به گزارش ایسنا، همه به من گفتند سفرنامه ای از خاطرات سفر بنویس، به آنها گفتم سفرم مشابه همان «حلوای تن تنایی است، تا نخوری و نروی ندانی». فراهم آوردن مقدمات سفر کربلا دست هیچ کسی به جز صاحبخانه نیست، او که میهمانش را بطلبد همه زمین و زمان را بهم می دوزد و می بندد و می سازد تا خوانده شده را به محل خواهان بکشاند. وقتی که صاحبخانه اجازه تشرف میهمان را می دهد، زمین و زمان دست به دست هم می دهند تا موانع از سر راه برداشته شده و میهمان گام در راه میهمانی بردارد.
سفر ما نمونه عینی و ملموس یک دعوت عاشقانه بود چرا که قبل از آغاز سفر هیچ وسیله ای برای رفتن پیدا نمی شد تا جایی که ناامید از همه درهای بسته شده، فقط از خود صاحبخانه درخواست کردیم که اگر لایق دیداریم، خود موانع را بردارد که همین گونه نیز شد و بلیت عزیمت ما به سمت مهران بدون هیچ مشکلی و در بهترین ساعت ممکن فراهم آمد و ما با توکل به اسم اعظم پروردگار سفر خود را از همدان به سمت دیار عاشقان، «کربلا» آغاز کردیم. تلاطم ها، پیچ و تاب ها و ترافیک های جاده را تا مقصد به نیتی که در دل داشتیم، تحمل کردیم و در پایانه مرزی برکت در شهر مرزی مهران سفر ما در درون کشور به پایان رسید.
در پایانه برکت با اتوبوس های شهری به نزدیکی پایانه مرزی مهران رفته و پس از طی چند کیلومتر پیاده روی و عبور از موکب های خدمات رسانی در حاشیه مسیر، به مرز رسیدیم. خوشبختانه با حضور نظامیان غیور کشورمان در گیت های بازرسی معطلی زیادی در مرز نداشته و پس از چند دقیقه وارد کشور عراق شدیم.
به محض گام نهادن در خاک عراق، دلتنگی عجیبی تمامی وجودت را فراخواهد گرفت که آن هم به علت غربت اهل بیت(ع) در این کشور و از سوی دیگر غربت و زحمات عزیزانی است که در روزگارانی نه چندان دور، جان عزیز خود را برای حفظ وطن از دست داده و کربلا را فقط در بین شعارها و آرزوهایشان با عنوان «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم» جا گذاشته اند، تمامی وجودت را فرا می گیرد.
پس از چند دقیقه پیاده روی، سیل عظیم مسافربران عراقی را می بینی که هر کدام در تلاش برای بردن سهمی از مسافران در خودروی خود هستند و با ثبت هزینه سفر بر روی صفحه گوشی، انتخاب را بر عهده مسافران گذاشته اند. نخستین مقصد سفر را «نجف» انتخاب می کنیم تا سفر خود را به نام پدر شیعیان امیرالمومنین(ع) بیمه کنیم.
سرانجام سوار یکی از مینی بوس های عراقی می شویم که در آن هموطنانمان از زنجان، تهران، کردستان، رشت، مازندران و سمنان پیش از ما در آن مستقر شده اند و با ورود ما خودرو تکمیل و روانه نجف می شود. به علت ناهموار بودن جاده و فراز و فرودهای بیش از حد، قید خواب شبانه در ماشین را می زنیم و چشم به جاده منتظر رسیدن سپیده دم می مانیم تا آن که راننده در کنار یک مسجد بین راهی توقف کرده و همگان را برای ادای فریضه صبح فرامی خواند.
پس از خواندن نماز صبح در مسجدی که نه اسمش را می دانیم و نه موقعیت جغرافیایی اش را، اندک صبحانه ای را که به همت عراقیان مستقر در همان مسجد آماده شده بود و به نظر سوپ یا آش محلی آنها باشد، به همراه چای خورده و دوباره راهی می شویم.
حوالی ساعت هفت صبج راننده ما را در کنار قبرستان وادی السلام پیاده می کند و ما بی تاب و بیقرار به دنبال حرم امن علوی از هر زائر و راننده ای مسیر نزدیک را جستجو می کنیم. پس از رد شدن از گیت، چشم ما به حرم طلایی و نورانی امیر مومنان، پدر همه شیعیان می افتد و ناخودآگاه اشک از گوشه چشم ها روان می شود، یاد غربت، تنهایی، مظلومیت و دل تنگ امام تنهایی ها، آرام و قرار را از آدم می گیرد.
از بین سیل جمعیت به سختی عبور می کنیم و وسایل و کوله بار سفر را در گوشه ای از حیاط حرم می گذاریم، در گوشه ای دیگر تعدادی از جوانان با برپایی یک موکب به زائران تکه های هندوانه می دهند که در آن گرمی و عطش نجف، بسیار می چسبد.
پس از صرف هندوانه وارد حرم از صحن جدید حضرت زهرا(س) می شویم و به سمت حرم می رویم، به خاطر اذان ظهر اجازه ورود به حریم صحن را نمی دهند و به ناچار گوشه ای ایستاده و نماز را به صورت فرادا می خوانیم و پس از نماز وارد حرم می شویم و بلافاصله آرامش تمام وجودت را فرامی گیرد.
