قُلْ إِنْ کٰانَ آبٰاؤُکمْ وَ أَبْنٰاؤُکمْ وَ إِخْوٰانُکمْ وَ أَزْوٰاجُکمْ وَ عَشِیرَتُکمْ وَ أَمْوٰالٌ اِقْتَرَفْتُمُوهٰا وَ تِجٰارَةٌ تَخْشَوْنَ کسٰادَهٰا وَ مَسٰاکنُ تَرْضَوْنَهٰا أَحَبَّ إِلَیکمْ مِنَ اَللّٰهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهٰادٍ فِی سَبِیلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتّٰی یأْتِی اَللّٰهُ بِأَمْرِهِ وَ اَللّٰهُ لاٰ یهْدِی اَلْقَوْمَ اَلْفٰاسِقِینَ
بگو: «اگر پدران و فرزندان و برادران و همسران و طایفۀ شما، و اموالی که به دست آورده اید، و تجارتی که از کساد شدنش می ترسید، و خانه هایی که به آن علاقه دارید، در نظرتان از خداوند و پیامبرش و جهاد در راهش محبوبتر است، در انتظار باشید که خداوند عذابش را بر شما نازل کند؛ و خداوند جمعیّت نافرمانبردار را هدایت نمی کند! (سوره توبه، آیه 24)
1- محبت پدر
چهره منفی
مختار، صبح، ابو عَمره را به دنبال عمر بن سعد فرستاد و دستور داد که او را بیاورد. ابو عَمره نزد عمر بن سعد آمد و بر او وارد شد و گفت: امیر، تو را خواسته است!
عمر برخاست؛ امّا پایش در جُبّه اش گرفت و فرو افتاد. ابو عَمره او را در همان جبّه با شمشیرش کشت و سرش را در دامنش گذاشت و آن را در برابر مختار قرار داد.
مختار به پسر عمر، حفص بن عمر بن سعد که نزد او نشسته بود، گفت: این سر را می شناسی؟
حفص، استرجاع کرد (إنّا للّه گفت) و گفت: آری و زندگی، دیگر پس از او، لطفی ندارد!
مختار گفت: راست گفتی. تو هم پس از او زنده نمی مانی! و دستور داد او را نیز کشتند و سر او را در کنار سر پدرش گذاشتند.
آن گاه مختار گفت: این در برابر حسین علیه السلام و این هم در برابر علی بن الحسین (علی اکبر)، هر چند که برابر نیستند! به خدا سوگند، اگر سه چهارمِ قریش را به خاطر حسین می کشتم، با بند انگشتی از بند انگشتان او برابری نمی کرد.[1]
چهره مثبت
معاویة بن یزید بن معاویه که مادرش، امّ هاشم دختر ابو هاشم بن عُتبة بن ربیعه است چهل روز و برخی گفته اند: چهار ماه حکمرانی کرد. وی عقیده خوبی داشت. برای مردم، سخنرانی کرد و چنین گفت: «پس از ستایش و ثنای خداوند، ای مردم! ما گرفتار شما شدیم و شما گرفتار ما شدید. از ناخشنودی شما نسبت به ما و طعنتان، بی خبر نیستیم. بدانید که جدّم معاویة بن ابی سفیان، بر سرِ حکومت، با کسی به ستیز برخاست که به خاطر خویشاوندی اش با پیامبر صلی الله علیه و آله، برای حکومت، شایسته تر بود و در مسلمانی، شایستگی بیشتری داشت و پیش گام مسلمانان و نخستین مؤمن بود. او پسر عموی فرستاده پروردگار جهانیان و پدر یادگاران خاتم پیامبران بود. او کاری با شما کرد که می دانید و شما هم کاری با او کردید که منکرش نیستید، تا این که مرگش فرا رسید و در گرو عملش قرار گرفت.
