گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «اردوگاه اطفال» را احمد یوسف زاده نوشته که پیش از این هم کتاب «این بیست و سه نفر» را نوشته بود و مورد توجه رهبر انقلاب و عموم خوانندگان قرار گرفت. یوسف زاده در کتاب قبلی به 8 ماه از جریانات اسارت و همراهی اش با اسرای نوجوان و کم سن و سال پرداخته بود و حالا در کتاب «اردوگاه اطفال» 2 سال دیگر از این مدت (فروردین 62 تا فروردین 64) را روایت کرده است.
این خاطرات را یوسف زاده با کمک گرفتن از حافظه برخی از همرزمانش از جمله رضا عسگری رابُری به دفت تمام نگاشته و سعی کرده است در حد امکان، جزئیات کاملی از اتفاقات را منعکس کند. در انتهای کتاب نیز فصل مفصلی از اسناد و عکس های بی نظیر از دوران اسارت، مطالب یوسف زاده را تکمیل کرده است.
برخی «چند دقیقه با کتاب»های مختلف را اینجا بخوانید:
یوسف زاده با نوشتن کتاب های «این بیست و سه نفر» و «اردوگاه اطفال» تا کنون 3 سال از خاطرات هشت ساله اسارتش را نوشته و بنا دارد ادامه آن را هم قلمی کند.
کتاب «اردوگاه اطفال» را انتشارات سوره مهر همین امسال در شمارگان 1250 نسخه منتشر کرده و با قیمت 19000 تومان در 328 صفحه در اختیار علاقمندان قرار داده است.
آنچه در ادامه می خوانید، چند جمله از این کتاب است:
زن با یک یک اسرا مصاحبه می کرد؛ صحبت هایی که با عقیده آنها سازگار نبود و نمی پذیرفتند. پیرمرد وقتی بی اعتمادی ما را به دخترش و حرف های او دید، گفت: «حضرت علی گفته ببین چه می گوید، نبین کی می گوید!». زن ایرانی خارج نشین که نمی دانستیم از کدام کشور اروپایی آمده بود، مصاحبه هایش با دیگران فرق داشت. پرسش هایش انگار برای یک برنامه پژوهشی تنظیم شده بود. به یک روانکاو اجتماعی بیشتر شبیه بود تا یک گزارشگر خبری. هرکس از اتاق مصاحبه بیرون می آمد، کلافه و خسته بود. کسی برای صحبت کردن با او داوطلب نمی شد.
مهدی امینی اهل اصفهان، پانزده ساله، از رفتن به اتاق مصاحبه سر باز زده بود. حمید عراقی یقه اش را گرفت و گفت: «با من بیا.» مهدی خودش را خلاص کرد و گفت: «نمی آم!» حمید گفت: «باید بیایی، این یک دستوره.» مهدی گفت: «من نمی آم یکی دیگه رو ببر.» حمید عراقی عصبانی شد. سبیل بورش را، مثل همیشه که عصبانی می شد، جوید و گفت: «نمی آی؟» مهدی گفت: «نه!» حمید فکهایش را روی هم فشرد. شاقولهایش زد بیرون. غیر از سبیل جویدن، این هم یکی از نشانه های عصبانیت او بود. لحظه ای خیره شد توی چشم های مهدی. کلاه کج قرمز اتوزده اش را از روی سرش برداشت. یک گام جلو رفت. کلاه را گذاشت روی سر مهدی. کلاه برای مهدی گشاد بود. همه خندیدند. حمید گفت: «اصلا تو یک سرباز عراقی، صحیح؟» مهدی چیزی نگفت. حمید ادامه داد: «و من هم یک اسیر ایرانی. صحیح؟» مهدی باز هم چیزی نگفت. حمید گفت: «حالا از فرماندهی ارشد اردوگاه به تو دستور داده ان که من رو ببری برای مصاحبه، جای من بودی چه کار می کردی؟»
صدای کرکر خنده از اطراف بلند بود. مهدی هم که خنده اش گرفته بود، گفت: «خب می بردمت دیگه.» اسرا باز هم خندیدند. حمید دیگر طاقت نیاورد. دست برد زیر شانه های مهدی و او را مثل بچه ای کوچک از زمین بلند کرد و با خودش برد.
شب توی آسایشگاه بعد از شام وقتی با مجید هرندی، که آن روزها توی پیشانی اش اثری از جوش های قرمز نبود، صحبت می کردم، خبر جالبی داشت:
- امروز حمید عراقی گفت فردا می خواهیم وسط اردوگاه یک پرچم نصب کنیم. با خودم گفتم لابد از فردا باید به اینا جواب بدیم کی پرچم عراق رو پایین کشیده، کی به پرچم عراق بی احترامی کرده و مشکلاتی از این دست، اما در کمال تعجب حمید عراقی ادامه داد: از فردا یک پرچم جمهوری اسلامی ایران نصب می کنیم وسط اردوگاه فهمیدم حمید عصبانیه، داره زمینه چینی می کنه که حرف مهمی بزنه. گفتم: سیدی حمید چرا مگه چطور شده؟ حمید گفت: شما به هیچ قانونی احترام نمی ذارید. می گوییم نماز جماعت نخونید، می خونید. می گیم با خبرنگارها مصاحبه بکنید، نمی کنید. می گیم صلوات نفرستید، می فرستید. می گیم بعد از سوت آمار سریع بیایید توی محوطه نمی آیید. خب یک دفعه پرچم جمهوری اسلامی رو هم نصب کنید وسط اردوگاه دیگه!
چند روز بعد، در یکی از روزنامه های عراق گزارشی از دیدار ایراندخت با اسرای نوجوان قاطع سه رمادی چاپ شده بود که حرف های حمید عراقی را تأیید می کرد. در گزارش ایراندخت با اشاره به روحیه سرسختانه نوجوانان ایرانی به یک مفهوم کلی اشاره شده بود: «رژیم ایران آنقدر این بچه ها را گمراه کرده است که همه شان می گویند اگر آزادمان کنند، می رویم در سپاه پاسداران ثبت نام می کنیم و دوباره به جبهه برمی گردیم!»