هرگز کسی نداد بدینسان نشان برف
گویی که لقمهایست زمین در دهان برف
مانند پنبهدانه که در پنبه تعبیه است
اجرام کوههاست نهان در میان برف
ناگه فتاد لرزه بر اطراف روزگار
از چه؟ ز بیم تاختن ناگهان برف
گشتند ناامید هم جانور ز جان
با جان کوهسار چو پیوست جان برف
با ما سپیدکاری از حد همی برد
ابر سیاهکار که شد در ضمان برف
چاه مقنع است هم چاه خانهها
انباشته به گوهر سیمابسان برف
زینسان که سر به سینهی گردون نهاد باز
خورشید پای در ننهد ز آستان برف
...
گرچه سپید کرد همه خان و مان ما
یا رب سیاه باد همه خان و مان برف
وقتی چنین نشاط کسی را مسلّم است
کاسباب عیش دارد اندر زمان برف
هم نان و گوشت دارد و هم هیزم و شراب
هم مطربی که برزندش داستان برف
معشوقهای مرکّب از اضداد مختلف
باطن بهسان آتش و ظاهر بهسان برف
گلگونهای بُود به سپیدآب برزده
هر جرعهای که ریزد بر جرعهدان برف
تا رنگ روی باز نماید بر این قیاس
بعضی از آن باده و بعضی از آن برف
می میخورد به کام و زنخ میزند بهجد
در گوش خود رها نکند سو زیان برف
آنرا که پوشش و می و خرگاه و آتش است
وقت صبوح مژده دهد بر نشان برف
نه همچو من که هر نفس از باد زمهریر
پیغامهای سرد دهد بر زبان برف
دست تهی بهزیر زنخدان کند ستون
واندر هوا همی شمرد پود و تان برف
خانه تهی ز چیز و ملا از خورندگان
آبی بریق می خورد از ناودان برف
دلتگ و بینوا چو بطان بر کنار آب
خلقی نشستهایم کران تا کران برف
گر قوّتم بُدی ز پی قرص آفتاب
بر بام چرخ رفتمی از نردبان برف
بخشی از قصیده «برف» با صدای میرجلالالدین کزازی