سپس پدرم (یزید) زمام امور را به دست گرفت، در حالی که شایسته خلافت نبود. سوار بر مرکب هوسش شد و اشتباه خود را نیکو به حساب آورد و امیدش را زیاد کرد و آرزو، او را تباه ساخت و اجَلش کوتاه شد. پس [کم کم ] توانش اندک شد و زمانش به پایان رسید و در گورش قرار گرفت و گرفتار گناه و اسیر جرمش شد».
آن گاه معاویه (پسر یزید) گریست و گفت: «بزرگ ترین درد ما، این است که می دانیم جایگاه او، بد و بازداشتگاهش، زشت است. او عترت پیامبر خدا را کشت و حرمت حرم را ریخت و کعبه را سوزاند. من، عهده دار حکومت شما نیستم و زیر بار نتایج کارتان هم نمی روم. خودتانید و حکومت. به خدا سوگند، اگر دنیا غنیمت است، ما از آن، بهره برده ایم و اگر شر است، همین مقدار که خاندان ابو سفیان به آن رسیده اند، بسشان است!».[2]
2- محبت فرزند
چهره منفی
یکی از تبهکاری ها و جنایات معاویه، بیعت گرفتن برای یزید، بر خلاف خواست اهل حل و عقد (یعنی صاحب نظران جامعه اسلامی) است که با دهن کجی به مهاجران و انصار و علی رغم مخالفت برجسته ترین اصحاب، این کار را در زیر سایه ایجاد ترس، و نیز دادن وعده به شهوت پرستان و مال پرستان، انجام داد.
معاویه، از همان روز که به سلطنت نشست و بساط استبدادی قهرآمیز و ننگین را گسترد، در این اندیشه بود که پسرش را ولیعهد خویش سازد و برایش بیعت بگیرد و حکومت امَوی را موروثی و پایدار گرداند. او هفت سال تمام، زمینه این کار را فراهم می کرد. به نزدیکانش انعام می نمود و بیگانگان را خویشاوند و مقرّب خود می ساخت. گاه نیت خویش را پنهان می کرد و زمانی، بر ملا می نمود و پیوسته، راه آن را هموار می ساخت و سختی هایش را آسان می نمود.
چون زیاد که مخالف ولایت عهدی یزید بود، به سال 53 هجری در گذشت، معاویه پیمانی را به نام زیاد، جعل کرد و برای مردم خواند که در آن آمده بود: حکومت پس از معاویه، از آنِ یزید باشد. او با این کار چنان که مدائنی گفته، می خواست راه بیعت گرفتن برای یزید را هموار نماید.
ابو عمر می گوید: معاویه هنگامی که حسن علیه السلام زنده بود، برای بیعت یزید، اشاره و تعریضی کرد؛ امّا این مقصود را فقط پس از درگذشت حسن علیه السلام، آشکار کرد و تصمیم آن کار را گرفت.
ابن کثیر می نویسد: در سال 56 هجری، معاویه، مردم را دعوت کرد که با پسرش یزید، بیعت نمایند تا پس از وی، حاکم باشد. او تصمیم این کار را پیش تر و در زمان زنده بودنِ مغیرة بن شعبه گرفته بود.
ابن جریر [طبری]، از طریق شَعْبی، چنین روایت می کند: مغیره پیش معاویه آمده بود و از استانداری کوفه، استعفا کرده بود. معاویه هم به خاطر پیری و ناتوانی اش، استعفای او را پذیرفت و تصمیم گرفت که سعید بن عاص را به جای وی بگمارد. چون مغیره از تصمیم معاویه خبردار شد، گویی پشیمان شده باشد، نزد یزید بن معاویه رفته، به او توصیه کرد که از پدرش بخواهد او را ولی عهد سازد. یزید نیز از پدرش تقاضای ولی عهدی کرد.
پدرش پرسید: چه کسی این را به تو توصیه کرد؟
گفت: مغیره.
معاویه پیشنهاد مغیره را پسندید و او را دو باره به استانداری کوفه گماشت و دستور داد که در این راه (تثبیت ولی عهدی یزید) بکوشد. پس مغیره برای زمینه سازی ولی عهدی یزید، به کوشش پرداخت.
