درسهایی از سرگذشت مادر بزرگوار امام زمان علیه السلام

پیگیری سرگذشت حیرت انگیز «نرجس خاتون» یکی از مصادیق بارز این آیه است: «لَقَدْ کانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِی الْأَلْباب»[۱] «به راستی در سرگذشت آنان، برای خردمندان عبرتی است.» که برای نسل جوان، به ویژه دختران، آموزه های بی نظیری دارد.

درسهایی از سرگذشت مادر بزرگوار امام زمان علیه السلام

مقدمه

پیگیری سرگذشت حیرت انگیز «نرجس خاتون» یکی از مصادیق بارز این آیه است: «لَقَدْ کانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِی الْأَلْباب»[1] «به راستی در سرگذشت آنان، برای خردمندان عبرتی است.» که برای نسل جوان، به ویژه دختران، آموزه های بی نظیری دارد.

در این نوشتار سعی شده است ضمن آشنایی با این بانوی کرامت، درسها و پیامهای سرگذشت ایشان را ارائه کنیم.

جناب نرجس خاتون، همسر امام حسن عسکری(ع) و مادر بزرگوار امام زمان(ع)، شاهزاده ای رومی بود و برای آنکه شناسایی نشود، سوسن، صیقل، ریحانه و ملیکه[2] نیز نامیده می شد. پدرش «یشوعا» پسر قیصر روم شرقی و مادرش، از نوادگان شمعون (یار حضرت مسیح(ع) و وصی او) به شمار می رفت.

از امام هشتم (ع) پرسیدند: قائم شما اهل بیت کیست؟ فرمود: «الرَّابِعُ مِنْ وُلْدِی ابْنُ سَیدَةِ الْإِمَاءِ یطَهِّرُ اللَّهُ بِهِ الْأَرْضَ مِنْ کلِّ جَوْر؛[3] چهارمین فرزند از فرزندان من و پسر سید کنیزان است. خداوند توسط او زمین را از هرستمی پاک خواهد کرد.»

این دختر سعادتمند و یگانه همسر امام حسن عسکری (ع) با اینکه در کاخ زندگی می کرد، چنان پاک و با عفّت بود که از حیث اخلاق و رفتار به خانوادۀ مادری اش شباهت داشت و همچون جدّش شمعون با الهام از حضرت عیسی و مریم(ع)، سرشار از معنویت و پاکی بود.

این دختر نجیب، همواره دوست داشت با خانواده ای پاک و موحّد وصلت کند و خداوند او را یاری کرد تا به طور معجزه آسایی، خود را به امام حسن عسکری(ع) برساند. هنگامی که به خانۀ امام هادی(ع) وارد شد، حضرت وی را به خواهرش «حکیمه خاتون» سپرد تا آموزه های اسلام را به او تعلیم کند.

مادر امام عصر (ع)

«محمد بن عبد الجبار» روایت می کند: به محضر سرورم امام حسن عسکری (ع) عرض کردم: ای پسر رسول خدا! جانم به فدایت باد! من دوست دارم بدانم بعد از شما امام و حجت خدا بر بندگان کیست؟ فرمود: «إِنَّ الْإِمَامَ وَ الْحُجَّةَ بَعْدِی ابْنِی سَمِی رَسُولِ اللَّهِ (ص) وَ کنیهُ الَّذِی هوَ خاتِمُ حُجَجِ اللَّه؛ امام و حجت خدا بعد از من، فرزند من است، که همنام رسول خدا و هم کنیۀ آن حضرت می باشد. او [پایان بخش و] آخرین حجج الهی [و خلیفه از خلفای پروردگار] است.»

