همچون سیزیف اسطوره یونانی که محکوم است تا ابد تختهسنگی را به بالای کوهی بغلتاند تا تختهسنگ نرسیده به قله فروافتد و سیزیف طبق سرنوشتی پوچ و محتوم کار خود را دوباره و دوباره تکرار کند، به نظر، ما آدمهای عصر مدرن نیز چنین سرنوشتی داریم.
به گزارش به نقل از روزنامه همدلی ،هر روز چون سیزیف از گیتهای مشخص بیآرتی و مترو عبور میکنیم و در صفهای مختلف میایستیم تا اینگونه در چرخهای تکراری شبمان فرا رسد برای روزی که دوباره سنگمان را به نزدیکیهای قله بغلتانیم! در صف نانوایی، صف مدرسه، صف فروشگاه، اتوبوس، سینما، مترو، اداره، ترمینال، سفارت، نذری، بیمارستان، بنزین، عابر بانک، رستوران، ترافیک، وام، یارانه، صف جزوه و... گذر عمر را می بینیم.
به نظر «صف» جزیی لاینفک از زندگی روزمره ما شده و انگار زندگی مدرن شهری اینگونه دست به باجگیری میزند. سالهای گسترش شهرنشینی به معنای امروز در ایران که از اوایل دهه40 شمسی آغاز شد، در کنار هزاران پدیده نوین، صف را نیز به زیستجمعی ایرانیان افزود.
حالا باید قبول کنیم که بخش قابل توجهی از وقتمان در انواع و اقسام صفها میگذرد و روزی دو سه ساعت در صف بودن و انتظار ایستادن، تقریبا 10درصد از کل روز را شامل میشود که اگر در عدد امید به زندگی یا همان طول عمر ضرب شود، رقم قابل توجهی از زمان و زندگیمان را به خود اختصاص میدهد.
در این میان روایت مردم از «صفنشینی» و اتلاف زمان در آن در نوع خود جالب به نظر میرسد. به همین منظور وارد چند صف شده و زمانی را همصحبت درصفماندگان شدم.
دهه60، دهه صف بود
یک مرد 50ساله که بازنشسته یک اداره دولتی است، به همدلی میگوید: الان که شما جوانان صف نمی بینید! باید دهه 60 و در دوران جنگ می بودید تا می دید صف های طولانی را که مردم ساعتها وقتشان را برای تهیه اقلام ضروری در آن صرف می کردند.
الان که به آن روزها فکر می کنم برایم خاطره انگیز هم شده است. الان که به آن روزها فکر میکنم احساس می کنم نیمی از زندگی من و هم نسلانم در دهه50 و بهویژه دهه60 در صف سر کردیم! در آن سالها دیدن جمعیتی که گاه در یک صف و گاه به تفکیک جنسیت در 2صف جداگانه اما با مقصدی واحد، ردیف شده بودند، به تصویری عادی و روزمره بدل شده بود و انبوه جمعیت و محدودیت کالا و خدمات، نیازمند برقراری نوعی نظام اولویتبندی برای واجدین شرایط بود.»
او ادامه میدهد: «نان و نفت 2کالای ضروری بود که تامین آن با ایستادن در صف معنا مییافت. صف این 2کالا از آن حیث که هم جزو نیازهای روزمره بود و هم گستره آن تمام اقشار و طبقات را در بر میگرفت، همواره پررونق بود. به تدریج و به موازات تنوع تولید و فروش کالاها و خدمات جدید، تعداد صفها نیز اضافه شد.
علاوه بر صفهای معمول نفت و نان، شاهد تجمعهای صفمحور برای دریافت کالاهای کوپنی و همچنین کالاهای کمیابی همچون دارو، شیرخشک و حتی لوازم یدکی ماشین نیز بودیم.»
تاوان شهرنشینی
در دهه 60 و 70 بعضی از صفها عرصه تولید، توزیع و تفسیر اخبار بود و در زمانی که رسانه های محدودی وجود داشت، این صف ها امکانی بالقوه برای تبیین و تحلیل مسائل گوناگون سیاسی و اجتماعی بود. در صف بی آرتی مردی جوان با موهایی بلند و پریشان ایستاده است. گفت وگو را می پذیرد.
دانشجوی دانشگاه هنر تهران است. «به نظر من زندگی شهری هیولایی است که قواعد خاص خودش را طی قرن ها نهادینه کرده است. در این زندگی جبر چون ابری تیره بر سر شهروندان حکمرانی می کند. وقتی حدودا هفتهای 12ساعت را در صف های مختلف، معطل می مانیم دیگر کمتر می توان از گزینه انتخاب دفاع کرد. با احتساب 12 ساعت ما در ماه 50ساعت تاخیر و علافی داریم.»
