بالاخره فیلم Avatar را تماشا کردم. هفت سال بعد از اینکه پدیدهی سینمایی جدید جیمز کامرون با عبور از «تایتانیک»، به پرفروشترین فیلم تاریخ سینما تبدیل شد، چند روز پیش با خودم گفتم بگذار ببینم اینقدر آواتار آواتار که میکنند یعنی چه! چون راستش را بخواهید هیچوقت از عکسها و ویدیوهای «آواتار» خوشم نیامده بود که برای دیدنش لحظهشماری کنم و هیچوقت هم «آواتار» به بحثهای داغ سینمایی من و همکاران و دوستانم تبدیل نشده بود تا مجبور شوم برای عقب نماندن از این گفتگوها، فیلم را تماشا کنم. «آواتار» فقط برایم نامی بود که در بالاترین نقطهی جدول پرفروشترین فیلمهای تمام ادوار باکس آفیس جا خودش کرده بود. نامی که چند وقتی است با برنامهی کامرون برای ساخت چهار دنباله برای آن دوباره سر زبانها افتاده و البته نامی که با یکی از بزرگترین نوآوریها و دستاوردهای تکنولوژیک سینما گره خورده است. بالاخره از فیلمی که به پرفروشترین فیلم تاریخ تبدیل شده، انتظار میرود کمی بیشتر در بحث و گفتگوها و تحلیلهای سینمادوستان حضور داشته باشد و کمی بیشتر مورد تئوریپردازیهای طرفداران قرار بگیرد و فن فیکشنهای زیادی براساس دنیایش نوشته شود. اما حقیقت این است که اگرچه «آواتار» کامیون کامیون پول برای کامرون و استودیوی فاکس به همراه آورد، اما حتی در حد یکی از بدترین فیلمهای مارول هم در رسانهها زنده باقی نماند. راستش اتفاقا همین موضوع بود که بالاخره مجبورم کرد تا به تماشای فیلم بشینم و راز این تناقض عجیب را پیدا کنم. چرا پرفروشترین فیلم دنیا تقریبا فراموش شده است؟
هنوز 20 دقیقه از فیلم نگذشته بود که جواب را پیدا کردم: «آواتار» فیلم خوبی نیست. چرا، فیلم از لحاظ فناوری و تصاویر بصری یک بمب اتمی تمامعیار است. کاملا درک میکنم هفت سال پیش چرا مردم از دیدن این تصاویر مغزشان ترکیده بود و قبول دارم که فیلم در زمینهی دستاوردهای فنی نمرهی کامل را میگیرد و قابلستایش است. «آواتار» از لحاظ فنی چنان فیلم انقلابی، دگرگونکننده، دیوانهوار و خفنی است که خواندن دربارهی کار طاقتفرسایی که کامرون برای دستیابی به فناوریهای این فیلم انجام داده است دود از سرتان بلند میکند. اما مشکل این است که دستاوردهای فنی، یک فیلم را به یک سینمای خوب تبدیل نمیکنند. البته که ساخت فیلمهایی مثل «ارباب حلقهها» یا «جنگ ستارگان» بدون دستاوردهای فنی غیرممکن بودهاند، اما هر دوی این فیلمها کاراکترها و دنیاهای خلاقانه، غنی و شگفتانگیزی دارند و البته که من «آواتار» را در قالب سهبعدی که کامرون باور دارد فیلمش باید به این شکل دیده شود ندیدهام، اما همزمان باور دارم حتی با وجود تماشای نسخهی سهبعدی فیلم نظر منفیام دربارهاش تغییر نمیکند. چرا؟
