فردای آن روز صبح خیلی زود از خواب بلند شدم. شب قبل با خستگی شدید به رختخواب رفته بودم اما اصلاً نتوانستم خوب بخوابم. و صبح که بیدار شدم حالم از شب گذشته هم بدتر بود. باید میرفتم طبقۀ پایین تا با بقیه صبحانه بخورم، ماه رمضان تمام شده بود [و دوباره صبحانه میخوردیم]، و بعد برمیگشتم و بقیۀ روز را در تخت میماندم. اما این کار را نکردم. حس کردم باید از خانه بروم بیرون. آن موقع دقیقاً نمیدانستم چرا. مسئله فقط یک حس درونی بود.
ساعت 6 صبح نشده بود که از خانه زدم بیرون. رفتم داخل شهر. در کافهای نشستم و کمی سیگار کشیدم. بعد شروع کردم به گشت زدن بیهدف. ذهنم هنوز به همریخته بود. قلبم به خاطر تمام اتفاقاتی که از زمان برگشتنم از مغرب رخ داده بود سنگینی میکرد. همه به من خیانت کرده بودند، و در مقابل من هم به همه خیانت کرده بودم.
[…] خیلی دوست داشتم ذهنم را صاف کنم. تصمیم گرفتم سوار اتوبوسی شوم که به پارک سنکانتونه میرفت. در بچگی زمانهای زیادی را در آنجا گذرانده بودم. آنجا نزدیک خانهای بود که خانوادهام در ابتدای آمدنمان به بروکسل گرفته بودند. اواخر هفتهها و یا روزهای تعطیل که به خانه برمیگشتم همراه برادرهایم به موزهای که داخل این پارک بود میرفتیم. […] وقتی، حوالی غروب از موزه آمدم بیرون، خبری از سرماخوردگیام نبود و حس میکردم حالم خیلی بهتر شده است. سوار اتوبوسی شدم که به سمت محلۀ خودمان میرفت. اما یک کار غیر معول کردم: بعد از پیاده شدن، از یک راه متفاوت به سمت خانه راه افتادم. این راه، طولانیتر بود، موازی با کانال آب و دست آخر هم از کوچۀ پشتی [و در پشتی] به خانه میرسیدیم نه از خیابان اصلی [و در جلوی خانه]. هیچ دلیلی برای این کار نداشتم، صرفاً اتفاق بود.
مادرم در را باز کرد. چشمهایش از گریه قرمز شده بود. با شیون و گریه گفت: «کجا بودی؟ پلیسا ریختن اینجا همه رو بردن.»
رفتیم داخل خانه. همه چیز زیر و رو شده بود. همانطور که گریه میکرد گفت: «همه جا رو گشتن، همه چیزو وارسی کردن.» او را بغل کردم. سعی کردم آرامَش کنم. و بعد، آن حرف مهم را زد: «نبیل رو هم بردن. حالام دنبال تو میگردن.»
الان، همان روزی بود که مطمئن بودم فرا میرسد. ژیل میخواسته من هم همراه بقیه دستگیر شوم. به من دروغ گفته بود. من یک سال تمام برای او کار کرده بودم، جانم را به خطر انداخته بودم، کلی چیز به او داده بودم و آن وقت او از پشت به من خنجر میزد.
سریع رفتم طبقۀ بالا، گذرنامهام را به همراه چند قطعه عکس پرسنلی که از زمان گواهینامه گرفتنم باقی مانده بود برداشتم. دوباره آمدم پایین، یک بار دیگر مادرم را در آغوش کشیدم. از خانه رفتم بیرون، از همان مسیری که آمده بودم، از کوچۀ پشتی و کنار کانال.
تا ده سال بعد، دیگر نتوانستم مادرم را ببینم.
سوار اتوبوسی شدم که به سمت ایستگاه قطار میرفت. از یک تلفن عمومی با ژیل تماس گرفتم، جواب نداد. پیغام گذاشتم: «سلام، تا یه ساعت دیگه دوباره باهات تماس میگیرم. اگر جواب ندی سوار قطار میشم، میرم پاریس و فردا صبح جلوی درِ وزارت خارجه میایستم و اسماتونو فریاد میکشم. پس بهتره جواب بدی.» و گوشی را کوبیدم روی تلفن.
یک ساعت بعد دوباره زنگ زدم. جواب نداد. پیغام گذاشتم: «دارم میرم سمت قطار شم». گوشی را گذاشتم و رفتم سوار قطار شدم. میدانستم آدمهای ژیل فردا صبح جلوی وزارت خارجه منتظرم خواهند بود تا دستگیرم کنند. طبیعتاً من هم برنامهای برای دستگیر شدن نداشتم!
هنوز از عصبانیت میلرزیدم. مدام فکرم مشغول قولی بود که ژیل داد، اینکه گفت مطمئن باشم مرا خبر خواهد کرد، اینکه پای نبیل را وسط نخواهد کشید. به خاطر همۀ کارهایی که برایش کرده بودم افسوس میخوردم. وقتی گفته بود ما با هم اهداف مشترک داریم و هر دو در برابر چیزهای مشترکی میجنگیم باور کرده بودم. اما دروغ گفته بود. همیشه داشته به من دروغ میگفته.
میدانستم باید چه کار بکنم. باید کاری میکردم که دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه نتواند مرا به زندان بیندازد. اگر دستشان به من میرسید دستگیرم میکردند و حرفی که میزدند هم با حرفهای من در تضاد میبود. آنها از من با همۀ افراد [آن حلقۀ تروریستی] عکس داشتند. همه چیز را دربارۀ تفنگها و مواد منفجره و سفر مغرب میدانستند. میتوانستند مرا برای کل عمر پشت میلهها نگه دارند.
باید کاری میکردم که دستگاه اطلاعاتی فرانسه نتواند این حقیقت را انکار کند که من جاسوس آنها بودهام.
«پَسپُغتز سیلوو پِلِی» [1] [لطفاً گذرنامه.] صدایش، ناگهان مرا از افکاری که در آن غرق شده بودم بیرون کشید. نیروهای مرزی در راهروی قطار حرکت و همۀ گذرنامهها را بررسی میکردند. وقتی یکیشان رسید به من، گذرنامهام را تحویلش دادم و آرام گفتم: «باید منو دستگیر کنی!»
از صحبتم شوکه شد. گفت: «ببخشید، چی فرمودید؟!»
-گفتم باید منو دستگیر کنی. همین.
-کار خلافی کردی؟
نه، اما اطلاعات مهمی دارم. مربوط به امنیت ملّیه.
با شک نگاهی به من انداخت. بحثمان کمی ادامه پیدا کرد. بعد اصرار کردم که با رئیسش صحبت کنم. راه افتادیم به سمت انتهای قطار. رئیس بخش مراقبت مرزی، آنجا در یک واگن کوچک نشسته بود. یک بار دیگر حرفم را تکرار کردم: «میخوام با یکی که در زمینۀ امنیت ملی مسئولیت داشته باشه صحبت کنم.»
به نظر میرسید عصبی شده باشد: «من در زمینۀ امنیت ملی مسئولیت دارم.»
گفتم: «با تو که صحبت نمیکنم. قضیه فوری فوتیه. باید با یه نفر از DST صحبت کنم.»
«دیِغسون دو لا سوغوِییانس دو تِغیتوآغ» [2]، یا همان DST، دستگاه اطلاعاتی داخلی فرانسه بود، قرینۀ DGSE که مسئولیت اطلاعات خارجی را بر عهده داشت.
سر این موضوع چند دقیقۀ دیگر سر و کله زدیم. دست آخر خسته شد. قبول کرد در ایستگاه بعدی مرا پیاده کند و به پاسگاه ببرد. اما خیلی عصبانی بود. با حالتی زیرلبی گفت: «اگه سر کارم گذاشته باشی، پشیمون میشی.»
«سر کارت نذاشتم. اگر به حرفم گوش نکنی تویی که پشیمون میشی.»
وقتی به پاسگاه رسیدیم مرا به بازداشتگاه بردند. افسر نگهبان پاسگاه آمد. گفتم میخواهم با کسی از دستگاه امنیت داخلی (DST) صحبت کنیم. کمی در این باره بحث کردیم اما من محکم سر موضعم ایستادم. کوتاه آمد. مدتی بعد، اواسط شب بود که سر و کلۀ یک مرد دیگر پیدا شد. لباس غیرنظامی داشت. با چهرۀ اخمو و ترسناکی گفت: «من خواب بودم، [بیدارم کردن و کشیدن اینجا.] بهتره واقعاً حرف مهمی باشه [و گرنه وای به حالت].»
گفتم واقعاً حرف مهمیه. پرسیدم از DST است، گفت بله و کارت شناساییاش را نشانم داد. گفتم کیفم را که موقع بازداشت تحویل گرفته بودند میخواهم. بعد از مدتی یکی از نگهبانها آمد. کیفم را سرسری گشت و بعد تحویلم داد. شمارۀ ژیل را برداشتم. دادم به دست آن مأمور DST و از او خواستم با این شماره تماس بگیرد و روی پیغامگیر اسم من را بیاورد و بگوید من در بازداشت و در حال صحبت با یکی از ماموران DST هستم.
[مامور رفت تا این کار را بکند]. من هم در بازداشتگاه منتظر نشستم.
تقریباً یک ساعت بعد بود که یک نفرشان آمد و در بازداشتگاه را باز کرد. گفت دنبالش بروم. یک نفر پشت خط بود و میخواست با من صحبت کند. همینکه به دفتر رسیدم گوشی را برداشتم. صدای کسی که آن سمت خط صحبت میکرد، پرانرژی و گرم بود: «حالت چطوره عمر؟!»
غافلگیر شدم. این اولین باری بود کسی در دستگاه اطلاعاتی اسمم را ذکر میکرد. جواب دادم: «خوبم.»
جواب داد: «خوبه. خوشحالم صداتو میشنوم. حالا برام تعریف کن چیا رو بهشون گفتی.»
-هیچ چی نگفتم. مطلقاً هیچی.»
-خوبه. فقط همینطور بمون. سریع از اونجا درت میاریم. چند دقیقه دیگه بهت زنگ میزنم.»
بعد از تمام شدن صحبت مرا به بازداشتگاه برنگرداندند. همانجا منتظر شدند تا اینکه همان مرد دوباره زنگ زد. گفت آن شب را در ایستگاه بمانم تا پلیس برایم بلیط برگشت به بروکسل بگیرد. صبح فردا هم باید با ژیل تماس میگرفتم تا قرار بگذاریم.
بعد از آن، همه در پاسگاه مهربان و خوشبرخورد شده بودند! رئیس پاسگاه اجازه داد گزارش پلیس دربارۀ خودم را خودم بنویسم، چون یقین داشت فقط یک کاغذبازی صوری خواهد بود. با این وجود حاضر نشدم پای آن را امضا کنم. او هم فشاری نیاورد. بعد هم تا نزدیکیهای صبح نشستیم و جوک گفتیم و با هم ورق بازی کردیم.
حالا فهمیده بودند من یکی از خودشان هستم. من هم میدانستم که این را فهمیدهاند. حالا نیروهای ژاندارمری (پلیس مرزی)، پلیس محلی و دستگاه اطلاعات داخلی همگی از این خبر داشتند که من مأمور اطلاعاتیام. ژیل دیگر نمیتوانست زیر آن بزند، دستگاه اطلاعات خارجی هم نمیتوانست. هر نفوذ و سیطرهای که بر من داشتند، در آن شب از دست دادند.
در اتاق انتظار، همانجا که نشسته بودیم و ورق بازی میکردیم یک دستگاه تلویزیون بود. در اخبار، گزارشهایی دربارۀ بازداشتهای صورت گرفته در بلژیک پخش میشد. هنوز اسامی را نمیگفتند، بعداً چند وقتی که گذشت چیزهای خیلی بیشتری فهمیدم.
امین و یاسین را دستگیر کرده بودند. پاییز سال بعد هر دو در بروکسل محاکمه شدند، اتهامات خود را پذیرفتند و دادگاه آنها را به چهار سال زندان محکوم کرد. اما حکیم، حکم سنگینتری گرفت، شاید به این دلیل که خیلی چیزها -ماشینها، خانههای امن و حسابهای بانکی- به نام او بودند. کاملاً از او سوء استفاده کرده بودند.
[…] فردای آن روز با ژیل در بروکسل قرار گذاشتیم. قرار، با دقت بسیار بالایی تنظیم شده بود. شمارۀ کوپهای که باید در آن مینشستم را برایم مشخص کرد، گفت دقیقاً باید از کدام خروجیِ ایستگاه بروم بیرون. همۀ ایستگاه پر بود از پلیس مخفی، من در شناسایی آنها در بین جمعیت تخصص داشتم.
همینکه از ایستگاه آمدم بیرون ژیل را دیدم. با هم تا یکی از رستورانهای مکدونالد قدم زدیم و پشت یکی از میزها نشستیم. خیلی از دستش عصبانی بودم. او هم انتظارش را داشت.
گفتم: «به من دروغ گفتی. گفتی هر وقت تصمیم به دستگیری بشه، به من خبر میدی.» عملاً داشتم فریاد میکشیدم: «گفتی نبیل دستگیر نمیشه.»
ژیل مثل همیشه آرام و خونسرد بود. اما این بار با صدایی آرامتر از همیشه صحبت میکرد و کمی بیشتر در صندلیاش فرو رفته بود. توضیح داد: «تقصیر من نبود. چند تا پلیس راهنمایی ماشین امینو نگه میدارن، بعد میبینن توی ماشین کلی تفنگ هست. واسه همین دستگیرش میکنن. به همین خاطر ما هم مجبور شدیم همه کارا رو فوراً انجام بدیم.» حرفش را باور نکردم.
ادامه داد: «درسته که ما نبیل رو هم گرفتیم. اما باید این کارو میکردیم. اونم با بقیه توی خونه بود. اما فقط چند ساعت نگهش داشتیم و بعدش گذاشتیم بره.»
