(این مقاله، بخشهای زیادی از داستان سریال Game of Thrones، از ابتدا تا انتهای قسمت سوم فصل هشتم آن را اسپویل میکند)
مشکلشان با این اپیزود نبود. اکثر نقدهای مطلقا منفی واردشده بر The Long Night را میگویم که البته تعدادشان چه در میان طرفداران جهانی و چه در میان منتقدان، همواره با نسبتی معادل با اقلیت دیده میشد. اما کم یا زیاد، مخاطبان و منتقدانی هستند که Game of Thrones را با قسمت جدیدش در خاک کردند و حتی فرصت را مناسب دیدند و تمام داشتههایش در گذشته را نیز، زیر سؤال بردند؛ از مخاطبانی که کمتر اپیزودی از سریال را تا به امروز دیده بودند و صرفا با دنبال کردن Trend جهانی به تماشای قسمت سوم فصل هشتم آن نشستند، تا بینندگانی که سالها با این سریال زندگی میکردند و «شب طولانی» را نالایق یدک کشیدن نام آن دانستند. در کلِ این جمع، اغلب نظرات منفی، برآمده از خود اپیزود مورد بحث نبودند و اصلا ارتباط مستقیم با داستانی نداشتند که توسط دیوید بنیاف و دی. بی. وایس در طول آن، ارائه میشد. به بیان بهتر، مخالفان صد در صدی، بر لحظه به لحظهی این هشتاد و دو دقیقه، موسیقیهایش، فیلمبرداریهایش و داستانگوییهایش، همان نقدی را داشتند که احتمالا آن را بر جملهی «آریا استارک، شاه شب را کشت»، وارد میساختند. برای آنها، مسئله اصلا دربارهی چرایی و چگونگیِ رخداد پیشآمده نیست. چرا که نظرات منفیشان، جای دیگری را هدف گرفته بودند. عدهای با غرق شدن در تئوریهای جذاب، اتفاق از راه رسیده را به هیجانانگیزی و شگفتآوری افکارشان نشناختند و عدهای هم که انتظاراتشان از سریال مطابق سکانسهای خلقشده نبود، تفاوت کار سازندهها با نگاه خویش را دلیل بزرگی برای زیر سؤال رفتن مطلق محصول ارائهشده در نظر گرفتند.
این نظرات و نقدهای منفی، اصلا در ساعات بعد از تماشای The Long Night متولد نشدند و شکلگیریشان، غالبا به زمانی بسیار قبلتر بازمیگردند. به همان زمانیکه شورانرهای سریال باتوجهبه شرایط انتشار کتابهای جرج آر. آر. مارتین، آرامآرام بخشهایی از مسیر حرکتشان را از رمانهای او جدا کردند و خیلی سریع مخالفانی یافتند که دیگر هیچرقمه، قرار نبود با ساختهشان کنار بیایند. به همین خاطر با آن که در ظاهر، پایه و اساسِ نظرات سرتاسر منفی مرتبط با سومین اپیزود هشتمین فصل سریال به ماهیت اتفاقاتش و علیالخصوص کشته شدن نایتکینگ توسط آریا اشاره میکنند، اما حقیقت آن است که این نظرات، از مدتها قبل شکلگرفتهاند. حجم قابل توجهی از افرادی که به اینچنین پایان یافتن کار نایتکینگ اعتراض دارند، از همان زمانیکه بنیاف و وایس خلقت او را متفاوت با کتابها و بر پایهی وارد شدنِ دراگونگلس بر بدن او توسط فرزندان جنگل به تصویر کشیدند، نظراتشان دربارهی سریال را منفی کردند.
از همان زمانیکه آریا بهعنوان دختری نوجوان پا به خانهی سیاهوسفید گذاشت و مرحله به مرحله تواناییهایش مبنی بر قرار گرفتن در جایگاه یک مرد بیچهره را کسب کرد، آنها سریال را در شخصیتپردازی او اغراقآمیز دانستند. از همان زمانیکه آریا موقع نبرد با The Waif شمع را خاموش ساخت و با تکیه بر تواناییاش مبنی بر مبارزه درون تاریکی وی را کشت، دختر ادارد استارک را با وجود دیدن مسیر سختی که پشت سر گذاشته بود، بیش از حد قوی خطاب کردند. از همان زمانیکه سریال نشان داد به هر دلیل، نمیخواهد به پیشینه و افسانههای نهفته در پس نایتکینگ و دیگر وایتواکرها اهمیت فوقالعاده زیادی بدهد، فاتحهی آن را خواندند. مسئله هیچوقت دربارهی سکوت شاه شب، کشته شدن شاه شب توسط آریا و تمام شدن نبردش با انسانها در طول یک قسمت نبود و به مدتها قبل برمیگشت. سریال از همان اوایل فصل پنجم به بعد، قدم به مسیری گذاشت که بعضی از طرفدارهای سختگیر کتابها، وارد شدن به آن را ممنوع میدانستند. همین هم پایانبندیِ اپیزود سوم فصل هشت را برایشان تبدیل به لحظهی فوقالعادهای برای زیر سؤال بردن کرد.
اگر کمی واقعگرایانهتر مسئله را زیر ذرهبین ببرید، متوجه میشوید که بنیاف و وایس با این اپیزود، به همهی تماشاگران آنچه را که میخواستند، اهدا کردند. افرادی که صادقانه آمادهی پذیرش داستان ارائهشده توسط سازندگان بودند، قسمت سوم را دیدند و در ترس و هیجان و تعلیق و پایانبندیاش غرق شدند. بهگونهای که شاید نقدهای کوچک و بزرگی بر بخشهایی از آن داشتند ولی درنهایت، نبرد وینترفل را به همان اندازه که قولش داده شده بود، لایق پذیرش خطاب کردند. دستهی دوم هم اما در کمال تعجب، به تمام خواستههایشان دست یافتند. چون همانگونه که میخواستند، پایانی قطعی بر تئوریپردازیهای مرتبط با کتابها را به تماشا نشستند که وارد ساختن حجمههای منفی بر آن، سبب میشد آسانتر بتوانند تنفرشان از فصول اخیر «بازی تاج و تخت» را فریاد بزنند. چرا که کشته شدن شاه شب توسط آریا استارک، خارج از دنیای بینندگان اصلی سریال هم مخالفان زیادی داشت؛ از آدمهایی که بدون شناخت جهان بناشده درون آن، از کشته شدن آنتاگونیست اصلی توسط یک دختربچه (!) ایراد میگرفتند تا بینندگانی که نابودی وی توسط یک دختر را بهعنوان مدرکی برای انتقاد از فضای مطلقا فمنیستی فیلمها و سریالهای آمریکایی به شمار آوردند. آن طرف ماجرا نیز، افرادی بودند که طرفدارای از شاهکار ماندگار پیتر جکسون را با زیر سؤال بردن تمام و کمال ساختهی شبکه HBO اشتباه گرفتند و به انتقاد از ذرهذرهی ثانیههایش پرداختند. خلاصهی همهی اینها هم شد فراهم آمدن جریانی کلی که ابدا از ابتدای کار، پیوسته نبود و با کنار هم قرار گرفتن مجموعهای از نقدهای ایدهمحور و نه محتوامحور، ایجاد شد. جریانی که خیلیها رویش سوار شدند و بر پایهی آن، فرصتی برای انتشارِ نقدها و نظراتی را یافتند که مدتها قبل، تک به تکشان را نوشته بودند. آریا با انداختن خنجرش از دست چپ به دست راست و وارد ساختن آن به همان نقطهای از بدن نایتکینگ که پیشتر او با فرو رفتن تیغهای از دراگونگلس به آنجا توسط فرزندان جنگل خلق شده بود، موارد لازم برای نگاشته شدن این نقدهای کوبنده را به وجود نیاورد. بلکه به مخالفانی قدیمی و متنوع، اجازه داد نظراتی را که مدتها در ذهنشان پرورش میدادند، بالاخره بیتعارف با همگان به اشتراک بگذارند.
علت قرار گرفتن تمام پاراگرافهای قبلی در مقاله، پاسخ به سؤال مرتبط با چرایی پررنگ شدن دودستگی طرفداران Game of Thrones، پس از پخش قسمت مورد بحث است. البته هرگز نباید فکر کنید که دو دسته شدن طرفداران بعد از دیدن «شب طولانی»، بهمعنی قرار گرفتن نیمی از آنها در هر کدام از این دستهها است. زیرا بسیاری از شواهد نشان میدهند که حتی در بدترین حالت، بین کل منتقدان و بینندگان سریال، از هر پنج نفر، چهار نفر از آنچه که در طول دقایق The Long Night دیدهاند، رضایت کلی دارند. فارغ از تمامی موارد بیانشده، اگر معتقد به مرگ Game of Thrones در هفتادمین اپیزود از آن هستید، این مقاله قرار نیست طلسمی برای زنده کردن آن اجرا کند یا سراغ برگزاری مجلس ختمش برود. ولی اگر مثل بسیاری از بینندگان سوالات زیادی در ذهنتان دارید، بیپاسخ ماندن برخی از آنها را بهعنوان مشکلاتِ یک اپیزود قابل قبول میشناسید و بهدنبال جواب تکتکشان میگردید یا حتی میخواهید باز هم لذت تئوریپردازی دربارهی آیندهی داستان را مزه کنید، قدم به مقالهی درستی گذاشتهاید.
