ماهان شبکه ایرانیان

یادداشتی از محمد رضا بایرامی

نشان صفوی

محمد رضا بایرامی در یادداشتی به روایتی حسی از یک میراث فرهنگی ایرانی ثبت شده در جهان پرداخته است.

نشان صفوی

خبرگزاری مهر- گروه فرهنگ: آنچه در ادامه از نگاه شما می‌گذرد به تعبیر نویسنده آن؛ محمد رضا بایرامی، یادداشتی است حسی از میراث فرهنگی ثبت جهانی شده به روایت نویسنده‌ای از همان منطقه...
بایرامی همچنین عنوان کرده است که نوشتن این متن خواست روزنامه نگاری بود که تماس گرفته بود و من هم شرط‌های خودم را گفته بودم: چیزی را حق ندارید عوض کنید و از چاپش هم مرا مطلع کنید.  به هرحال، ظاهراً خبری از چاپ نشده و برای همین، روغن ریخته‌ای است نذر امامزاده.

خبرگزاری مهر متن این یادداشت را با اجازه نویسنده آن در ادامه تقدیم می‌کند: 

من زیاد اهل موزه رفتن و موزه دیدن نیستم. هم وقت زیادی می‌خواهد و هم معمولاً حسرت به جای می‌گذارد. از گذر توریستی و دور تند هم چیزی زیادی دستگیرم نمی‌شود و آخرش، فقط احساس می‌کنم که به اندازه‌ی وقتی که صرف کرده‌ام، چیزی گیرم نیامده. برای همین هم یا موزه‌ها را نمی‌بینم و یا بخشی را که دوست دارم، با دقت بیشتری تماشا کرده و بقیه را رها می‌کنم.

در موزه‌ی پشت میدان سرخ مسکو، تنها قسمتی که توجه‌ام را جلب کرد، کالسکه‌ها و زین‌ها و وسایلی بود که یا از ایران ما به غارت برده بودند و یا هدیه شده بود. بیشترش هم به نظر می‌آمد مال همین زمان صفویه باشد. یا سال ها بعد، در پاریس تا دم در لوور هم رفتم، اما تو نرفتم. حتی دیدار بخش شرق شناسی آن‌جا هم، دست کم یک روز زمان نیاز داشت.

در طول این سالیان، بقعه‌ی شیخ صفی را هم یکبار دقیق دیده‌ام، آن هم با نگاه خیال انگیز و تخیلی تجسمی. در زمان های دیگر، گذرم که به آنجا می‌افتد، بیشتر وقتم را در حیاط می‌گذرانم، جایی که شیدگاه یا شهیدگاه گفته می‌شود و در آنجا، قبر سربازان جنگ چالداران رها شده است. زیر باد و باران و همانطور که طبیعی است و باید باشد. این‌ها کشته شدگان به دست سلطان سلیم عثمانی هستند، همانی که حالا در کسوت قهرمان و از دریچه‌ی ماهواره، به مخاطب حقنه شده‌ و میلیون‌ها ایرانی به مدد قدرت رسانه ی آنها و رمانندگی سیمای ملی خودمان، تماشاگرش می‌شوند در سریال‌هایی مثل حریم سلطان.

تناقض شگفت انگیز صف و ستاد در بقعه‌ی شیخ صفی، همواره برای من جالب بوده. سربازان رشید، فداکار و دوست داشتنی وطن، مظلومانه فدا شده‌اند تا به چنین گمنامی ارزشمندی برسند تا جایی داشته باشند در حیاط سلطان. سلطانی صاحب بارگاه و جایگاه که با ندانم کاری‌ دور از انتظارش، همه‌ی آن‌ها را به کشتن داده. 

و البته در انتخاب میان صف و ستاد، طبیعی است که من در صف باشم، چرا که زمانی سرباز بوده‌ام و می‌دانم چه راحت می‌توان سربازان را به کشتن داد. بدون هیچ عذاب وجدانی. 