شنیدن این خبر، خیالم را راحت کرد. از اینکه وضعیت نبیل رو به راه است و مادرم تنها نیست، خوشحال شدم. اما هنوز از دست ژیل خیلی عصبانی بودم. گفتم: «میخواستی منو هم دستگیر کنی.»
ژیل به نشانۀ تایید سرش را تکان داد و گفت: «آره همینطوره. میخواستیم تو رو هم دستگیر کنیم تا بتونی اطلاعات بیشتری ازشون بکشی بیرون. اما قطعاً تو زندان نگهت نمیداشتیم.»
اعتراف کرد از اینکه موقع حمله من داخل خانه نبودهام غافلگیر شده بودند، چون دستگیریها صبح زود اتفاق افتاده بود. بعد هم چند ماشین تمام روز نزدیک خانۀ ما مانده بودند تا به محض برگشتن دستگیرم کند. اما مرا ندیده بودند چون من از مسیر پشتی برگشته بودم.
ژیل چند لحظه ساکت شد، زل زد توی چشمم و گفت: «هنوزم میخوایم بری توی زندان پیش اونا. میخوایم ازشون اطلاعات بیشتری برامون گیر بیاری.» گفت چند نفر از افسران دستگاه اطلاعاتی بلژیک بیرون رستوران منتظرم هستند. تلاش کرد قانعم کند تا به آنها اجازه دهم بازداشتم کنند. «طبیعتا نمیذاریم توی زندان بمونی. فقط میخوایم اطلاعات بیشتری گیر بیاریم. تو تنها کسی هستی که میتونی این کارو بکنی.»
سعی کردم به خودم مسلط بمانم. اما حالم داشت از او به هم میخورد. عجب حرامزادهای بود! من این همه چیز در اختیار او و دستگاهش گذاشته بودم، به خاطر اطلاعات من بود که توانستند این آدمها را دستگیر کنند، اگر من نبودم هیچکدام از این کارها را نمیتوانستند انجام دهند. اگر به آنها بود، حتی منتظرم نمیشدند تا از مغرب برگردم، ولم میکردند تا همانجا بمانم. اما الان دیگر هرچه میخواستند از من استفاده کرده بودند و میخواستند از دستم خلاص شوند. ژیل خیال کرده بود من آنقدر احمقم که مزخرفگوییهایش را باور کنم.
خم شدم روی میز و زل زدم به چشمهایش و گفتم: «گفتی ما اهداف مشترک داریم.» عصبانیت در صدایم آشکار بود. صدایم از طرفی شبیه پچپچ بود و از طرفی شبیه فریاد: «بعد از اون هواپیماربایی، دربارۀ این موضوع صحبت کردیم. قول دادم که کاملاً گوشبهفرمان و متعهد باشم. خیال میکردم تو هم متعهدی. اما تو بهم خیانت کردی.»
با هر کلمهای که میگفتم چشمهای ژیل گشادتر میشد. میخواستم همانقدر که او در رفتار با من بیرحم است من هم در رفتار با او بیرحم باشم. اما در عین حال هنوز به او احتیاج داشتم. گفتم: «حالا هم میگم، برای مبارزه با این تروریستا هرجا بخوای میرم، هرکار بخواهی میکنم. فقط به من ماموریت بده، ببین چطور انجامش میدم. اما هیچ وقت به خاطر تو، زندان نمیرم. تو تسلطی روی من نداری، منم به تو اعتماد ندارم.»
ژیل کمی در صندلیاش عقب رفت. و در حالیکه نفس عمیقش را بیرون میداد گفت: «باشه، باشه. پس باید یه چیز دیگه ردیف کنیم.» سپس سکوت کرد و عمیقاً به فکر فرو رفت. بعد از چند ثانیه گفت: «باید از بلژیک ببریمت بیرون. دیشب اسمت را تحویل اینترپل دادیم. چون اسم وارد سیستم شده، حذف کردنش یه مدت زمان میبره.» کیف پولش را بیرون آورد و مقداری پول به من داد. گفت: «فردا میبریمت فرانسه. باید از شر این لباسا خلاص شی. مواظب باش اصلاً از اتوبوس یا مترو استفاده نکنی. کلاً توی چشم نباش.»
پول را گرفتم. پرسید شب را کجا میمانم. گفتم: «یه فاحشه پیدا میکنم [شبو پیش اون میمونم].» میدانستم اگر بگویم میخواهم پیش کدام یک از دوستانم بمانم، میتواند کاری کند که آنها هم دستگیر شوند.
ادامه دارد...
[1] “Passeports, s’il vous plaît.”
[2] Direction de la Surveillance du Territoire