پرسیدم: مادرش چه کسی خواهد بود؟ فرمود: «مِنْ اِبْنَةِ ابْنُ قَیصَر مَلَک الرُّوم، ألا أنَّهُ سَیولَدُ وَ یغِیبُ عَنِ النَّاسِ غیبَةً طوِیلَةً ثُمَّ یظْهَرُ؛ از دختر پسر قیصر، نوۀ امپراطور روم. آگاه باش که او در آینده ای نزدیک متولد می شود، و بزودی غایب می شود از میان مردم، غیبتی طولانی سپس ظاهر می شود.»[4]

نرجس در حدیث لوح

«جابر بن عبد الله انصاری» می گوید: به محضر حضرت فاطمه زهرا وارد شدم تا ولادت حسین(ع) را تهنیت گویم که ناگاه صحیفه ای در دست آن حضرت دیدم. عرض کردم: ای سرور زنان! این صحیفه ای که در دست شما می بینم، چیست؟ فرمود: اسامی ائمّه از فرزندان من در آن است، گفتم: آن را به من بدهید تا در آن بنگرم. فرمود: ای جابر! اگر منهی نبود، چنین می کردم؛ ولی نهی شده است که جز پیامبر یا وصی و یا اهل بیت به آن دست بزند؛ ولی به تو اجازه داده می شود که روی آن را بنگری و بدانی. جابر می گوید: آن را تا آنجا خواندم که به نام مادر دوازدهمین وصی رسول خدا(ص) رسیدم. در آن نوشته بود: «.... أَبُو الْقَاسِمِ مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ هُوَ حجَّةُ اللَّه تَعَالَی عَلَی خَلْقِهِ الْقَائِمُ أُمُّهُ جَارِیةٌ اسْمُهَا نَرْجِسُ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیهِمْ أَجمَعِینَ؛[5] ابو القاسم فرزند حسن و او حجّت خدا بر خلقش می باشد. مادرش جاریه ای به نام نرجس، صلوات الله علیهم اجمعین است.»

هجرت برای خوشبختی

«بشر بن سلیمان» از فرزندان «ابو ایوب انصاری» یکی از یاران و همسایگان امامین عسکریین(ع) در شهر سامرا می گوید: روزی کافور، غلام امام هادی(ع) نزد من آمد و مرا به محضر حضرت دعوت کرد. چون خدمت حضرت رسیدم، فرمود: ای بشر! تو از اولاد انصار هستی.[6] دوستی شما نسبت به ما اهل بیت(ع) پیوسته برقرار بوده است و فرزندان شما آن را از همدیگر به ارث می برند و شما مورد اعتماد ما می باشید. می خواهم تو را امتیازی بدهم که در مقام دوستی با ما بر سایر شیعیان پیشی گیری و رازی را با تو در میان می گذارم.

سپس نامۀ زیبایی به خط و زبان رومی مرقوم فرمود و سر آن را با خاتم مبارک مهر کرد و کیسۀ زردی که دویست و بیست اشرفی در آن بود، بیرون آورد و فرمود: این را گرفته، به بغداد می روی و صبح، فلان روز در کنار پل فرات می ایستی. چون کشتی حامل اسیران نزدیک شد و اسیران را دیدی، می بینی بیش تر مشتریان، فرستادگان اشراف بنی عباس و برخی از جوانان عرب می باشند. در این موقع مواظب شخصی به نام «عمر بن زید» برده فروش باش که کنیزی را  با اوصافی مخصوص که از جمله دو لباس حریر پوشیده و با حفظ حجاب، خود را از دسترسی مشتریان نگه می دارد  به مشتریان عرضه می دارد.

در این وقت صدای نالۀ او را به زبان رومی از پس پردۀ رقیقی می شنوی که بر اسارت و هتک احترام خود می نالد. یکی از مشتریان به «عمر بن زید» خواهد گفت: عفّت این کنیز رغبت مرا به وی جلب نموده، او را به سیصد دینار به من بفروش! کنیزک به زبان عربی می گوید: اگر تو حضرت سلیمان و دارای حشمت او باشی، من به تو رغبت ندارم. بیهوده مال خود را تلف مکن! فروشنده می گوید: پس چاره چیست؟ من ناگزیرم تو را بفروشم. کنیز می گوید: چرا شتاب می کنی؟ بگذار خریداری پیدا شود که قلب من به وفاداری و امانت وی آرام گیرد.[7]

در این هنگام نزد فروشنده برو و بگو: من حامل نامۀ لطیفی هستم که یکی از اشراف به خط و زبان رومی نوشته و کرم و وفا و شرافت و امانت خود را در آن شرح داده است. نامه را به کنیز نشان بده تا دربارۀ نویسندۀ آن بیاندیشد. اگر به وی مایل گردید و تو نیز راضی شدی، من به وکالت او کنیزک را می خرم.