آریا چگونه شب طولانی را پایان داد و چرا این در تضاد با رویارویی جان اسنو و شاه شب نبود؟
این بزرگترین سؤال مطرحشده دربارهی The Long Night است. پرسشی که خیلیها آن را بهعنوان بزرگترین اشکال سریال تا به اینجا مطرح کردند و با کمی دقت، میتوان پاسخش را پیدا کرد. قبل از هر چیز، باید به آن اشاره کرد که چرا آریا تنها کسی است که توانایی انجام این کار را دارد. از همان فصل اول سریال، آریا استارک در مواجهه با استادِ براووسیِ استخدامشده توسط پدرش، «رقص آب» را میآموزد. روشِ خاصی برای مبارزه که سیریو فورل از آن بهعنوان شیوهی شمشیرزنی براووسیها که به سرعتی و ناگهانی بودنش معروف است، یاد میکند. سیریو فورلی که خودش در زمانی بهخصوص، شمشیرزن برتر براووس بود و این حرکات را بهتر از هر کس دیگری اجرا میکرد. او که از خودش بهجای استاد شمشیرزنی با عبارت استاد رقص آریا نام میبرد، به دختر ادارد استارک میآموزد که میتواند از لاغریاش، از سبکیِ سلاحش و از نحوهی ایستادنش، برای پیروزی در نبردها استفاده کند. سیریو فورل در کتابها و خود سریال، به آریا میآموزد که باید همچون یک آهوی کوهی چابک، همچون سایهها ساکت، سریع همچون مار، به اندازهی آب راکد آرام و به مانند یک خرس، قدرتمند باشد. وقتی شمشیرزن اول براووس قصد آموزش این تواناییها به آریا را دارد، پس قطعا خود او پیشتر در کسبشان موفق ظاهر شده است.
حالا باید به یاد بیاوریم که آریا علاوهبر آموزشِ کوتاهش نزد سیریو فورل، ماهها در خانهی سیاهوسفید یعنی پیش مردان بیچهره نیز، آموزش دیده است. مبارزانی در براووس که تکتک آدمهای عادی شهر از جمله برترین شمشیرزنهایش از آنها میترسند و بهصورت کامل هم از کموکیف تواناییهایشان اطلاع ندارند! این یعنی اگر سیریو فورل میتوانست به اندازهی سایه ساکت و به اندازهی حرکت ناگهانی مار مار سریع باشد، مردان بیچهره از قابلیتهایی بهره میبرند که در مخیلهی امثال او نیز، نمیگنجد. در همین حین، نباید از یاد برد که آریا به خاطر سپری کردن دورانی از زندگیاش بهعنوان یک نابینا، تواناییهایی را کسب کرد که حتی مردان بیچهره هم از تمامیشان برخوردار نشدهاند. زیرا هیچکدام از آنها الزاما دورانی از زندگیشان را با سرپیچی از دستورها این فرقه سپری نکردهاند که بخواهند کور شوند و سپس به خانهی سیاهوسفید بازگردند و در آنجا تمارینشان بهعنوان فردی نابینا را نیز تکمیل کنند!
این موضوع، به قدری در تواناییهای آریا تأثیرگذار بود که باعث شد وی بتواند در دل تاریکی، یک قاتلِ بیچهرهی باتجربهتر و حرفهایتر از خودش یعنی The Waif را نیز از پا دربیاورد. پس او در بیان استعاری، قطعا از آهوی کوهی چابکتر، از سایهها ساکتتر، از مارها سریعتر، از آبهای راکد آرامتر و از خرسها قویتر شده است. آنقدر قوی که در نبردش با برین از تارث که احتمالا یکی از قدرتمندترین مبارزهای دنیا است، او را به سرعت از پا درمیآورد و اینقدر ساکت که در قسمت اول فصل هشت، وسط روز روشن و در جنگل خدایان، جان را از پشت سورپرایز میکند. بهگونهای که جان در مقام فرماندهی جنگی و فردی بادقت که مدتها بالای دیوار نگهبانی میداد و متوجه کوچکترین اصوات میشد، از او دربارهی چگونگی ظاهر شدن ناگهانیاش میپرسد و به جواب مشخصی نیز نمیرسد؛ تصویری از بیاطلاعی ساکنان وستروس از تواناییهایی که مردان بیچهره و مخصوصا آریا، از آنها بهره میبرند. حتی در طول خود قسمت سوم فصل هشت، آریا در سکانس دلهرهآور جابهجاییاش درون کتابخانه، فقط در زمانی ناخواسته به تولید صدا میپردازد که قطراتی از خون از صورتش به زمین میافتند. نشانهای از آن که چکه کردن قطرات خون از ارتفاع کمتر از پنجاه سانتیمتر، بیشتر از گامهای آریا صدا تولید میکند و وی میتواند به محض لو رفتن محل اختفا، پیش از رسیدن یک وایت، بدنش را درنهایت سرعت و به بیصداترین حالت ممکن، از نقطهای به نقطهی دیگر انتقال دهد. تازه در حالتی که اتفاقی شوکهکننده و پیشبینینشده برایش رخ داده است و برخلاف لحظات حملهاش به شاه شب، همهچیز مبنی بر برنامهریزیهای او پیش نمیروند.
ماجرا از جایی جالبتر میشود که به یاد بیاوریم او تکنیک اصلیاش برای نابودیِ نایتکینگ را پیشتر در نبرد دوستانه با برین، به نمایش گذاشته است. تکنیکی مبنی بر انداختن خنجر از دستی به دست دیگر که حریف را شوکه میکند. پس از هر جهتی که حساب کنید، اگر یک نفر در دنیا باشد که بتواند از میان وایتواکرها بگذرد، خودش را بیصدا و با سرعتی باورنکردنی به نایتکینگ برساند، خنجر والریاییاش را از دستی به دست دیگر بیاندازد و شاه شب را بکشد، همین آریا استارک است.
آن طرف ماجرا، خود شاه شب را داریم که در دنیای سریال، موجودی آدمکش، نیمههوشمند و امیدوار به پاکسازی کامل جهان از حیات است که شمشیرش را فقط برای کشتن کلاغِ سهچشم، بیرون میآورد. در حقیقت اگر فکرش را بکنید، متوجه میشوید تنها زمانیکه او حاضر به مبارزهی شخصی میشود، وقتی است که اولا از پیروزیاش مطمئن باشد و دوما، انجام این کار وی را به نابودی کلاغ سهچشم و پاکسازی خاطرهی دنیا و آوردن مرگ واقعی برای تمام ساکنانش، نزدیکتر کند. طوری که ما فقط او را موقع کشتن کلاغ سهچشمِ قبلی، مشغول استفاده از شمشیرش میبینیم و از امتناعش از رویاروییهایی همچون جنگ تن به تن با جان، اطمینان پیدا میکنیم. او چه سوار بر اژدهایش و چه موقع کشتن تیان گریجوی، فقط مبارزاتی را در آغوش میکشد که هم کمترین خطر را برای خودش و صد البته تمام ارتشش ایجاد میکنند و هم برای رسیدنش به برن استارک یعنی شاه شب فعلی، کاملا مورد نیاز هستند. به همین خاطر، چنین شخصی را فقط میشود در مبارزهای که انتظارش را نداشته است، کشت و در جهان سریال، حتی یک مبارز مخفیکارِ بهتر از آریا استارک، وجود ندارد.
حالا خود برن در کجای این قصه قرار میگیرد؟ او با تنها کار واضحش در طول سومین اپیزود فصل هشت، زاغهایی را به کنترل خویش درمیآورد و به سمت شاه شب میرود تا احتمالا او را سریعتر به سمت جنگل خدایان راهنمایی کند. اما او بهعنوان کلاغ سهچشم دنیا یا همان کاراکتری که گذشته، حال و آیندهی نقطه به نقطهی وستروس و اسوس را بهصورت تکههایی از پازل تماشا میکند، الزاما نیازی به انجام کاری بهخصوص در طول قسمت سوم ندارد. چرا که مثلا یکی از کارهای کلیدی لازم برای رقم خوردن این اتفاقات را با دادن خنجر والریاییاش به آریا انجام داده است. خنجری که دقیقا در نقطهی کشته شدنِ شاه شب توسط آریا به او داده شد و از همان ابتدای کار، سازندگان موقع تلاشِ یک آدمکشِ استخدامشده توسط پیتر بیلیش برای به قتل رساندن برندون در فصل اول، آن را به داستان آوردند. این یعنی برندون استارک، در لحظات پایانی قسمت سوم فصل هشت، با کمک همان خنجری نجات پیدا میکند که قرار بود برای کشته شدنش استفاده شود. همان خنجری که بیلیش در فصل هفتم تقدیم او کرد و وی نیز در جنگل خدایان، آن را تحویل آریا میدهد. شاید به این دلیل که پیشتر، صحنهی کشته شدن نایتکینگ توسط آریا با این خنجر را در رویاهایش تماشا کرده است.