خب، چون «آواتار» چیزهایی که من از یک فیلم خوب میخواهم را ندارد. اولین عناصری که در رابطه با یک فیلم برای من مهم هستند، کارگردانی، داستان، بازیگران، فیلمبرداری و از همه مهمتر، شخصیتها هستند. بزرگترین چیزی که یک فیلم را به اثری بهیادماندنی و نزدیک به مخاطب تبدیل میکند، پروسهی شخصیتپردازی کاراکترهاست. اگر تماشاگر هیچ اهمیتی به آدمهای داخل فیلم ندهد، فلان فیلم هرچهقدر هم زیبا باشد، نمیتواند مخاطب را درگیر کند. این دقیقا اتفاقی است که در رابطه با «آواتار» افتاده است. این فیلم شاید جزو سهتا از خفنترین دستاوردهای سینمایی بشر در زمینهی فنی قرار بگیرد، اما این رکوردشکنیها وقتی به فیلم خوبی منجر نشدهاند به چه دردی میخورند؟ در نتیجه باید بگویم شاید «آواتار» «اسپیشیال افکت»محورترین فیلم تاریخ سینما باشد. در چند سال اخیر حداقل ماهی یکی-دوتا فیلم بیمغز که به جلوههای ویژوالشان مینازند روی پردهی سینما میروند که به جز یک سری سکانسهای انفجاری و کامپیوتری چیز خاص بیشتری برای عرضه ندارند. فیلمهایی که کاراکترهایشان چیزی بیشتر از آدمکهایی گرفتار در میان شعلههای عظیم آتش نیستند و اکشنهایشان هم ملغمهای از نبردهای بیخلاقیت و بیهیجان هستند. اینجور فیلمها اما دیگر سروصدای زیادی به پا نمیکنند. چون دیگر چنین کاری منحصربهفرد نیست. زمانی که کامرون «آواتار» را اکران کرد، نه تنها دستاوردهای فنی فیلم تازه و دستنخورده بودند، بلکه بلاکباسترهای CGIمحور هم هالیوود را کاملا قبضه نکرده بودند. پس وقتی «آواتار» روی پردهی سینماها رفت، دهان خیلیها را از تعجب باز کرد. اما حقیقت این است که «آواتار» نه در سال 2009 فیلم خوبی بود و نه در سال 2017 و نه 20 سال آینده.
«آواتار» خدای بلاکباسترهایی است که تنها جذابیتشان به «وقوع اتفاقات بزرگ» در جریان آنها خلاصه شده است
طبیعت توخالی و بیهویت این فیلم همان چیزی است که بوده: «آواتار» خدای بلاکباسترهایی است که تنها جذابیتشان به «وقوع اتفاقات بزرگ» در جریان آنها خلاصه شده است و عناصر اولیهای را که از یک «فیلم» انتظار میرود ندارند. اینکه فیلم شامل اتفاقاتی بزرگ از لحاظ ابعاد باشد اشتباه نیست. اشتباه این است که تمام خصوصیات فیلم به این یک نکته خلاصه شود و «آواتار» فیلمی است که سر و تهاش به قابلیتهای تکنیکیاش خلاصه شده است. خوشبختانه «آواتار» را زمانی دیدم که از هایپ دیوانهوار فیلم کاسته شده بود. اما وقتی به 9 سال قبل برگردیم، میبینیم که رسانهها و مردم در انتظار اکران فیلم، آن را «جنگ ستارگان» بعدی توصیف میکردند. بلاکباستری که قرار است سینمادوستان را غافلگیر کند و دلمشغولی جمعی جدیدی برایشان فراهم کند. «آواتار» اما فقط فروخت و به اندازهی یک صدم «جنگ ستارگان» و «ارباب حلقهها» و «هری پاتر» ماندگار نشد. چون فیلم محتوای غافلگیرکنندهای ندارد، مفهوم جدیدی رو نمیکند و خلاقیت تازهای را به نمایش نمیگذارد که کسی را شگفتزده کند. خوشبختانه اما من فیلم را زمانی تماشا کردم که از آن انتظار «جنگ ستارگان» بعدی سینما را نداشتم. نمیخواستم «آواتار» به جمع بهترین فیلمهای زندگیام اضافه شود. انتظار غیرمعقولی ازش نداشتم. فقط میخواستم فیلم سرگرمکنندهای باشد.