بشر بن سلیمان می گوید: طبق رهنمودهای امام(ع) عمل کردم و همانطور شد که امام(ع) پیش بینی کرده بود. جلو رفته، خود را معرفی کردم و نامه را به آن کنیز نشان دادم.[8]

معرفت به مقام اهل بیت(ع)

چون نگاه آن دختر اسیر به نامۀ حضرت افتاد، اشک در چشمانش حلقه زد و به شدت گریست. گویی که منتظر همان لحظه بود. سپس به عمر بن زید رو کرد و گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش! من وارد معامله شدم و در تعیین قیمت او با فروشنده گفتگوی بسیار کردم تا به همان مبلغ که امام(ع) به من داده بود، راضی شد. من پول را به وی تسلیم کردم و با کنیز که خندان و شادان بود، به محلی که در بغداد اجاره کرده بودم، آمدیم. در آن حال، با بی قراری زیاد نامۀ امام هادی(ع) را از جیب بیرون آورده، می بوسید و روی دیدگان خود می نهاد و بر بدن و صورت می کشید. من گفتم: عجبا! نامه ای را می بوسی که نویسندۀ آن را نمی شناسی! گفت: ای درماندۀ کم معرفت! به مقام فرزندان پیامبران گوش فرا ده و دل سوی من بدار. من ملیکه، دختر یشوعا، پسر قیصر روم هستم. مادرم از فرزندان حواریین است و به شمعون، وصی حضرت عیسی(ع) نسب می رسانم. بگذار داستان عجیب خود را برایت نقل کنم.

جد من  قیصر  می خواست مرا که سیزده سال بیش تر نداشتم، به برادرزاده اش تزویج کند. سیصد نفر از رهبانان و کشیشان نصارا از دودمان حواریین عیسی بن مریم(ع) و هفتصد نفر از اعیان و اشراف و چهار هزار نفر از امرا، فرماندهان، سران لشکر و بزرگان مملکت را جمع کرد. آنگاه تختی آراسته به انواع جواهرات را روی چهل پایه نصب کرد. پسر برادرش را روی آن نشاند. صلیبها را بیرون آورد و اسقفها پیش روی او قرار گرفتند و انجیلها را گشودند. ناگهان زلزله ای عجیب آمد، صلیبها از بلندی بر روی زمین فرو ریخت و پایه های تخت درهم شکست. کاخ لرزید و هر کسی که روی تخت نشسته بود، سرنگون شد. خود امپراطور و پسر عمویم با حالت بیهوشی از بالای تخت بر روی زمین افتادند و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت. سخت لرزیدند و وحشت عجیبی حاضران را فرا گرفت. یکی از کشیشان بزرگ به حضور امپراطور آمد و عرض کرد: پادشاها! ما را از مشاهدۀ این اوضاع منحوس که نشانۀ زوال دین مسیح و مذهب پادشاهی است، معاف بدار؛ جدم نیز اوضاع را به فال بد گرفت. با این حال، به اسقفها دستور داد تا پایه های تخت را استوار کنند و صلیبها را دوباره برافرازند.

این بار امپراطور تصمیم گرفت که مرا به همسری برادرزادۀ دیگرش درآورد، و با خود گفت: شاید این حادثۀ زلزله برای آن بود که ملیکه همسر برادرزادۀ اوّلی نگردد؛ بلکه همسر برادرزادۀ دومی شود، پس دستور داد مجلس را مثل سابق آراستند. دربانان و خدمتکاران در جایگاهی مخصوص قرار گرفتند، تخت مخصوص را نیز در جای خود گذاشتند. روحانیون برجستۀ مسیحی با دست گرفتن شمعدانها و لباسهای مخصوص، در کنار تخت قرار گرفتند. پسر عموی دیگرم بر تخت مخصوص نشست. همین که مراسم عقد شروع شد و کشیشان خواستند عقد بخوانند، بار دیگر زلزله رخ داد و حاضران پریشان شدند. رنگها پرید، مجلس به هم ریخت و تختها واژگون شد. امپراطور و برادرزادۀ دومی از تخت بر زمین افتادند و همگی وحشت زده از کاخ بیرون آمده، به خانه های خود رفتند.

امپراطور بسیار ناراحت شد و در اندوه فرو رفت و لحظه ای این دو حادثۀ عجیب را فراموش نمی کرد. چون بزرگ اسقفها این صحنه را مشاهده کرد، رو به جدم کرد و گفت: پادشاها! ما را از مشاهدۀ این اوضاع منحوس که نشانۀ زوال دین مسیح و مذهب پادشاهی است، معاف بدار!

جدم باز اوضاع را به فال بد گرفت. پس مردم پراکنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرم سرا رفت و پرده ها بیفتاد.

شیرین ترین رؤیا

حضرت نرجس در ادامه فرمود: شبی در خواب دیدم که حضرت عیسی(ع) و شمعون، وصی او، و گروهی از حواریین در قصر جدم قیصر، اجتماع کرده اند و در جای تخت، منبری که نور از آن می درخشید، قرار دارد. چیزی نگذشت که پیغمبر خاتم و داماد و جانشین او و جمعی از فرزندان وی وارد قصر شدند. حضرت عیسی (ع) به استقبال شتافت و با حضرت محمد(ص) روبوسی کرد. پیامبر (ص) فرمود: یا روح الله! من به خواستگاری دختر وصی شما شمعون، برای فرزندم آمده ام و در این هنگام به امام حسن عسکری(ع) اشاره نمود. حضرت عیسی(ع) به شمعون نگاه کرد و گفت: شرافت به سوی تو روی آورده است. با این وصلت مبارک موافقت کن! او گفت: موافقم.

پس محمد(ص) بالای منبر رفت و خطبه ای انشا فرمود و مرا برای فرزندش تزویج کرد، سپس حضرت عیسی (ع) و فرزندان خود و حواریون را گواه گرفت.

بعد از این رؤیای شیرین از خواب بیدار شدم؛ ولی ماجرای این خواب را به هیچ کس و حتّی جدم نگفتم، مبادا به من آسیبی برسانند؛ ولی شب و روز در فکر این خواب عجیب بودم، و با خود می گفتم: من در این جا، و امام حسن عسکری(ع) در شهری بسیار دور. چگونه به خانۀ او راه می یابم؟ محبّت امام عسکری(ع) سراسر دلم را پر کرده بود. تنها به او می اندیشیدم تا اینکه بیمار و رنجور شدم. تمام پزشکان روم را به بالین من آوردند؛ ولی معالجۀ آنها بی نتیجه ماند؛ چراکه بیماری من، جسمی نبود! کم کم لاغر و رنجور گشتم و بیماری ام سخت شد.[9]

اندیشه های ارزشمند و معنوی

اغلب دختران آرزوهای فراوان مادی و ظاهری دارند؛ رسیدن به رفاه، داشتن همسری با جایگاه اجتماعی بالا، خانۀ مجلل و تشریفاتی، رسیدن به یک زندگی ایده آل و... ؛ امّا ملیکه، این شاهزادۀ سعادتمند، افکار ارزشمند و معنوی را در سر می پروراند.

او در ادامۀ خاطرات خود می گوید: روزی پدرم که از زنده ماندن من ناامید شده بود، به من گفت: آیا هیچ آرزویی داری تا آن را برآورم؟ گفتم: آرزویم این است که به زندانیان مسلمان که در جنگ اسیر و دستگیر شده اند، سخت نگیرید، و آنها را از شکنجه معاف دارید، شاید به خاطر این کار خوب، خداوند حال مرا نیک کند و سلامتی مرا به من بازگرداند، و حضرت مسیح (ع) و مادرش مریم(ع) با این کار نیک به من لطف و مرحمت کنند.

پدرم خواستۀ مرا برآورد. عدّه ای از زندانیان مسلمان را آزاد کرد، و مجازات و شکنجۀ بعضی را بخشود. بسیار خوشحال شدم. از آن به بعد روز به روز حالم بهتر می شد. همین موضوع باعث شد که پدرم دستور داد تا بیش تر از زندانیان مسلمان دلجویی کنند و آنها را ببخشند و خوشنودی آنها را به دست آورند.

از سوی دیگر پدرم تمام پزشکان را احضار و از مداوای من استفسار کرد، و چوم مأیوس گردید، گفت: نور دیده! هر خواهشی داری، بگو تا در انجام آن بکوشم! گفتم: پدر جان! اگر اسیران مسلمین را آزاد گردانی، امیدوارم حضرت عیسی و مادرش(ع) مرا شفا دهند. پدرم تقاضای مرا پذیرفت و من نیز به ظاهر اظهار بهبودی کرده، کمی غذا خوردم. پدرم از این واقعه خشنود گردید و سعی در رعایت حال اسیران مسلمین و احترام آنان نمود.

چهارده شب از این جریان گذشت. شبی خوابیده بودم. در خواب دیدم حضرت فاطمه زهرا همراه مریم و بانوان دیگر نزد من آمدند. حضرت مریم به من گفت: این بانو مادر همسر توست. بی اختیار به یاد امام حسن عسکری(ع) افتادم، و قلبم فرو ریخت. به حضرت فاطمه عرض کردم: از فرزندت حسن عسکری (ع) گله دارم که سری به من نمی زند... دیگر گریه امانم نداد، زار زار گریستم.

حضرت فاطمه فرمود: تا تو مسیحی هستی، فرزندم به سراغ تو نمی آید. اگر می خواهی خدا و حضرت مسیح (ع) از تو خشنود شوند، دین اسلام را بپذیر تا چشمت به جمال امام حسن عسکری(ع) روشن شود.

 

غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند

پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز[10]

 

گفتم: ای بانوی بزرگ! با تمام وجودم حاضرم که آیین اسلام را بپذیرم.

فرمود: بگو: «اَشْهَدُ اَنْ لَا اِلَهَ اِلَّا اللهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله» من نیز گفتم.

آنگاه فاطمه زهرا مرا به آغوش محبتش گرفت، نوازش داد و فرمود: خوشحال باش! به تو مژده می دهم که از این به بعد امام حسن عسکری(ع) به دیدارت خواهد آمد و تو به زیارت او موفّق می شوی!

از خواب بیدار شدم. بسیار خوشحال بودم و همواره یکتایی خدا و پیامبری محمد(ص) را به زبان می گفتم، و در انتظار دیدار امام حسن عسکری(ع) بودم.

نجات از غم ایام

«ملیکه» همچنان آرزو می کرد که روزی بیاید از میان خاندان امپراطور روم برود و از آلودگی دنیاپرستی این خاندان نجات یابد و به سعادت خدمت در خانۀ امام حسن عسکری (ع) مفتخر گردد.

او ادامۀ خاطرات خود را چنین بیان می کند: شب بعد امام را در خواب دیدم و در حالی که از گذشته شکوه می نمودم، گفتم: ای محبوب من! من که خود را در راه محبّت تو تلف کردم! فرمود: «مَا کانَ تَأَخُّرِی عَنْک إِلَّا لِشِرْکک فَقَدْ أَسْلَمْتِ وَ أَنَا زَائِرُک فِی کلِّ لَیلَةٍ إِلَی أَنْ یجْمَعَ اللَّهُ شَمْلَنَا فِی الْعِیان؛[11] نیامدن من به خاطر مذهب سابق تو بود و اکنون که اسلام آورده ای، هر شب به دیدنت می آیم تا موقعی که فراق ما به وصال مبدل گردد. از آن شب تا کنون شبی نیست که وجود نازنینش را بخواب نبینم.

اسارت، مقدمۀ سعادت

«بشر بن سلیمان» می گوید: از آن بانوی بزرگوار پرسیدم: چطور شد که در میان اسیران قرار گرفتی؟ گفت: در یکی از شبها در عالم خواب امام حسن عسکری(ع) فرمود: فلان روز جدت قیصر لشکری به جنگ مسلمانان می فرستد. تو نیز به طور ناشناس و در لباس خدمتکاران همراه عده ای از کنیزان از فلان راه به آنها ملحق شو. چنین کردم، پس پیشقراولان اسلام مطلع شدند و ما را اسیر گرفتند و کار من بدین گونه که دیدی، انجام پذیرفت؛ ولی تاکنون به کسی نگفته ام که نوۀ پادشاه روم هستم؛ حتی پیرمردی که در تقسیم غنایم جنگ سهم او شده بودم، نامم را پرسید؛ ولی من اظهاری نکردم و گفتم: نرجس! گفت: نام کنیزان؟!

بشر از اینکه یک زن رومی به زبان عربی مسلط بود، تعجب کرد و از او پرسید: تعجب می کنم. تو اهل فرنگی؛ اما به زبان عربی به خوبی سخن می گویی!

پاسخ فرمود: جدم به دلیل علاقۀ زیادش به من، می خواست آداب و رسوم ملتهای دیگر را فرا گیرم و مرا در این کار بسیار تشویق می کرد. او زن مترجمی را که به عربی و فرنگی مسلط بود، مأمور کرد هر صبح و شب نزد من آید و زبان عربی را به من بیاموزد. من نیز به خوبی آموختم.[12]

ازدواج با امام عسکری(ع)

وجود خفقان و استبداد حاکم وقت باعث شد که مراسم وصلت امام حسن عسکری(ع) و نرجس به صورت مخفیانه و در خانۀ حکیمه خاتون برگزار گردد. این عمۀ بزرگوار امام عسکری(ع) در این باره می گوید:

«روزی برادرزاده ام، امام حسن عسکری(ع) به دیدارم آمد و به نرجس نیک نظر کرد و فرمود: عمه جان! از او در شگفتم. عرض کردم: شگفتی شما از چیست؟ فرمود: به زودی فرزندی از وی پدید می آید که نزد خدای تعالی گرامی است و خداوند به واسطۀ او زمین را از عدل و داد آکنده سازد، همچنان که پر از ستم و جور شده باشد. عرض کردم: ای آقای من! آیا او را می خواهی؟ فرمود: از پدرم در این باره کسب اجازه کن!

بعد از آنکه حکیمه خاتون از امام هادی(ع) اجازه گرفت، امام به خواهرش حکیمه فرمود: ای مبارکه! خدای تعالی دوست دارد که تو را در پاداش این پیوند مقدس شریک گرداند و بهره ای از خیر برای تو قرار دهد. حکیمه بی درنگ به منزل برگشت و مقدمات این وصلت زیبا را فراهم نمود. بدین ترتیب، ازدواج امام حسن عسکری(ع) با جناب نرجس خاتون در منزل عمه اش حکیمه برگزار شد. آنان بعد از چند روز به منزل حضرت هادی(ع) منتقل شدند.[13]

در آن دوران، فضای سامرّا برای امام هادی(ع) و خانواده اش در اوج خفقان بود و تمام حرکات و سکنات آن بزرگواران همواره تحت نظر نظامیان و جاسوسان خلفای ستمگر عباسی بود؛ امّا جناب نرجس، با سعۀ صدر تمامی سختیها و ناامنیهای موجود را برای خدا و به عشق اهل بیت(ع)تحمل می کرد و لحظه ای در دفاع از ارزشهای الهی کوتاهی نمی کرد.

چه فرخنده شبی!

یک سال و یک ماه پس از ازدواج امام حسن عسکری(ع) و نرجس خاتون، حضرت ولی عصر امام زمان(ع) در نیمه شعبان 255 ق متولد شد.

حکیمه خاتون می گوید: در شب نیمه شعبان، امام حسن عسکری(ع) مرا خواست و فرمود: عمه جان! امشب نیمۀ شعبان است، نزد ما افطار کن که خداوند در این شب فرخنده کسی را به وجود می آورد که حجت او در روی زمین می باشد. عرض کردم: مادر این نوزاد مبارک کیست؟ فرمود: نرجس. گفتم: فدایت گردم! اثری از بارداری در نرجس خاتون نیست. فرمود: همین است که می گویم.

سپس به خانۀ حضرت رفتم، سلام کرده، نشستم، نرجس خاتون آمد. کفش از پای من درآورد و گفت: ای بانوی من! شب بخیر. گفتم: بانوی من و خاندان ما تویی! گفت: نه! من کجا و این مقام بزرگ کجا؟

گفتم: «بُنَیةِ إِنَّ اللَّهَ تَعَالَی سَیهَبُ لَک فِی لَیلَتِک هَذِهِ غُلَاماً سیداً فی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ قَالَتْ فَخَجِلَتْ وَ اسْتَحْیت؛[14] دختر جان! امشب خداوند پسری به تو هدیه می کند که سرور دو جهان خواهد بود. چون این سخن شنید، با کمال حُجْب و حیا نشست.»

این رفتار ارزشمند نرجس چقدر می تواند برای دختران امروزه ما که در پی امام زمان (ع) هستند، الگو و اسوه باشد. در روزگاری که دشمنان مکتب اهل بیت(ع) در تلاش اند از هر راهی پردۀ عفاف و حیا را از زنان و دختران ما بدرند و با روشهای گوناگون در صدد نابودی این گوهر ناب از نسل امروزی اند، جا دارد فرزندانمان را در این جامعه با فرهنگ مهدوی(ع) پیوند داده و مصونیت بخشیم.

چه مبارک سحری

حکیمه خاتون در ادامۀ خاطرات خود می گوید: سپس نماز عشا را خواندم، افطار کردم و خوابیدم. سحرگاه برای ادای نماز شب برخاستم. دیدم نرجس خوابیده است و از وضع حمل او خبری نیست.

از اطاق بیرون رفتم، وضو گرفتم و مشغول نماز شب شدم. نماز را خوانده و از اطاق بیرون رفتم. به آسمان نگاه کردم، دیدم طلوع فجر است؛ اما هنوز اثری از فرزند نیست.[15]

در آن حال دربارۀ وعدۀ امام تردید کردم که ناگهان حضرت از جایی که تشریف داشتند، با صدای بلند مرا صدا زده، فرمودند: عمه! تعجب مکن که وقت نزدیک است! چون صدای امام را شنیدم شروع به خواندن سوره «الم سجده» و «یس» نمودم در این وقت نرجس با حال مضطرب از خواب برخاست، من به وی نزدیک شدم و نام خدا را بر زبان جاری کردم و پرسیدم: آیا احساس خاصی داری؟ گفت: آری. گفتم: ناراحت نباش و دل قوی بدار! این همان مژده است که به تو دادم، سپس هر دو به خواب رفتیم.

اندکی بعد برخاستم. دیدم بچه متولد شده و روی زمین با اعضای هفتگانه[16] خدا را سجده می کند. آن ماه پاره را در آغوش گرفتم. دیدم به عکس نوزادان دیگر، از آلودگیهای حین ولادت پاکیزه است! در این هنگام، امام حسن عسکری(ع) مرا صدا زد که فرزندم را بیاور! چون نوزاد را نزد پدر بزرگوارش بردم، امام (ع) او را به سینۀ مبارک چسباند و زبان در دهانش گرداند و دست بر چشم و گوش و بندهای او کشید، سپس فرمود: فرزندم! با من حرف بزن!

آن مولود مسعود گفت: «اَشْهَدُ اَنْ لَا اِلَهَ اِلَّا اللهُ وَحْدَهُ لَا شَرِیک لَه وَ اَشهَدُ اَن مُحَمَّداً رَسُولُ اللهِ» آن گاه بر امیر المؤمنین و ائمۀ طاهرین (ع) درود فرستاد و چون به نام پدرش رسید، دیدگان گشود و سلام کرد. امام (ع) فرمود: عمه جان! او را نزد مادرش ببر تا به او نیز سلام کند و باز نزد من برگردان! چون او را نزد مادرش بردم، سلام کرد، مادر نیز جواب سلامش را داد. سپس او را نزد امام حسن عسکری (ع) برگرداندم.