معاویه در این باره، کتبا با زیاد، مشورت کرد و زیاد که می دانست یزید، سرگرم بازی است و دل به بازی و شکار بسته، با ولی عهدی او مخالفت نمود و عبید بن کعب نُمَیری را که دوست صمیمی وی بود، نزد معاویه فرستاد تا رأی او را بزند و منصرفش کند.
عبید به دمشق رفت و ابتدا با یزید، ملاقات کرد و از قول زیاد به او گفت که در پی ولایت عهدی بر نیاید؛ زیرا ترکش برای او مفیدتر از آن است که از پی آن بر آید. یزید از ولایت عهدی منصرف شد و نزد پدر رفت و هم داستان شدند که فعلًا از آن، دست بر دارند. وقتی زیاد مُرد، معاویه شروع کرد به ترتیب دادن کار ولایت عهدی یزید و تبلیغات و دعوت برای بیعت گرفتن، و برای ولایت عهدی یزید، به سراسر کشور نامه نوشت.[3]
چهره مثبت
بَشیر بن عمرو حَضرَمی، که در منابع از وی با نام های بشر بن عمر حَضرَمی، بشیر بن عمرو و محمّد بن بشیر حَضرَمی نیز یاد شده، از یاران استوارگام و باوفای سید الشهدا علیه السلام است.
وی، خبر ناگوار اسارت فرزندش در ناحیه ای مرزی را در کربلا شنید و در حالی که می توانست به بهانه آزاد کردن فرزندش صحنه را ترک کند، جوان مردی کرد و از امام حسین علیه السلام جدا نشد. امام علیه السلام به وی فرمود:
تو از بیعت من، آزادی. پس [برو و] برای رهایی پسرت، تلاش کن.
امّا وی پاسخ داد:
اگر از تو جدا شوم، درندگان، زنده زنده، مرا بخورند!
و در گزارشی دیگر، آمده که امام علیه السلام به وی فرمود که فِدیه (جانْ فدای) آزاد کردن فرزندش را هم در اختیارش می گذارد؛ امّا وی، نپذیرفت و گفت:
هرگز! از تو جدا شوم و از مسافران، خبر تو را جویا شوم؟ به خدا، هرگز این اتّفاق نمی افتد و از تو جدا نمی شوم!
بر پایه گزارش طبری، بشیر و سُوَید، آخرین یاران امام علیه السلام بودند که به خیل شهدای کربلا پیوستند.
وی، در حالی که این اشعار را زمزمه می کرد، با سپاه دشمن درگیر شد و به شهادت رسید:
الیومَ یا نَفسُ الاقِی الرَّحمانَ
وَالیومَ تُجزَینَ بِکلِّ إحسانِ
لا تَجزَعی فَکلُّ شَی ءٍ فانٍ
وَالصَّبرُ أحظی لَک عِندَ الدَّیانِ
امروز ای نَفْس، با [خدای ] مهربان، دیدار می کنم
و امروز، با احسان تمام، پاداش داده می شوی.
بی تابی مکن. همه چیز، فنا شدنی است
و شکیبایی برای تو، پُر بهره ترین است، در پیشگاه داورِ روز جزا.
از وی در «زیارت ناحیه مقدّسه»، چنین یاد شده است:
سلام بر بِشْر بن عُمَر حَضرَمی! خداوند، سپاس گزار این گفته تو به حسین باشد، آن هنگام که او به تو اجازه داد که بروی [؛ امّا گفتی]: اگر از تو جدا شوم، درندگان، زنده زنده، مرا بخورند! خبر تو را از مسافران، جویا شوم و تو را با وجود کمی یاور، تنها بگذارم؟ هرگز، چنین اتّفاقی نمی افتد!
