سرویس فرهنگ و هنر مشرق – نیلوفر حسن زاده را از نوشته های پر احساسش در ایام محرم و صفر شناختیم. وقتی که از قلب اروپا درباره هیئت و عزاداری حسینی می نوشت و در روزنامه ها و صفحات شخصی اش در فضای مجازی، منتشر می کرد. همان روزها بود که از او دعوت کردیم تا در اولین سفرش به ایران، دعوت ما را برای گفتگو بپذیرد. یک ظهر نه چندان سرد زمستانی، بافته این گفتگو را سر انداختیم و حدود دو ساعت در دنیای ادبیات و سرزمین های جغرافیایی، گشت و گذاری کردیم. گاهی خندیدیم و حرف هایش درباره غربت «هیئت آب» در ایتالیا، گریه مان را درآورد. متن کامل این گفتگو پیش روی شماست...
**: مشاور حقوقی با تخصص قراردادهای تجارت بین الملل را چه به نوشتن؟
*: من از بچگی در یک فضای ادبی بزرگ شدم؛ کتاب، شعر و موسیقی. در بچگی تمام وقت من با این چیزها پر می شد. من چشمم را در خانواده ای باز کردم که در عین مذهبی بودن، پیوند عمیقی با موسیقی سنتی، کتاب، نوشتن و ادبیات داشتند.
چند نمونه از نوشته های خانم حسن زاده را بخوانیم:
مسافری که بعد از 20 سال از آمریکا برگشت
کاش کسی حواسش به بازار نشر کتاب کودکان بود!
در 25 سالگی عاشق خودم شدم!
نذر شلهزرد و نویسندهای در غربت و سفر
تجربه برپایی هیئت در شهر میلان ایتالیا + عکس
**: چه سازی می نواختید؟
*: من از بچگی پیانو می زدم اما پدرم انواع دستگاه های سنتی را می شناختند. برادرم هم سنتور می نواخت. تمام بچگی من با کتاب های کاغذی و صوتی که آن زمان روی کاست بود، پر می شد. وقتی به دنیا آمدم، یک کتابخانه بزرگ با کتاب های متنوع که مناسب کودکی من بود، خریده بودند. من از 3 سالگی شروع کردم به گفتن شعر. اولین شعری که گفتم درباره حضرت رقیه (س) بود. چون با حضرت، همذات پنداری می کردم، توانستم این شعر را بگویم. صدایم را ضبط می کردند و آنها را می نوشتند، تا اینکه خودم با سواد شدم و شروع کردم به نوشتن شعرهای خودم.
**: اینکه به مذهبی بودن خانواده تان تاکید دارید، با این فضایی که ترسیم می کنید، برایمان نامأنوس است...
*: متاسفانه دنیایی تک بعدی داریم. شاید خیلی ها نتوانند تصور کنند من مادری دارم که در عین فوق العاده مذهبی بودن، همیشه مشوق ما بوده تا به موسیقی و تئاتر بپردازیم. این برای خیلی ها جا نمی افتد که من در عین مذهبی بودن، کار تئاتر هم انجام می دادم. ما شیراز بودیم و حتی در صدا و سیمای فارس، دو فیلم کودک هم بازی کردم و این فضا، تناقضی با مذهبی بودن نداشت.
**: مادرتان چند سال دارند؟
*: متولد سال 1341 هستند.
**: اصالتاً کجایی هستید؟
*: از طرف پدر، آبادانی اصیل و از طرف مادر، تهرانی اصیل. 8 سال اول زندگی هم شیراز بودم.
**: یعنی خانواده پدری تان به خاطر جنگ از آبادان به شیراز مهاجرت کرده بودند؟
*: بله، عموهایم هم در جنگ حضور داشتند.
**: چون از چادر نام بردید، این سئوال به ذهن من رسید که چرا عکس پروفایلتان با چادر نیست؟
*: من خارج از ایران، چادر نمی پوشم و چادر مشکی، لباس ایرانی من است و خیلی از آن لذت می برم. دلیلی ندارد وقتی چادر ندارم، خودم را بی دین و ایمان تلقی کنم. من اکثر وقت ها در خارج هستم و نمی خواهم مدام اعلام کنم که چادری هستم.