بعد از زیارت دوباره به حیاط برمی گردیم و در گوشه ای ناهار نذری را خورده و از حرم به سمت موکب آیت الله حکیم روانه می شویم، در بین راه مردم نجف با ارادت و صفای باطن هر آنچه دارند، در طبق اخلاص گذاشته و به مسافران پیشکش می کنند، در کنار موکبداران فروشندگان زیادی نیز اقلام سوغاتی را به فروش می رسانند.
پس از پیدا کردن موکب، استراحت مختصری کرده و مجدد روانه حرم می شویم و پس از زیارت، در حیاط به عزاداری عاشقان اهل بیت(ع) می نشینیم و نوای حیدر حیدر گویان عزاداران را به جان دل می خریم. صبح موکب را با هدف رفتن به سمت کربلا ترک کرده و صبحانه را در موکب های اطراف می خوریم و به سیل جمعیت می پیوندیم.
در مسیر پیاده روی از همه اقوام و شهرها دیده می شود که بدون توجه به قومیت، زبان، شهر و کشور یکدیگر، فقط به عشق رسیدن به کربلا، عمودها را یکی پس از دیگری طی می کنند و عراقی ها با جان و دل و هر آنچه در بساط دارند، از این زائران پذیرایی می کنند.
در طول راه به دعوت کودک چهار یا پنج ساله ای بر روی صندلی های پلاستیکی می نشینیم و کودک با روی باز از ما می پرسد شای ایرانی؟ و ما با ذوق برایش سر تکان می دهیم و او بلافاصله برایمان دو لیوان کوچک چای می آورد و ما به رسم تشکر از میوه های خشکی که همراه داریم به او تعارف می کنیم، در ابتدا خجالت می کشد اما بعد تکه ای زردآلو برمی دارد و دوباره به التماس زائران برای نشستن و نوشیدن چای می پردازد.
پس از صرف چای و تشکر برمی خیزیم و به راهمان ادامه می دهیم، در میانه راه دو مرد میانسال را می بینیم که بند کوله آنها پاره شده و به سختی ادامه راه می دهند، با سرعت به آنها می رسیم و از آنها می خواهیم تا بند کوله هایشان را بدوزیم. پس از تعجب ابرازخوشحالی می کنند و کیف هایشان را در اختیارمان قرار می دهند و ما مشغول دوختن می شویم، در پایان کار از ما تشکر می کنند و خوشحال و خندان به راه خود ادامه می دهند و ما خرسند از وجود نخ و سوزن و مفید بودن به راه خود ادامه می دهیم.
در میانه راه کودکان زیادی عطر در دست مشغول معطر کردن زائران بودند و یا برخی دستمال کاغذی پخش می کنند، ایرانی های زیادی نیز با شربت گلاب کاشان، شربت تخمه شربتی و خاکشیر، بهار نارنج و ... نوشیدنی های خنک و مطبوع ایرانی را به زائران پیشکش می کنند.
ناهار را در یکی از موکب هایی که غذا طبخ می کنند، می خوریم و پس از استراحتی کوتاه دوباره به راه ادامه می دهیم، در بین راه کودکان عراقی پای برهنه با لباس های مشکی و دخترکان با روسری های سبز، رقیه گویان و سینه زنان پدر و مادر خود را در این راه پرخاطره همراهی می کنند و در این بین جوانانی را می بینیم که پدر و مادر سالخورده خود را یا با چرخ دستی و یا بر دوش در این راه پر از سختی، حمل می کنند و این از زیبایی های سفر است که در ذهن ما خاطره ای خوش برجای می گذارد.
شب را در یکی از موکب های بین راهی که مسئولان آنها ایرانی هستند، می گذرانیم و صبح زود بعد از نماز صبح دوباره به مسیر خود ادامه می دهیم، در ادامه راه افرادی را می بینیم که چرخ خیاطی هایشان در گوشه ای مستقر کرده اند، برخی کفش زائران را واکس می زنند، برخی دیگر دست و پای مسافران را ماساژ می دهند، برخی آب را در ظروف سم پاشی ریخته و بر سر و روی مسافران می پاشند، برخی در زیر سایه درختان زیرانداز پهن کرده و از مسافران درخواست می کنند تا دمی را در زیر سایه به استراحت بپردازند و خلاصه در اینجا هر کسی هر چیزی دارد، نذر پسر فاطمه کرده است.
در این مسیر به هیچ عنوان احساس غریبی و دلتنگی نمی کنی چرا که همه کسانی که در کنارت گام برمی دارند را به نوعی از خویشان و اقوامت به حساب می آوری که در کنار یکدیگر و «لبیک یا حسین» گویان در جاده های عراق شب را به روز و روز را به شب متصل می کنند.
شب دوم در موکبی عراقی مستقر می شویم و بانویی از قوچان خراسان می بینیم که پاهای خود را غرق در حنا کرده است، وقتی علت کار را می پرسیم می گوید این کار را برای جلوگیری از تاول زدن و آسیب پا، انجام دادم و در گوشه ای دیگر دختر جوانی پماد در دست گرفته و هر کسی را که پاهایش دچار تاول شده پماد می زند و در پاسخ به تشکر دیگران می گوید که در برابر این کار سه صلوات برای ظهور حضرت حجت(عج) هدیه کند.
صبح زود ادامه مسیر را می پیماییم و حوالی عصر به کربلا می رسیم، کمی خسته ایم اما ذوق دیدن گنبد و بارگاه ملکوتی امام عاشقان تاب و قرار را از ما بریده و سعی می کنیم عمودهای باقیمانده را هر چه سریعتر طی کنیم، به اواسط شهر که می رسیم گنبدی طلایی چشم و دلمان را به بازی می گیرد و با آخرین توان باقیمانده از یک پیاده روی طولانی برای دربرگرفتن حریم عشق سر از پا نمی شناسیم.
موکب های داخل شهر هم همچون موکب داران جاده با خواهش و تمنا، قصد سیر و سیراب کردن زائران را دارند، غافل از آن که حرم تاب و قرار را از زائران گرفته و آنها به شوق حرم دیگر تاب ایستادن ندارند، حتی در ورودی خیابانی منتهی به محرم، پیرزنی بدون دیدن زیر پای خود و چشم های اشک بار، پخش زمین می شود و گوشه لب و بخشی از سرش زخمی می شود و هنگامی که مردم از او تقاضا می کنند بایستد و زخم خود را پانسمان کند، می گوید بگذارید بروم که تا جان در بدن دارم امام را ببینم.
به نزدیکی حرم می رسیم، در محوطه منتهی به حرم می ایستیم و سلام می دهیم و به خاطر کوله بار سنگین ترجیح می دهیم ابتدا جایی برای اقامت پیدا کنیم، از این رو به آدرس موکب هایی که داریم، می رویم و پس از دیدن چند موکب در نهایت موکب سردار شهید «حاج حسین همدانی» را برای ماندن انتخاب می کنیم و بعد از نام نویسی، کوله بار سفر را بر زمین گذاشته و استراحت می کنیم.
پس از ساعتی استراحت، برمی خیزیم و به حرم می رویم، فاصله موکب تا حرم بسیار زیاد و حدود یک و نیم کیلومتر است اما دوری راه را به جان می خریم و به حرم می رویم. در ابتدا از باب الرأس وارد حرم می شویم و با خیل عظیم جمعیت عاشق و عزادار مواجه می شویم که هر یک جایی برای گریه و مویه انتخاب کرده و از سویدای جان بر غم اباعبدالله الحسین(ع) اشک می ریزند.
اینجا در حرم سید و سالار شهیدان همه یک رنگ و یک دل هستند، اینجا غم و غربت آل الله همچون گلوله ای بر جانت می نشیند و جز گلوی شکافته علی اصغر و رگ های پاره حنجره ارباب، چیزی در جلوی چشمانت نمی آید و سیل اشک که بدون اجازه راه خود را باز می کنند. آرامش حرم زمان و زمین را ثابت نگه می دارد تا بغض و دلتنگی یک ساله ات را خالی کنی و برای همه کسانی که در هنگام بدرقه التماس دعا گفته اند، نماز و دعای زیارتی بخوانی.
پس از زیارت به بین الحرمین می رویم و هم ناله عزاداران در بهترین و زیباترین دوراهی عالم به سروسینه می زنیم و حسین، حسین گویان به علمدار کربلا تسلای خاطر می دهیم. به حرم علمدار کربلا می رویم، آنجا هم در شلوغی دست کمی از حرم برادرشان ندارد اما با این حال زیارتی خوانده و به موکب بازمی گردیم و استراحت می کنیم، صبح پس از خواندن نماز و صرف صبحانه دوباره به حرم می رویم و تا شب در بین الحرمین می مانیم. در هنگام بازگشت، نخستین باران پاییزی را در بهترین خیابان عالم با جان و دل تجربه کرده و با سر و صورتی خیس به موکب بازمی گردیم.
صبح دوشنبه سفر چندروزه ما به پایان می رسد و بارو بنه سفر را برای بازگشت جمع می کنیم، دل کندن از حرم ارباب بسیار سخت است اما چاره ای نیست، به رسم ادب دست بر سینه می گذاریم و متواضعانه درخواست می کنیم تا این آخرین وعده و ملاقات ما در این دنیا نباشد و بار دیگر لایق میهمانی باشیم، سوار خودرویی عراقی می شویم و پس از هشت ساعت به مرز مهران می رسیم، نظامیان ایرانی با روشن کردن اسپند از زائران استقبال می کنند و خوش آمدگویان و با روی باز خستگی راه را از تن زائران می زدایند.
پس از عبور از گیت های ورودی کشور وارد مهران شده و پس از خواندن نماز مغرب و عشا و صرف شام متبرک امام رئوف و مهربانی ها که توسط خادمان رضوی طبخ و به زائران اهدا می شود، به سمت پایانه برکت رفته و با سوار شدن به اتوبوس به سمت همدان بازمی گردیم.