باری در میان سنگ‌ قبرهای حیاط قدم می‌زنم و در مورد سرنوشت سربازان خیال می‌بافم. آیا یکپارچه کردن کشور را می‌توان در یک کفه‌ی ترازو قرار داد و جان سربازان را در کفه‌ی دیگر و گفت این قصور را می‌توان به آن حفظ حریم بخشید؟ و تازه مگر شکست سلطان ـ ما ـ  باعث جدایی کردستان هم نشده؟

قدم می‌زنم و به شگفت انگیزی تاثیر جنگ‌ها فکر می‌کنم که چهره‌ی حاکمان را خدشه دار می‌کند. در آستانه‌ی سقوط استالینگراد، فرماندهان شوروی در اتاق جنگ جمع شده‌اند. استالین که هیچ تخصص و توان نظامی ندارد، کنار نقشه ایستاده تا همچنان حرف‌های بی‌پایه و اساس بزند و همه بگویند به‌به چه در و گوهری! باید با قلم زر نوشت این فرمایشات را!

 اما کارد به استخوان رسیده و دشمن پشت دروازه است. بنابراین دیگر جای تعارف و چاپلوسی نیست. یکی از امرای ارتش می‌گوید رفیق ژوزف می‌شود کمی کنار بایستید تا ما کارمان را بکنیم؟ حرف چنان برای رفیق سنگین است که وسط جنگ، همه چیز را رها می‌کند و تا مدتی در کاخ زمستانی‌اش سکنی می‌گزیند بی‌آنکه حتی به تماسی پاسخ بدهد. کسی هم جرات نمی‌کند برود و بیاوردش، هرچند که جایگاه اسطوره‌ای و فرابشری دیکتاتور خدشه دار شده(و البته این صحنه در زمانه‌ی معاصر هم برای ما آشناست و یاد قهر کردن رییس جمهوری می‌افتیم!)

در جنگ چالدران هم وقتی سربازان دوست داشتنی و مظلوم، به خاطر اشتباه محض رهبران ـ عدم استفاده از توپخانه و فرصت آرایش نظامی کامل دادن به سلطان سلیم ـ قتل عام می‌شوند، فاجعه‌ی بزرگی به بار می‌آید، اما دستاورد بزرگی هم دارد. جایگاه خدایی گونه‌ی شاه اسماعیل اول، بنیانگذار صفویه، فرو می‌ریزد. او با به کشتن دادن 30 هزار سرباز شرکت کننده در جنگ، شکست خورده است و مگر خدا شکست می‌خورد؟..

باری، تعطیلات نوروز بود و رفته بودم روستای زادگاه. مهمان‌هایی از راه رسیدند. روز دوم آن‌ها را بردم به بقعه‌ی شیخ صفی اردبیلی و به احترام‌شان، رفتم داخل بنا. چنان با حوصله و دقت همه چیز را نگاه می‌کردند که عذرخواهی کردم و گفتم می‌شود تا شما مشغولید، من هم دوری در حیاط بزنم؟ گفتند اشکالی ندارد و آمدم بیرون تا باز هم در کنار هم رده‌های خود قرار بگیرم و سعی کنم به خواندن آثار باقی مانده بر روی سنگ قبرها. کاری که هیچ‌وقت خسته کننده نمی‌شد برایم. میان سنگ قبرهای قدیمی راه  افتادم. سنگ‌هایی که هرکدام چند تن وزن داشتند و در زمین خاکی محوطه، پراکنده بودند؛ با بکراند با شکوه بارگاه سلطان. 

همین طور غرق تخیلات بودم که ناگهان یکی از مهمان‌ها ازداخل بقعه بیرون آمد. با هیجان گفت یه دقیقه می‌آیی تو؟ پرسیدم چی شده؟ گفت باید بیایی و ببینی. دنبالش راه افتادم. پای دیواری متوقفم کرد و تابلوی قاب گرفته‌ای را نشانم داد. 

این چیه؟

 گفتم نشان صفوی! گفت آشنا به نظرت نمی‌آید؟ گفتم از چه نظر؟ گفت من جلوی تلویزیون خانه‌ات یکی از آن‌ها را دیدم. گمانم یکی از آن‌ها را داری.

گفتم اشتباه می‌کنی. گفت خودم دیده‌م.  گفتم تعدادش را می‌گویم!  یکی نیست. دوتاست. دومی را گذاشته‌ام تو شهر. 

جدی؟

جدی!

پرسید این‌ها را از کجا آورده‌ای؟ گفتم نشان روز ملی شهرمان است. گاهی در آن روز، از هنرمندان محلی هم تجلیل می‌کنند. دو بار هم  قسمت من شده.

خندید. گفت تو که جهانی هستی بابا! 

گفتم نظر لطفته، ولی من حتی شهری هم نیستم. دهاتی هستم. دهاتی دهاتی.

و برگشتم به شهیدگاه تا بازدید آن‌ها تمام شود.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان