در میان فیلمهای حاضر در جشنواره فیلم فجر در دهه نود، چه آنها که کاندید شدند و جایزه گرفتند و چه آنها که دستشان از این عناوین به دور ماند، گشتیم به دنبال لحظههایی ناب که نمونهاش را در سالهای اخیر کمتر دیدهایم. لحظههایی از فیلمها که انتظارشان را نداشتیم و یا موقعیت صحنه و یا شکل اجرای آن برای تماشاگر غیرمنتظره بودهاند.
همچنین بخوانید:
نگاهی به فیلمهای برگزیده تماشاگران در دهه نود جشنواره فجر
5-«من دیهگو مارادونا هستم»«من دیهگو مارادونا هستم» از آن جنس فیلمهایی است که از کلاژ کلی صحنه مجزا سرهم شده و هرکدام از این صحنههای مجزا خود همه عناصر روایی موردنیاز را در دلشان میپرورانند. اکثر سکانسهای فیلم مستقل از کلیت آن سروته دارد و میتواند کاملاً منفک شود. کما اینکه خود فیلمساز هم با استفاده از میاننویسها همین کار را میکند و بر اپیزودیک بودن هر صحنه تأکید میورزد. هرچند که نباید فراموش کرد کنار هم قرار گرفتن همه این صحنههای مجزا در کنار هم درنهایت یک کلیت واحد و منسجم را شکل میدهد. با توجه به این مسئله میتوان گفت «من دیهگو مارادونا هستم» صحنههای خوب یا لحظات خاطرهانگیز کم ندارد. میتوان به صحنه نمایشگاه لباس ویشکا آسایش و دعوای خانوادگیای که قبلش اتفاق افتاده است اشاره کرد یا صحنهای که آن جوان قهوهخانهای بهجان ماشین هومن سیدی میافتد و پشتبندش ابراز میکند که متنبه شده و میخواهد درسش را ادامه دهد؛ اما ماندنیترین لحظه فیلم درست جایی میان همان دعواهای شدید و خرتوخر خانوادگی است. جایی که همه باهم درگیرند و این وسط همه به خواهر کوچک با بازی سارا بهرامی گیر میدهند که چرا صدایش میلرزد و او با اعصابی بههمریخته خانه را ترک میکند. صدای شاهد راوی، بیرون در خانه منتظر اوست و وقتی میرسد میگوید چرا همهاش سعی میکند همه را آرام کند و دختر هم گلایه میکند که خسته شده از بس باید همه را آرام کند و چیزی نگوید. صدای راوی از او میخواهد که فحش بدهد و داد بزند و خودش را خالی کند. ضمن اینکه به او اطمینان میدهد که الآن در قصه اوست و هیچکس صدایش را نمیشنود. اینست که بهرامی شروع میکند به فریاد کشیدن و بدوبیراه گفتن که ناگهان برادرش هومن سیدی که به تعبیر اعضای خانواده دیوانه است و خواهر بیشترین سعی را برای آرام کردن او داشته در را باز میکند و دیالوگهای خود خواهر را به او تحویل میدهد: «عزیزم آروم باش. چرا داد میزنی. نفس عمیق بکش و ده قدم آرامش رو طی کن!»
4-«بادیگارد»این مهمترین لحظهای است که حاتمی کیا در تمام سالهای اخیر خلق کرده است. هرچند «چ» که قبل از «بادیگارد» ساخته شد صحنههای خوب زیادی دارد اما آن صحنه خاص و ویژهای که ما دنبالش هستیم، پایانبندی «بادیگارد» است که تماشاگر را در صندلیاش میخکوب میکند. صحنه از جایی که ماشینها داخل تونل میشوند آغاز میشود. بمبی روی ماشین دانشمند جوان به کار گذاشته میشود و حاج ذبیحی برای کندن بمب با ماشینش چپ میکند. بمب منفجر میشود اما آسیبی به کسی نمیرسد. تماشاگر گمان میکند که همهچیز بهخوبی و خوشی تمامشده اما درست وقتیکه دانشمند جوان با بازی بابک حمیدیان آغوشش را برای تشکر از حاج حیدر باز میکند یک موتوری و مسلسل شلیک کنانش از راه میرسد. این لحظه آزمون و امتحان الهی حاج حیدر است. جایی که باید خودش را فدای دفاع از عقیدهاش کند یا با شک بردن در آن، جاخالی بدهد. حاج حیدر اما جا نمیزند و خودش را جلوی گلولهها میاندازد. چند لحظه بعدترش، وقتی همسرش، چادر سیاهش را روی جفتشان میکشد، او سربلند درآمده از آزمون، به خوابی عمیق میرود که از ابتدای فیلم به دنبالش بود. دوربین از حاج حیدر زیر چادر و چادر و همسرش جدا میشود…از دانشمند و ماشینها و همه آدمهایی که در صحنه حضور دارند جدا میشود و بهمثابه روح حاج حیدر ارتفاع میگیرد و تونل را درحالیکه آمبولانسها دارند میرسند ترک میکند و تصویر در سفیدی فرو میرود.
