«پسر اولم بود. از همه فرزندانم مهربانتر بود و همیشه هوای مرا داشت. به برادرهایش میگفت به مادر برسید و مراقبش باشید. روز آخر ساعت پنج صبح بود که از خانه بیرون رفت. از دم در برایم دست تکان داد، من هم برایش دعا کردم و رفت. هنور هم باورم نمیشود. منتظر بودم زنگ بزند و بگوید که سالم است باورم نمیشد یحیی دیگر برنمیگردد.»