارکنان کشتی انسان هایی با خدا وصالحی هستند. هنوز مسافت زیادی حرکت نکرده بودند که خضر(ع) تبری برداشت وقسمتی از کشتی را سوراخ کرد. خدمه ی کشتی با شتاب مقداری چوب آوردند تا سوراخ را ببندند ولی سوراخ بزرگ تر از آن بود که بتوانند به راهشان ادامه دهند.به ناچار در نزدیک ترین ساحل توقف کردند وبا خشم از آنها خواستند که کشتی را ترک کنند.حضرت خضر(ع) با خونسردی از کشتی پیاده شد.موسی (ع) دنبال او دوید وبا ناراحتی گفت: «چرا این کار را کردی؟ آنها با این کشتی کار می کردند. حالا باید مدت زیادی بیکاربمانندو کشتی را تعمیر کنند.»
حضرت خضر(ع) نگاهی به حضرت موسی(ع) انداخت وگفت: «مگر قرار نبود که سوال نکنی»!
حضرت موسی(ع) گفت: « ببخشید! شرط را فراموش کرده بودم. دیگر نه سوالی ونه اعتراضی !»
آنها به راه خود ادامه دادند تا به پسر جوانی رسیدند که از روبه رو می آمد. حضرت خضر(ع) بدون مقدمه، جوان راکشت .حضرت موسی (ع) با تعجب به جسم بی جان جوان نگاه کرد وگفت: «عجب کار ناپسندی کردی! آخر چرا بی دلیل جان انسانی بی گناه را گرفتی؟»
خضر(ع) با نارضایتی نگاهی به حضرت موسی(ع) انداخت وگفت: « باز هم سوال کردی؟ تو طاقت همراهی با من را نداری.»
موسی(ع) با پشیمانی گفت: « حق با توست! اما به من فرصتی دوباره بده. اگر باز هم اعتراض کردم، مرا به حال خود بگذار وبرو.»

خضر (ع) قبول کرد وبه راه افتاد. پس از مدتی به یک آبادی رسیدند وخضر(ع) از مردم آبادی تقاضا کرد که به آنها غذا بدهد ولی کسی حاضر نشد که آنها را به خانه اش راه بدهد. یا لقمه ای به آنها بدهد. آنها دست خالی از آبادی خارج شدند .بیرون آبادی دیوار خرابی بود که درحال فروریختن بود. حضرت خضر(ع) بلافاصله با آب وخاک؛گل درست کرد ودیوار خراب را تعمیر کرد. حضرت موسی(ع) با شگفتی به حضرت خضر(ع) نگاه کرد وگفت: « لااقل در ازای تعمیر این دیوار از صاحبش مزدی می گرفتی تا با آن غذا تهیه کنیم.»
خضر (ع) با آرامش کارش را تمام کرد بعد به موسی (ع) گفتک « باز هم تو اعتراض کردی وطبق شرطی که گذاشتیم باید از هم جدا شویم. اما قبل از رفتن؛ علت کارهایی را که انجام دادم، برایت می گویم . آن کشتی که سوراخ کردم، مال آدمی صالح بود و خانواده های فقیر زیادی برای گذران زندگی، به آن احتیاج داشتند .پادشاه آن مملکت دستور داده بود که تمام کشتی های سالم را به زور از صاحبانش بگیرند ودر جنگ استفاده کنند. من کشتی آنها را خراب کردم تا وقتی که مأموران پادشاه آمدند، کشتی آنهاخراب باشد واز بردنش منصرف شوند.»
موسی(ع) با شگفتی گفت: «عجب! پس حکمت این کار،این بود. پسر را چرا کشتی؟»
خضر(ع) جواب داد:« آن جوان پدر ومادرمؤمنی داشت ولی خودش کافر وبدرفتار بود وسعی داشت که والدینش را هم کافر کند. اگرزنده می ماند. باعث رنج وآزار پدرومادرش می شد .من از پروردگار خواستم که به جای این پسر، فرزند صالحی به آنها بدهد.»
موسی(ع) گفت: « واین دیوار را چرا درست کردی؟» خضر(ع) گفت:«زیرا این دیوار گنجی هست که متعلق به دو طفل یتیم است. پدر آنهاکه مرد صالحی بود، مدتی قبل فوت کرد. اگر این دیوار را درست نمی کردم. خیلی زود خراب می شد وگنج طفلان یتیم به دست دیگران می افتاد . خداوند اراده کرده است که این گنج پنهان بماند تا کودکان بزرگ شوند وخودشان گنج را پیدا کنند.بدان که تمام اعمالی که من انجام می دهم ، به خواست واراده ی الهی است.»
وقتی سخنان حضرت خضر(ع) به پایان رسید. حضرت موسی(ع) بعد از سکوتی طولانی گفت: «پشت تمام کارهایی که به نظر من ناعادلانه بود، حکمتی الهی وعادلانه قرار داشت. دوست داشتم باز هم تورا همراهی کنم ولی می دانم که دیگر امکان ندارد وتو باید بروی.»
واین پایان سفر حضرت موسی(ع) با حضرت خضر(ع) بود. اماخضر که بود؟ درقرآن و در سوره ی کهف، از اوفقط با عنوان مرد عالم نام برده شده است. ولی اکثر مفسران معتقدند که نام این مرد عالم خضر بوده است. عده ای او را پیامبر نمی دانند ولی بیشتر محققان،ایشان را پیامبر می دانند. اسرار آمیز بودن شخصیت حضرت خضر(ع) باعث شده است که داستان ها وافسانه های زیادی درباره ی اونقل کنند. معروف است که علت اینکه به ایشان لقب خضر یعنی سبز داده اند این است که هر کجا نماز می خواندند.اطرافشان سبز می شده است. تاریخ نویسان خضر (ع) را فرزند پادشاهی بزرگ می دانند که تخت سلطنت را رها کردتا به امرخدا به هدایت مردم بپردازد وخداوند به ایشان عمر جاوید داده است.
 

پی‌نوشت‌ها:
 

1-حضرت یوشع(ع) از پیامبران بنی اسرائیل است.
2-بعضی از مفسران معتفدند که آنها به دستور خداوند، یک ماهی نمک سود با خود برده بودند.
 

منابع:
1- تفسیرنمونه، جلد 12
2- دایره المعارف شیعه، درباره حضرت خضر(ع) ، نوشته محمد جواد طبسی
نشریه شاهد نوجوان ،شماره 422.
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان