به دامنه کوه که رسیدم از پای افتادم. قلبم تند و تند میزد و دانههای درشت و سرد عرق از پیشانیام به زمین میچکید. نشستم و با صدای آرامی نالیدم: «دیگر نمیتوانم راه بروم. همین جا میمانم. شما بروید!» پدر کنارم نشست و با دستمالی سفید پیشانی و گونههایم را خشک کرد و نوازش داد: «تنها همین کوه مانده، میبینی که خیلی هم بلند نیست، وقتی به قله آن رسیدیم، شهر را خواهی دید و آنگاه تمام خستگیهای این چند روز از تنت دور میشود.» همه بدنم درد میکرد. نگاهی به کوه که مانند پهلوانی راستقامت و فراخسینه، بالای سرم ایستاده بود انداختم و ملتمسانه گفتم: «نه، شما بروید.» پدر خندید، دست مرا با مهربانی گرفت، بلندم کرد و بی آن که سخنی بگوید، به جلو حرکتم داد. گرمای دست او بود و خنکای نسیم صبحگاهی. چابکی و شادابی را در ذرات جانم دواند. کمتر از ساعتی به ستیغ کوه رسیدیم و از فراز بوسهگاه نور، شهر زیبا و سرسبز بهاران را دیدیم که پلکهایش را میگشود و میبست و نمیخواست از خواب ناز بیدار شود.
گفتمش خورشید سر زد، ماه من بیدار شو
گفت تا من برنخیزم کی برآید آفتاب!
پدر دستی به پشتم زد و رو به شهر خفته در مه، آوازش را رها کرد:
پشت سر نیست فضایی زنده
پشت سر مرغ نمیخواند
پشت سر باد نمیآید
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است
پشت سر روی همه فرفرهها خاک نشسته است
پشت سر خستگی تاریخ است
پشت سر خاطره موج، به ساحل، صدف سرد سکون میریزد
بسیاری از ما، به دروازه پرطراوت بهار که میرسیم، دوست داریم بی آن که نگاهی به پشت سرمان بیندازیم، زیباییهای پیشِ رو را بنگریم و به جای حسرتخوردن بر گذشته تلخ، در رویاهای شیرین آیندهای امیدبخش فرو رویم. این شیوه دیرینه و فراگیر، هر چند آرامبخش و مفید است، اما زنگار غفلت را بر آینه جانمان مینشاند و وارسی گذشته و در نتیجه بهسازی آینده را از برنامه زندگیمان حذف میکند. سخنوران خردورز این سرزمین که آموزگاران ادب و اخلاق و پیامآوران راستی و درستی بودهاند، به ما آموختهاند بههوش باشیم که سرسبزی بهار عمر، سردی و سکون سرگشتگی را از خاطرمان نزداید و سرمستی جوانی، یادکردن از آلودگیهای درون را فراموشمان نسازد.
برای سعدی که به گواهی نوشتهها و سرودههای اثرگذار و زیبایش، پربرکتترین زندگیها را داشته است، گذر زمان رویدادی اندوهبار و سهمگین بوده است:
دریغا که فصل جوانی برفت
به لهو و لعب زندگانی برفت
دریغا چنان روحپرور زمان
که بگذشت بر ما چو برق یمان
ز سودای آن پوشم و این خورم
نپرداختم تا غم دین خورم
دریغا که مشغول باطل شدیم
ز حق دور ماندیم و غافل شدیم
چه خوش گفت با کودک آموزگار
که کاری نکردیم و شد روزگار!
پیر فرزانه بلخ، در مثنوی جاودانه خود، توجه به عمر و گذر آن را سازنده و حرکتآفرین میداند و بر این باور است که گرچه کژکاریهای گذشته، همچون شاخوبرگهای پژمرده و خوشیده درخت حیاتاند، همین زندهبودن و نفسکشیدن کنونی ما، خود ریشه زنده و تازهٔ نهالی است که باید با آب توبهٔ جبران بدیها و بازگشت به خوبیها، سیرابش کرد و آنگاه به انتظار برگ و بار زیبایش نشست.
گو سیه کردی تو نامه عمر خویش
توبه کن آنها که کردستی تو پیش
عمر اگر بگذشت، بیخش این دم است
آب توبهاش ده اگر او بینم است
بیخ عمرت را بده آب حیات
تا درخت عمر گردد بانبات
این آموزهٔ بدیع مولاناست: به نوروز که رسیدی برگرد و پاییز و زمستان کارهایت را از نظر بگذران. هر رفتار ناپسندت نشانگر خوی زشتی است که در ژرفای جانت پنهان شده است. اگر بیانگیزه و بیاندیشه چشم خود را بر صفات نکوهیده ببندی و برای سستکردن آنها کاری نکنی، آرامآرام همه وجودت به تسخیرشان درمیآید و هویت انسانیات دگرگون میشود.
حق همی گوید چه آوردی مرا
اندرین مهلت که دادم من تو را؟
عمر خود را در چه پایان بردهای
قوت و قوّت در چه فانی کردهای؟
چشم و هوش و گوش و گوهرهای عرش
خرج کردی، چه خریدی تو ز فرش
نعمتت دادم بگو شکرت چه بود؟
دادمت سرمایه، هین! بنمای سود!
از امام صادق، علیهالسلام، نقل شده است: «از جمله اندرزهای لقمان به پسرش این بود: بدان که فردا چون در برابر خدای بایستی، از چهار چیز باز خواست شوی:
1. جوانیات، که درچه راهی به سر آوردی؛
2. عمرت، که درچه راهی صرف کردی؛
3. مال و داراییات، که از کجا آوردی؛
4. و آن مال را در چه راهی هزینه کردی.
پس برای آن هنگام مهیا شو و پاسخی آماده کن.»
خواجه اهل راز هم برای عمر ازدسترفته حسرت میخورد و به خود و ما توجه میدهد که در پرتو بررسیهای گذشته، مسیر آیندهمان را روشن کنیم و باقیمانده زندگی را با تصمیم پاکبودن و عاقلانهزیستن سپری سازیم.
عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام میام ده که به پیری برسی
***
به هرزه بیمی و معشوق عمر میگذرد
بطالتام بس؛ از امروز، کار خواهم کرد
***
وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
و غزل مستیزدا و هشیاریافزای زیر که معروف است، عارف پاکباز زمانه ما، میرزا جواد ملکی تبریزی، آن را در قنوت نماز شبش میخوانده است:
صبح است ساقیا! قدحی پر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
ز آن پیشتر که عالم فانی شود خراب
مارا، ز جام باده گلگون خراب کن
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش میطلبی ترک خواب کن
ایام گل چو عمر به رفتن شتاب کرد
ساقی به دور باده گلگون شتاب کن
با تمامشدن زمستانی دیگر و فرارسیدن بهاری جدید، به حسابرسی خود مشغول شویم؛ به این معنا که روزها و شبهای سال گذشته را، با شکیبایی و دقت از نظر بگذرانیم و انواع و فراوانی بیماریهای فکری، روانی و اخلاقی خود و زمینههای شکلگیری آنها را پیدا کنیم و آنگاه با یاریخواستن از خداوند توبهپذیر و مشورت دانایان باتجربه، تا دیر نشده، ریشههای آن را بخشکانیم و به یاد داشته باشیم که مولای یکتاپرستان فرموده است: هر که نفس خود را حسابرسی کند، نیکبخت و کامروا شود.