اما وقتی بعد از نیم ساعت متوجه شباهت ایدهی اصلی فیلم با بسیاری از فیلمهای خیلی اورجینالتر سینما شدم و بعد از اینکه در همان پردهی اول، خودم را در حال چک کردن زمان باقی ماندهی فیلم پیدا کردم، فهمیدم «آواتار» نه تنها کیلومترها از تبدیل شدن به «جنگ ستارگان» بعدی سینما فاصله دارد، بلکه داستان قابلتوجهای هم ندارد و در واقع خط داستانی فیلم طوری تقلید موبهمو و بیخلاقیتی از روی «با گرگها میرقصد» (Dances With Wolves) و «پرنسس مونونوکه» (Princess Mononoke) است که اگر آن فیلمها را دیده باشید، «آواتار» برایتان از یک فیلم مستقل، به یک دموی تکنیکی سقوط میکند. فیلم کلکسیونی از کلیشههای نخنماشدهی داستانی است. جیک سالی، شخصیت اصلی اگرچه فیلم را معلول و تنها و افسرده شروع میکند، اما به محض اینکه وارد آواتارش میشود، تمام خصوصیاتی را که او را به عنوان یک شخصیت جالبتوجه پرداخت میکرد، از دست میدهد و به یکی دیگر از قهرمانان ارتشی بزنبهادرِ عاشقِ هالیوودی تبدیل میشود که باید احترام فرماندههایش را به دست بیاورد. آنتاگونیست اصلی فیلم فرماندهی ارتش فعال در سیارهی بیگانهها است که بازوهای کلفتی دارد، یک زخم گنده صورتش را تزیین کرده و فقط به نسلکشی بومیها و نابودی فرهنگ و محل زندگیشان فکر میکند. آنتاگونیست دوم فیلم هم مرد جوانی است که فقط به فکر به دست آوردن فلز ارزشمند پاندورا و سودآوری است و به جز دستور دادن، کار دیگری ندارد.
پس، تا اینجا قهرمان شجاع و ارتشهای شرور و شرکتهای طمعکار تیک خوردند. داستان هم در آینده و سرزمینی فانتزی جریان دارد که این شرکتهای کلهگندهی طمعکار میخواهند منابعش را نابود کنند و این وسط قهرمان داستان با یکی از بومیان که ترکیبی از انسان و گربه هستند آشنا میشود، به او دل میبندد و علیه نژاد خودش میایستد. خط داستانی «آواتار» همینقدر قابلپیشبینی و غیراورجینال است. خبری از هیچگونه غافلگیری و پیچش و خلاقیت تازهای نیست. فیلم از زاویهی دیگری به این داستان قدیمی نزدیک نمیشود. همهچیز به موبهمو از فیلمهایی که نام بردم تکرار میشود. فقط در فضا و تنظیمات داستانی دیگری. در مقایسه باید به فیلمی مثل «منطقهی 9» (District 9) اشاره کنم که اتفاقا چند ماه قبلتر از «آواتار» اکران شد و هر دو کموبیش ایدهی داستانی یکسانی دارند؛ هر دو فیلمهایی دربارهی احترام به فرهنگ و نژادهای بیگانه و وارد شدن به دنیای آنها و شناختن طرز فکر و زندگیشان هستند، اما در حالی که «آواتار» تکرار مکررات است، «منطقهی 9» از زاویهی بسیار بسیار نوآورانهتر و فوقالعاده عجیبتر و جذابتری به این ایده میپردازد. راستش را بخواهید کامرون هیچوقت به خاطر سناریوهایش معروف نبوده است. او بیشتر از هرچیز دیگری یک مخترع و مبتکر سینمایی است. بنابراین حتی اگر بتوانم بر این اساس با کلیشهایبودنِ بیش از اندازهی فیلم کنار بیایم، فیلم در جایی دیگر ناامیدم کرد: دیالوگنویسی. این بخشی است که دست خود کامرون بوده تا آن را واقعا اورجینال و جذاب کند، اما متاسفانه چنین اتفاقی نیافتاده است و اتفاقا دیالوگهای بد، بازی بد بازیگران را هم بدتر از چیزی که هست کردهاند. بهشخصه هیچ پدرکشتگیای با داستانهای ساده ندارم. البته اگر کاراکتر جذابی داشته باشیم یا خلاقیت خاصی در آن داستان کهنه دیده شود. برای نمونه فیلمی مثل «جان ویک» را داریم که اگرچه از لحاظ داستانی چیزی بیشتر از یک انتقامگیری سرراست خونین نیست، اما در عوض یک آنتاگونیستِ تهدیدبرانگیز دارد، اکشنهای خلاقانه و درگیرکننده دارد، دیالوگهای بهیادماندنی دارد و مهمتر از همه، یک کیانو ریوزِ کاریزماتیک و هیجانانگیز دارد؛ تمام اینها کاری میکنند تا خط داستانی نخنماشدهی فیلم نه تنها توی ذوق نزند، بلکه به یکی از خصوصیات مثبت فیلم هم تبدیل شود. «آواتار» بویی از هیچکدام از اینها نبرده است. پس، باید هم همه به داستان یکخطیاش گیر بدهند.