3-«ماجرای نیمروز»یکی از غیرمنتظرهترین صحنههای «ماجرای نیمروز» که ثمره یک روایت قطرهچکانی و هماهنگی خوب میان فیلمبرداری، موسیقی، اجرای بازیگران و دکوپاژ است. شاید اگر هرکس دیگری بهجای مهدویان قرار بود این صحنه را بسازد به این بهتزدگی از آب درنمیآمد. یا شدیداً ملودرامش میکرد یا با کلی ایماواشاره آن غیرمنتظرگیاش را از بین میبرد یا بیشازاندازه واقعگرایانه ساخته میشد. این چیزی که الآن با آن روبهروییم اما کاملاً بهاندازه و دقیق است. با همان جزئیات تکاندهندهای که البته بهراحتی به چشم نمیآیند و تماشاگر باید دنبالشان بگردد. مهرداد صدیقیان و هادی حجازیفر در ماشیم گشت زنی هستند و در شهر میچرخند. صحبت از معشوقه قدیمی صدیقیان در میان است و اینکه در عملیات بتوانند او را پیدا کنند. در همین گیرودار، وقتیکه همه حواس تماشاگر پیش صدیقیان و معشوقهاش است آنها در ترافیکی گیر میکنند. کمی جلوتر گشت شبانه گذاشتهاند که ناگهان صدای شلیک شنیده میشود. آنها از ماشین سریعاً بیرون میآیند و به سمت ایست میروند. حجازیفر خیلی زود با پرسیدن رمز شب میفهمد که یک جای کار میلنگد و اینها از خودشان نیستند. رمز شب را که میپرسند تیراندازی و گریز شروع میشود. احتمالاً تماشاگر باهوش تا اینجا را حدس زده بود که کاسهای زیر نیمکاسه ایست بازرسی است اما آنچه اصلاً فکرش را نمیکند و تماشایش دردناکترین لحظه کل فیلم را میسازد، درست در پلان بعدیاش است. جایی که صدیقیان به دنبالشان میرود و حجازیفر با آنچه نباید روبهرو میشود؛ با همان دردناکترین لحظه: تلی از جنازه زنان و مردانی که ظاهرشان به آدمهای مذهبی میخورد و همه جرمشان همین بوده است تا توسط مجاهدین خلق قتلعام شوند. درحالیکه حجازیفر شوکه شده با سر رسیدن صدیقیان موسیقی ناگهان بالا میکشد و لحظه منفجر میشود. حضور یک دختربچه کوچک سرگردان که پدر و مادرش در همان تل جنازه هستند هم زهر صحنه را دوچندان میکند.
2-«آرایش غلیظ»یکی از بهترین فیلمهای حمید نعمتالله و البته عجیبوغریبترینش. فیلمی دیوانهوار با کاراکترهایی مجنون و داستانی فانتزی که از فهم سینمای ایران چند پلهای هوشمندانهتر است. «آرایش غلیظ» هم از آن فیلمهایی ست که آنچنان هر صحنه و موقعیتش درهمتنیده و کلیتی واحد به نظر میرسد، انتخاب یک صحنه یا لحظه را سخت میکند؛ اما ادای دین نعمتالله به تاریخ سینما و شهرفرنگ این انتخاب را آسانتر! آقای برقی غریبترین کاراکتر فیلم است. مردی که فکر میکند به خاطر چشمچرانیهایی که کرده خدا عذابش داده و ولتاژ برق بدنش جابهجاشده و دیگر نمیتواند به هیچچیز ازجمله زنان زیبا دست بزند. او همه سعیاش را میکند که نگاهش را از روی زنان بدزدد تا حالش بهتر شود و خدا او را ببخشد. تا اینکه به شهرفرنگ و همه زیباییهای زنانش میرسد. در صحنهای که او در شهرفرنگ خیره شده، فیلمساز تماشاگر را هم در این چشمچرانی همراه میکند. او هم همان اندازه از تصاویر زنان کلاسیک با آن لباسهای جالب و خاطرهانگیز لذت میبرد که آقای برقی. ایده بصری نعمتالله در اینجا برای اینکه ناگهان فیلم را متوقف کند و چند لحظه با موسیقی هیجانانگیزش عکسها و تصاویر زنان شهرفرنگ را نشانمان دهد از آن ایدههایی است که فقط به ذهن فیلمساز باهوشی مانند او میتواند برسد. هرچند آقای برقی بعدش شدیداً پشیمان میشود و خودش را میزند و تکرار میکند: «غلط کردم…غلط کردم» اما تماشای این لحظه از فیلم برای تماشاگر حسی بسیار خوشایند بهجا گذاشته که تا بعد از تماشای فیلم هم با او میماند.
1-«عصبانی نیستم»غیرمنتظرهترین صحنه عاشقانه سینمای ایران از «شوکران» به اینسو. صحنهای میخکوب کننده سرشار از غربت و دریغ. جایی که تماشاگر روی صندلیاش وا میرود و دل و احساسش را همه به دست فیلم میسپارد. در اوج عاشقی و حال خراب و ناامیدی، نوید، ستاره را به سینما میبرد. درحالیکه ستاره مشغول تماشای فیلم است، نوید چشم از او برنمیدارد. ستاره کلاً حواسش جای دیگری در جهان فیلم است و نوید همه حواسش با ستاره که او جان و جهانش است… روی صندلیاش کزکرده و نگاهش را از روی ستاره برنمیدارد. کمکم سروکله اشکها در چشمانش پیدا میشوند و سکوتش را میشکند: «ستاره…عاشقتم…میمیرم برات…سگتم». همینجاست که بغضش میشکند. ستاره که متعجب شده به او میگوید فیلم را ببیند؛ اما نوید انگار که میخواهد تا آخر زندگیاش فقط ستاره را نگاه کند در همان حالت باقی میماند. بازی استثنایی نوید محمدزاده همه اتمسفر صحنه را تحت تأثیر قرار میدهد و تماشاگر را مجنون میکند…
انتخاب ویژه:پایانبندی «مالاریا» بیشک غیره منتظرهترین و غریبترین و اندوهناکترین پایان و صحنه در میان فیلمهای جشنوارهای دهه نود است. خوب به یاد دارم که در هر دو سری تماشای فیلم، تماشاگران بعد از صحنهی پایانی و بالا آمدن تیتراژ چطور بهتزده و خیرهخیره نگاهشان را به پرده دوخته بودند و نمیتوانستند هیچ واکنشی به آنچه بر آن دو نوجوان رفته بود، نشان دهند. این یکی از غمانگیزترین و شوکهکنندهترین پایانهای سینمای ایران هم میتواند باشد. جایی که قهرمانان فیلم بعد از طی کردن آن مسیر سخت با همه ناهمواریهایش به نقطهای رسیدهاند که بالاخره تنها هستند و میتوانند خودشان باشند بدون اینکه بخواهند فرار کنند، تظاهر کنند و یا تنهاییهایشان را بر همدیگر شلیک کنند. جایی که تماشاگر با خودش فکر میکند بالاخره یک لحظه آرامش و خلوت، فیلمساز نابغه و کاراکترهای ساخته دست او به این فکر میکنند که چرا یک آرامش ابدی و همیشگی نه؟ چرا خودمان را خلاص نکنیم؟ و شبیه به همه بچههای عملگرای همنسلشان، بدون اینکه شنا بلد باشند، در وسط دریاچهای خودشان را برای همیشه در آبی آرام آب رها میکنند و تیتراژ بالا میآید…
کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریهها، وبلاگها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.
Post Views:
6