خنجر قرارگرفته در دستان آریا، Catspaw نامیده میشود و افزون بر حضور جدیاش در برخی از مهمترین سکانسهای سریال، تاریخچهی بلندتری هم در وستروس دارد. تا جایی که برخی از افراد باتوجهبه وجود اَشکال اژدهامانند در برخی از قسمتهایش و حضور تصویر آن در یکی از کتابهای تاریخی خواندهشده توسط سم تارلی در سیتادل، آن را متعلق به ایگان تارگرین فاتح در نظر میگیرند. خود جرج آر. آر. مارتین یک بار گفته است که بعید نیست ایگان تارگرین، با مطلع شدن غیرمستقیم از وجود خطری با نام وایتواکرها در شمال وستروس، اقدام به ایجاد پادشاهیاش کرده باشد. به این معنی که ایگان از سیصد سال پیش، فهمیده بود روز حملهی مردگان به زندهها خواهد رسید و به همین خاطر هفت قلمرو را متحد کرد تا همهی آدمها را از مدتها قبل، آمادهی رویارویی با خطر اصلی در زمان از راه رسیدنش کرده باشد. به همین خاطر نباید تعجب کرد اگر خنجر والریایی و همزمان پوشیدهشدهی او از دراگونگلس، از قابلیتهایی بهره ببرد که نه تیغههای دراگونگلس دیگر و نه هیچکدام از شمشیرهای ساختهشده با استفاده از فولاد والریایی، آنها را در خودشان جای ندادهاند. به آن معنی که تنها سلاحهای حاضر در دنیا که توانایی کشتن شاه شب را داشتند، دو خنجر متعلق به ایگان تارگرین بودند که آریا نیز یکیشان را در بدن نایتکینگ فرو برد و مسبب نابودیاش شد.
یادتان هست که برن دربارهی رویاها و تصاویری که در ذهن خود میبیند، چه نکتهای را بیان کرده بود؟ او میگفت این تصاویر هرگز اطلاعات واضحی را در اختیار وی نمیگذارند و تنها تکههایی از پازلی بزرگ را که خود او باید موفق به چینش صحیحش شود، تحویل وی میدهند. پس شاید در طول قسمت سوم، او بهجای انجام کارهایی که ما در زمان حال موفق به تماشایشان شویم، مشغول قطعی کردن اتفاقاتی باشد که پیشتر رخ دادنشان را دیدهایم. برای نمونه، شاید او در این لحظه مثلا به گذشته سفر میکند و کنترل پیتر بیلیش را دست میگیرد تا او را موقع استخدام قاتلی برای خود، وادار به قرار دادن خنجر والریایی مورد بحث در دستان این آدمکش کند. همهی ما با درک بیگناهی تیریون در قتل ناموفق برن، متوجه شدیم که تنها دارندهی دیگر خنجر Catspaw یا همان پیتر بیلیش، دستور انجام این کار را صادر کرده است. اما هیچکس از خودش نمیپرسد که فردی به باهوشیِ لیتلفینگر، چرا باید بهترین خنجرش و شیئی تا این اندازه ارزشمند را تقدیم یک قاتل عادی کند؟ لطفا قبل از اینکه بگویید او چنین کاری کرد تا بتواند بعدا تقصیر را بر گردن تیریون لنیستر بیاندازد و اینگونه آشوب بزرگتری را شکل دهد، به یاد بیاورید که اگر مأموریت آن آدمکش بدون دخالت دایرولف برن به سرانجام میرسید و همهچیز مطابق نقشهی اصلی لیتلفینگر برای قتل برن پیش میرفت، اصلا قرار نبود که این قاتل بمیرد و کسی خنجرش را بردارد و بهدنبال صاحب آن بگردد!
پس با درنظرگرفتن ذرهذرهی نوشتههای پیشین، میتوان فهمید که کشته شدن شاه شب توسط آریا استارک و نقش برن استارک در طول این اپیزود، بهطور کامل با منطق داستانی، تواناییهایشان و حتی اقتضای قصه جور درمیآیند. تواناییهایی که سازندگان با به نمایش کشیدن سبک مبارزه و مخفیکاری آریا و کنترل شدن زاغها با قدرت کلاغ سهچشم بهعنوان یک وارگ، آنها را در طول خود قسمت مورد بحث هم به یادمان میآورند تا کوچکترین شکوشبههای در بهرهبرداری پروتاگونیستها از آنها وجود نداشته باشد. اما اصلیترین سوالات مخاطبان دربارهی صحنهی مرگ شاه شب، به چرایی عدم رخ دادن این اتفاق توسط جان اسنو و توضیح دقیقِ چگونگی رسیدن آریا به نایتکینگ و پریدن او از پشت برای کشتن وی، گره میخورند. سوالاتی که حتی بدون توجه و اشاره به ذات و ماهیت Game of Thrones که درواقعگرایانهترین شکل، هرگز خودش را مجبور به رساندنِ کاراکترهایش به نقطهی نهایی سرنوشتی تعیینشده (!) برای آنها نمیکند و دائما داستانهایی بزرگتر از آنها را به وجود میآورد، میشود پاسخشان را با کمی دقت داد. با کمی دقت به اتفاقی که در ثانیههای پایانی قسمت سوم، رخ میدهد.
ماجرای اصلی اتفاقافتاده در سکانس مرگ شاه شب، از کمی قبلتر شروع میشود. از جایی که جان خطاب به دنریس میگوید که باید به نجات برن از دست نایتکینگ بپردازد و حرکت به سمت جنگل خدایان را آغاز کند. در همین حین، آریا هم باتوجهبه صحبتهایش با ملیساندرا، در مسیر رسیدن به جنگل خدایان قرار دارد. جان به ورودی جنگل میرسد و همانجا با اژدهای نایتگینگ روبهرو میشود. اژدهایی که شاید به علت کنده شدن نیمی از صورتش درد نکشد ولی با از دست دادن یک چشم، نمیتواند تمرکز صد در صدی روی حریفش داشته باشد و با دقتی کمتر از حالت عادی، نفس آتشینش را به جهات گوناگون پرتاب میکند. اما آیا جان اسنو واقعا برای نشان دادن قدرتش به ویسریونِ تبدیلشده به یکی از خادمان نایتکینگ، از حالت دفاعی خارج میشود و شروع به فریاد زدن میکند؟ نه! جان اسنو در این صحنه، آریا را در حال تلاش برای ورود مخفیانه به جنگل میبیند. به همین خاطر در مقابل اژدها میایستد و همزمان با اوج گرفتن موسیقیِ رامین جوادی و صداگذاریهای دیگر، سه بار کلمهی «برو!» (!GOOO! GO) را خطاب به آریا فریاد میزند. او توجه اژدهای مرده را به خودش جلب میکند تا آریا بتواند بدون در خطر قرار گرفتن از سوی این موجود، از ورودی جنگل بگذرد. ده ثانیهی بعد، آریا سریعتر از یک مار و ساکتتر از یک سایه، از کنار وایتواکرها رد میشود. آنقدر سریع که باعث ایجاد جریان هوایی میشود که موهای یکی از وایتواکرها را به سمت بالا تاب میدهد و آنقدر سریع که وقتی این وایتواکر سرش را برمیگرداند، آریا چند متر از او و یارانش جلوتر رفته است. در چنین سرعتی، پرش بلند آریا و رسیدنش به نایتکینگ در آن فرم نیز منطقی است و از قضا جان اسنو هم نقشش را به غیرمستقیمترین و جذابترین شکل، در نابودی نایتکینگ ایفا میکند. در آخر هم آریا همانطور که از سیریو فورل آموخته بود، به یاد میآورد که اگر سلاح قسمتی از بدنش باشد، امکان افتادن آن از دستش وجود ندارد. پس فشرده شدن دستش توسط نایتکینگ و افتادن خنجر از آن دست نیز جلوی کنترل شدن بخشی از بدن او توسط خودش را نمیگیرد و خنجر والریایی به دست راست میافتد و تمام. سکانسی رقم میخورد که در پرداخت به جزئیات لایق کند و کاو معرکه است و در شوکهکنندگی نیز کمنظیر ظاهر میشود.
پایانبندی کتابهای «نغمهای از یخ و آتش»، تا چه اندازه متفاوت با سریال خواهد بود؟
برخی از واکنشهای بهشدت منفی منتشرشده دربارهی اپیزود سوم فصل هشت «بازی تاج و تخت»، سبب شد که برخی افراد بگویند احتمالا اگر در فرض محال، سهگانهی «ارباب حلقهها» (The Lord of the Rings) هم پیش از انتشار بخشهای پایانی کتابهای جی. آر. آر. تالکین افسانهای به پایان میرسید، بعضی از تماشاگران قسمتهایی از پایانبندیاش را بیکیفیت و بیش از حد خوشبینانه به حساب میآوردند. اما بنا شدنِ نقاط کلیدی فیلمها و سریالهای اقتباسی بزرگ بر کلیدیترین بخشهای منبع اقتباسشان، همیشه مانعی است که آنها را از مواجهه با چنین انتقادهایی، ایمن نگه میدارد. به همین خاطر، برای حجم قابل توجهی از بینندگان سؤال شده است که نوشتههای مارتین در صورت انتشار کتابهای ششم و هفتم «نغمهای از یخ و آتش» در سالهای آتی، مخصوصا در اصلیترین نقاط، تا چه اندازه متفاوت با روایت ارائهشده توسط HBO خواهد بود. سوالی که خوشبختانه میتوان باتوجهبه قسمتی از گفتههای این نویسندهی بزرگ در مصاحبهای جدید، متوجه پاسخش شد.
جرج آر. آر. مارتین: من کتاب پنجم را در سال 2011 میلادی و در حوالیِ زمان آغاز پخش فصل اول سریال منتشر کردم و عملا پنج کتاب، از شورانرها جلوتر بودم. اطمینان داشتم که «بادهای زمستان» (The Winds of Winter؛ کتاب ششم) و «رویایی از بهار» (A Dream of Spring؛ کتاب هفتم)، پیش از فرا رسیدن زمانِ اقتباس شدن از آنها، منتشر خواهند شد. وقتی سریال از من جلو زد، متعجب شدم.
مصاحبهگر: وقتی سریال به فصلهای پایانی نزدیک میشد، تو به آنها (دیوید بنیاف و دی. بی. وایس) طرح کلی و داستان اصلی دو کتاب آخر را گفتی؟
بله. بخشهای اعظم و اصلی را گفتم. در طول چندین و چند روز از جلسات و کنفرانسهای داستانمحور که با حضور آنها در خانهی من برگزار میشدند، این موارد را با سازندگان به اشتراک گذاشتم. ولی هیچ راهی وجود نداشت که بخواهم وارد تکتک جزئیات بشوم. سریال نسبت به 97 درصد آثار سینمایی و تلویزیونی تولیدشده بر پایهی کتابها، شدیدا به کارهای من وفادار بوده است. البته مشخصا این وفاداری، صد در صدی هم نیست و اصلا نمیتواند هم باشد. در غیر اینصورت، آنها باید سریال را با 13 فصل میساختند.
مصاحبهگر: با درنظرگرفتن همین صحبتها، وقتی که هم سریال به پایان رسیده باشد و هم تو دو کتاب آخر را منتشر کرده باشی، همگان با دو نسخه از داستان مواجه هستند؟
فکر میکنم این موضوع در مقایسهی هر اقتباسی با منبع اصلیاش صدق کند. مثل اسپایدرمنِ خلقشده توسط استن لی و مرد عنکبوتیهای دیگری که با اقتباس از او ساخته شدهاند. مرد عنکبوتیهایی که به ساختهی استن لی شباهت دارند و در عین حال، با آن متفاوت هم هستند. اما در بسیاری مواقع، آن نسخهای از داستان که تو باید روایت کنی، وابسته به مدیومی (مانند تلویزیون، سینما یا ادبیات) است که در آن به فعالیت میپردازی.
مصاحبهگر: آیا از این میترسی که برخی از تماشاگران، پایانبندی آفریدهشده توسط دن وایس و دیوید بنیاف را در ذهنشان جای دهند؟ آیا این اتفاق، تو را ناامید میکند؟
باتوجهبه صحبتهایمان با یکدیگر، پایانبندی ساختهشده توسط دیوید و دن قرار نیست آنقدرها با پایانبندی من متفاوت باشد. اما شاید در داستانهای مرتبط با کاراکترهای درجهدو، تفاوتهایی به چشم بخورند. قطعا بحثهای زیادی بین طرفداران شکل خواهند گرفت. بسیاری از مخاطبان پایانبندی دن و دیوید را بیشتر دوست خواهند داشت و آن را خواستنیتر از پایانبندی نوشتهشده توسط من میدانند و عدهای هم فکر میکنند آنها در بخشهایی اشتباه کردهاند و پایانبندی من بهتر است. آنها بر سر این موضوع در اینترنت میجنگند. و فکر میکنم این موضوع، مشکلی هم ندارد. میدانی، بزرگترین بلایی که میتواند بر سر هر اثر هنری نازل شود، بیتوجهی شدن به آن است و چنین رخدادی، در تضاد مطلق با این اتفاق، قرار میگیرد.
پس همانگونه که واضح است، به تایید خود مارتین، Game of Thrones نهتنها یکی از وفادارترین اقتباسهای ممکن از آثار او بوده است و غالبا فقط بر مبنای اقتضاهای ایجادشده در تلویزیون برای روایت داستان سراغ تغییر برخی بخشها میرود، بلکه در پایانبندی اصلی و نقاط کلیدی نیز، هیچ تفاوتی با کتابها ندارد. دیوید بنیاف و دی. بی. وایس با تکمیل داستانی تکمیلنشده و مد نظر قرار دادن اصلیترین صحبتهای مارتین دربارهی ادامهی قصه، بهترین و شرح و بسطیافتهترین نسخهی ممکن برای خودشان را خلق کردهاند. هرچند که حرفهای خود مارتین هم برای راضی کردن برخی از تنفرورزها کافی نیست و آنها همچنان به زیر سؤال بردن مطلق اثر با بهانههایی همچون عدم وفاداریاش به کتابها، ادامه میدهند.
آیا هدف از تئوریپردازی، شیرین یا تلخ کردن تجربهی ارائهشده توسط آثار گوناگون است؟
یکی از بزرگترین و شاید بچگانهترین ایراداتی که اخیرا نه فقط به Game of Thrones که به هر محصول پررنگشده در فرهنگ عامه وارد میشوند، مطرح شدن ادعاهایی مبنی بر عدم جذابیت آنها به اندازهی فن فیکشنها و تئوریهای مطرحشده توسط طرفدارانشان است. این یعنی مخاطب، خواننده یا تماشاگر، در سالهای اخیر، بارها و بارها آنقدر در دنیای تئوریپردازیها غرق شده است که گاهی داستان اصلی روایتشده توسط خود محصول را دربرابر ایدهی ظاهرا هیجانانگیز شکلگرفته درون ذهنش، نالایق صدا میزند. اما مسئله اینجا است که ما تئوریپردازیها را به هدف پیشبینی مطلق آینده انجام نمیدهیم و لذت سر و کار داشتن با آنها را در هنگام خواندن یا مطرح کردنشان لمس میکنیم. این یعنی تئوریها نه با درست از آب درآمدنشان اصل لذت خود را تقدیم خوانندگان و مطرحکنندگانشان میکنند و نه با غلط از آب درآمدن، تبدیل به دلیلی برای زیر سؤال بردن محصولات مورد بحث میشوند.
تئوریها نه با درست از آب درآمدنشان اصل لذت خود را تقدیم خوانندگان و مطرحکنندگانشان میکنند و نه با غلط از آب درآمدن، تبدیل به دلیلی برای زیر سؤال بردن محصولات مورد بحث میشوند
هر تئوری در همان لحظهی به وجود آمدن یا وارد شدنش به ذهن مخاطب، اوج جذابیتش را به رخ همگان میکشد. آنها باعث میشوند انسانها به کوچکترین جزئیات دقت کنند و با بهرهگیری از مهمترین قوهی ذهنی مرتبط با داستانهای فانتزی یعنی تخیل، قصهی خودشان را بر پایهی شواهدی که پیدا کردهاند، بنویسند. قصههایی خیالی که ما را به هیجان میآورند و درست از آب درآمدنشان، ابدا لذتی برابر با مواجههی اولیهمان با آنها ندارد. پس یکی از نادرستترین فرهنگهای ممکن در برخورد با محصولات سینمایی و تلویزیونی، متهم کردن آنها به نداشتن داستانِ پرورشیافته در ذهن طرفدارانشان است. ما Game of Thrones را برای تحقق تئوریهایمان نگاه نمیکنیم و دوست داریم ببینیم که خود این داستان، به کجا میرسد. ما حتی تئوریپردازیهای مرتبط با آن را نیز به هدف لو دادن داستانش برای خودمان انجام نمیدهیم. بلکه میخواهیم با فن فیکشننویسیهای کوتاهمان، لذتی افزون بر تماشای خودش را نیز چشیده باشیم. و چه چیزی بهتر از رسیدن به تئوریهایی عالی، شگفتزده شدن از مطالعهی آنها و مواجهه با اتفاق نیافتادن اکثرشان در طول سریال؟ یک بازی دو سر برد که نه قصهها را برایمان اسپویل میکند و نه میگذارد مانند تماشاگران عادی، رویارویی ما با «بازی تاج و تخت»، فقط به لحظات تماشا کردن آن، محدود شده باشد.