مشکل بزرگتر بعدی این است که فیلم پیچیدگی داستان منابع الهامش را بهطور تمام و کمال منتقل نمیکند. به عبارت دیگر «آواتار» نسخهی سادهترِ «پرنسس مونونوکه» است. قبلا بهطور مفصل دربارهی این صحبت کردیم که هایائو میازاکی چگونه در بهترین اثرش میآید و در نبرد طبیعت و صنعت طرف هیچکدام را نمیگیرد و دنیای خاکستری و تاملبرانگیزی خلق میکند که برخلاف انتظاراتمان، طبیعت نیز به اندازهی صنعت مقصر است. اما خب، اگر «آواتار» قرار بود به درام بین شخصیتها و پیچیدگیهای دنیایش بپردازد، آن موقع نمیتوانست کاراکترهایش را مدام در حال اژدهاسواری و شگفتزده شدن از دیدن پاندورا و مبارزههای طولانیمدت نشان دهد. پس، تمام این اضافات را بریده است و داستانی نوشته که زمینیها، آن هم از نوع امریکاییاش مثل همیشه به جز یکی-دو نفر، همه آدمهای شرور و خودخواه هستند و تکتک بومیهای پاندورا هم یک سری موجودات خیلی خوب و مهربان و ایدهآل هستند که تاکنون هیچ گناهی مرتکب نشدهاند و قبل از آمدن انسانها، در حال زندگی کردن در یوتوپیای بینقصشان بودهاند.
مشکل بزرگتر بعدی این است که فیلم پیچیدگی داستان منابع الهامش را بهطور تمام و کمال منتقل نمیکند
فیلم به خیال خودش میخواهد پیامهای ضد کاپیتالیسم بدهد، دربارهی نسلکشیهای سرخپوستان بومی امریکا توسط مهاجران صحبت کند و از این بگوید که چگونه ارتش به وسیلهای برای نابودی تبدیل میشود. اما فیلم از لحاظ شخصیتپردازی و داستانگویی به حدی عقبافتاده و بیمایه است که نمیتوان هیچکدام از این بحثهای قابلتامل را جدی گرفت. نه تنها ناویها بهطرز بسیار آشکاری از لحاظ ظاهر و زبان و فرهنگ و نحوهی زندگی شبیه به سرخپوستان طراحی شدهاند و این موضوع خیلی توی ذوق میزند، بلکه کاپیتالیسم هم به عنوان هیولای سه سر وحشتناکی به تصویر کشیده میشود که پیروانش یک سری شیاطین بیوجدان هستند. درحالی که درست مثل تمام چیزهای این دنیا، کاپیتالیسم هم بدون ویژگیهای خوب نیست. «آواتار» این پتانسیل را داشته تا به فیلم پیچیدهتری تبدیل شود، اما کامرون برای هر چه تجاریتر کردن فیلم از تمام آنها زده است. مثلا در طول فیلم به این نکته اشاره میشود که زمین در حال نابودی است و یکجورهایی برای زنده ماندن به آنوبتانیوم، عنصر ارزشمند پاندورا نیاز دارد. فیلم میتوانست جیک سالی را از این طریق در موقعیت تصمیمگیری سختی قرار بدهد. جیک با کمک کردن به ناویها، در واقع دارد سند مرگ زمین را امضا میکند. فیلم اما هیچوقت قدم در چنین محدودههای سوالبرانگیزی نمیگذارد و اجازه میدهد جیک بدون هیچ مشغلهی فکری و شک و تردیدی قهرمانبازیاش را انجام بدهد و مورد تشویق قرار بگیرد.
