به گزارش ایسنا، «سعید نفر» از جمله آزادگان تخریچی دوران دفاع مقدس است. او مدتی هم فرمانده گردان تخریب در قرارگاه نجف اشرف بوده است. این فرمانده در بخشی از خاطرات خود درباره مصاحبه با یکخبرنگار خارجی در دوران اسارت روایت میکند: در یکی از همان روزهایی که ما در آن بیمارستان بستری بودیم مشاهده کردیم که ناگهان خدمتکاران بیمارستان سراسیمه آمدند و همه ما را توسط ویلچر و برانکارد به یک بخش شیک و تمیز بیمارستان انتقال دادند. پتوهای تمیز و نو بود که از درون مشمع بیرون کشیده میشد.
گلدانهای پر از گل درکنار تختهایمان قرار دادند و از این قبیل کارها. همه ما متعجب که قضیه چیست و کنجکاو از این حرکت عراقیها میخواستیم بدانیم دلیل تغییر رفتار یکباره آنها چیست که ناگهان با باز شدن درهای بخش بیمارستان ، جواب سوالمان را گرفتیم. بله تعداد زیادی خبرنگار زن و مرد خارجی دوربین بدست وارد آنجا شدند و شروع به عکسبرداری و فیلمبرداری از ما کردند. یکی از آنها که ظاهرا فرانسوی بود به سمت تخت بغل دستی من آمد و از او به زبان انگلیسی پرسید: «آیا زبون انگلیسی بلده و میتونه با اون صحبت کنه؟» محمد که بچه قم و از نیروهای لشکر علی ابن ابیطالب (ع) بود برای اینکه ناراحتی خودش را از این عمل مزورانه عراقیها نشان دهد پتویش را بر سر کشید و حاضر به مصاحبه با آن خبرنگار نشد.
خبرنگار فرانسوی که انتظارچنین برخوردی را نداشت هاج و واج و متحیر ایستاده بود و تقریبا شوکه شده بود. من خطاب به محمد گفتم:«محمد این چکاریه که میکنی خب جوابشو بده؟!» دراین هنگام آن خبرنگارمتوجه من شد به سمتم آمده و با لبخندی که برلب داشت از من پرسید : «آیا زبان انگلیسی میتونم صحبت کنم؟» و هنگامی که با جواب مثبت من روبرو شد در حالیکه لبخندی بر لب داشت شروع به سوال کردن ازمن کرد. ابتدا اسم و فامیلم و سپس سنم را پرسید .در یکی از سوالهایش از نوع رفتار و برخورد عراقیها با ما پرسید به محض اینکه خواستم جوابش را بدهم و بگویم که کجای کار هستید؟ خبر ندارید که ما رو درون انباری نگهداری میکنن و الان هم بخاطر حضورشماست که ما رو به اینجا انتقال دادن؛ چشمتان روز بد نبیند ناگهان نگاهم به افسر عراقی افتاد که در پشت سر آن خبرنگار ایستاده بود و با قیافهای عبوس با ایما و اشاره و حرکات دست سعی داشت به من بفهماند که ساکت باشم و چیزی نگویم والا برایم گران تمام خواهد شد.
من همان لحظه وضعیت را در ذهنم مرور کردم و به این نتیجه رسیدم که بهتر است ساکت باشم و چیزی نگویم با این فرض که اولا معلوم نیست آن خبرنگار حتما حرفهای مرا در روزنامه اش منعکس کند، تازه به فرض اینکه این حرفها را انعکاس دهد چیزی تغییر نخواهد کرد و در نهایت آنها خواهند رفت و بقول معروف: «علی میماند و حوضش.» من میماندم و این دشمن جلاد. برای همین تصمیم گرفتم سکوت اختیارکنم به همین خاطر درحالیکه با نگاهم سعی میکردم به آن خبرنگار خارجی بفهمانم که درپشت سرش چه خبراست با لحن معناداری به او گفتم: «من متوجه نمیشم که شما چی میگی.» خبرنگار درحالیکه از این جواب من متعجب شده بود پرسید: «چطور متوجه حرفهای من نمیشی؟ تا الان که خوب جواب میدادی.» و من دوباره با همان حالت گفتم:«خوب ازحالا به بعد متوجه نمیشم.» خبرنگار فرانسوی که صحبتهای مرا یادداشت میکرد به محض شنیدن این جواب متوجه منظور خاص من شد به همین دلیل ناگهان برگشت و پشت سرش را نگاه کرد و متوجه شد که آن افسر عراقی مشغول تهدید کردن من با ایما و اشاره است.