سخنان این دانشجوی مو افشان هنر تامل برانگیز است، اگر سخن این دانشجو را ملاک قرار دهیم، آن وقت معادله این گونه می شود: اگر ماهانه 2شبانه روز در صف بوده باشیم، یعنی اینکه در سال 24شبانه روز را در صف مانده ایم. به همین منوال اگر50 سال عمر کنم آن وقت سه سال از 50 سال را در صف به انتظار ماندهایم. انتظار آن مکانیزمی است که جبر شهری بر بخشی بزرگ از زندگی مردمانش حاکم کرده است.
پول بده زمان بخر
پنجشنبه ساعت 7 عصر است، در ایستگاه بیآرتی چهارراه ولیعصر صفهای طولانی مردانه و زنانه شکل گرفته است. سوار اتوبوس و در طول مسیر با مسافران در ارتباط با این موضوع به گفتوگو مینشینم. یک پیرمرد می گوید صف ها فقط برای ما فقرا است.
شما همین الان بالای شهر بروید چنین صف هایی را نمی بینید. همه امکانات و کار در بالای شهر است و در جنوب ترافیک و دود صفهای طولانی میبینید. کنار دستی پیرمرد یک مرد میانسال نشسته است. او میگوید همین چند روز پیش چند ساعت را در صف خرید گوشت ماندم آخر سر هم پشیمان و از خرید منصرف شدم.
در متروی هفت تیر یک دختر جوان دهه هفتادی میگوید: ساعت اوج ترافیک و اتمام کار مردم صفها طولانی می شوند. چون همه به آن زمان یا مکان مشترک نیاز دارند. الان زمان را هم پولی کردهاند!این سخن دختر جوان بیلبوردهایی با این مضمون را به یادم می آورد.«... زمان بخر!»
قطاری به سوی ابدیت
در ادامه شهر گردی وارد یکی از ایستگاه های دروازه دولت می شوم. جمعیتی انبوه با غبار خستگی بر چهرهها، در ایستگاه های مترو صف منطق خودش را دارد. در واقع منطق برخی ایستگاهها بر نوعی بینظمی و اینکه هر که زور بیشتری دارد حق بیشتری نیز دارد استوار است.
قطار از راه میرسد درب واگن که باز می شود تصادمی شدید بین کسانی که می خواهند خارج شوند و دیگرانی که می خواهند داخل شوند رخ می دهد و بعد از لحظاتی فشار شدید جمعیت چون سیلی به واگن قطار می راندت. توده هوای گرم از داخل واگنها بیرون میآید.
در مترو سکوت و درخودماندگی مسافران طاقتفرساست. سکوت مترو را دو پسر بچه جوان می شکنند آنها بیانیهای را می خوانند.
« ما گروه تئاتر چیستی تصمیم گرفته ایم تا تئاتر این مردمیترین هنر ها را از آن سالن های سرد و مجلل بیرون بکشیم و به سراها و محله ها بیاوریم ما می خواهیم آن تئاتر اخته شده را به مبارزه بطلبیم از این رو تصمیم گرفته ایم تا این خط شکن ترین هنرها را به زیرینترین جهان مردگان متحرک بکشیم تا این گونه در دل وضعیت خود گسستی ایجاد کنیم.
در اینجا برخی از مسافران آنها را تشویق می کنند و خواستار ادامه تئاتر آنها میشوند. یکی دیگر از آنان جوانان ادامه میدهد: دیگر بس است نمایش تک گویی ها، تک گویی صدای ریل و ضرب آهنگ کسالت بار حرکت های بی انتها دیگر بس است.
این قطار قرار نیست به جایی برسد و ما مسافران بدیمن تا به انتها و تنها در انتظاری بی سرانجام تنها امیدمان گذشته های بسیار دورمان است. خطراتی از دست رفته...
از مترو پیاده میشوم نمیدانم کدام ایستگاه است. همه ذهنم را آن دو جوان تئاتری با آن دیالوگهای عجیب و غریب تئاترشان درگیر کردهاند.
در واقع نطفه این گزارش را آن دو نوجوان کاشتند! قطاری که به سمت ابدیت در حرکت است! و مردمی که به انتظار نشسته اند. عبور هر روزه از گیت ها و ماندن در صفها بخش اعظمی از زندگی ما را مصادره کرده است.