ماهان شبکه ایرانیان

«بر انتهای شاخه، شکوفه، انکار انتهاست»

بهار؛ انکار انتها

«بر انتهای شاخه شکوفه انکار انتهاست» یدالله رویایی

بهار؛ انکار انتها

«بر انتهای شاخه
شکوفه
انکار انتهاست»
یدالله رویایی

بالاخره این زمستان بلاتکلیف هم به سر رسید. این روزها که می‌گذرد، سیاهی شاخه‌های سیاه‌درخت‌ها، ناباورانه میزبان میهمانان ناخواندهٔ بهارند: میزبان شکوفه‌ها. بر سر شاخهٔ هر درختی سبزی و سپید‌‌صورتی شکوفه‌ها به هم آمیخته‌اند و برهنگی شاخه‌ها را می‌پوشانند. انگار شکوفه‌ها بر انتهای شاخه، آن‌طور که شاعر گفته «انکاری هستند بر انتها»؛ انکاری هستند بر «همه‌چیز تمام شد و جز سردی و سیاهی چیزی باقی نمانده است.»

ما انسان‌ها، هر سال ناظر این منظرهٔ شگفت‌انگیزیم. منظره‌ای که مکرربودنش از شگفت‌انگیزی‌اش نمی‌کاهد. برای همین است که شاید ما گاهی به جای «فلانی چندساله است»، می‌گوییم «از عمر فلانی چند بهار گذشته است»، از بس که بهار هر سال اتفاق ویژه‌ای است. بهار آن‌قدر اتفاق مهمی است که حافظ شیراز می‌گوید:

می، بی‌غش است دریاب!
وقتی خوش است، بشتاب!

سال دگر که دارد امید نوبهاری؟

بهار ما را به تأمل دربارهٔ تحول وامی‌‌دارد. انگار ما را دعوت می‌کند به تغییر: «اگر آن سیاهی سرد و برهنهٔ شاخه می‌تواند چنین رنگ‌رنگ و شاداب شود، چرا من نتوانم؟» شاید برای همین است که هر سال، در روزهای آخر اسفند، وقتی به قول شاعر «بنفشه‌ها را/ با برگ و ریشه و پیوند و خاک/ در جعبه‌های کوچک چوبی/ جای می‌دهند»، جز آرزوی شاعر که آدمی بتواند وطنش را با خود ببرد هر کجا که خواست، آرزوی دیگری هم می‌کنیم: تصمیم می‌گیریم در سال آینده تغییر کنیم.

اما ذهن آدمی با ذهن غریزی درخت فرق دارد. در غریزهٔ درخت نوشته‌اند که در زمستان به خواب برو و در بهار، وقتی شمیم بهار بر تن برهنه‌ات می‌خورد، از نو بیدار شو و از خاک و آفتاب و آب، شکوفه و جوانه بیافرین. ذهن آدمی اما جز غریزه به بسیاری از فکرها و هیجان‌های دیگر آمیخته است. برای همین آدمی شاید گول بهار را بخورد. آدمی شاید فکر کند که می‌تواند به اندازهٔ دگرگونی زمستان تا بهار، به یک‌باره متحول شود. برای همین تصمیم‌های بزرگ بگیرد: تصمیم‌های کبری. خارج از اندازه‌اش تصمیم بگیرد دارایی‌اش را، دانشش را، یا نظمش را زیاد کند. بعد از بهار که کمی گذشت، اردیبهشت یا خرداد نیامده، وقتی درخت‌ها در اوج سبزی و سرزندگی دارند تحولشان را به کمال می‌رسانند، سرخورده شود. ذهن آدمی آوردگاه آرزو و سرخوردگی است. از بس که در ذهنش رؤیاهای بالا و بلند می‌پرورد، وقتی که در چاردیواری محتوم توانایی‌ها و زمان درمی‌ماند، سرخورده می‌شود.

همهٔ آن‌چه گفتم دعوت به سکون نبود. آدمی بی‌تردید می‌تواند تغییر کند، چون آدمی تنها به غریزه‌هایش محدود نیست، می‌تواند هر زمانی تغییر کند، چه در بهار، چه در زمستان. آن‌چه گفتم دعوت به نبافتن آرزوهای بالابلندی است که در کوتاه‌مدت به ما انگیزهٔ بسیار می‌بخشد و در بلند‌مدت حتی انرژی تغییر‌های کوچک را از ما می‌گیرد.

آدمی در جست‌و‌جوی کمال است؛ اما گاهی کمال‌گرایی به تمایل به بی‌نقص‌بودن تبدیل می‌شود. تمایل به بی‌نقص‌بودن تصمیم‌های سال نو را هم به تصمیم‌های عجیب‌و‌غریب و بیش از اندازه بلندپروازانه بدل می‌کند. سنگ‌های بزرگی که نشانهٔ نزدن است.

می‌شود از بهار تغییر را آموخت؛ اما از خود به اندازهٔ تغییر بهاری توقع نداشت. می‌شود هدف بزرگی در سر داشت اما به اندازهٔ هدف‌های کوچک‌تری که در قامت یک سال، یک فصل یا یک ‌ماه می‌گنجند، برنامه ریخت. می‌شود از به‌نتیجه‌رسیدن هدف‌های کوچک هم لذت برد. می‌شود اصلاً هدف‌اندیش نبود و از «شدن» لذت برد: از فرایند تغییر به جای نتیجهٔ تغییر. چنان درختی که از زمان سرزدن شکوفه بر انتهای شاخه تا بردادن میوه، سرزنده می‌ماند.

بهار جز آن که دعوتی است به تغییر است، همیشه در ذهن ایرانی دعوتی به خوش‌باشی ا‌ست. دعوت به بودن و لذت‌بردن از زمان حال. چون بهار گذراست و امروز هست و فردا نیست. حافظ چه خوب این دو دعوت بهار را در یک بیت جمع کرده است:

سخن در پرده می‌گویم، چو گل از غنچه بیرون آی!
که بیش از پنج روزی نیست، حکم میر نوروزی

میر نوروزی چنان که می‌دانید فردی عامی بود که به شادباش بهار می‌توانست چندروز بر حکومتی حکمرانی کند و بعد از نوروز باز همان فرد عامی می‌شد. بهار می‌گذرد و باید قدرش را دانست. باز به قول خواجهٔ اهل راز:

گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد

عمر آدمی هم مثل بهار، سخت زودگذر است. زمان محدودی است که به آدمی هدیه داده شده و باید از آن لذت برد و قدرش را دانست. می‌شود به جای فکرهای بیهوده و نگرانی دربارهٔ آینده‌ و حسرت بی‌فایدهٔ گذشته، در «حال» زیست. می‌شود به جای تن‌دادن به تندی دنیای وارونهٔ امروز، گاهی آهستگی را تمرین کرد. می‌شود راه‌رفتن را درک کرد، وقتِ راه‌رفتن؛ تن به آب‌سپردن را درک کرد، وقتِ تن به آب‌سپردن؛ خوردن را مزمزه کرد، وقتِ خوردن؛ طبیعت را دید، وقتِ تماشای طبیعت؛ به جای آن که به وقت همهٔ این‌ها نگران آینده بود یا حسرت گذشته را خورد. بهار دعوتی است به بودن و قدر بودن را دانستن.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان
تبلیغات متنی