افسرعراقی که میدید بد جوری ضایع شده درحالیکه از خجالت سرخ شده بود آنجا را به سرعت ترک کرد و آن خبرنگار که متوجه حقیقت داستان شده بود با لبخندی که برلب داشت از من تشکر کرده و از بخش خارج شد. بعد از رفتن خبرنگاران‚ اطرافیان من درحالیکه نگران من بودند میگفتند: «سعید خدا بهت رحم کنه، افسر عراقی بدجوری بخاطر تو پیش خبرنگاران خارجی ضایع شد الانه که برگرده و تلافیش رو سرت در بیاره.» البته من درجوابشان میگفتم: «من که چیزی نگفتم و طبق خواسته اونا جواب درست و حسابی به آن خبرنگار ندادم، تقصیرخودش بود که از اون پشت با ایما و اشاره منو تهدید میکرد.» اما حقیقت این بود که خود منهم نگران بودم با خودم میگفتم ایکاش هیچوقت زبان انگلیسی را یاد نمیگرفتم که حالا اینجوری باعث درد سرم بشود. هر لحظه منتظر بودم که در اتاقی که ما در آن قرار داشتیم باز شود و آن افسر عراقی با آن چهره کریه جلوی چشمانم ظاهر شود.
نزدیک به نیم ساعتی در همین حالت خوف و رجا بودم که صدای پای عدهای را که بطرف بخش ما میآمدند. خودم را برای کتکهای آن افسر عراقی آماده می کردم که ناگهان در بخش باز شد و دیدم که بحمدالله خبری از آن افسر عراقی نیست بلکه این نیروهای خدماتی آنجا بودند که برای انتقال مجدد ما به همان اتاقک انباری آمده بودند. بله این بار هم بخیر گذشته بود و از یک کتک خوردن سیر جسته بودم. ما نزدیک دو هفتهای در آن بیمارستان بودیم و مجروحیت ما تا حدی بهبود یافته بود که یک روز صبح یک افسر عراقی به همراه تعدادی سرباز آمدند و به مسئول بیمارستان گفتند که ماموریت دارند تا همه ما را از آنجا به اردوگاه اسرا انتقال بدهند. پزشکان آنجا اعلام کردند که به جز یکی دو نفر که حالشان وخیم است و حرکت برایشان خطرناک و کشنده است بقیه اسرا مشکلی ندارند.
اما آن افسر عراقی گفت که او کاری به این چیزها ندارد و ماموریت دارد بی استثنا همه اسرای مجروح را با خود از بیمارستان به اردوگاه منتقل کند. به رغم مخالفت و اصرار پزشکان درمورد حرکت ندادن آن اسرای بد حال آنها همه ما را سوار بر اتوبوسهای ویژه حمل مجروح که دارای برانکارد بود کردند و به سمت مقصد نامعلومی حرکت کردیم. درون اتوبوس بجای صندلی ریلهای دوطبقه تعبیه شده بود که برانکاردها بر روی آنها قرار میگرفت و ما در تمام مدت سفر درون این برانکاردها قرار داشتیم. پردههای اتوبوس کشیده شده بود و ما بیرون را نمیتوانستیم ببینیم. در هر اتوبوس دو نگهبان عراقی وجود داشت که وظیفه مراقبت و غذا دادن به ما را برعهده داشتند. البته این را هم باید بگویم غذایی که در طول این سفر نسبتا طولانی به ما میدادند چند عدد بیسکویت و مقداری آب بود. درطول مسیر هر وقت از آنها میخواستیم تا به راننده بگویند توقف کند تا آنهایی که قادر به حرکت هستند برای رفع حاجت به بیرون از اتوبوس بروند آنها فقط یک جواب به ما تحویل میدادند: «توقف ممنوع.» به این ترتیب ما مجبور بودیم که هر کاری که داشتیم در داخل همان اتوبوس انجام بدهیم.
حال خودتان تصورکنید که در هر اتوبوس با وجود 20-25 اسیر چه وضعیتی بوجود میآمد. البته وضعیت اسرایی هم که سالم اسیر شده بودند بهتر از ما نبود چرا که بعدها در اردوگاه از آنها شنیدیم که بخاطر تبلیغات بسیار بدی که در مورد ایرانیها شده بود هنگامی که اسرای ایرانی را دست بسته درون خودروهای نظامی از داخل شهرهای بصره و بغداد عبور میدادند مردم این شهرها با گوجه گندیده و تخم مرغ از اسرا استقبال کرده و آنها را مورد هتاکی قرار داده بودند.
شب هنگام بود و بیشتر بچهها از شدت خستگی خواب بودند. تنها من و یکی دو نفر دیگر بیدار بودیم که یکی از آن دو نگهبان بالای سر من آمد و از من سوال کرد که آیا گرسنه هستم؟ من با تکان دادن سر حرفش را تایید کردم و او چند عدد بیسکویت بعنوان شام به من داد. من که درحالت خوابیده از لابه لای پرده اتوبوس نور زرد رنگ چراغهای کنار جاده را مشاهده میکردم که با حرکت اتوبوس ازجلوی چشمانم رژه میرفتند از او پرسیدم: «ما الان کجاییم؟» و او درجوابم گفت: «داریم از اتوبانهای بغداد عبور میکنیم.» دوباره از او پرسیدم:«ما رو کجا میبرید؟» و او باز در جوابم آهسته گفت: «موصل اردوگاه موصل.» آن هنگام بود که فهمیدم مقصد نهایی ما اردوگاهی در اطراف شهر موصل در شمال کشور عراق است.