بعد از پایان یافتن قسمت سوم، یک درصد احتمال تمام نشدن داستان وایتواکرها و نایتکینگ وجود دارد؟
بله. یک درصد، بله. اما بیشتر از آن، خیر. چون منهای آن که سریال با جمعبندی ارائهشده، دیگر نیاز مطلقی به نایتکینگ و دار و دستهاش ندارد، هنوز هم تئوریهایی هستند که به تمام نشدن ماجرای شب طولانی و زمستان بیپایان، اشاره میکنند. همهچیز از ولادمیر فردیک (بازیگر نقش نایتکینگ در سریال) آغاز شد که توئیتی مرموز را با این محتوا، به انتشار رساند:
شاه شب چگونه بچههای کرستر را به وایتواکر تبدیل کرد؟ با لمس کردنشان. شاه شب چگونه ویسریون را به اژدهایش تبدیل کرد؟ با لمس کردنش. کلاغ سهچشم قبلی در غار خطاب به برن چه گفت؟ او تو را لمس کرده است!
همانطور که خودتان هم متوجه شدهاید، این جملات برای برخی از طرفداران پر و پا قرص سریال، هممعنی با فاش شدن هویت برندون استارک در مقام جدیدترین وایتواکر دنیا است. موضوعی که باعث شد برخی از افراد بگویند جنگ با مردگان هنوز به پایان نرسیده است و خاصترین نکتهی پنهانشده در سومین قسمت فصل هشت را باید در ارتباط چشمی طولانی و خاص نایتکینگ با برن، جستوجو کرد. مطابق تئوری جدید، برن در طول لحظات حضور نداشتن در دنیای واقعی، به گذشته میرود و با نایتکینگ، قولوقراری بهخصوص را ترتیب میدهد. قول و قراری برای جلوگیری از خونریزی بیشتر که در لحظهی رسیدنِ شاه شب به برن، ترتیب داده شدنش پایان مییابد و به همین خاطر، نایتکینگ را وادار به تکان دادن سرش به شکلی متعجب میکند. انگار او حالا عهدی را به یاد میآورد که بهتازگی و در گذشته با او بسته شده است و به همین خاطر، وی مجبور به انجام کاری متفاوت با برنامهریزی قبلیاش میشود.
طرفداران حتی پا را از این هم فراتر گذاشتهاند و با مطرح کردن دوبارهی تئوری یکسان بودن هویت شاه شب با برن استارک، معتقدند نایتکینگ به این دلیل کشتن برن را به تعویق میانداخت و فقط چند ثانیه به او نگاه میکرد که نمیخواست خودش را با وجود میل باطنی، از بین ببرد. اما برن نقشهی نابودی خویش توسط نسخهی متعلق به آیندهی خودش یعنی شاه شب را کشیده بود و اگر آریا از راه نمیرسید، نایتکینگ برندون را میکشت و نابود میشد. حتی اگر یادتان باشد، در مقالات «پرسش و پاسخ» اپیزودیک پیشین، از این گفتیم که ممکن است شاه شب هدفی به جز نابود کردن خودش نداشته باشد و بدون اطلاع از وجود سلاحی مانند خنجر Catspaw که وی را از بین میبرد، بخواهد نزد برن استارک یعنی گذشتهی خودش برود و با کشتن او، مسیر نابودی مطلق خویشتن را هموار کند. در این تئوری، آریا نه ناجیِ وستروس، که نابودکنندهی آن است. چون بهجای صبر کردن تا زمان از بین رفتن مطلق برن استارک/شاه شب، مجددا نایتکینگ را مثل هزاران سال قبل، بهصورت موقتی کشت و اجازه نداد که کل دنیا یک بار برای همیشه، از دستش راحت بشود. این وسط، بعضی از آدمها هم معتقدند مطابق حرف ولادمیر فردیک، برن استارک بهزودی در مقام شاه شب جدید معرفی میشود و حتی خود آریا هم که گردنش در اصابت دست او قرار گرفت، پتانسیل تبدیل شدن به یک وایتواکر را دارد! در این بین، تئوری دیوانهوار دیگری هم مطرح شده است که میگوید نایتکینگ اصلا قصد کشتن برن را نداشت و از آنجایی که کاملا در کنترل او درآمده بود، میخواست شمشیرش را بیرون بکشد و در مقابل برندون، زانو بزند. بهگونهای که برن هم از این ماجرا مطلع بود و در گفتوگوی مفصل و به تصویر کشیده نشدهاش در قسمت دوم، راجع به آن به تیریون گفت. تیریون هم به همین دلیل در سردابهها مدام از این میگفت که دوست دارد در میدان جنگ باشد و تغییری را که مد نظرش، به وجود بیاورد. انگار مطابق نقشهی برن برای نابودی مطلق وایتواکرها، تیریون باید در آیندهای نهچندان دور خود برندون را نابود کند. ولی وی که مدتها است به خاطر اشتباهاتش تحت فشار به سر میبرد، دوست داشت همین حالا به سطح زمین برگردد و نقش کلیدیاش در پایان بخشیدن به زمستان طولانی را زودتر از زمان تعیینشده، به رخ همهی حاضران بکشد.
در هر حالت، اگر یک درصد هنوز شب طولانی (در معنای استعاریاش) تمام نشده باشد و نایتکینگ و وایتواکرها به هر شیوهای در سه قسمت هشتاد دقیقهای باقیمانده بازگردند، همهچیز خطرناکتر از قبل خواهد شد. چون اکنون انسانها بسیاری از نیروهایشان را از دست دادهاند و برخلاف گذشته، درنهایت آمادگی برای مواجهه با آنها به سر نمیبرند. دنریس میخواهد سرسی را نابود کند و به همین خاطر همزمان با اوج گرفتن نبردهای سیاسی، شاید اکنون بهترین زمانِ آمدنِ آدِرها (همان وایتواکرها) و قرار گرفتن انسانها زیر فشار رویارویی با آنها باشد! البته باز هم تکرار میکنم. کل این ایدهها باتوجهبه آنچه که واقعا دیدهایم، نهایتا یک درصد شانس، برای واقعی از آب درآمدن را دارند. پس لطفا روی درستیشان شرط نبندید تا وقتی سریال تمام شد بگویید سازندگان اصلیترین داستان لایق بیان شدن را به تصویر نکشیدند!
چرا آریا استارک به احتمال زیاد، سرسی لنیستر را به قتل نمیرساند؟
بزرگترین دلایل نامبردهشده مابین طرفداران برای اثبات بالا بودن احتمال قتل سرسی توسط آریا، به ترتیب به پیشگویی ملیساندرا در فصل سوم و نیاز وی به استفادهی فوقالعاده از تمام تمرینات سختش، مربوط میشدند. اما با کشته شدن نایتکینگ توسط او، قطعا نه دیگر سازندگان در طول یک فصل مجددا ما را به یاد پیشگویی زن سرخپوش در پنج فصل قبلی میاندازند و نه آریا بعد از نابود کردن ترمیناتورگونهترین آنتاگونیست سرتاسر وستروس، نیازی به تکمیل قوس شخصیتیاش در جایگاه یک قاتل حرفهای دارد. پس برخلاف تئوریهای پیشتر جریانیافتهای که به چشمان سبز سرسی و بسته شدن چشمانی سبز توسط آریا مطابق پیشگویی ملیساندرا اشاره میکردند، اکنون باید مطمئن باشیم که در صورت مرگ سرسی لنیستر، آریا از نظر منطقی، از کمترین شانس در کل دنیا برای جاری کردن خون از بدن وی برخوردار است.
