فصل سوم سریال The Leftovers اگرچه برخلاف فصل دوم طراحی و گرافیکِ تیتراژ آغازین سریال را تغییر نداد، اما با تغییر هفتگی موسیقی تیتراژ، کاربرد این بخش را از یک تیتراژ معمولی فراتر برده است و سعی میکند تا استفادهی بیشتری از فضایی که تیتراژ در اختیارش میگذارد، برای داستانگویی و اتمسرسازی ببرد. چه وقتی که پخش موسیقی «عشق به پایان رسیده»، آغاز جدایی و از هم پاشیدنِ رابطهی کوین و نورا را زمینهچینی میکند و چه وقتی که وصیتنامه یکی از کارکنانِ یک زیردریایی فرانسوی، به یکی از عجیبترین و دیوانهوارترین آغازهای تاریخ تلویزیون تبدیل میشود. اپیزود این هفته هم با یک موسیقی ترسناک آغاز میشود. خواننده از خودکشی میخواند. یادآور میشود که زندگیت از روز اول مزخرف بوده است. پیشنهاد میکند تا پشت فرمان بشینی و تصادف کنی. میگوید اجازه بده تا تمساح تو را خام خام به نیش بکشد. پیشنهاد میکند وقتی به خانه رسیدی، شیر گاز را چهار ساعت باز بگذاری و خودت رو مسموم کنی. خب، وقتی یکی از اپیزودهای سریالی مثل «باقیماندگان» که با تماشاگرانش بههیچوجه شوخی ندارد، با چنین موسیقی بیکلهای آغاز میشود، یعنی حتما کاسهای زیر نیمکاسه است. وضعیت وقتی ترسناکتر میشود که درست پس از پایان تیتراژ، قطعهی «هر جا که میروم» از متالیکا پخش میشود. ماجرا خطری میشود. مخصوصا وقتی به یاد میآوریم، آخرینباری که قطعهای از متالیکا در «باقیماندگان» به گوش رسید، در اواخر فصل اول بود. جایی که دار و دستهی «بازماندگان گناهکار» وارد عمل میشوند تا نقشهی شومشان را عملی کنند: قرار دادن عروسکهای ساخته شده از عزیمتکنندگان میپلتون در خانههایشان. پس، آره اپیزود این هفتهی «باقیماندگان» از همان هفت-هشت دقیقهی اول هشدار میدهد که این قسمت قرار است به یک شکنجهی روانی تمامعیار تبدیل شود و خب، یک ساعت بعد همین اتفاق هم میافتد. و با وجود همهی این هشدارها، تمام طول این اپیزود و مخصوصا آن غافلگیری نهایی در وسط دریا آنقدر دردناک و رنجآور بود که در پایان این اپیزود از شدت شوکهشدگی و اندوه، برخلاف گذشته حتی قادر به خالی کردن خودم با اشک ریختن هم نبودم.
در بین تمام شخصیتهای اصلی سریال (کوین، نورا، مت، لوری، جان)، لوری دربستهترینشان است. ما کم و بیش دقیقا میدانیم در مغز کوین، نورا، مت و جان چه میگذرد، اما هیچوقت بهطور دقیق نمیتوانستیم حال و روزِ لوری را توصیف کنیم. این به خاطر عدم صرف وقت کافی به شخصیتپردازی او نیست. مسئله این است که لوری به اندازهی بقیهی کاراکترها برونگرا و افسارگسیخته نیست. او در فصل اول حرف نمیزد و در فصل دوم هم در مسیر بازگشت به زندگی (البته اگر اسم این فاجعه را بتوان زندگی گذاشت!) و رستگاری سپری میکرد. لوری به عنوان کسی که به اندازهی نورا درد ناشی از عزیمت ناگهانی را لمس نکرده، به اندازهی مت به خدا و پیغمبر باور ندارد و به اندازهی کوین درگیر اتفاقات ماوراطبیعهی پیرامونش نیست، طبیعتا کاراکتری نبوده که همیشه درد و رنج و تقلاهایش در کانون توجه قرار بگیرند. دلایل جسته و گریختهای برای توضیح پیوستن او به «بازماندگان گناهکار» میآوردیم، اما نمیتوانستیم به اندازهی بقیه قاطع باشیم. حقیقت اما این است که دیمون لیندولف برای تکتک کاراکترهایش برنامهی منحصربهفردی کشیده است (بله، حتی آن زنی که در سکانس آغازین سریال نوزادش را از دست میدهد و بعد از دو فصل و نیم در این اپیزود آن برنامه که اصلا فکرش را هم نمیکردیم بهطرز غیرمنتظرهای فاش میشود). پس، وقتی کاراکترهای فرعیای مثل دیوید برتون ناگهان چنین نقش پررنگی در سریال پیدا میکنند، چطور میتوان چنین انتظاری را از یکی از شخصیتهای اصلی نداشت. اپیزود این هفته قرار است داستان ناگفتهی لوری را فاش کند. نتیجه اپیزودی است که دل و رودهی این شخصیت را در عرض یک ساعت کالبدشکافی میکند. لوری به عنوان کاراکتری که خیلی خوشحالتر از کاراکترهای فاجعهبارِ دیگر به نظر میرسید، کسی بود که به او به عنوان مثال بارزی از بازگشت از افسردگی مطلق نگاه میکردیم. ناسلامتی در نقد اپیزود هفتهی قبل بود که گفتم ظاهرا لوری موفق شده جان را به زندگی برگرداند و ظاهرا آنها با دوست داشتن یکدیگر، راه زنده ماندن در دنیای پسا-عزیمت را یاد گرفتهاند. اما ظاهرا من هم مثل بقیهی آدمهای دور و اطرافِ لوری دربارهی او اشتباه میکردم.
