روزنامه شهروند - رضا نامجو: شاید تصور اینکه کسی در چهارمین دهه از زندگیاش در عرصه هنر موسیقی، بخواهد رخت خوانندگی را به تن کند و در نخستین آلبوم رسمیاش، با اقبال زیادی از سوی مخاطبان مواجه شود، با عقل جور در نیاید، اما این اتفاق برای خواننده آلبوم «کجا باید برم» دقیقا دو ماه مانده به تولد چهل سالگیاش رخ داد.
روزبه بمانی که مخاطبان موسیقی پاپ بیشتر به واسطه ترانههایش در آلبومها و تک آهنگهای خوانندگان مختلف، نامش را در ذهن دارند، حدود دو دهه قبل برای خوانندگی تحت تعلیم قرار گرفته بود و هر چند صدایش بهعنوان خواننده در طول این سالها در برخی برنامهها و سریالهای تلویزیونی و یکی دو فیلم سینمایی شنیده شده بود، اما خودش چندان تمایلی به خوانندگی نداشت. این را میشود از کارهای اندکی که قبل از این بهعنوان خواننده انجام داده بود، دریافت.
بمانی اما بالاخره تصمیم گرفت ترانههایش را در مقام خواننده در قالب یک آلبوم منتشر کند و نشان دهد میتواند در مقایسه با بسیاری از کسانی که در عرصه موسیقی پاپ فعالیت میکنند، هم بهتر بخواند و هم طرفداران زیادی برای صدایش دست و پا کند.
جستوجو در زندگی چهار دههای او قصه جذابی است، از دعوت به اردوی تیم ملی فوتبال جوانان تا تحصیل در رشته متالوژی، مهندسی نرمافزار و درنهایت ادبیات. بمانی در این مسیر مدام دست به تجربه زده است. رها کردن فوتبال، بعد از آن نیمهکاره گذاشتن تحصیل و امروز پوشیدن رخت خوانندگی.
این بار اما او ترانهسرایی را رها نکرده و همزمان ترانههایش را در کجا باید برم با صدای خودش روانه بازار کرده است. باید منتظر ماند و دید بمانیِ خواننده، بعد از اقبال عمومی مخاطبان به آلبومش، درسال پیشرو برنامهای برای حضور روی صحنه کنسرت و خوانندگی به صورت زنده را دارد یا نه؛ کاری که او پیش از این با گروه دارکوب درسال ٩٦ انجامش داده است.
با روزبه بمانی که یکی از چهرههای موفق موسیقی درسال گذشته بود، گفتوگویی انجام دادهایم که در ادامه شرح آن را میخوانید:
بدون تعارف و خیلی صاف و ساده بروم سراغ خوانندگی یک ترانهسرا. چرا آلبوم «کجا باید برم» را منتشر کردید؟
آنهایی که شنونده این اثر بودهاند، ممکن است گمان کنند برای من خواندن و حتی دغدغه خواندن از «کجا باید برم» آغاز شد. شاید جالب باشد که با توضیحاتم این برداشت را تغییر دهم و بگویم مدتها قبل از اینکه شروع به نوشتن کنم، میخواندم. در فاصله شروع به نوشتن ترانه تا انتشار این آلبوم هم بارها با پیشنهادهایی برای خواندن مواجه شدم که یا مشکلات مانع تحققش شد یا نتوانستم خودم را قانع کنم که بخوانم. خود ترانه هم آنقدر کشش در من ایجاد کرده بود که نفس کشیدن در آن فضا را به حضور در عرصه خواندن که اقتضائات خاص خودش را دارد، ترجیح بدهم.
با این توضیح میشود نتیجه گرفت که خواندن را دیر شروع کردید؟
بههرحال من تحصیل درزمینه خواندن را پشت سر گذاشتم و کلاسهای سلفژ را وقتی بیست و یکی دو سالم بود، شروع کردم. نمیخواهم بگویم دیر شده، اما سن و سالم برای خواندن، سن و سال کمی نیست و هنوز هم اگر دلایلی دستبهدست هم نمیدادند، شاید حاضر نمیشدم آن خلوت ترانهسرایی را کنار بگذارم تا وارد حوزه خواندن بشوم.