از نظر احساسی نیز آریا در فصول قبلی و هنگام آشناییاش با بانو کِرِین که روی صحنه نقش سرسی را اجرا میکرد، کمکم سرسی را در مقام مادری دیوانهشده به خاطر فرزندانش که شدت عشقورزیاش به آنها تمامناشدنی است، شناخت. این یعنی اگر رخدادهای شب طولانی و شدت مرگومیرهای خوفناک آن او را پس از مدتها به فکر بیاندازند، اصلا بعید نیست که دیگر عطشِ حاضر در وجود وی برای قتلعام دشمنانش از بین برود. در تیزر چهارمین قسمت از فصل هشتم، آریا و جان یعنی اصلیترین آدمهای درگیرشده با لشگر شاه شب، چهرههایی عبوس و غمگین دارند. طوری که انگار سنگینی رخداد پیشآمده، قرار نیست هرگز وجودشان را ترک کند و با اینکه چنین واکنشی ابدا برای جان عجیب نیست، اما از آخرین مواجههی مخاطبان با چهرهای ترسیده و غمگین و دردکشیده از آریا استارک، مدتها میگذرد. پس او نهتنها از منظر داستانی دیگر بهانهای برای کشتن سرسی ندارد، بلکه احتمالا باتوجهبه همهی رخدادهای پیشآمده، بهعنوان یک شخصیت هم دیگر آن انگیزههای لازم برای به سرانجام رساندن چنین انتقامی را احساس نمیکند.
تیتراژ قسمت سوم فصل هشت، چه تفاوتهایی با قبل پیدا کرده است؟
همانگونه که در مقالهی «موشکافی نما به نما تیتراژ فصل هشتم سریال Game of Thrones» گفتم، شش قسمت نهایی «بازی تاج و تخت»، یقینا از شش تیتراژ با تفاوتهای جزئی و مخصوص به خودشان نیز بهره میبرند. به همین خاطر زینپس در قسمتهای باقیمانده از سری «پرسش و پاسخ»، به این تفاوتهای جزئی نیز اشاره خواهم کرد. بزرگترین تغییر تیتراژ این قسمت، به رسیدن مطلق مستطیلهای یخی و آبیرنگ به نقطهی مقابل خطوط دفاعی قلعهی استارکها، یعنی رویارویی مستقیم وایتواکرها با انسانها، بازمیگردد. اما تفاوت دوم، هنگام تصویرسازی از سردابهها به چشم میخورد. سردابههایی که روشنتر از همیشه هستند، ترک خوردن و در حال تخریب بودنشان بیشتر از همیشه به چشم میآید و خاموش شدن تکتک چراغهای حاضر در آنها از انتها به ابتدا، قبل از شروع قسمت سوم، یک بار دیگر خبری مبنی بر وجود خطری بزرگ در آنها را با ما به اشتراک میگذارد. همان خطری که در تئوریپردازیهای پیشینمان نیز وجودش را پیشبینی کرده بودیم و با درست از آب درآمدن آن تئوریها، سبب شد تا بسیاری از مردگان دفنشده در مقبرهی قدیمی استارکها از محل دفنشان بیرون بیایند و مردم پناهگرفته در زیرزمین قلعه را تهدید کنند. اما اگر واقعا جزو آنهایی هستید که میپرسند چرا هنگام زنده شدن مردگان حاضر در این مکان توسط نایتکینگ از صدها متر آنطرفتر، ما چهرههای مردگانی آشنا همچون ند استارک را ندیدیم، لازم میدانم که به یادتان بیاورم اعضای اصلی و جدیدتر خاندان استارک، در زیر بزرگترین و تازهترین سنگها مدفون شدهاند. زیر مجسمههایی قرارگرفته روی سنگهای ضخیم که حتی در صورت زنده شدن یک مرده درونشان، بیرون آمدن وی از مکان مورد بحث را غیرممکن میسازند. تازه هر مردهای که بخواهد زنده شود، باید حداقل استخوانبندی کلی خود را حفظشده ببیند و این در حالی است که ادارد استارک، بدون سر و با استخوانهایی آنقدر تکهتکهشده که درون یک صندوقچه قرار گرفته بود، در وینترفل دفن شد. پس از هر جهتی موقع زنده شدن مردهها در مقبره، مواجهه با چهرههایی آشنا و مخصوصا شخص ادارد استارک، ناممکن بوده است و خواهد بود.
همزمان با تیتراژی که در دل جزئیات خود به هجوم زودهنگام تاریکی و دشمنان نهفته در آن در زمانی نهچندان دور اشاره دارد، سکانس افتتاحیهی The Long Night هم از اثرگذاری بالایی بهره میبرد. سکانسپلانی که از سم و دستان لرزانش آغاز میشود و به چهرهی مطمئن و کمی بداخلاقگونهی تیریون میرسد. سم اینجا حکم کسی را دارد که از مدتها قبل، روبهروی وایتواکرها ایستاد و شدتِ ترس در حال حرکت با آنها را درک میکند. اما تیریون در نقطهی مقابل، کسی است که در تمام فصول آغازین، خطرات پنهانشده در آنسوی دیوار را به سخره میگرفت و باور داشت هیچکدام از افسانههای مرتبط با موجوداتی یخی و آدمکش، حقیقت ندارند. حالا اما هر دوی آنها، در جبههای یکسان قرار گرفتهاند. اولی با تمام وجودش میترسد و با شنیدن دستور یکی از سربازها مبنی بر حرکت سریعتر، مانند تماشاگران، با اضطراب و استرس تکانتکان میخورد و دومی مدتها است که فرصتی برای رستگاری دوباره و نمایش تواناییهایش را میطلبد و انگار بدون بهره بردن از درکی صد در صدی نسبت به فاجعهی پیشرو، میخواهد با کمترین حرکت، روی زمین بماند و به سردابهها پناه نبرد.
ساپوچنیک که در طول این اپیزود بارها ثابت میکند که خوب از اهمیت نشان ندادن برخی عناصر هولناک اطلاع دارد، در استفاده از حداقلیترین ثانیهها هم میدرخشد و مثلا در همان اوایل کار، با نمایش نمایی عمودی و از بالا به پایین از ورود ملیساندرا به قلعه که منجر به آمدن ذرهای نور به درون تاریکیهایش میشود، شما را برای نقشآفرینی کمکرسان او در آینده، بهصورت غیرمستقیم آماده میسازد. حتی هنگام رویارویی اجتنابناپذیر وی با داووس، ملیساندرا را میشود در حال نگاه انداختن به آریا استارک نیز تماشا کرد. چون او احتمالا در سفرش به ولانتیس، همزمان با افزایش قدرتهایش که منجر به روشن شدن آن حجم از شمشیرها و خندقها در کسری از دقیقه میشوند، حقایقی را هم دربارهی نابودکنندهی حقیقی شاه شب فهمیده است. حقایقی که در ادامه منجر به شکلگیری سکانسی مهم خواهند شد و میگل ساپوچنیک از همین ابتدای کار، وعدهی از راه رسیدن آن را تقدیممان میکند.
کدام کاراکترها در جریان شب طولانی جانشان را از دست دادند؟
بریک دانداریون در فرمی مسیحمانند، به صلیب کشیده شد و برای نجات آریا جان داد، تا مسیر زندگیاش بهعنوان فردی معتقد را با موفقیت طی کرده باشد
کُنو (فرماندهی دوتراکیها) و تمام همراهان دوتراکی دنریس، آلیس کاراستارک (که همراهبا برن به جنگل خدایان رفت و احتمالا همانجا هم مثل تمامی مبارزان جانداده درکنار تیان گریجوی، از دست رفت)، تعداد زیادی از آنسالیدها و تمام مبارزان دیگر حاضر در قلعه، فرماندهی نگهبانان شب یعنی دولورس اِد، لیانا مورمنت (با نقشآفرینی درخشان بِلا رمزی)، بریک دانداریون، تیان گریجوی، جورا مورمنت و ملیساندرا، درکنار شاه شب و همهی وایتها و وایتواکرهایش، تکتک افرادی بودند که در قسمت سوم، جانشان را از دست دادند. افرادی مانند اد و جورا که تقریبا مرگشان از پیشتر بهصورت کامل پیشبینی شده بود، همانگونه که باید، در حال حفاظت از آنهایی مردند که برایشان بیشترین ارزش را داشتند. اد که پس از مدتها خودش را یکی از دوستان صمیمیِ سم میدانست، هر طور که بود وی را نجات داد و در همان حالت، کشته شد. جورا هم بعد از بازگشت به آغوش دنریس، به مرگی که میخواست رسید و با آن که در لحظهی آخر به حقیقتگرایانهترین و دردناکترین حالت ممکن عبارت «من آسیب دیدم» را بیان کرد، اما مرگی را یافت که احتمالا همیشه آرزویش را داشت. لیانا مورمنت نیز بهعنوان دختری شجاع که اثبات کرد ماندگار بودنش در میدان جنگ بیفایده نیست و میتواند منجر به از پا افتادن غولی ظاهرا شکستناپذیر شود، مرگی متناسب با درونمایههای شخصیتیاش را کسب کرد. بریک دانداریون به سبک همیشگی زندگیاش، تا آخرین لحظه خدای نور را باور داشت و وقتی فهمید در تمام طول زندگی هدف خدایش از بازگرداندن او به دنیا پس از مرگ، رساندنش به لحظهی نجات آریا استارک بود، دستانش را به حالتی صلیبگونه باز کرد و به مرگ، نه نگفت. او در فرمی مسیحمانند، به صلیب کشیده شد تا مسیرش بهعنوان فردی دیندار را تکمیل کرده باشد. راستی، مرگ او درکنار ملیساندرا، یکجورهایی حکم پایان یافتن کار سازندگان با خدای نور را هم داشت. چون این دو نفر، اصلیترین نمایندگان رِلور، خدای روشنایی در زمین بودند و شب طولانی، نفسشان را بند آورد. همچون لیانا و جورا که بهنوعی مرگشان، انقراض خاندان مورمنت را به تلخی رقم زد.