لوری بدون شک تا این لحظه غمانگیزترین و تراژیکترین کاراکتر کل سریال است و ما تا قبل از این اپیزود، از چنین چیزی خبر نداشتیم. شاید به خاطر رفتار و ظاهر آرام او، شاید به خاطر کاری که برای کمک کردن به مردم دست و پا کرده بود و شاید هم به خاطر عدم اعتقادش به چیزهای عجیبی که دار و دستهی کوین و پدرش و مت به آنها باور دارند. اپیزود این هفته به راحتی در جایگاه اول غمانگیزترین و غیرمنتظرهترین اپیزود این سریال قرار بگیرد. چرا؟ نه جوگیر نشدهام. این اپیزودی است که اندک امیدی که داشتیم را هم زیر پا لگدمال میکند. اگر لوری که حال و روزش بهتر از همه به نظر میرسید، آشوبزده و سرگردانتر از بقیه باشد، پس واویلا! اگر او راه نجاتش را خودکشی میداند، پس خدا به داد بقیه برسد. در این اپیزود به گذشته فلشبک میزنیم تا ببینیم واقعا چه چیزی سبب پیوستنِ لوری به بازماندگان گناهکار شد و آن چیز چگونه بعد از تمام این مدت هنوز مثل خوره به جانِ روح و ذهنش افتاده است؛ طبق معمول آن چیزی نیست جز فروپاشی سیستم اعتقادیاش.
اپیزود این هفته قرار است داستان ناگفتهی لوری را فاش کند. نتیجه اپیزودی است که دل و رودهی این شخصیت را در عرض یک ساعت کالبدشکافی میکند
«باقیماندگان» همیشه دربارهی سیستمهای اعتقادی کاراکترهایش بوده است. اعتقاداتی که آدمها برای توضیح چرایی و چگونگی دنیای اطرافشان به آنها چنگ میاندازند. بعضیها به تخم هیولای غولپیکری در یک آتشفشان اعتقاد دارند که میخواهد دنیا را بهشکل گودزیلاگونهای نابود کند و عدهای دیگر به یک سری موسیقیهای محلی که اجرای آنها میتواند جلوی پایان دنیا را بگیرد. تمام این اعتقادات به انسانها کمک میکنند تا در مقابلِ اتفاقاتِ دیوانهوار و غیرقابلفهمیدنی که برایشان افتاده ایستادگی کنند. اما عزیمت ناگهانی، یک روز تاریخ انقضای تمام سیستمهای اعتقادی شناخته شده و نشدهی بشر را به پایان رساند. لوری گاروی به عنوان یک روانکاوِ تحلیلی آموزش دیده بود تا مشکلات روانی بیمارانش را شناسایی کرده، به احساساتِ فروخفتهی ناخودآگاه آدمها دسترسی پیدا کند و راهحلی برای درمان آنها پیشنهاد کند. اما عزیمت ناگهانی به سرازیر شدن بیمارانی به مطبش منجر شد که علم روانشناسی هیچوقت برای مقابله با آنها آماده نبود. قبل از این، در هیچ کتاب روانشناسی و در هیچ دانشگاهی دربارهی راه درمانِ کسانی که توسط واقعهای مثل عزیمت ناگهانی ضربه خورده بودند گفته نشده بود. لوری که خود ناپدید شدنِ بچهی خودش در شکمش را به چشم دیده بود و از تجربهی آن سردرگم شده بود، چگونه میتوانست بقیه را نجات دهد. چگونه میتوانست مشکل بقیه را برایشان توضیح بدهد. اصلا آیا چیزی برای گفتن داشت؟ نه.
