آنان به آزمایشى بسیار سخت و ابتلایى جانکاه مبتلا شدند، ولى محض ایمان و بصیرتى که داشتند در آن طوفان آزمایش و ابتلا که چون آنان کسى در همه تاریخ به آن کیفیت امتحان نشده بود، دشمن را با شکست سختى روبرو کردند، و خود به فتح و پیروزى ابدى رسیدند.
عارفى صمدانى و حکیمى فرزانه در زمینه ابتلا مى فرماید:
اى عزیز! قدم در نه که آدمى صنیع خداست و قوّتى در او هست که روى به هر چه آورد و سست نشود از پیش برد
اسیر لذّت تن گشته اى و گرنه ترا
|
|
چه عیش هاست که در ملک تن مهیّا نیست
|
|
|
|
و تا به بلا و آلام و مصایب او را امتحان ننمایند و خالص نگرداند به آن لذّات روحانیّه نمى رسد.
طلا با آتش آزموده مى شود، و بنده صالح با بلا. حکمت آزمایش خداى متعال بندگان صالح خود را اظهار صدق و کذب ادّعایى است که در باطن دارند.
امام صادق علیه السلام بنا به نقل باب 94 مصباح الشریعه مى فرماید:
و مدعى ناگزیر از وى دلیل خواهند، و چون از داشتن دلیل تهیدست است رسوا خواهد شد، ولى به راستگو نمى گویند دلیلت چیست؟
به این خاطر گفته اند: هر کس خدا را بر بساط رنج و گرفتارى عبادت کند برتر است از کسى که او را بر بساط نعمت عبادت نماید؛ زیرا پیامبران از نظر مرتبه و منزلت برتر و بالاتر از دیگران بودند، و خداوند همه آنان را با انواع گرفتارى ها و بلاها آزمایش فرموده است.
و نیز به دلیل این فرمایش رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم که: شدیدترین بلاها براى انبیاست، سپس براى هر که بهتر داراى منزلتى بالاتر است «1».
وهب بن منبه گوید: ما در کتاب هاى آسمانى مى یابیم که: بندگان صالح خدا چنین بودند که چون خداوند آنان را به راه نعمت و آسایش مى برد اندوهگین شده و دلهره داشتند، و از غافلگیرى خداوند مى هراسیدند، و چون آنان را به راه بلا و سختى ببرد خوشحال و مسرور شده مى گفتند: اکنون پروردگارمان به سراغ ما آمده و از ما تفقّد مى کند!! روى این حساب اگر ناملایم به انسان نرسد خام است و خام بماند و شایسته بساط خداوندى نگردد، و اگر گوشت خام بى حرارت آتش پخته شود شاید که آدمى نیز بى تعب مصایب پخته گردد.
گاه هست که به شخصى مکروهى رسد و او دعا کند که: خدایا! بر من رحم کن و این مکروه را از من بگردان و خداى عزّ و جل فرماید: «از رحم من است که این مکروه را بر تو گماشته ام»؛ پس باید مکروه را با نشاط و خوشى و عشق و محبّت بپذیرد که عارف را ادّعا و محب را شکایتى نباشد «2».
اینک به ابتلاى یاران امام بنگرید، و عظمت روح و ثابت قدمى آنان را در راه حقّ تماشا کنید.
منبع و مأخذ ما در شرح مختصر حیات نورانى و زندگى ملکوتى بعضى از اصحاب حضرت سیدالشهداء علیه السلام که در کتب مختلف کمتر از آنها نامى برده شده است عبارتند از: رجال کشى، اعیان الشیعه، ارشاد شیخ مفید، ابصار العین، بصائر الدرجات، مقتل خوارزمى، مقتل ابو مخنف، تاریخ طبرى، رجال مامقانى، عنصر شجاعت علامه کمره اى و فرسان الهیجاء محدث خبیر شیخ ذبیح اللّه محلاتى و...
نافع بن هلال
نافع سید و سرور و آقا، از اشراف، شجاع، قارى قرآن، نویسنده معارف، از حَمَله حدیث محمد و آل محمد، از اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام، و در جنگ هاى سه گانه حضرت حاضر در معرکه و در اوج جهاد فى سبیل اللّه بود.