دلایلی که شما را مجاب کرد آن خلوت را رها و خواندن را انتخاب کنید، چیست؟
درصد کمی از کارهایی که بهعنوان ترانهسرا در اختیار خوانندهها قرار دادم پس از اتمام همکاری به تجربههای شیرین بدل شدند. دستکم ٨٠درصد از آنها کارهایی نبودند که خودم بتوانم از شنیدنشان لذت ببرم. نمیگویم هر آنچه نوشتهام، شاهکار بوده. حتما کارهای معمولی هم نوشتهام؛ درست مثل هر ترانهسرا یا شاعر دیگری. اما یکی از بهتهایم در تجربه همکاری با دیگران نظاره نابودی ترانهها در پروسه نهایی تولید آن آثار بوده است. انتشار آلبومی با صدای خودم این فرصت را به من میداد تا بتوانم حرف ترانهها را آنطور که مدنظر ترانهسرا بوده، بزنم. اینکه تصمیم میگیری یک آلبوم کامل با صدای خودت منتشر کنی، تکلیفی برایت به وجود میآورد و فرصتی برایت ایجاد میکند. اینکه میدانی مکلفی بالای سر کار خودت باشی، اثر را از گزندهای احتمالی دور نگه میدارد. از طرف دیگر، ما در مملکتی زندگی میکنیم که همه داشتههای یک اثر به نام خواننده ثبت و ضبط میشود.
این برداشت که به اشتباه جا افتاده، دارد بقیه عوامل درگیر در تولید یک اثر موسیقایی را ضعیف و ضعیفتر میکند. در بسیاری از موارد خوانندهای به توفیق دست پیدا میکند و موفقیتهای ادامهدارش را نسبت میدهند به انتخابهای درستش. درصورتیکه واقعیت ماجرا چیز دیگری است. آن انتخابهای درست را عوامل آن اثر انجام دادهاند نه خود آن خواننده. قبل از انقلاب که عموما به این شیوه کار میکردند. یک اثر را میساختند و بعد از انجام همه کارها روی آن، به خواننده میگفتند بیا و این کار را بخوان. امروز هم به شیوه دیگری همان اتفاق دارد میافتد. نکته عجیب آنجاست که همه عواید و توجهها معطوف به خواننده است. در هیچ جای دنیا اینطور نیست. یک ترانهسرا یا یک آهنگساز وقتی اثری را ارایه میدهد، گرفتن دستمزد برای بار اول به معنای فروش کپیرایت آن اثر نیست. شعر و ملودی تا ابد متعلق به مؤلف اثر باقی میماند و به نوعی میشود گفت در اجاره خواننده است. در سرزمین ما اما اجرا نشدن این رویه فاجعهای را رقم زده که نتیجهاش اجارهنشینی بهترین ترانهسراهای کشورمان در هفتاد سالگی است. این مشکل فقط مربوط به موسیقی پاپ نیست و ماجرا در موسیقی سنتی هم همینطور است.
البته در همه جای دنیا هم بیشتر عواید از آن خواننده است.
درست است، اما نتیجه بهره بیشتر خواننده از عواید اثر نتیجهاش اجارهنشینی دیگر عوامل آن اثر تا آخر عمر نیست.
سالهاست که ماجرای الحاق ایران به کنوانسیون برن و دیگر کنوانسیونهای مربوط به «کپیرایت» مطرح است و اخیرا زمزمههای بیشتری در این زمینه به گوش میرسد. شاید بشود ابراز امیدواری کرد این مسیر یکطرفه که نفعش به جیب خوانندهها میرود، بالاخره در ایران هم تغییر کند.
البته که اگر این اتفاق بیفتد خیلی از مشکلات حوزه هنر در این کشور درست میشود، اما نسلهای زیادی دراینبین نابود میشوند تا یک چیز در نقطهای قرار بگیرد که از همان روز اول باید قرار میگرفت.
آلبوم «کجا باید برم» یک آلبوم سراسر عاشقانه است و به نظر میرسد در این اثر سعی نکردهاید از الگوی مرسوم تولید آلبوم در فضای موسیقی پاپ پیروی کنید. منظورم قرار دادن قطعاتی با فضای شاد و غمگین و ... در آلبوم است که معمولاً شیوه متداولی در آلبومهای پاپ به حساب میآید.
این خواسته خودم بود که نخستین آلبومم یک اثر کاملا عاشقانه باشد. برای من عشق اجتماعیترین اتفاق جهان است. از طرف دیگر دغدغههای اجتماعی باعث شد تا باز هم بیایم سراغ یک آلبوم با مشخصههای کاملا عاشقانه. به افزایش آمار خشونتهای خانگی، مطرح شدن رفتارهای خشنی مثل اسیدپاشی و آمار پروندههای مطرح در دادگاههای خانواده که توجه کنید، درمییابید که عشق به عنوان یکی از اساسیترین مفاهیم زندگی بشر در این جامعه دستخوش تغییرات نامبارکی شده است. اینکه خانه و خانواده نخستین اولویت آدمها نباشند و اینکه آدمهایی از دوست داشتن حرف بزنند، اما خودشان هم دقیقا ندانند چه میخواهند، ما را میبرد سراغ همان بحران هویتی که سالها در جامعه مطرح بود. اما نهتنها برای مدیریتش کاری انجام نشد، بلکه آنقدر ادامه پیدا کرد که انگار عشق و دوست داشتن اصلا دارد تغییر ماهیت میدهد.