ناگهان علم روانکاوی به هیچ دردی نمیخورد. ناگهان چیزی که او برای توضیح پیچیدگیهای دنیا به آن چنگ میانداخت، در کنار هزاران هزارِ سیستم اعتقادی دیگر فرو ریخت. اما دردش برای لوری بیشتر بود. لوری کسی بود که از طریق علمش به دیگران کمک میکرد تا بر مشکلاتشان فایق آیند. اما حالا مقابل زجه و زاری و سردرگمی آنها فقط یک چیز برای گفتن داشت: «نمیدونم باید چی بگم». به این ترتیب رازِ لوری فاش میشود. او دلیل منحصربهفرد و ناراحتکنندهی خودش را برای پیوستن به بازماندگان گناهکار داشت. لوری به حدی در مقابلِ بیمارانِ پسا-عزیمتش احساس فلجی میکرده و آنقدر برای نجات آنها چیزی برای گفتن نداشته که یک روز تصمیم میگیرد به بازماندگان گناهکار بپیوندد. فقط به خاطر اینکه دلیل خوبی برای حرف نزدن خواهد داشت. دیگر کسی از او انتظارِ ندارد تا به عنوان یک روانکاو، راهحلی جلوی رویش بگذارد. و لوری این کار را بعد از خودکشی ناتمامش انجام میدهد. یعنی او از همان ابتدا به آخر خط رسیده بود. او یک بار تا دم مرگ رفته بود. در اینکه لوری بعد از بیرون آمدن از بازماندگان گناهکار شرایط باثباتتری نسبت به بقیه پیدا کرد شکی نیست. اما همان چیزهایی که باعث شد دفعهی اول به خودکشی فکر کند، همان چیزها از آغاز فصل سوم و نزدیک شدن به هفتمین سالگرد عزیمت ناگهانی، دوباره تمام آدمهای اطرافش را در برگرفت. لوری حالش بهتر شده بود، اما تمام دیوانهبازیهای مربوط به استرالیا کاری کرد تا دوباره به یاد ناتوانیاش برای نجات روانِ درهمشکستهی نزدیکانش بیافتد. نورا میخواهد از دستگاهی که او را به آنسو میبرد استفاده کند، کوین باز دوباره میخواهد بمیرد، پدر کوین میخواهد با ترانهخوانی جلوی پایان دنیا را بگیرد، جان میخواهد برای دختر مُردهاش پیغام بفرستد، گریس میخواهد بداند چه بلایی سر کفشهای بچههایش آمده است، فرقهی «کوین» یک پلیس را کشته است و پدر کوین هم در این اپیزود یک افسر دیگر را بیهوش میکند.
البته که لوری به هیچکدام از اینها باور ندارد و مطمئن است که شانس موفقیتشان صفر است. اما مشکل این است که کمک کردن به آنها خارج از تواناییها و دانش اوست. بنابراین در طول این اپیزود میبینیم که لوری فقط نظارهگر و شنوندهی دیگر کاراکترها در تلاش برای رسیدن به اهدافشان است. لوری فقط به داستانهای آنها گوش فرا میدهد. نه قضاوتی میکند و نه برای سر عقل آوردن آنها تلاش میکند. فقط گوش میدهد. حتی وقتی نورا بهش میگوید: «اگه یه نفر میومد توی مطبت و بهت میگفت میخواد با بمب اتم گودزیلا رو نابود کنه، چی بهش میگفتی؟» لوری چیزی برای گفتن ندارد. اگر داشت به زنی که بعد از دو سال هنوز در آن پارکینگ منتظر بازگشت نوزادش بود کمک میکرد: «بهش میگم به هدف بزن». لوری میداند تمام اینها ناشی از غم و اندوه شدیدشان است. اما غم به نقطهای رسیده که آنها را به آدمهای کاملا دیوانه و مصممی تبدیل کرده است. حتی وقتی جان به بهش میگوید که او را دیوانه خطاب کند و با هم به خانه برگردند، لوری این کار را نمیکند. لوری به این نتیجه رسیده که علمش به درد آدمهای پسا-عزیمت نمیخورد. پس روی چه حسابی میتواند جلوی کاری که جان میخواهد بکند را بگیرد. اصلا بگذار همه هرکاری دوست دارند انجام دهند.