یا مثلا تازه در پردهی آخر فیلم معلوم میشود جمعیت ناویها به قبیلهای که تاکنون دنبال میکردیم خلاصه نمیشوند و در واقع سطح پاندورا از قبیلههای مختلف متعددی پوشیده شده است که در پایان فیلم برای مبارزه با انسانها با هم متحد میشوند. چگونه قبلیههایی که در سطح یک سیاره پخش شدهاند اینقدر سریع به هم میپیوندند؟ فیلم میتوانست اتحاد ناویها را به یکی از بخشهای مهم داستانی و به یکی از مهمترین چالشهای جیک سالی تبدیل کند. اما از آنجایی که کامرون به این جور پیچیدگیها اعتقاد ندارد و خواسته ناویها را به عنوان نژادی بیعیب و نقص و یوتوپیایی توصیف کند، پس، آنها در عرض یک مونتاژ یک دقیقهای به هم میپیوندند و تمام. داستانگویی در «آواتار» فقط سادهنگرانه نیست، بلکه غیرمنطقی و غیرقابللمس هم است و در واقع این دومی است که بزرگترین ضربه را به باورپذیری این دنیا زده است.
مشکلات منطقی فیلم به اینها خلاصه نمیشود. در طول فیلم به این فکر میکردم که اگر انسانها از لحاظ تکنولوژیک اینقدر پیشرفت کردهاند، پس چرا خبری از روباتهای جنگی و سربازهای اندروید نیست؟ چرا تانکهای دوپایی که سربازان استفاده میکنند از دور کنترل نمیشوند؟ چرا این تانکها شیشه جلوی بزرگی دارند که به راحتی توسط تیر و نیزههای ناویها قابلشکستن هستند؟ و البته چگونه میتوان از بزرگترین مشکل منطقی داستان حرف نزد: پیروزی ناویها با تیر و کمان و نیزه در پایان فیلم علیه دم و دستگاه نظامی پیشرفته و مرگبار انسانها. مشکل من با برنده شدن ناویها نیست. مشکل من با نحوهی پیروزی آنها و عواقب معنایی آن است. قبل از نبرد نهایی ما در سکانس بمباران درخت مقدسِ غولپیکر ناویها و سقوط آن را میبینیم که انسانها از لحاظ تجهیزات تهاجمی چه قدرتی دارند. اما در نبرد نهایی جک سالی این موضوع را نادیده میگیرد و هیچ استراتژی و تاکتیکی برای مبارزه با ارتش انسانها در نظر نمیگیرد. تنها استراژی او این است که با کله به دل دشمنی بزنیم که از انواع و اقسام سلاحهای گرم بهره میبرند. ناگهان جیک سالی که تا چند هفته قبل نمیتوانست با چندتا گرگ وحشی مبارزه کند، حالا یک تنه به مبارزه با یک فضاپیمای بزرگ میرود و آن را سرنگون میکند. خبری از هیچگونه حرکت هوشمندانهای، پیچیدگی و فداکاریهای بزرگی نیست. ناویها به سادگی برنده میشوند. علاوهبر این، فیلم در حالی به پایان میرسد که ناویها خیلی خوشحال و خندان هستند و انگار هیچ چیزی را از دست ندادهاند. اما در واقع نه تنها فقط سفر انسانها از زمین به پاندورا 6 سال طول میکشد، بلکه از آنجایی که کامرون ناویها را جایگزین فضایی سرخپوستها در نظر گرفته، پس ما میدانیم که سرخپوستها سرنوشت اصلا خوبی نداشتند و در نتیجه بهتر بود کامرون فیلم را با حسوحال غمانگیزی به پایان میرساند که حداقل به حرفی که خواسته دربارهی سرخپوستها بزند بخورد. اما فیلم بزرگترین نکتهی داستانِ سرخپوستها که پایانبندی تلخش است را فراموش میکند. دقیقا چیزی برخلاف پایانبندی فوقالعاده احساسی «تایتانیک» که یکی از دلایل حک شدن این فیلم در ذهن سینمادوستان شده است.
اینجا به بزرگترین مشکل فیلم میرسیم: «آواتار» قرار بوده یک شهربازی باشد. یک ترن هوایی. یک چرخ و فلکسواری در یک دنیای فانتزی دیدنی. اما متاسفانه کامرون سعی کرده تا با فیلمش پیامهای فلسفی و سیاسی هم بدهد. بله، فیلم بدون اکشنهای دیوانهوار نیست، اما در نهایت سعی کرده تا فیلم عمیقی نیز باشد و گند زده است. البته که ما بلاکباسترهای فلسفی موفق هم داریم که در کنار اکشنهای انفجاریشان، تاملبرانگیز هم میشوند، اما کامرون بهتر از هرکسی میبایست از مهارتهایش اطلاع میداشت و سعی میکرد با یک دست دوتا هندوانه بلند نکند و فیلمش را در حد یک شهربازی تکنولوژیک نگه دارد. نکتهی جالب ماجرا این است که کامرون این پتانسیل را داشته تا با فیلمش به موضوعات علمی و فلسفی پیچیدهی جدیدی بپردازد، اما تمام آنها را برای بازگویی ضعیف چیزهایی که قبلا شنیدهایم رها کرده است. یکی از شگفتانگیزترین چیزهایی که انتظار داشتم که «آواتار» به آن بپردازد، بیولوژی و سیستم روانی خود آواتارهاست. اینکه انسانها میتوانند ذهنشان را به درون مغز کلونها منتقل کنند و کنترل بدن موجودی دیگر را به دست بگیرند، دستاورد علمی خیلی بزرگی است. برای این کار احتمالا دانشمندان باید به چنان دانش پیشرفتهای رسیده باشند که نحوهی ساز و کارِ ذهن و ناخودآگاه را کشف کرده باشند و علاوهبر آن، توانایی بازسازی اعصاب مغز را نیز داشته باشند. آواتارها برای اینکه بتوانند میزبان ذهن انسانها باشند، باید مغز کلونشدهی کاملی داشته باشند.
کامرون میتوانست از این طریق از زاویههای جدیدی به سوالاتی قدیمی بپردازد؛ ذهن چه چیزی است؟ چه چیزهایی یک موجود زنده را تعریف میکنند؟ آیا قرار گرفتن جیک در ذهنِ آواتار به معنای دزدیدنِ حق آن آواتار از داشتن زندگی و شخصیت خودش اشت؟ مثلا یکی از جالبترین درگیریهای فیلم میشد زمانی رخ بدهد که ذهن آواتار یکجورهایی زنده میشود و با ذهن جیک وارد مبارزه و درگیری برای به دست گرفتن کنترل این بدن میشد. اینکه «آواتار» به این موضوع نپرداخته صرفا یک نکتهی منفی نیست و من با این حرفها سعی نمیکنم فیلم را به خاطر نپرداختن به چیزهایی که من دوست داشتم محکوم کنم. فقط میخواهم بگویم «آواتار» بههیچوجه از ریشه فیلم ساده و غیراورجینالی نبوده است. کاملا مشخص است کامرون سعی کرده دنیای غنی و قابلبحثی خلق کند، اما متاسفانه آنقدر سرش گرم هرچه خوشگلتر کردن فیلمش و اختراع تجهیزات خفن بوده است که از این معدن بهرهبرداری نکرده است.
تکنولوژی ماندگار نیست، اما داستان چرا. تکنولوژی بهطرز دیوانهواری هر روز در حال پیشرفت است. «آواتار» همین الانش هم کمی کهنه به نظر میرسد، چه برسد به سالها بعد. اما یک داستان و چند کاراکتر بهیادماندنی میتوانست کاری کند تا «آواتار» حتی 50 سال دیگر هم با هیجان مورد بازبینی قرار بگیرد. «آواتار» در نقطهی متضاد «تایتانیک» قرار میگیرد. اگر «تایتانیک» در قالبِ جک و رُز دوتا از مشهورترین زوجهای عاشق سینما را ارائه کرد، پر از لحظات بهیادماندنی مثل ایستادن این دو بر لبهی کشتی بود، سکانسهای انفجاری و بزرگش آنقدر خوب و حسابشده بودند که مضطربکننده و استرسزا میشدند و اگر «تایتانیک» از تمام قابلیتهای سینما برای روایت یک داستان تکاندهنده استفاده کرد، «آواتار» از «تایتانیک» فقط جلوههای ویژهاش را به ارث برده است. دستاوردهای فنی «آواتار» که سینمای بعد از خودش را تغییر داد و توانایی کامرون در تبدیل کردن دو فیلم اورجینال که اقتباس کامیکبوکی و انیمیشن نیستند، به پرفروشترین فیلمهای تاریخ قابلستایش هستند، اما در اینکه «آواتار» هم فیلم بسیار دلسردکننده و بدی است و شخصا منتظر دنبالههای پرتعدادش هم نیستم شکی وجود ندارد.