پیش از کشته شدن مسلم بن عقیل، از کوفه رو به حسین علیه السلام آورد. سفارش کرده بود که اسبش را به نام کامل غلامش از دنبال او بیاورد. آن عاشق وارسته با پاى پیاده چندین فرسخ راه به استقبال امام آمد تا به امام رسید، و به همراه حضرت برگشته به کربلا آمد.
ابن شهر آشوب مى گوید: وقتى که حرّ بن یزید کار را بر حضرت حسین سخت گرفت، آن حضرت در برابر یارانش به سخن ایستاد و فرمود:
امّا بعد، پیش آمد کار این شد که مى بینید، با آن که باور کردنى نبود، دنیا خود را به ناشناسایى زده، روى گرداند و این روش ناستوده، خود را ادامه خواهد داد، از عمر ما هم چیزى باقى نمانده، زندگانى جز پشیزى نمى ماند، یا جز چراگاهى پر وزر و وبال و زهرآگین نیست.
آیا نمى بینید حقّ را که به آن عمل نمى شود، و باطل را که از آن جلوگیرى نمى گردد؛ پس مؤمن باید به دیدار خدا رغبت داشته باشد.
من مرگ را سعادت مى دانم و بس! و زندگى با ستمگران را خستگى مى دانم و بس.
انّى لا ارى الْمَوْتَ الَّا سَعادَةً وَلا الْحَیاةَ مَعَ الظَّالِمینَ الَّا بَرَماً «3».
نافع، در برابر سخنان امام سخنى مى پردازد که شعاعى مانند برق از آن مى جهد. تیره گى ها و کدورت هایى را که در آن هامون هولناک زندگى، همراهان را احاطه نموده از بین مى برد، راه و روش بزرگان جهان و خط سیر آزاد مردان را مى نماید و مى گوید: باید این راه را بى دغدغه پیش گرفت و رفت. چون معنى و معنویّت در بنیان آن شخص شریف کامل بود، در ابراز و پرداخت سخن، او را در ردیف اوّل قرار مى داد.
براى تسلیت دل سردار، از ناحیه یک تن فداکار، تنها این گونه گفتار مى باید که کدورت ها را از خاطر محو کند و اطمینان بدهد، و در عین آن که رشادت و شجاعت به درجه خلّاقیت در آن یافت شود، لطافت نیز از آن، قطره قطره بچکد و مهر و عاطفه در آن موج زند.
نافع بدینگونه داد سخن داد:
اى فرزند رسول خدا! تو خود آگاهى و مى دانى که جدّ تو رسول خداى مقدورش نشد شهد محبّتش را به این مردم بنوشاند، و به آن پایه که دوست داشت به امر و فرمان او برگشت کنند. تحقیقاً کسانى از این مردم دو دل و منافق بودند که به یارى، وعده اش مى دادند، و در دل خیال غدر و مکر مى داشتند، پیش رو مى آمدند با سخنانى و قیافه اى شیرین تر از عسل، و در پشت سر به رفتارى مى پرداختند تلخ تر از حنظل، تا این که خداى او را از میان ما براى خویشتن برگرفت و برد.
و باز میدانى و آگاهى که پدر تو على که ما در رکابش بودیم، تا بود، در گرفتارى هایى بمانند این گرفتارى ها بود، به همان تفصیل که مردمانى جدّاً به یاریش برخاسته به اتّفاق، یک دل و یک جهت شدند، و به همراهش با پیمان شکنان جمل «ناکثین» و کجروان صفّین «قاسطین» و از بیرون شدگان نهروان «مارقین» جنگیدند، و مردم دیگر خلاف ورزیدند تا این که اجل به سراغش آمد و به سوى رحمت و رضوان خدا رفت و تو امروز نزد ما، به چنان وضع گرفتارى، لکن هر کس پیمان خود را شکست و نیّت و اراده را که لباس مردانگى است از خود دور کرده و از قامت خود بدر آورده، با جان خود دشمنى کرده و جز به نفس خود ضرر نمى زند، و خدا ما را از او بى نیاز مى کند «تو با چنین کس کارى ندارى و بمانند او نیازمند نیستى». اینک ما را بردار و با رشد و سربلندى بى درد سر و منّت، بى سنگینى و زحمت ببر اگر خواستى به مشرق و اگر هم خواستى به مغرب؛ زیرا به خداوندى خدا ما از مقدّرات خدا هراسى نداریم، و از دیدار خدا روگردان نیستیم، بد نکرده ایم که روى دیدار نداشته باشیم؛ بنابراین بر سر نیّات خود ایستاده و به پاى بینش خود استواریم. طرح دوستى مى ریزیم با هر که با تو سر دوستى داشته باشد، دشمنى مى کنیم با هر که با تو دشمنى کند.
نافع در روز عاشورا با شور و شوقى خاص به دشمن حمله برد، علاوه بر تعدادى زخمى دوازده تن از مردان عمر سعد را کشته و بر زمین انداخت و به خاک مذلّت کشید.
لشگر به قصد جان او از جا کنده شدند، بر سرش ریختند، به دورش چرخیدند، سنگ اندازها سنگباران و تیراندازها تیر بارانش کردند، تا آن که دو بازوى او را شکستند، پس از آن او را دستگیر کرده به اسارت گرفتند، شمر او را نگاه داشت و با همراهى یاران آلوده اش او را خواهى نخواهى بردند تا نزد عمر سعد رساندند.
عمر به او گفت: اى نافع! خدایت بفریاد رسد چه وادارت کرده که با خود چنین کردى؟ به چه خیال و براى چه این وضع را به روزگار خود آوردى؟
نافع با رشادت گفت: پروردگار مى داند که چه مراد و مقصودى داشتم.
مرد دیگرى از همراهان عمر سعد چون نگاه کرد به خون هایى که سیل آسا بر صورت و موى نافع روان بود، به طور دلسوزى گفت: آیا خودت را نمى بینى که چه به سرت آمده؟
نافع، آن مرد رشید، گویى عجز را نمى فهمید و رقّت دشمن را به خود نمى دید، غیرتمندانه به پاسخ او گفت: به خدایم قسم کوشش خودم را کرده ام، دوازده مرد از شما کشته ام به جز آنان که زخمى کرده ام، خودم را در کوشش ملامت نمى کنم، اگر بازو و دست برایم باقى مانده بود اسیرم نمى گرفتید.
شمر به عمر سعد گفت: اصلحک اللّه او را به قتل برسان.
عمر گفت: تو او را آورده اى اگر مى خواهى تو بکش.
شمر شمشیر از غلاف کشید. نافع به او گفت: هان به خدا قسم اگر تو از مسلمانان بودى البته بر تو بزرگ مى آمد که نزد خدا قاتل ما باشى، خداوند را سپاس مى گویم که مرگ ما را به دست اشرار خلقش قرار داد. سپس به دست شمر آن رو سیاه ازل و ابد شهید شد!
داستانى بسیار عجیب از نافع بن هلال
خبرى است از شیخ مفید، آن فقیه بزرگ و متکلّم برجسته و شخصیت کم نظیر:
وقتى که حضرت حسین علیه السلام در کربلا نزول اجلال کرد، در میان یارانش نافع بن هلال بیشتر از همه به ملازمت حضرت اختصاص داشت، به ویژه در مواقعى که بیم غافل گیرى مى رفت؛ زیرا آن سرو بینا، احتیاط کار و آگاه به سیاست مى بود.
حضرت حسین علیه السلام شبى از خیمه گاه بیرون آمده به سوى هامون قدم مى زد تا دور شد. نافع، شمشیر خود را به خود آویخته و پیاده شتاب کرد تا خود را از پشت سر به حضرت رسانید، دید که امام پیچاپیچ صحرا و گردنه ها و تپه و ماهورى که بر اطراف خیمه گاه مشرف است رسیدگى مى کند.
نافع مى گوید: آن حضرت به پشت سر نگاهى کرد مرا دید فرمود: کیست این مرد، هلالى؟
گفتم: آرى، خدایم به قربانت کند بیرون آمدن تو این نابهنگام، رو به سمت لشگرگاه این یاغى سرکش، مرا بیقرار ساخت.
فرمود: نافع! من بیرون آمدم که به این تل ها رسیدگى کنم، مباد آن روزى که شما به آن ها و آن ها به شما حمله مى کنند، از این برآمدگى ها کمین گاهى براى خیمه گاه ما و هجوم دشمن شود.
سپس مراجعت کرد با وضعى که دست چپ مرا میان دست خود گرفته بود و همى فرمود: همانست، همانست به ذات خدا سوگند، وعده اى است که خُلف در آن نیست.
سپس فرمود: اى نافع! آیا این راه را نمى گیرى و بروى؟ مابین این دو کوه را بگیر و جان خود را نجات ده، از همین وقت شروع کن.
نافع خود را در قدم هاى امام انداخت و گفت: در این صورت باید مادر براى نافع شیون کند. یعنى مگر نافع مرده باشد و زنده نباشد، آقاى من این شمشیر و این اسب که با من است از این کار سرپیچ است، من به حقّ آن خدایى که به وجودت بر سرم منّت گذاشته از تو مفارقت نمى کنم و جدا نخواهم شد تا شمشیر و اسب من از سرد و گرم من هر دو خسته و وامانده شوند.
سپس امام از من جدا شده و در سراپرده خواهرش داخل شد. من پهلوى چادر ایستادم به امید این که زود از آنجا بیرون آید. خواهرش از او استقبال کرده برایش متکّایى گذاشت. آن حضرت نشست و به گفت وگوى آهسته و سخن سرّى با او شروع کرد، اما قدرى نگذشت که گریه گلوگیر خواهرش شد، و به او گفت: اى واى برادرم! من قربانگاه تو را مشاهده کنم و به پاسبانى این زنان ضعیف مبتلا باشم؟! این مردم را مى شناسى و آگاهى که چه کینه دیرینه با ما دارند؟ این پیش آمد امر بس بزرگى است، به من سنگین است قربانگاه این جوانان و ماه هاى بنى هاشم.
بعد گفت: اى برادر! آیا از اصحاب خود نیات آنان را استعلام کرده اى؟ من از آن مى ترسم که در هنگام از جا جستن و اصطکاک سر نیزه، تو را وا گذارند.
امام به گریه افتاد و فرمود: آگاه باش! هان به خدایم قسم! آن که مى باید در آن ها هست، رسیدگى کرده ام، در آنان جز مردان مرد، سرفراز، سربلند، پُر غیرت، بى اعتنا به مظاهر دنیوى، مملوّ از غضب به دشمن، خورده بین، دوراندیش، پُر عمق، گردن فراز، سینه سپر کن نیست! به آن اندازه پیش پاى من به مرگ مأنوسند که طفل به پستان مادر.
وقتى که نافع این را شنید از سوز به گریه افتاد و برگشت. راه خود را به سمت خیمه حبیب بن مظاهر قرار داد، حبیب را دید نشسته، به دستش شمشیرى است که از غلاف کشیده.
به حبیب سلام داد و بر در خیمه او نشست.
حبیب گفت: نافع! چه تو را از منزل بیرون آورده؟ مى گوید: آنچه شده بود براى حبیب بازگو کردم.
حبیب گفت: آرى، به خدایم سوگند اگر انتظار فرمان خودش در بین نبود، این لشگر را هر آینه مهلت نمى دادم و همین امشب با این شمشیر به چاره آن ها مى پرداختم.
نافع گفت: اى حبیب! من از حسین جدا شدم با وضعى که وى نزد خواهرش مى بود و خواهرش در رنج و اضطراب بود، گمان مى کنم زن ها متوجّه شده باشند، و در فغان و ناله با او در همراهى اند، آیا تو راهى دارى که همین امشب یارانت را جمع آورى کنى و روبروى زنان حرم سخنانى به دلدارى آنان بگویى که دل آنان آرام گیرد؟ زیرا من چنان از دختر على بى قرارى دیدم که من نیز بى قرارم.
حبیب گفت: مطیعم هر چه خواهى.
پس حبیب از میان چادر بیرون آمده و به یک ناحیه ایستاد که هویدا باشد.
نافع پهلویش ایستاد. همراهان را صدا زد. آنان نیز از منزل هایشان سر بیرون آوردند. وقتى که جمع شدند به بنى هاشم گفت: چشم شما بیدار مباد.
پس یاران را مخاطب کرده و گفت:
اى اصحابِ حمیّت، شیران روز سختى! این نافع است که همین ساعت مرا با خبر از چنین و چنان کرده، خواهر و اهل حرم و باقى عیالات آقاى شما را به این وضع دیده که اشک مى ریخته و گریه مى کرده اند، و گذاشته آمده، خبرم کنید شما به چه خیالید؟
آنان شمشیرها را برهنه کرده، عمّامه ها را بر زمین زدند و گفتند: اى حبیب! آگاه باش هان به حقّ آن خدایى که به واسطه این مهبط، ما را اسیر منّت خود کرده، اگر این مردم بخواهند خود را پیش بِکشند سرهاشان را درو مى کنیم، و آنان را با خوارى به مرده هاى گذشته شان ملحق مى نماییم، و وصیّت پیامبر را درباره پسران و دخترانش حفظ مى کنیم.
حبیب گفت: بنابراین از پى من بیایید.
خود روان شده و زمین را ندیده و دیده در نوردید، همى زیر پاى گذاشت و آنان به دنبالش مى دویدند، تا مابین طناب هاى خیمه هاى حرم ایستاده صدا برداشت:
اى اهل حرم پیامبر! اى بانوان ما! اى معاشر آزادگان پیامبر خدا! این است شمشیرهاى برّان، جوانمردان شما عهد و پیمان بسته اند که غلاف نکنند مگر در گردن هر کس که خیال اذیّت شما را داشته باشد، و این است سر نیزه هاى غلامان شما، قسم خورده اند جاى ندهند مگر در سینه آن که بخواهد انس شما را بهم زند.
حضرت حسین علیه السلام فرمود: یا آل اللّه! شما هم براى تشکّر از آنان در برابر ایشان قرار بگیرید.
اهل حرم بیرون آمدند. ندبه مى کردند و همى مى گفتند: اى پاکان و پاک مردان! اگر دست از حمایت دختران فاطمه بکشید چه عذر دارید؟ آن وقتى که ما به دیدار جدّمان پیامبر برسیم و به او از این پیش آمدى که بر ما نازل شده شکایت کنیم، و او بپرسد که: آیا حبیب و یاران حبیب حاضر نبودند، نشنیدند، ندیدند؟
گفت: قسم به خدا که جز او خدایى نیست اصحاب آماده شدند که اگر موقع سوارى است سوار شدند و اگر جنگ، جنگ کنند! «4»!
اصحاب گویا با زبان حال به اهل بیت علیهم السلام عرضه مى داشتند:
از مناى کعبه گر امروز رخ برتافتیم
|
|
وعده گاه کربلا را چون منا خواهیم کرد
|
گر وداع از زمزم و رکن و صفا بنموده ایم
|
|
کربلا را رکن ایمان از صفا خواهیم کرد
|
تا که بشناسند مخلوق جهان خلّاق را
|
|
خویش را آیینه ایزد نما خواهیم کرد
|
|
|
|
از پى درمان درد جهل ابناى بشر
|
|
نینواى خویش را دار الشفّا خواهیم کرد
|
|
|
|
از پى آزادى نوع بشر تا روز حشر
|
|
پرچم آزاد مردى را بپا خواهیم کرد
|
ظلم را معدوم مى سازیم و پس مظلوم را
|
|
با شهامت از کف ظالم رها خواهیم کرد
|
کاخ استبداد را با خاک یکسان مى کنیم
|
|
پس بناى عدل را از نو بنا خواهیم کرد
|
انقلاب مذهبى تا در جهان آید پدید
|
|
از نداى حقّ جهان را پُر صدا خواهیم کرد
|
|
|
|
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- مصباح الشریعة: 183، باب 87.
(2)- بحر المعارف: 2/ 317.
(3)- الحلیة روى محمد بن الحسن أنه لما نزل القوم بالحسین وأیقن أنهم قاتلوه قال لأصحابه قد نزل ما ترون من الأمر وإن الدنیا قد تغیرت وتنکرت وأدبر معروفها واستمرت حتى لم یبق منها إلا کصبابة الإناء وإلا خسیس عیش کالمرعى الوبیل ألا ترون الحق لا یعمل به والباطل لا یتناهى عنه لیرغب المؤمن فی لقاء اللّه وإنی لا أرى الموت إلا سعادة والحیاة مع الظالمین إلا برما.
مناقب: 4/ 68؛ تحف العقول: 245؛ بحار الأنوار: 44/ 192، باب 26، حدیث 4.
(4)- مقتل الحسین مقرم: 218 با کمى اختلاف.
مطالب فوق برگرفته شده از
نوشته: استاد حسین انصاریان
کتاب : با کاروان نور