**: شما که معتقد به چادر و حجاب برتر هستید، چرا لا اقل از بستر پروفایلتان برای تبلیغ این حجاب استفاده نمی کنید؟
*: وظیفه من تبلیغ نیست. من در توییتر فعالیت می کردم که آن را متوقف کرده ام. در آنجا وقتی می فهمیدند که کاملاً موافق نظام هستم، سریع می خواستند که در هر حرفم تبلیغ کنم. یعنی انتظار داشتند هر آدمی جدای از سبک زندگی اش به یک تبلیغ کننده متحرک تبدیل شود. من با این قضیه مخالفم.
**: منظور من تبلیغ گل درشت نبود. منظور این است که اعلام کنید این نوشته های رنگارنگ و چشم نواز را زنی چادری می نویسد. این مهم است که شما در فضای خارج از کشور، این مفاهیم را چگونه نگه می دارید و چگونه درباره اش می نویسید...
*: این مفاهیم در من عمیق شده است. منظور شما را متوجه شدم اما من تا الان لزوم این تبلیغ را احساس نکرده ام. خیلی چیزهای دیگر هم هست که به آن معتقدم اما حتماً درباره آنها نمی نویسم و عکسی منتشر نمی کنم. من می توانم عکس هایی منتشر کنم که فالوورهایم خیلی بالا برود. البته قبلاً صفحه ای خصوصی داشتم اما از وقتی تصمیم گرفتم بنویسم، صفحه ام را باز کردم اما انتخابم این بود که تصویرم با حجاب باشد.
**: حالا برگردیم به پاسخِ سئوال اول...
*: بله، ادبیات و شعر در زندگی من نقش مهمی داشت. من از 10 سالگی داستان می نوشتم و البته عمدتاً ناتمام می ماند چون نمی توانستم پایان داستان ها را جمع کنم. با این حال به شعر گفتن هایم ادامه می دادم. هم شعر نو می گفتم و هم از قالب های سنتی استفاده می کردم. هم شعر آئینی می گفتم و هم اشعاری با موضوعاتی غیر از آن. من در دبیرستان 2 سال ریاضی خواندم. آن را دوست داشتم و آینده ام را در رشته عمران و معماری پیش بینی می کردم اما کم کم به این نتیجه رسیدم که دنیا به سمت علوم انسانی می رود و نباید عمرم را تلف کنم. خانواده مخالف بودند و به تغییر رشته از ریاضی به انسانی دید خوبی وجود نداشت. من تصمیمم را گرفتم و به علوم انسانی کوچ کردم.
من البته نمی خواستم رشته دانشگاهی ام ادبیات باشد. ادبیات معشوق من بود و نمی خواستم تحصیلاتم در این حوزه باشد. برای همین کنکور دادم و سال 88 به دانشگاه تهران رفتم و فلسفه غرب خواندم. در 19 سالگی هم به استرالیا رفتم و در رشته حقوق ادامه تحصیل دادم و از انتخابم خیلی راضی ام.
**: علت تغییر رشته تان چه بود؟
*: من هر دوی این رشته ها را دوست داشتم اما آن زمان در دانشگاه تهران احساس کردم اگر فلسفه غرب بخوانم، آموخته های عمیق تری خواهم داشت اما حقوق هم در پس زمینه ذهنم بود و خیلی به آن علاقه داشتم. فلسفه در خارج از کشور، زیر سایه برخی هنر ها تعریف می شود و به همین خاطر به سمت حقوق متمایل شدم. البته ادبیات همیشه در زندگی من جاری بوده است.
**: چرا مهاجرت و چرا استرالیا؟
*: من ازدواج کردم و همسرم در استرالیا پزشکی می خواندند و من همراه ایشان به این کشور رفتم.
**: همسرتان نسبتی هم با ادبیات دارند؟
*: ابتدا نسبتی نداشتند اما الان حافظ می خوانند و به دنیای ادبیات علاقمند شده اند. الان کتابخوان حرفه ای شده اند و من از این وضع خیلی خوشحالم.
**: و بعدش کجا رفتید؟
*: لیسانس حقوقم را از استرالیا گرفتم و کارشناسی ارشدم را در حقوق بین الملل با گرایش قراردادهای تجاری را در ایتالیا ادامه دادم.
**: شما وکالت هم می کنید؟
*: خیر؛ من مشاور حقوقی ام. البته فاصله من با وکیل شدن یک آزمون است اما فعلاً برنامه ای برای این کار ندارم. من مشاوره را بیشتر دوست دارم چون فشارهای دادگاه را ندارد.
**: به واتیکان و سان مارینو هم رفته اید؟
*: بله، فکر کنم 3 سال پیش به آنجا رفتم.
**: شما چطور در ایتالیا زندگی می کنید؟ به راحتی دسترسی به کتاب های فارسی دارید؟
*: من در میلان زندگی می کنم و همیشه از ایران با خودم یک چمدان کتاب می برم. من یک دنیای شخصی دارم که در آن می توانم تا بینهایت تخیل کنم. در آن دنیای شخصی هیچ حد و مرزی نیست. کتاب می خوانم و موسیقی گوش می دهم. من هیچ وقت نگذاشته ام که جبر جغرافیایی روی من اثر بگذارد. میلان ایرانی های زیادی دارد و البته هیئتی داریم که در آن انسان های فرهیخته ای حضور دارند. همین نوشتن ها و خواندن و صحبت با همسرم من را از این نظر اغناء می کند و شکر خدا همیشه کلی حرف برای زدن داریم.
**: آنجا می مانید یا برمی گردید؟
*: در نهایت برمی گردیم اما نوع رشته هایی که ما داریم به نحوی است که بازه زمانی تحصیلاتمان قابل پیش بینی نیست. همسرم پزشک عمومی است و باید تخصصشان را هم بگیرند. اما به هر حال رفت و آمد های زیادی به ایران داریم.
**: به چه بهانه هایی به ایران می آیید؟ آیا ادبیات هم در این رفت و آمدها تاثیر دارد؟
**: بله، مثلاً یکی از سفرهای من همیشه برای شرکت در نمایشگاه کتاب تهران است. من امروز به میلان می روم و چند ماه بعد دوباره باید برای شرکت در نمایشگاه کتاب به ایران برگردم چون احتمالاً رونمایی از اولین کتابم هم در این نمایشگاه برگزار می شود.
**: چه خوب. کتابی که نوشته اید درباره چیست؟
*: یک کار ترجمه است. این کتاب صفحه آرایی شده و در راه مجوز است و اولین رمان یک خانم است که جوایز زیادی هم برده است. این رمان درباره روسیه پساانقلابی و اتفاقاتی است که در بستر سیاست، علوم تجربی و عشق می افتد. نویسنده اش هم خانم «جوسلین پار» و اصالتاً نیوزلندی است ولی در کانادا زندگی می کند. نام کتاب هم «وزن ها و اندازه های نامعلوم» است. ترجمه من هم از زبان انگلیسی بوده. این کتاب خیلی پرنکته است و حدود 300 صفحه شده است که انتشارات کتاب کوچه آن را منتشر خواهد کرد. کتاب داستان های کوتاهم هم یک همت کوچک می خواهد که سر و سامان بگیرد و آماده چاپ بشود.
**: این داستان های کوتاهتان در چه فضایی است؟
*: شاکله داستان های من، عشق و روابط اجتماعی و انسانی است. این موضوعات برای من همیشه دغدغه بوده است. اکثر داستان ها هم در ایران رخ داده و برخی هایشان هم بی مکان است.
**: مجموعه شعر هم دارید؟
*: داشتم اما چاپ نشد. من سه دفتر شعر داشتم ولی وقتی مهاجرت کردم از دنیای شعر دور شدم و دستان جایگزینش شد. چشمه شعرگویی ام هم خشکیده است. البته شاید روزی برگردد...