«باقیماندگان» همیشه دربارهی سیستمهای اعتقادی کاراکترهایش بوده است. اعتقاداتی که آدمها برای توضیح چرایی و چگونگی دنیای اطرافشان به آنها چنگ میاندازند
تنها نصیحت قابلتوجهای که لوری در این اپیزود میکند به نوراست. لوری بعد از پیدا کردن دستگاه مرموز از نورا میپرسد که آیا حالا میخواهد به سازمان عزیمت تماس بگیرد و کاسه و کوزهی آنها را جمع کند. نورا با داستانی از کودکیاش جواب لوری را میدهد. دربارهی وقتی که به دیدن مسابقهی بیسبال رفته بودند. توپی وارد جمعیت میشود و یکی از کارکنانِ استادیوم بادش را خالی میکند و تمام استودیو شروع به هو کردن او میکنند. این داستان استعارهای از شغل نورا در سازمان عزیمت است. او میخواهد به تمام آدمهای بیقرار و غمزدهی دنیا اجازه بدهد تا توپشان را نگه دارند. تا هر وقت خواستند از این دستگاه استفاده کنند. اما لوری به او یادآور میشود که اگر توپ همینطوری بین تماشاچیان دست به دست شود و در نهایت وارد زمین شود، باعث ایجاد هرج و مرج میشود. اگر نورا اجازه بدهد تا این دستگاه بدون نظارت به ترکاندن مردم با تشعشعاتش ادامه بدهد، چند نفر خواهند مُرد و چندتا چیز جدید مثل همین دستگاه برای سرکیسه کردن مردم و سوءاستفاده از غمشان به وجود خواهد آمد؟ این یکی از معدود چیزهای معقولی است که بالاخره یک نفر برای مشکوک کردن نورا به کاری که میخواهد بکند به او میگوید. و خط داستانی نورا طوری در این اپیزود به پایان میرسد که انگار او دیگر به انجام این کار فکر نمیکند. بماند که این سکانس از اول تا آخر یک دینامیت احساسی مطلق است. از لحظهای که مت به لوری میگوید که اینجا همراه خواهرش میماند و نورا در حالی که هایهای اشک میریزد، لبخند میزند و مثل بچهها میگوید: «باشه» تا لحظهای که نورا به لوری میگوید: «هفتهی دیگه همین موقع؟» و لوری قبول میکند. در ابتدا اینطور برداشت میشود که لوری به عنوان روانکاوِ نورا در حال آرامش دادن به اوست، اما بعد از رسیدن به پایانبندی اپیزود، معنای این صحنه هم تغییر میکند. در واقع لوری بیمار است.
این اپیزود هیچوقت لحظهای را که لوری تصمیم به خودکشی میگیرد، بهطور واضح نشان نمیدهد. با توجه به دعوای لوری با مت در صحنهی فرودگاه در اپیزود قبل، میتوان تصور کرد که او قبل از این سفر اصلا به این موضوع فکر هم نمیکرده است و با توجه به اینکه او روشِ نورا برای خودکشی (غواصی) را انتخاب میکند، پس یعنی تا آن لحظه روش خودکشیاش را هم انتخاب نکرده بود. مخصوصا با توجه به اینکه وقتی نورا فندکش را پس نمیدهد، حسابی قاطی میکند. او هنوز به دنیا وابسطه است. ولی فکر میکنم بعد از تمام اتفاقات عجیب و غریبی که او از آغاز سفرشان به سمت استرالیا و در آنجا دید، شروع به بازگشت به شرایط افسرده و ناتوانِ قبلیاش گرفت و بالاخره لوری در یک لحظه شکست: صحنهای که او یارانِ کوین را در جریان شام آخر خواب میکند تا بتواند به تنهایی با کوین صحبت کند و جلوی غرق شدن او را بگیرد. البته که لوری بهطور واضح این را نمیگوید و اجازه میدهد تا کوین هرچه در دلش وجود دارد را بیرون بریزد. گفتگویشان بهطرز فوقالعاده طبیعی و زیبایی به سمت خاطرات گذشته سوق پیدا میکند. و وقتی لوری نقشهی کوین برای غرق کردنش را پیش میکشد، کوین فاش میکند که از این کار نمیترسد. کوین میگوید مهم نیست آیا او واقعا به برزخ رفته بود یا نه. مهم این است که دفعهی آخر که به آنجا رفته بود، این تجربه برای او واقعی و زنده احساس میشد و باور دارد که ایندفعه هم بازخواهد گشت. لوری حرفش دربارهی ماجرای توپ بیسبال را که به نورا گفته، پس میگیرد. لوری بالاخره به این نتیجه میرسد که همهی آدمها طوری در هم شکستهاند که راهی برای نجاتشان وجود ندارد و تنها دلخوشیشان داشتن همان توپ بیسبال است. بگذار آن را داشته باشند. حتی اگر به هرج و مرج ختم شود.