نام او در «زیارت رجبیه» نیز آمده است.[4]
3- محبت برادر
چهره منفی
عمرو بن قَرَظة بن کعب که همراه حسین علیه السلام بود، کشته شد و برادرش علی که با عمر بن سعد بود، فریاد کشید: ای حسین، ای دروغگو، پسر دروغگو! برادرم را گم راه کردی و فریفتی تا آن که او را کشتی.
حسین علیه السلام پاسخ داد: «خداوند، برادرت را گم راه نکرد؛ بلکه برادرت را هدایت نمود و تو را گم راه ساخت».
علی گفت: خدا مرا بکشد، اگر تو را نکشم یا کشته نشوم.
آن گاه، به حسین علیه السلام حمله بُرد؛ امّا نافِع بن هِلال مرادی، راه را بر او گرفت و ضربه ای به او زد و بر زمینش انداخت. یارانش او را بُردند و نجاتش دادند. بعدها، مداوا شد و بهبود یافت.[5]
چهره مثبت
هنگامی که عبّاس بن علی علیه السلام، این [وضعیت] را دید، به برادرانش: عبد اللّه، جعفر و عثمان، پسران علی که بر او و پسرانش درود باد و مادر همگی آنها امّ البنین عامِری از آل وحید بود، گفت: پیش قدم شوید فدایتان شوم و از سَرورتان، حمایت کنید تا به پای او جان دهید».
آنان، همگی پیش قدم شدند و پیش روی حسین علیه السلام، با سر و گلوی خود، از او محافظت کردند.
هانی بن ثُوَیب حَضرَمی، به عبد اللّه بن علی، حمله بُرد و او را کشت. سپس به برادرش جعفر بن علی حمله بُرد و او را نیز کشت.
و یزید اصبحی نیز عثمان بن علی را با تیر زد و کشت. سپس به سوی او رفت و سرش را جدا کرد و نزد عمر بن سعد آمد و به او گفت: به من، پاداش بده!
عمر گفت: برو از امیرت (یعنی عبید اللّه بن زیاد) بگیر!
عبّاس بن علی علیه السلام، باقی ماند و پیشِ روی حسین علیه السلام می جنگید و هر کجا حسین علیه السلام می رفت، همراهش می رفت تا آن که کشته شد. خدایش رحمت کند![6]
4- محبت همسر
چهره منفی
هَرثَمة بن سلیم می گوید: همراه علی بن ابی طالب علیه السلام در صفّین جنگیدیم. هنگامی که به کربلا فرود آمدیم، برای ما نماز [جماعت] خواند و هنگامی که سلام داد، مقداری از خاک آن جا را برداشت و بویید و سپس فرمود: «خوشا به حال تو، ای خاک! گروهی از تو محشور می شوند که بدون حساب، به بهشت در می آیند».
هنگامی که هرثمه از جنگ صفّین به سوی همسرش جَرداء، دختر سُمَیر که پیرو علی بود، بازگشت، به او گفت: آیا خبر عجیبی از دوستت ابو الحسن به تو ندهم؟ هنگامی که به کربلا فرود آمدیم، از خاک آن جا برداشت و بویید و گفت: «خوشا به حال تو، ای خاک! گروهی از تو محشور می شوند که بدون حساب، به بهشت در می آیند». مگر او علم غیب دارد؟!
زن گفت: ای مرد! ما را وا گذار که امیر مؤمنان، جز حق نمی گوید.
هرثمه می گوید: هنگامی که عبید اللّه بن زیاد، سپاه خود را به سوی حسین بن علی گسیل داشت، من میان آنان بودم و هنگامی که به آن گروه و حسین و یارانش رسیدم، همان جایی را که علی علیه السلام ما را فرود آورده بود، شناختم و مکانی را که از خاکش برداشته بود و سخنی را که گفته بود، به یاد آوردم. پس، از آمدنم ناخشنود شدم و اسبم را پیش راندم تا این که نزد حسین علیه السلام ایستادم و بر او سلام دادم و آنچه را که از پدرش در این مکان شنیده بودم، برایش بازگو کردم.