همانقدر که زنده ماندن گوست و حضورش در تیزر قسمت بعدی شیرین بود، مرگ ملیساندرا به شکلی مخصوص به خودش، لیاقت صفت دردناک را داشت. کسی که یک عمر بهعنوان جادوگری شکستناپذیر معرفی میشد و داووس فکر کرد وقتی به مرگش پیش از طلوع خورشید اشاره میکند، باز هم در حال پیشبینی آینده است. اما ملیساندرا که از ابتدای فصل ششم و بعد از مرگ شیرین، دیگر نمیتوانست آن آدم سابق باشد، بالاخره اینجا هدفش را پایانیافته دید و خودش درحالیکه داووس داشت با خنجری به دنبالش میآمد، به میانههای برفها رفت، گردنبند جادوییاش را درآورد و اجازه داد پیری و سرما، ذرهذرهی وجودش را از بین ببرند. او هدف اصلیاش از این زندگی طولانی را با نابود شدن نایتکینگ، برآوردهشده دید و با اینکه شاید هیچکس توانایی کشتنش به این سادگیها را نداشت، خودش دیگر بدون کوچکترین میلی به زندگی کردن، جسمش را تسلیم زوال و مرگ کرد.
اما وقتی از همهی اینها بگذریم، باید به تیان گریجوی و آلفی اَلن در جایگاه بازیگر نقش وی بپردازیم. در فصل اول سریال، وقتی که کتلین در جنگل خدایان خبر از تلاش لنیسترها برای کشتن برن میدهد، تیان به سرعت حسوحال جنگیدن را به خود میگیرد و راب استارک را تشویق به آغاز جنگ میکند. استاد لوئین هم در این لحظه عجلهی او را زیر سؤال میبرد و غیرممکن بودن شکلگیری نبردی بزرگ در جنگل خدایان را به یادش میآورد. اما تیان که در همان فصل اول با کشتن یکی از آدمهای متعلق به آنسوی دیوار، جان برن را در جنگل نجات داده بود، اینبار واقعا در Godswood میایستد و در دل جنگ تحمیلشده بر استارکها، میمیرد. جان او را در فصل قبلی بخشید، سانسا در قسمت دو فصل هشتم با در آغوش کشیدنش او را بخشید و اینجا هم برن او را میبخشد. با به یاد آوردن تکتک این بخششها، تیانِ رستگارشده از همهجا که دیگر امیدی به پیروزی ندارد، در کمال ترس و آرامش (کمتر بازیگری میتواند هر دوی این احساسات را انقدر بینقص، در چهرهی کاراکترش به نمایش بگذارد) به سمت نایتکینگ یورش میبرد. در دل سکانس تلخی که نباید از تکرار شدن دقیقش درون کتابهای بعدی مجموعهی «نغمهای از یخ و آتش» نیز، تعجب کرد.
تیان بعد از مبارزهای باشکوه، درحالیکه از مرگش اطمینان داشت، خودش را در مسیر رسیدن شاه شب به برندون گذاشت و اینچنین، پروسهی رستگاریاش را تکمیل کرد
در آخرین فصلهای منتشرشده با محوریت تیان در رمانهای مارتین، او به سختی در حال بیرون آمدن کامل از جلدِ تحمیلشده به وی توسط رمزی یا همان «ریک» (Reek بهمعنی بدبو) است. او در این حال، از مرگ بهعنوان «شیرینترین رستگاری ممکن» یاد میکند و وینترفل را بهعنوان خانهاش در نظر میگیرد؛ نه خانهای واقعی. اما بهترین خانهای که او موفق به پیدا کردنش در سرتاسر دنیا شده است. در ادامهی کار، تیان در بخشی از کتابها قدم به جنگل خدایان میگذارد و با درخت بزرگ Weirwood صحبت میکند. او از خدایان کهن یک شمشیر میخواهد. شمشیری که در دست داشته باشد و هنگام جنگیدن با آن، بهعنوان تیان گریجوی و نه ریک، جانش را از دست بدهد. و این اتفاق، در دل ثانیههای قسمت سوم فصل هشت، واقعا رخ داد. تیان بعد از مبارزهای باشکوه، درحالیکه از مرگش اطمینان داشت، خودش را در مسیر رسیدن شاه شب به برندون گذاشت و اینچنین، پروسهی رستگاریاش را تکمیل کرد. من که نمیتوانم هیچ پایانبندی بهتری برای او در نظر داشته باشم!
چرا اینقدر تاریک؟
موقع افتادن خنجر آریا از دست چپش و رسیدن آن به دست راست وی، قسمت آغازین Theme ساختهشده برای وایتواکرها، به گوش میرسد
نمایش شدت و حدت وحشتِ پیشرو با به تصویر کشیدن کلوزآپهایی از صورت ترسیدهی ملیساندرا، ارائهی تصویری از سانسایی که در فصل دوم و درون سردابههای قلعهی Red Keep به دعا میپرداخت و اینجا مجسمهای است بیاعتقاد و کاملا بزرگسال، جابهجایی بین سکانسهای مخفیکارانه، احساسی، اکشن و ترسناک به بهترین شکل و اشاره به ماجرای رقصی با اژدهایان با کمک تصویرسازی از جنگ دنریس و نایتکینگ بالای ابرها، تنها گوشهای از کارهای فوقالعادهای هستند که ساپوچنیک در مقام کارگردان سومین اپیزود فصل هشت و در همراهی با نویسندگان آن، به سرانجام رساند. او با نشان دادن سانسایی که بهسادگی به حقیقت خطر پیشرو اعتراف میکند، قوس شخصیتی او را کاملتر از قبل کرد. با خاطرهبازی با جملاتی همچون «با سر تیزش ضربه بزن»، به فصول گذشته و به یاد ماندنی سریال ادای احترام کرد. با تمرکز روی دستها و چهرهها به سبک فعالیت خودش در پروسهی ساخت قسمت The Winds of Winter (قسمت دهم فصل ششم Game of Thrones و برترین اپیزود تاریخ تلویزیون از نگاه کاربران IMDB)، اضطرابآوری رخداد پیشرو را افزایش داد. با نبرد اژدهایانی که گوشت و پوست و صورت یکدیگر را با دندان میکندند، سکانسهای بلاکباسترگونهی تلویزیونی را چند قدم جلوتر برد و با قرار دادن جزئیاتی همچون فرار برخی از شوالیههای ویل پیش از رسیدن آدِرها در دل دقایق قصهگویی تصویرمحورش، ارزش بازبینی این اپیزود را بیشتر کرد.
ساپوچنیک در طول قسمت مورد بحث، آنقدر در هماهنگی تماموکمالی با تیم سازندهی موسیقیهای متن سریال به سر میبرد که موقع افتادن خنجر آریا از دست چپش و رسیدن آن به دست راست وی، قسمت آغازین آهنگ ساختهشده برای وایتواکرها را پخش کرد. اما آخرش در تعداد محدودی از نقدها، بدون اشاره به هیچکدام از موارد بالا، آدمها شروع به زیر سؤال بردن تاریکیِ بیش از اندازهی قسمتی که دیدهاند، میکنند. حال آن که ساپوچنیک از همان ابتداییترین لحظات، با فرستادنِ منطقی دوتراکیها به سمت لشگر دشمن (به این دلیل منطقی که دوتراکیها ابدا مبارزانی مدافع نیستند و همیشه تنها و تنها، حمله و یورش بردن ناگهانی به دشمنانشان را آموختهاند)، تاریکی را بهعنوان یکی از پررنگترین و خطرناکترین دشمنانِ حاضر در شب طولانی معرفی کرده است و با کمکش، این قسمت را به جنون و واقعگرایی خاصی میرساند که فقط و فقط با پرهیز از نورپردازی فانتزی، به دست میآمد.