عشق یک نسخه همیشگی است. در همه سالهایی که جنگ و خونریزی و بیماری و اختلاف و تنش دستبهدست هم دادهاند تا ریشه انسان را بخشکانند، تمام دلخوشیها برای زنده ماندن معطوف به همین عشق بوده. با وجود تمام پیشرفتهای علمی هنوز در ذات عشق و دوست داشتن، میان ما و انسانهای اولیه فرق چندانی ایجاد نشده است. انسان اولیه هم مثل ما دیگری را دوست داشته و تقاضایش این بوده که آن دیگری هم دوستش بدارد. امروز اما برداشت اغلب ما از رابطه عاشقانه این است که وقتی من یک نفر را دوست دارم، او هم موظف است مرا دوست داشته باشد. در خیلی از صحنههای زندگی حق ما ناحق شده و دم هم برنیاوردهایم، اما وقتی میرسیم به یک رابطه که دستکم تا دیروز عاشقانه بوده، میخواهیم همه آن حقهای ناحق شده قبلی را هم یکجا از طرفمان بگیریم. مشکل اصلی اینجاست که انگار بخش زیادی از ما مسئولیت انتخاب خودمان را نمیپذیریم. به خودمان حق میدهیم که همه چیز را به گردن طرف دیگر بیندازیم.
یکی از بخشهای جالب آلبوم شما این است که تمام قطعات در «کجا باید برم» با دکلمه شروع میشوند. انگار این اثر در این زمینه یادآور کارهای قدیمی است که با عنوان صدای شاعر منتشر میشد.
درباره دکلمههای قطعات آلبوم باید بگویم سعیام بر این بود تاحد ممکن به زبان فارسی معیار بنویسم. هرچند در بخشی از دکلمهها شما شنونده ترانهای هستید که دو خطش معیار است و دو خطش محاوره. این بخش از آلبوم از آن دست بخشهایی است که شاید امکانش بود کمتر خودش را نشان دهد یا در تمام قطعات از آنها استفاده نکنم. علاقهمند بودم شنونده از دریچه نگاه یک شاعر، قطعات را بشنود. برایم جالب بود که مخاطب را ببرم به فضایی که خود شاعر تجربه کرده. اینکه بدانند وقتی معشوق کنار اوست، چطور حرف میزند. در قطعه بعد وقتی از او دور میشود، چطور. در قطعه بعد وقتی میخواهد بگوید چطور آدمی میتواند او را مسحور خودش کند که این اتفاق در قطعه «خانه قدیمی» میافتد: «من همونم که شعر میگفتم/ تا تو بهتر بفهمی چقدر بیرحمی/ لعنتی چند قرنُ خوندی که/ آنقدر شعرُ خوب میفهمی». خوب شنونده در این قطعه به خوبی متوجه میشود آدم جذاب برای راوی آلبوم کسی است که بتواند ساعتها بنشیند و شاعر برایش شعر بخواند و معشوق شعر را بفهمد و حتی زبان به نقدش باز کند.
با وجود اینکه یکدستی آلبوم یکی از نقاط قوت «کجا باید برم» است، اما ترانه و به تبع آن موسیقی که شنیده میشود، تلخکام است و تا حد زیادی لبریز از غم. چرا؟
از منظر شعری، وقتی سخن از عشق به میان میآید یا بحث از وصال است یا نوبت فراق. با همان درونمایهای که از عشق سراغ گرفتهام و برای رسیدن به همان تعبیری که به کار بردم یعنی نیاز جامعه به تغییر باورش از عشق و توقعی که از معشوق دارد، کارهای آلبوم «کجا باید برم» بیشتر معطوف به فراق بود. علاوه بر تصویرسازیهای شاعرانه و امکانی که ملودی میتواند در کارهایی از این دست در اختیار شما قرار دهد، این یک خواست واقعی و از صمیم قلب بود که بخواهم عکسالعمل عاشق را سوای عرفی که امروز جامعه ایجادش کرده، نشان بدهم. غرغر کردن یا نفرین کردن انگار دستکم در بخشی از این جامعه به یک رویه تبدیل شده در مواجهه با معشوقی که نه میگوید. طبیعی است که تصویر یک قاب عاشقانه درست بودن طغیان و خشونت و البته تحمل بار فراق معشوق کار سادهای نیست.
از طرف دیگر همانطور که در جلسه نقد آلبوم در خانه شعر و ترانه گفتم باز هم تکرار میکنم ممکن است عاشق تصویر شده در آلبوم، مابهازای بیرونی نداشته باشد، اما این مابهازای بیرونی نداشتن اشکالی ندارد. درستش این است که به جای خشم و کینه و فحش دادن، بفهمیم که میشود نه شنید و صبور بود و دستکم سپاسگزار خاطرههای زیبای گذشته ماند. حتی تصور وجود چنین آدمهایی هم میتواند دلمان را خوش کند. اگر مخاطب کجا باید برم یک لحظه چشمهایش را ببندد و احساس کند در بطن همین فراق حس زیبایی درونش شکل گرفته، میشود گفت آلبوم کار خودش را کرده است
.
آلبوم شما با توفیق زیادی در میان مخاطبان همراه شد و «کجا باید برم» که نام آلبوم هم هست یکی از قطعاتی بود که در این اثر بشدت مورد توجه قرار گرفت. با این وجود به نظر میرسد شما این ریسک را به جان خریدید که برای انتشار آلبوم از رویه مرسوم موسیقی پاپ تبعیت نکنید. آیا نگران نبودید با وجود جو حاکم کار با شکست مواجه شود؟
نگران نبودم، نه به این خاطر که احیانا مخاطب برایم اهمیتی ندارد، بلکه چون «کجا باید برم» خواست دلم بود. البته میدانم وقتی کارهای ضعیف روانه بازار میشوند و میفروشند، بحثمان درباره بازار عرضه و تقاضا است. حتما آن کارها هم شنیده میشوند که تا این حد برای تولیدشان هزینه میشود. از طرف دیگر این تنوع کیفی همیشه هم در بازار موسیقی ما بوده. قبل از انقلاب هم آثار با یک سبک و تیپ و شیوه و کیفیت ثابت تولید نمیشدند. در کنار موسیقی پاپی که قابلاعتنا بود و جریانهای نو را به سابقه شنیداری مردم افزود، موسیقی لالهزاری یا کوچه بازاری و موسیقی کافهای و غیره هم مخاطبان زیادی داشتند و برخی از آثار تولید شده در این زمینه هم توانست رکورد فروش در عرصه موسیقی را تا سالها به نام خودش ثبت کند.
اما علت اینکه چرا من به سمت راههای آزموده شده نرفتم یا باب طبع بعضی از مخاطبان امروز موسیقی رفتار نکردم، احتمالا به این باور برمیگردد که از نگاه من وقتی میخواهید کاری کنید و فکر میکنید حرفی برای زدن دارید، حضور داشتن یعنی اینکه جهان خودتان را وارد این هنر کنید. مورد استقبال قرار گرفتن یا نگرفتن یک اثر در مرحله بعدی قرار دارد. در عین حال نمیتوانم بگویم من متعلق به جهان دیگری هستم و آن جهانی که دارم دربارهاش حرف میزنم، مختصات کاملا متفاوتی نسبت به جهان آثاری که تا امروز عرضه شده است، دارد. من هم هوای همین سرزمین را نفس کشیدهام و همین جا بزرگ شدهام. بنابراین وقتی ریشههایم در خاک اینجا پا گرفته، مردم سرزمینم را باید خوب بشناسم.
در بخشی از این گفتوگو به توفیقهایی اشاره کردید که به حق یا به ناحق نصیب خوانندهها شده و در این مسیر دست دیگر عوامل اثر خالی مانده است. اما حالا که شما بهطور جدی وارد وادی خوانندگی شدهاید، آخرین سؤال این گفتوگو میتواند این باشد که ویژگیهای لازم برای موفقیت یک خواننده از نگاه روزبه بمانی چیست؟
اول از همه خوب بودن در این مسیر اصلاً کار سادهای نیست. درست است که صدای خوب برای ماندگاری و ادامه فعالیت لازم است، اما از نظر من به هیچ وجه نخستین اولویت نیست. بخشی از مسیر هم البته شاید مربوط به تجربه باشد، اما انتخابهای خوب هستند که میتوانند خوانندههای خوب را از گروه احتمالا بزرگی که صرفا صدای خوبی دارند، جدا کنند. مثل راه رفتن روی یک طناب باریک است؛ اینکه حرف زمانهات را بزنی، خوب بخوانی، هر چیزی نخوانی و به جای آنکه به اقتضای بازار پیش بروی، تأثیری هرچند اندک روی مخاطب بگذاری.
حرف آخر...
امیدوارم هنرمندان بتوانند قابهای عاشقانهای پیش روی مخاطب قرار بدهند و از این مسیر تکتک ما بفهمیم مردم در جامعه ایران امروز بیش از هر چیز دیگری نیازمند دوست داشتن و دوست داشته شدن هستند.