حسین علیه السلام فرمود: «با ما هستی، یا علیه ما؟».
گفتم: ای فرزند پیامبر خدا! نه با تو ام و نه علیه تو. خانواده و فرزندانم را به جا گذاشته ام و از ابن زیاد، بر آنان می ترسم.
حسین علیه السلام فرمود: «پس راه فرار، پیش گیر تا کشته شدن ما را نبینی، که سوگند به آن که جان محمّد به دست اوست، امروز، مردی نیست که کشته شدن ما را ببیند و به فریاد ما نرسد، جز آن که خداوند، او را به آتش، در خواهد آورد».
هرثمه می گوید: من گریختم تا جایی که محلّ کشته شدنش را ندیدم.[7]
چهره مثبت
حسین علیه السلام به زَرود رسید و خیمه برافراشته ای دید. در مورد آن پرسید. گفتند: از آنِ زُهَیر بن قَین است. او به حج رفته بود و از مکه به کوفه می آمد.
حسین علیه السلام نزد او فرستاد که: «به دیدارم بیا تا با تو سخن بگویم».
او از دیدار، سر باز زد. همسر زُهَیر که همراهش بود، به او گفت: سبحان اللّه!! فرزند پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، به سوی تو می فرستد و تو، پاسخ نمی دهی؟!
پس برخاست و به سوی حسین علیه السلام رفت و چیزی نگذشت که با چهره درخشان، باز گشت. آن گاه، دستور داد خیمه اش را بر کندند و آن را در کنار خیمه حسین علیه السلام، بر پا کردند. سپس به همسرش گفت: تو را طلاق دادم. با برادرت برو تا به منزلت برسی. من، جان خود را آماده مرگ در کنار حسین علیه السلام کرده ام.
پس به یاران همراهش گفت: هر یک از شما شهادت را دوست دارد، بِایستد و هر کس نمی پسندد، برود. هیچ یک، همراه او نمانْد و همگی با همسر و برادرش رفتند تا به کوفه رسیدند.[8]
5- محبت منصب و شغل
چهره منفی
ابن زیاد، یارانش را گِرد آورد و گفت: ای مردم! چه کسی جنگیدن با حسین بن علی علیه السلام را به عهده می گیرد و [در عوض] من هم فرمانداری هر جایی را که بخواهد، به او بدهم؟
هیچ کس به او پاسخی نداد. ابن زیاد، به عمر بن سعد بن ابی وقّاص، توجّه کرد که چند روز پیش، فرمان حکومت ری و دَستَبی را برایش صادر کرده و فرمان جنگ با دیلم را به او داده بود و قصد راه افتادن به سوی آن جا را داشت. چون چنین شد، به او رو کرد و گفت: می خواهم که به سوی جنگ با حسین بن علی علیه السلام بروی، و چون ما از گرفتاری او آسوده شدیم، به سوی فرمانداری خود می روی، إن شاء اللّه!
عمر به او گفت: ای امیر! اگر می توانی که مرا از جنگ با حسین بن علی علیه السلام معاف داری، معاف دار!
ابن زیاد گفت: تو را معاف داشتم. فرمانی را که [برای حکومت] برایت نوشته بودیم، به ما باز گردان و در خانه ات بنشین تا کسی جز تو را روانه کنیم!
عمر به او گفت: امروز را به من، مهلت بده تا در کارم بیندیشم.
ابن زیاد گفت: به تو مهلت می دهم.
عمر به خانه اش باز گشت و با برخی از برادران و افراد مورد اعتماد خود، به مشورت پرداخت. هیچ کدام، جز این نگفتند که: از خدا پروا کن و این کار را مکن!