کارگردان در طول اپیزود، تنها زمانی نور تصویرش را افزایش میدهد که منبعی قابل تشخیص و موجود در محیط، فرصت رد شدن از تاریکی را به تماشاگران بدهد. البته اگر سریال را با نمایشگرهای جدید و پشتیبانیکننده از حداکثر رنگها و با قابلیت نمایش مشکلی مطلق تماشا کنید، از قضا The Long Night برایتان از نظر بصری هم تبدیل به آورندهی تجربهای میشود که تا پیش از پخش آن، لمسش نکردهاید. تجربهای که شما را با تاریکیهایش، تکانهایش و غرق شدن در برف و بورانهایش، در وسط نبردی میگذارد که فقط میخواهید پایان یافتنش به بهترین حالت ممکن را ببینید. نبردی که ما هم مثل شخصیتهای اصلی که در دل آن باید به جنگ تاریکی و موجودات دفنشده در آن بروند، به سختی میتوانیم ذرهذرهی رخدادهای خشونتآمیزش را دنبال کنیم. پس اگر همواره از «بازی تاج و تخت» بهعنوان یکی از معدود فانتزیهای شدیدا واقعگرایانهی دنیا یاد کردهایم، عجیب به نظر میرسد اگر بخواهیم تلاش سازندگانش برای آفرینش باورپذیرترین تصاویر را که هر تکان دوربین و وارد شدن هر تیرهوتاری اضافه به آنها منطق داستانی خودش را دارد، زیر سؤال ببریم.
به چه دلایلی جان اسنو و تیریون، قطعا سکانسهای معرکهی خودشان در سه قسمت آخر را خواهند داشت؟
قسمت سوم فصل هشت، ما را نسبت به تعلق داشتن دو سکانس/اتفاق مهم به جان اسنو (ایگان تارگرین ششم) و تیریون در سه قسمت هشتاد دقیقهای باقیمانده از سریال، مطمئن میکند. به این دلیل که اولا با مرگ هدفمند بریک دانداریون، همه متوجه شدند خدای نور، اهل بیدلیل بازگرداندن انسانها به زندگی نیست و اصولا اگر آنها را از مرگ خارج میکند، هدفی برای قرار دادنشان در نقطهای کاملا بهخصوص و پرواضح از نظر اهمیت داستانی دارد. این یعنی باتوجهبه ذات شخصیتی جان اسنو بهعنوان یک قهرمان، او در آیندهای نهچندان دور، اکتِ پایانیاش بهعنوان یکی از پروتاگونیستهای اصلی را در بخشی از قصه که نتوان برای او جایگزینی در نظر گرفت، به ثمر میرساند. در دل رخدادی که به محض دیدنش با خودمان میگوییم رِلور برای حضور پیدا کردن جان در دل آن، وی را به زندگی بازگردانده است.
تیریون اما دلیلی زمینیتر برای اثبات لیاقتش مبنی بر دریافت چنین سکانسی در دقایق باقیمانده دارد. او بهعنوان یکی از باهوشترین و دوستداشتنیترین کاراکترهای سریال، اکنون خود را در وضعیتی اسفناک میبیند. در وضعیتی دفنشده درون اشتباهات اخیرش و در حال تلاش برای به سرانجام رساندن فعالیتی فوقالعاده مهم که ارزش و اعتبارش را مجددا به یاد همگان بیاورد. او در تمام طول دقایق حضورش درون سردابهها، میخواهد به سطح زمین بازگردد و هرگونه که هست، کاری بکند و حتی در لحظهی احساسی گفتوگویش با سانسا استارک، طوری رفتار میکند که انگار اگر آریا کمی بیشتر کشتن شاه شب را به تعویق میانداخت، قطعا خودش را تسلیم وایتها میکرد تا حداقل برای سانسا، وقت بیشتری خریده باشد.
مطابق قوانین نانوشتهی سریالهای تلویزیونی، وقتی کاراکترهایی مهم در دوران افول و مواجهه با اشتباهاتشان به سر میبرند، از موقعیتهایی خطرناک زنده بیرون میآیند و دائما بهدنبال لحظهای برای درخشیدن در مقابل همگان میگردند، سازندگان دیر یا زود، سکانس معرکهی مورد نظر را تحویلشان خواهند داد. چنین نکتهای یعنی طرفداران فرزند با ذکاوت و تیزبین تایوین، میتوانند با خیالی آسوده انتظار سه اپیزود پایانی سریال را بکشند. چون تیریون در سه قسمت آتی به احتمال خیلی زیاد، پایانبندی باشکوهی را که متناسب با کاراکترش باشد، خواهد داشت.
چرا زنده ماندن این حجم از کاراکترهای اصلی، هیجانانگیزتر از مرگ آنها است؟
اگر حتی یکی از شخصیتهای باقیمانده جانش را در طول ثانیههای The Long Night از دست میداد، تمام بحثها و درگیریهای سیاسی کاراکترها، شکلی سادهتر و نتیجهای قابل پیشبینیتر پیدا میکردند
Game of Thrones با پشت سر گذاشتن ماجرای شاه شب و قدم گذاشتن به فصل جدیدی از تاریخ وستروس، فرصتی طلایی برای بازگشت به دوران نمایش تنشهای سیاسی و روابط تلخوشیرین کاراکترهایش با یکدیگر را دارد. کاراکترهایی که حتی از صحبتهای پرشده از طعنهی میساندی، سانسا و تیریون در سردابها، میشود دوست نبودنِ مطلقشان را به یاد آورد و رویاروییشان با یکدیگر، همیشه هیجانانگیزتر از اتحادشان به نظر میرسد. سانسا علیه دنریس، بران علیه تیریون و جیمی، دنریس علیه سرسی، ماندن جیمی مابین برین و سرسی، واکنش جان نسبت به تلاشهای نهایی دنریس برای به چنگ آوردن تخت آهنین و چندین و چند مورد دیگر، مواردی هستند که اگر حتی یکی از شخصیتهای اصلی جانش را در طول ثانیههای The Long Night از دست میداد، وارد فاز سادهتری میشدند. مسئله اینجا است که تک به تک این کاراکترهای مهم، اگر قرار است در فصل پایانی سریال بمیرند، باید مرگی به یاد ماندنی و کلیدی داشته باشند. مرگهایی که شاید شوکهکنندگی شرط کافی برای ماندگار شدنشان نیست اما قطعا در گروه شرطهای لازم برای تبدیل شدنشان به رخدادهایی فراموشناشدنی، طبقهبندی میشود. «بازی تاج و تخت» با وجود مخالفت منتقدانی که البته اگر برخی از شخصیتهای اصلیاش در قسمت سوم کشته میشدند هم بهانهی دیگری برای تاختن به سریال پیدا میکردند، با نکشتن اصلیترین انسانها، همانقدر که باید غیر قابل پیشبینی باقی میماند و نشان میدهد که نمیخواهد با حذف مهرههای شطرنج، از نبرد نهایی بازی سادهتری را بیرون بکشد. با زنده ماندن این کاراکترها، شرایط سیاسی وستروس وارد پیچیدهترین فاز خود میشود و همین موضوع، سه اپیزود پایانی را در نقطهی اوج جذابیتشان نگه میدارد.
باتوجهبه آن که مطابق موارد دیدهشده درون تریلر اصلی فصل هشتم و تیزر چهارمین قسمت هشتمین فصل سریال، بخشی کلیدی از داستان اپیزود بعدی مرتبط با رفتن دنریس با کشتیها و اژدهایانش به سمت بارانداز پادشاه یا دراگوناستون (برای آمادهسازی نهایی ارتش به سبک اگان فاتح) خواهد بود، باید دید که چه اشخاصی در وینترفل خواهند ماند و چه داستانهایی خواهند داشت و چه اشخاصی در همراهی با او، رهسپار آخرین جنگ خواهند شد.
در هر حالت، با آن که همیشه تئوریهای جنونآمیز و هیجانآوری مانند احتمال منفجر شدن Red Keep توسط سرسی با وایلدفایر برای جلوگیری از سلطنت دنریس در آن به گوش میرسند، باید پذیرفت که بعد از شب طولانی، اطلاعات ما راجع به رخدادهای پیشرو، در کمترین حد و اندازهشان قرار دارد. از یک طرف امیلیا کلارک را داریم که بهعنوان بازیگر نقش دنریس تارگرین، میگوید اپیزود پنجم فصل هشت، در یادها خواهد ماند و در آن طرف، کارگردان قسمتهای سوم و پنجم یعنی میگل ساپوچنیک را میبینیم که در توضیحی مرموز، خبر از تبدیل شدن قسمتهای سوم، چهارم و پنجم این فصل، به پردههای اول، دوم و سوم فیلمی بلند میدهد. بهگونهای که طرفداران حقیقی سریال، همچنان هیجانزده برای از راه رسیدن سه قسمت پایانی این مجموعهی هفتاد و سه قسمتی باشند.
اکنون نوبت شما است! تا هم اگر میخواهید به تکتک سوالاتِ بالا جواب مد نظر خودتان را بدهید و هم اگر هنوز پرسشی مهم با محوریت رخدادهای فصل هشتم برایتان باقی مانده است، پاسخ آن را از زومجی و کاربران محترمش جویا شوید.