**: گویا نقاشی هم می کشید...
*: قبلاً با پاستل کار می کردم و الان هم با آبرنگ نقاشی می کشم.
**: به نظرم در تغییر روشتان از پاستل به آبرنگ، نشانه ای هست که شما از مرزبندی های واضح در افکارتان فاصله گرفته اید و فکر و اندیشه تان را در فضایی رهاتر سامان می دهید.
*: درست است. در روش آبرنگ به خاطر وجود آب، اتفاقات بهتری روی کاغذ می افتد. می شود گفت من سختگیری هایم را کنار گذاشته ام.
**: چرا «حافظ» بهترین شاعر به انتخاب شماست؟
*: من یازده سالم بود که خواندن دیوان حافظ را با این غزل شروع کردم که: دیری ست که دلدار پیامی نفرستاد… من خیلی با حافظ عمیق شدم و در 17 سالگی همه لحظات من با حافظ می گذشت و شعرهایش را پناهگاهی برای برگشت می دانم حتی اگر ماه ها دیوانش را باز نکنم.
**: خواندن حافظ برای یک دختر 11 ساله خیلی زود نیست؟
*: برای من نبود و این به فضای خانوادگی ام برمی گشت. من یواشکی کتاب های پدرم را در زمان هایی که بچه ها برای زنگ تفریح به حیاط می رفتند؛ در کلاس و زیر نیمکت، می خواندم. یکی از کتاب هایی که در همان سالها خواندم، دلاور زند بود و به قدری شیفته لطفعلی خان زند شده بودم که به خاطر کشته شدنش، ساعت ها اشک ریختم!
**: در بین شاعران امروزی انتخابتان کیست؟
*: اگر بگویم فاضل نظری خیلی کلیشه ای می شود. واقعیتش این است که من به طور جدی شعر را دنبال نمی کنم اما بین چیزهایی که خوانده ام، کلمات آقای «امید صباغ نو» را می پسندم چون عمق خوبی دارد.
**: از بین داستان نویس های ایرانی علاقه تان به کدام نویسنده است؟
*: کودک که بودم کتاب های صمد بهرنگی را می خواندم و سبک داستان ها و تضادی که بین زندگی من به عنوان یک دختر مرفه تهرانی و سختی ها و فقری که در این داستان ها بود، جذبم می کرد چون من را با دنیایی آشنا می کرد که تعلقی به آن نداشتم. من در زمانی تمام کارهای آقای سید مهدی شجاعی را خواندم. بعد از آن کارهای آقای رضا امیرخانی را خواندم. من از نویسنده ها گذر می کنم و آدم های جدید را کشف می کنم. من شروع کردم به خواندن داستان های کوتاه از کسانی که اصلاً نمی شناختمشان و دیدم چه کارهای خوبی بین آنها وجود دارد.
**: چقدر کتاب می خوانید و در چه زمان هایی؟
*: من زندگی شلوغی دارم و خواندن کتاب در این وضعیت، به موارد زیادی بستگی دارد. وقتی که به ایران می آیم، شلوغی ام دو سه برابر می شود. در میلان هم کار حقوقی، اولویتم است چون به افراد، تعهداتی دارم. اما هر روز بین 20 تا 30 صفحه کتاب کاغذی می خوانم.
**: نوشته هایی هم درباره فریلنسری و کار در کافه ها داشتید. قدری هم درباره کافه های میلان و ایران برایمان بگویید...
*: کافه های ایران، همه چیز هست الا کافه. خیلی کم اتفاق می افتد که واقعاً بشود چند ساعت در آنها نشست و کار کرد. کافه ای ایران ساختاری مه از فرانسه و ایتالیا آمده است را ندارد.
**: در کافه های ایران چه چیزی حواس شما را پرت می کند؟
*: موسیقی در کافه های ایران، قاعده خاصی ندارد و باعث پرش های ذهنی می شود. گاهی صدایش آن قدر زیاد است که فقط صدای آن شنیده می شود. نه می شود فکر کرد و نه می شود با کسی صحبت کرد. در حالی که در ایتالیا یا کشورهای دیگر، موسیقی زیر صدا و در متن است. کافه های ایران در زمینه نورپردازی هم نامناسب است.