حمزه، پسر مُغَیرة بن شُعبه، خواهرزاده اش، نزد او آمد و گفت: ای دایی! تو را به خدا سوگند می دهم که مبادا به سوی حسین بن علی بروی که خدایت را نافرمانی کرده، رَحِمت را قطع کرده ای! تو را به سلطنت زمین، چه کار؟ از خدا، پروا کن که مبادا روز قیامت، با خون حسین پسر فاطمه، بر خدا وارد شوی!
عمر، ساکت مانْد؛ امّا محبّت مُلک ری، در دلش بود. بامداد، به سوی ابن زیاد رفت و بر او وارد شد. ابن زیاد گفت: چه تصمیمی گرفتی، ای عمر؟
گفت: ای امیر! تو این فرمانداری را به من سپرده و این پیمان نامه را برایم نوشته ای و مردم، [خبر] آن را شنیده اند. در شهر کوفه، بزرگانی هستند [که به جنگ حسین بروند].
سپس، آنها را شِمُرد.
عبید اللّه بن زیاد، به او گفت: من، بزرگان کوفه را از تو بهتر می شناسم و از تو، جز این نمی خواهم که این گِره را بگشایی و از محبوبان و نزدیکان من بشوی؛ وگر نه، فرمان ما را باز گردان و در خانه ات بنشین که ما تو را مجبور نمی کنیم!
عمر، ساکت مانْد. ابن زیاد به او گفت: ای پسر سعد! به خدا سوگند، اگر به سوی حسین علیه السلام حرکت نکنی و نبرد با او را بر عهده نگیری و آنچه او را ناراحت می کند، برای ما نیاوری، گردنت را می زنم و اموالت را تاراج می کنم.
عمر گفت: فردا، به یاری خدا، به سوی او حرکت می کنم.
ابن زیاد، به او پاداش خوبی داد و به او انعام و عطای فراوان داد و صِله بخشید و چهار هزار سوار را همراهش کرد و به او گفت: حرکت کن تا بر حسین بن علی علیه السلام، فرود آیی.[9]
چهره مثبت
حُر، نخستین کسی بود که راه را بر امام حسین علیه السلام و یارانش بست. انتخاب وی به فرماندهی سپاهی که نخستین برخورد را با امام علیه السلام داشت، حاکی از اعتماد کامل حکومت امَوی به اوست. گناهی که حُر مرتکب شد، گناه کوچکی نبود؛ ولی هنگامی که خود را میان بهشت و دوزخ دید، ظاهرِ فریبنده دنیا که در باطن آن، دوزخْ نهفته بود، او را نفریفت و او، راه بهشت را به همراه دیگر شهدای کربلا، انتخاب کرد و در باره این انتخاب، گفت:
به خدا سوگند، من خودم را میان بهشت و جهنّم، مخیر می بینم و به خدا سوگند، بهشت را با هیچ چیزی عوض نمی کنم، هر چند، تکه تکه و سوزانده شوم.
این، پیام آموزنده ای است برای همه کسانی که در زندگی خود، در دوراهی دوزخ و بهشت، قرار می گیرند، بویژه برای جوانان.
حُر، پس از انتخاب راه بهشت، نهیبی بر اسب خود زد و در حالی که دست هایش را روی سرش گذاشته بود، خود را به خیمه های سید الشهدا علیه السلام رساند.[10]
6- محبت ثروت و خانه
چهره منفی
حسین علیه السلام، به عمر بن سعد، پیام فرستاد که: «می خواهم با تو گفتگو کنم. امشب میان لشکر من و لشکر خودت، همدیگر را ببینیم».
عمر بن سعد، با بیست سوار و حسین علیه السلام نیز با همین تعداد، بیرون آمدند.
هنگامی که یکدیگر را دیدند، حسین علیه السلام به یارانش فرمان داد و آنان، از او کناره گرفتند و تنها برادرش عبّاس علیه السلام و پسرش علی اکبر علیه السلام در کنارش ماندند. ابن سعد نیز به یارانش فرمان داد. آنان هم از او دور شدند و تنها فرزندش حَفْص و غلامش به نام لاحِق، در کنار او ماندند.
حسین علیه السلام به ابن سعد گفت: «وای بر تو! آیا از خدایی که بازگشتت به سوی اوست، پروا نمی کنی؟ ای مرد! آیا با من می جنگی، در حالی که می دانی من، فرزند چه کسی هستم؟ این قوم را وا گذار و با من باش که در این حال، به خدا نزدیک تری».
عمر به حسین علیه السلام گفت: بیم دارم که خانه ام ویران شود!
حسین علیه السلام فرمود: «من، آن را برایت می سازم».
عمر گفت: می ترسم که مزرعه ام را بگیرند.
حسین علیه السلام فرمود: «من، بهتر از آن را از مِلکم در حجاز، به تو می دهم».
عمر گفت: من خانواده ای دارم که بر آنها بیمناکم.
حسین علیه السلام فرمود: «من، سلامتِ آنها را ضمانت می کنم».
عمر، ساکت ماند و پاسخی نداد و حسین علیه السلام، از او روی گردانْد و در حال بازگشت فرمود: «تو را چه شده؟! خداوند، تو را هر چه زودتر در بسترت بکشد و تو را در روز حَشْر و نشرت، نیامرزد! به خدا سوگند، امید دارم که جز اندکی از گندم عراق، نخوری!».
عمر به حسین علیه السلام گفت: ای ابا عبد اللّه! به جای گندم، جو هست!
سپس، عمر به لشکر خود، باز گشت.[11]
چهره مثبت
عمر بن ابی قَرَظه انصاری، در دفاع از حسین علیه السلام می جنگید، در حالی که می گفت:
قَد عَلِمَت کَتیبَةُ الأَنصارِ
أن سوفَ أحمی حَوزَةَ الذِّمارِ
ضَربَ غُلامٍ لَیسَ بِالفَرّارِ
دونَ حُسَینٍ مُهجَتی وداری
بی گمان، جنگاوران انصار، می دانند
که من، از حریم خود، حمایت می کنم
به سان جوانی که نمی گُریزد، شمشیر می زنم
خون و خانه ام را در راه حسین علیه السلام می دهم.
سخن او «خانه ام»، به عمر بن سعد، اشاره دارد که چون حسین علیه السلام از او درخواست آتش بس کرد، گفت: ابن زیاد، خانه ام را خراب می کند.
او همانند مردانِ دلاور، جنگید و بر حوادث هولناک، شکیب ورزید و در برابر تیرها، سینه خود را سپر کرد و هیچ آسیبی به حسین علیه السلام نرسید تا آن که بر اثر زخم هایی که خورده بود، زمینگیر شد و به حسین علیه السلام گفت: آیا [به پیمانم] وفا کردم؟
حسین علیه السلام فرمود: «آری. تو در بهشت، پیشِ روی من هستی. به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، سلام [مرا] برسان و به ایشان بگو که من در پی [تو] می آیم».
سپس، وی به شهادت رسید.[12]
پی نوشت ها
[1] دانشنامه امام حسین علیه السلام ج 9، ص 183.
[2] دانشنامه امام حسین علیه السلام ج 9، ص 109.
[3] سخن علّامه امینی در باره ولایت عهدی یزید؛ دانشنامه امام حسین علیه السلام، ج 3، ص: 92
[4] دانشنامه امام حسین علیه السلام، ج 6، ص: 215
[5] دانشنامه امام حسین علیه السلام، ج 6، ص: 359.
[6] دانشنامه امام حسین علیه السلام ج 7، ص91.
[7] دانشنامه امام حسین علیه السلام ج 3، ص 277.
[8] دانشنامه امام حسین علیه السلام ج 5، ص 175.
[9] دانشنامه امام حسین علیه السلام ج 5، 377.
[10] دانشنامه امام حسین علیه السلام ج 6، ص 253.
[11] دانشنامه امام حسین علیه السلام ج 5، ص 405.
[12] دانشنامه امام حسین علیه السلام ج 6، ص 361.