این اپیزود در تکمیل قوس شخصیتی لوری نکتهی مهمی دربارهی ماهیت خودکشی را فراموش نمیکند: عدم توانایی دیگران در دیدن درد درونی فرد. بارها شنیدهایم که مردم در واکنش به خبر خودکشی فردی که میشناختند چنین چیزی میگویند: «آخه چرا؟ خیلی خوشحال به نظر میرسید». لوری یادآور تمام آدمهای مستقل و مهربان و روشنفکری است که در نگاه اول خوشحال به نظر میرسند، اما به دلایل مختلفی طوری از درون دربوداغان هستند که حد ندارد. اما در مخفی کردن تاریکی درونشان استاد هستند. لوری بعد از عزیمت ناگهانی با کله به زمین خورد: «اگه من نمیتونم به بقیه کمک کنم، چطوری میتونم به خودم کمک کنم و اصلا به چه دردی میخورم؟». با اینکه از بازماندگان گناهکار بیرون آمد و با اینکه سعی کرد با نوشتن کتاب و برگزاری جلسات روانکاوی و جا زدن تامی به جای معجزهگر و همکاری با جان برای آرام کردن درد مردم، به روش دیگری به دنیا کمک کند. اما او یک روز به خودش آمد و دید هیچچیزی درست نیست. راهی برای نجات این دنیا از دست او برنمیآید. همهچیز برعکس شده است. مت ایمانش را از دست داده. نورا میخواهد از دستگاه استفاده کند. جان هنوز قادر به فراموش کردن ایوی نیست. پدر کوین دارد به حرفهای صداها گوش میکند. شوهر سابقش میخواهد اینبار دستیدستی خودکشی کند. وقتی میگویم لوری اندوهناکترین کاراکتر کل سریال است، منظورم همین است. همهی کاراکترهای دیگر چیزی، حالا میخواهد هرچقدر هم دیوانهوار باشد برای امید به زندگی دارند. اما لوری به خاطر سیمپیچی متفاوت ذهنش که مثل دیگران نمیتواند خود را با ماوراطبیعه سرگرم کند، چیزی برای مقابله با ترس و ضعفش ندارد و در عذاب مطلق به سر میبرد.
در این وضعیت نه تنها بزرگترین وحشت لوری دوباره او را درمیگیرد (او نمیتواند به کسی کمک کند)، بلکه به این نتیجه میرسد که از روز اول که در مطلبش قصد خودکشی داشت تا به امروز هیچ پیشرفتی نکرده است. پس چرا باید بیشتر از این به خودش زحمت بدهد. شاید به خاطر خانوادهاش. به قول خودش بهترین کاری که در زندگیاش با کوین انجام داده، بزرگ کردن بچههایی مثل جیل و تامی بوده است. دفعهی اول هم به خاطر بچههایش خودکشیاش را نیمهتمام گذاشت و بعدا به خاطر نجات جیل بود که شروع به حرف زدن کرد. لوری لب قایق نشسته است که تلفنش زنگ میزند. جیل و تامی خوشحال و خندان از مادرشان میخواهند تا خاطرهای از گذشته را تایید کند. انتظار داریم او با شنیدن صدای آنها از کارش صرف نظر کند. اما او یکبار صرف نظر کرد و حالا ببینید کجاست. به همان نقطهی اول بازگشته است. پس با خود فکر میکند اگر این دو هماکنون اینقدر خوشحال هستند و به دنبال انجام کار دیوانهواری مثل بقیه نیستند، پس من کارم را انجام دادهام. آنها دیگر به من نیاز ندارند. زیپ لباس غواصیاش را بالا میکشد. عینک شنا را روی صورتش میگذارد، اکسیژن را داخل دهانش قرار میدهد و به درون آب شیرجه میزند. او دیگر احساس گناه نخواهد کرد.