**: از کافه برای نوشتن و ادبیات هم استفاده می کنید؟
*: من بهترین مطالب چند ماه اخیرم را در کافه نوشته ام. فضای کافه های میلان من را به وجد می آورد چون فضایی سالم دارد. بوی قهوه و موزیک هایی که انتخاب می کنند، شور و نشاط به من می دهد. من بیشتر کافه هایی را انتخاب می کنم که در مرکز شهر هستند و دور تادورشان شیشه است. آدم ها را می بینم و خودم را حتی با حجاب هم از آنها قایم نمی کنم. روی نزدیکترین میز به پنجره می نشینم و همه من را می بینند. اتفاقاً این تعامل را دوست دارم. آنقدر اسلام در اروپا فراگیر شده که تیپ افرادی مثل من زیاد جلب توجه نمی کند.
**: درباره هیئت مذهبی تان در میلان هم کمی برایمان می گویید؟
*: این هیئت از سال 2014 ثبت شد اما از شش هفت سال پیش مراسم هایمان را در انباری و زیرزمین منزل یکی از ایرانیان مقیم آنجا برگزار می کردیم. ما باید یواشکی رفت و آمد می کردیم و اگر کسی می فهمید، به پلیس اطلاع می داد. یک چراغ داشتیم و چند تا پرچم. جایمان چون کوچک بود، تفکیک جنسیتی نداشتیم و آقایان یک سو و خانم ها طرف دیگر می نشستند.
**: اگر هیئت در منزل برگزار می شد، حساسیتش کمتر نبود؟
*: افراد شرکت کننده زیاد بودند و امکان رفتن به منزل وجودنداشت. خانم صاحب خانه هم نمی توانست هر هفته مهمانداری کند. وقتی هیئت را در زیرزمین برگزار می کردیم، همه برای تهیه غذا و کارهای جنبی آن کمک می کردند.
**: مداح و سخنران هم داشتید؟
*: این کار هم بر عهده بچه های خودمان بود. مثلاً سیر مطالعاتی داشتیم و بر اساس آن، در هیئت، مطالبی را ارائه می دادیم. بعضی وقت ها هم مناظره های جالبی برگزار می شد.
**: آن پنهان کاری تا کی ادامه داشت؟
*: سال 2014 مرکز فرهنگی قرآنی «ام ابیها» و به زبان ایتالیایی acqua که معنای آب می دهد را رسماً ثبت کردیم. الان این هیئت یک موسسه رسمی است. ما در دوران اوج، خانه ای بزرگ را اجاره کردیم. بعد از آن به خانه دیگری رفتیم که برخی همسایگان، پلیس را خبر کردند. عده ای هم آمدند شعار دادند و پلیس هم وارد عمل شد. همسایگان می گفتند ما مسجد تاسیس کرده ایم در حالی که هفته ای یک بار دور هم جمع می شدیم. ما به دادگاه رفتیم و کلی هزینه کردیم. همه می گفتند حق با شماست اما قاضی رای آخر را به ما نداد! در شب مراسم هیئت، نهایتاً 15 تا بیست نفر جمع می شدند در حالی که همان همسایه ها در آخر هفته ها مهمانی می دادند و حدود 50 نفر مهمان داشتند. آن هم مهمان هایی که مست می کردند و شیشه ها را می شکستند! در حالی که ما بی سر و صدا می رفتیم و برمی گشتیم. حتی از بلندگو هم استفاده نمی کردیم. اما به هر حال، رای دادگاه علیه ما بود. همه ضرر و زیان ها را هم ما پرداخت کردیم.
**: کنسولگری از شما حمایت نکرد؟
*: هیچگونه حمایتی از طرف ایران و کنسولگری نداشته و نداریم. از اول هم با ما مخالفت می شد. این عزیزان، کار مستقل را برنمی تابند.
**: البته شما به آنها نیازی ندارید… نهایتاً باید حمایت معنوی می کردند...
*: چرا؛ ما الان مشکلات مالی زیادی داریم. این موسسه توسط چند دانشجو گردانده می شود. کنسولگری یک ساختمان فوق العاده بزرگ و مجهز را در یکی از بهترین مناطق میلان ساخته و این ساختمان با این همه امکانات تمام هفته خالی و درش قفل است اما آن را به ما نمی دهند تا استفاده کنیم. حتی نامه ای از طرف بیت رهبری بردیم اما باز هم آن مکان را برای برگزاری هیئت، دو ساعت در هفته در اختیارمان نمی گذارند. می گویند «شما بی خود کرده اید که هیئت دارید! ما برنامه ای هفتگی داریم که می توانید به برنامه ما بیایید… (!)» در حالی که نه روحانی درست و حسابی دارند و نه برنامه جذابی. ما برای جذب مخاطبانمان کلی مسابقه برگزار کرده ایم. مثلاً جایزه یکی از مسابقاتمان بلیط سفر از میلان به مشهد با هواپیمایی ماهان بود.
**: شما تنها چیزی که می خواهید، برگزاری هفتگی هیئت در این مکان است؟
*: بله، ما حتی حاضر بودیم وجه اجاره را هم پرداخت کنیم. همه امکانات را هم خودمان می بردیم و از آنها هم دعوت کردیم که سر سفره مان بیایند اما باز هم قبول نکردند. هیئت ما در دوره هایی توانست بیش از 100 نفر را جذب کند. حتی افرادی که اعتقاد مذهبی نداشتند می آمدند و جذب می شدند چون تیم ما دانشجو و سرزنده هستند و هیچ نشانی از دگم بودن ودفع کرد ندارند. همچنان به قدری اوضاعمان از نظر مالی خراب شده که باید هر هفته از شهرداری میلان اتاقی اجاره کرده و هیئتمان را برگزار کنیم.
**: چرا از شهرداری؟
*: شهرداری در پارک ها اتاق هایی دارد که برای برگزاری مراسم های کوچک اجاره می دهد.
**: حتماً با مشکلات زیادی هم روبرو هستید.
*: بله، مثلاً ما روی پنجره ها پرده می زدیم اما شهرداری اعتراض کرد و گفت نباید کاری کنیم که از بیرون دید نداشته باشد. حالا وقتی نماز جماعت می خوانیم، یا سینه زنی داریم و یا حتی وقتی قرآن و زیارت عاشورا می خوانیم، عده زیادی می آیند و می ایستند به نگاه کردن و تمرکز ما را بر هم می زنند. بالاخره این نگاه ها سنگین است. این در حالی است که ساختمان فرهنگی کنسولگری فقط دو ساعت در هفته برنامه دارد و در طول هفته کلیدش دست سرایدار است. برنامه هفتگی شان هم واقعاً کم فروغ است و فقط چند نفر از کنسولگری و چند نفر از ایرانیان مقیم در آن شرکت می کنند.
**: قبول دارید همان غربتی که دارید، وزن معنوی کارتان را بالا می برد؟
*: مشخصاً همین است. بچه ها خیلی وقت ها مبالغ اندکی مثل 2 یا 5 یورو نذر هیئت acqua می کنند و کارشان راه می افتد. بعدش می آیند آن 5 یورو را بیسکویت یا نان می خرند تا با پنیر و دور هم بخوریم.
**: هزینه ها در میلان بالاست؟
*: البته اگر کسی حقوق ثابت داشته باشد، با قناعت می شود زندگی کرد اما گرداندن هیئت کار راحتی نیست. اکثر مخاطبان ما دانشجو هستند و درآمد قابل توجهی ندارند.
**: در هیئتتان فقط مراسم های مذهبی برگزار می کنید؟
*: خیر؛ ما مراسم های ملی را هم برگزار می کنیم؛ مثل جشن نوروز و شب یلدا و… برای اعیاد مختلف هم برنامه داریم. مثلاً در جشن نوروز سفره هفت سین می چینیم و همه دور هم جمع می شوند و در فضایی کاملاً صمیمانه دید و بازدید می کنند.
**: جایی از گفتگو گفتید که دنیا به سمت علوم انسانی می رود. می شود این را کمی بیشتر توضیح بدهید؟
*: الان در دنیایی زندگی می کنیم که «انسان» مرکز همه چیز شده است. من فکر می کنم پیچیده ترین خلقت خدا انسان است. الان با توجه به سرعتی که علوم مختلف دارند، به همان میزان، توجه به انسان و نیازهای آن، به موضوع مهمی در دنیای جدید تبدیل شده و همه اینها از ناطق بودن انسان ریشه می گیرد. چون اگر کلمه نداشته باشیم، نمی توانیم مقصودمان را ابراز کنیم. همه چیز به کلمات و دنیای عظیمی که پشت آن کلمات پنهان است، بستگی دارد. من در برهه ای از زندگی احساس کردم که خیلی نیاز دارم آدم ها را بیشتر بشناسم و برای همین به سمت علوم انسانی رفتم. من خیلی به آدم ها فکر می کنم و برای همین است که می توانم قصه بنویسم. من خیلی وقت ها یک لحظه با تمام وجود سعی می کنم به جای دیگران تجربه زیسته کسب کنم و جای آنها زندگی کنم.
**: اینکه به ادبیات مهاجرت علاقمندید به مهاجرت خودتان برمی گردد؟
*: خیر، این علاقمندی برای من، قبل از مهاجرتم ایجاد شد. من همیشه خودم را در حالت مهاجرت می دیدم. من کتاب «همنام» جومپا لاهیری را 14 سال پیش خواندم. اگر بخواهید یک مترجم خوب را نام ببرم هم نام آقای امیرمهدی حقیقت را می برم که این کتاب را ترجمه کرده است.
**: ویژگی ترجمه شان چه بوده؟
*: این ترجمه آنقدر روان و یکدست است که از یک جایی به بعد، اصلاً دیگر احساس نمی کنید که یک کتاب ترجمه شده را می خوانید و حس می کنید که نویسنده متنش را به فارسی نوشته است. من خودم هم ترجمه را آموزش ندیده ام و این کار را به صورت کاملاً تجربی و با دقت در ترجمه های مختلف یاد گرفته ام.
**: علاقه شما به خانم جومپا لاهیری از کجا نشأت می گیرد؟
*: جومپا لاهیری در عین حالی که زنانه نویسیِ عمیقی دارد، توانسته این زنانه نویسی را با ادبیات مهاجرت پیوند بدهد و بُعدی از دنیا را نشان بدهد که خیلی عمیق است. آخرین کتابی که از او خواندم و تاثیر زیادی بر من داشت، کتاب «گودی» بود که به نظرم به خوبی کتاب «همنام» بود. به نظر من او یک نابغه است که کلمه را به خوبی می شناسد.
**: از چمدانتان چه کتابهایی برای خواندن به ما پیشنهاد می دهید؟
*: من مدتی است کتاب خوبی نخوانده ام. کتاب هایی که از نمایشگاه کتاب خریده ام را دارم می خوانم و ناامیدشده ام. من یک کتاب نوجوان با نام «هفت دختر، هفت پسر» را معرفی می کنم. این کتاب را بزرگسالان هم می توانند بخوانند. این کتاب سرنوشت یک دختر فقیر سوری است که برای اینکه کار پیدا کند موهایش را کوتاه می کند و با تیپ پسرانه وارد بازار کار می شود و ماجراهایی برایش اتفاق می افت. این کتاب سراسر امید، تلاش و امید به آینده است و من این را در نوجوانی خوانده ام. این کتاب، مسیر زندگی من را عوض کرده و هنوز هم عمیقاً از آن استفاده می کنم. من همیشه منتظر بودم یک روزی درباره این کتاب صحبت کنم و امروز، همان روز است...
*میثم رشیدی مهرآبادی