بانوی خاندان عصمت

آری، این چنین یک دختر پاک و دانا، خود را از آلودگی کاخ شاهان نجات داد، و در خطّ جدّ مادر خویش، شمعون قرار گرفت، و همین هدف و ایدۀ مقدّس را دنبال کرد. خدا نیز او را یاری داد تا سرانجام افتخار و لیاقت آن را یافت که همسر امام حسن عسکری(ع) و مادر امام زمان گردد. به این جهت، حکیمه خاتون او را به عنوان سیده می خواند.

این دختر شایسته در اثر تلاشهای خود و لطف خداوند به مقامات عالیه و کرامات معنوی نیز دست یافت.

پیامها و آموزه های اخلاقی و تربیتی

از این بانوی با عظمت می توان درسهای زندگی آموخت و از زندگی با برکتش پیامهای آموزنده ای را دریافت نمود. از جمله:

1- تدین و پاکدامنی، در اوج زندگی اشرافی؛

2- پاسداری از ایمان در محیط آلوده؛

3- امکان ازدواج دختری مرفه با اهل ایمان و ساده زیست؛

4- نقش امدادهای غیبی در زندگی؛

5- اهمیت خوابهای صادقانه در پیش بینی حوادث؛

6- معالجۀ بیماریهای روحی با نیکی به مسلمانان؛

7- تلاش برای هجرت از محیطهای آلوده؛

8- پاسداری از حجاب و عفاف در سخت ترین شرایط؛

9- برجستگی حیا و شرم در زندگی یک دختر؛

10- نقش امام شناسی؛

11- عشق به ولایت و امامت؛

12- انتخاب عزت و شرف در مقابل متاع دنیا؛

13- استقبال از آموزش معارف دین؛

14- انس با عالمان دین؛

15- ادب در مقابل بزرگان؛

16- همسرداری و رازداری در دوران حبس؛

17- تحمل مشکلات و سختی، بعد از شهادت همسر؛

18- داشتن نامهای زیبا؛

19- تربیت فرزند شایسته؛

20- لیاقت مادری فرزند شایسته؛

21- بریدن از فامیل فقط برای رسیدن به حق؛

22- رشد فوق العادۀ معنوی و عرفانی در کوتاه ترین زمان؛

23- و....

پی نوشت ها

[1] یوسف/111.

[2] بحار الانوار، محمد باقر مجلسی، دارالکتب الاسلامیه، تهران، 1378ش، ج 51، ص 15 و 7.

[3] کفایة الاثر فی النص علی الأئمة الإثنی عشر، ص 275.

[4] اثبات الهداة بالنصوص و المعجزات، شیخ حرّ عاملی، نشر اعلمی، بیروت، ج 5، ص196.

[5] کمال الدین و تمام النعمه، شیخ صدوق، نشر اسلامیه، تهران، ج 1، ص 306.

[6] انصار از مردم مدینه هستند که هنگام ورود پیغمبر(ص) به مدینه، با حضرت بیعت کرده، در راه رواج دین اسلام، به یاری ایشان برخاستند.

[7] بحار الانوار، ج 51، ص 6؛ کمال الدین و تمام النعمه، ج 2، ص 420.

[8] همان.

[9] همان.

[10] دیوان حافظ، نشر سمیر، تهران، غزل264.

[11] بحار الانوار، ج 51، ص 9.

[12] غیبت شیخ طوسی، دار المعارف الاسلامیه، قم، 1411ق، ص213.

[13] بحار الانوار، محمدباقر مجلسی، بیروت، ج 51، ص12.

[14] کمال الدین و تمام النعمة، ج 2، ص 424.

[15] بحار الانوار، ج 51، ص 2.

[16] اعضای هفتگانه عبارت است از: دو کف دست، سر دو زانو، سر دو انگشت شست پاها و پیشانی که سجده با آنها انجام می گیرد.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان