ماهان شبکه ایرانیان

باید مدرسه‌های کسب‌و‌کار را با بولدزر خراب کرد؟!

مدرسه‌های کسب‌و‌کار تأثیرات بزرگی از خود برجای گذاشته‌اند، اما فراوان هم در معرض این اتهام بوده‌اند که مکانی برای کلاه‌برداری روشنفکرانه‌اند. جایی که فرهنگ طمع و نگاه کوتاه‌مدت در آن تقویت می‌شود.

باید مدرسه‌های کسب‌و‌کار را با بولدزر خراب کرد؟!
 
گران‌ترین دوره‌های آموزشی جهان، دوره‌های مدیریت کسب‌و‌کارند. مدرن‌ترین و مجهزترین ساختمان‌ هر دانشگاه به آن‌ها اختصاص می‌یابد و فارغ‌التحصیلانشان قرار است مدیران بلند‌پایه‌ای شوند که حقوق‌های محیرالعقول می‌گیرند و جهان را تغییر می‌دهند.
 
اما همۀ آدم‌هایی که با این دانشکده‌ها سر و کار دارند، مطمئن نیستند که این تغییر قرار است دنیا را به نابودی بکشاند یا آن را جای بهتری کند. مارتین پارکر، بعد از بیست‌سال تدریس در این دانشکده‌ها، آموزه‌های این رشته را بخشی از مشکل جهان امروز می‌داند.
 
اگر به فضای آموزشی یک دانشگاه معمولی نگاهی بیندازید به‌احتمال زیاد خواهید دید که جدیدترین و خودنماترین ساختمان دانشگاه به مدرسۀ کسب‌و‌کار آن اختصاص دارد.
 
مدرسۀ کسب‌و‌کارْ بهترین ساختمان را دارد چراکه بزرگترین سودها را نصیب دانشگاه می‌کند (محترمانه‌ترش این است که بگوییم بیشترین «مشارکت» را جلب می‌کند یا مثلاً بیشترین «ارزش افزوده» را می‌آفریند) و همانطور که احتمالاً می‌دانید، این سود از طریق نوعی از دانش، که به مردم یاد می‌دهد چگونه سود به دست بیاورند، به دست می‌آید.

مدرسه‌های کسب‌و‌کار تأثیرات بزرگی از خود برجای گذاشته‌اند، اما فراوان هم در معرض این اتهام بوده‌اند که مکانی برای کلاه‌برداری روشنفکرانه‌اند. جایی که فرهنگ طمع و نگاه کوتاه‌مدت در آن تقویت می‌شود. (لطیفه‌های زیادی ساخته‌اند دربارۀ این که ام‌بی‌اِی1 واقعاً مخفف چیست: «متوسط اما متکبر»2، «مدیریت برمبنای تصادف»3، «مشاوره‌های بدِ بیشتر»4، «هنرمندِ ارشدِ چرت‌و‌پرت»5 و مواردی از این دست).
 
انتقاد به مدارس کسب‌و‌کار در شکل‌ها و اندازه‌های مختلف دیده می‌شود: کارفرماها از کمبود مهارت‌های عملی در فارغ‌التحصیلان شاکی‌اند، محافظه‌کارها ام‌بی‌اِی‌ خوانده‌های تازه‌وارد را مسخره می‌کنند، اروپایی‌ها از آمریکایی‌شدنِ همه چیز می‌نالند و رادیکال‌ها هم از این که قدرت در دستانِ پاچه‌خوارانِ سرمایه‌داری متمرکز شده است در فغان‌اند. از سال 2008 هم بسیاری از تحلیل‌گران مدارس کسب‌و‌کار را در بحران اقتصادی آن سال‌ها شریک جرم می‌دانند.

بعد از بیست سال تدریس در مدرسه‌های کسب‌و‌کار، به این نتیجه رسیده‌ام که بهترین راه‌حل برای مشکلاتی از این دست این است که درِ همۀ این مدرسه‌ها را تخته کنیم. هرچند که باور من دیدگاه رایجی در میان همکارانم نیست، اما آمارِ انتقادهایی که در یک دهۀ اخیر نسبت به مدارس کسب‌و‌کار از درونِ خودِ این مدارس برآمده است هم کم نیست.
 
بسیاری از استادانِ مدارس کسب‌و‌کار، به‌ویژه در آمریکای شمالی مدعی‌اند که موسسه‌های متبوعشان به طرز وحشتناکی به بیراهه رفته‌اند. آن‌ها می‌گویند مدارس کسب‌و‌کار به نابودی کشیده شده‌اند، چون رؤسایی دارند که فقط به دنبال پول هستند، استادانی که آنچه دانشجو می‌خواهد را به راحتی به او می‌دهند، محققانی که تند و تند مقالاتِ بی‌کیفیتشان را در نشریاتی چاپ می‌کنند که کسی نمی‌خواندشان و دانشجویانی که در قبال شهریه‌ای که پرداخت کرده‌اند (یا احتمالاً والدینشان پرداخت کرده‌اند) توقع مدرک دارند.
 
و در آخر این را هم اضافه کنم که اغلبِ فارغ‌التحصیلانِ مدارس کسب‌و‌کار به‌هیچ‌عنوان به جایگاه‌های مدیریتی سطح بالا نخواهند رسید. بلکه اکثراً غرغروهای بی‌خطری خواهند شد در محیط‌های کاریِ بی‌نام‌ونشان.

این‌ها شکایت‌هایی از جانب اساتید جامعه‌شناسی، سیاست‌گذارانِ ایالتی و یا حتی فعالانِ عصبانیِ ضدسرمایه‌داری نیست. این‌ها دیدگاه‌های مطرح شده در کتاب‌هایی است که به قلمِ خودی‌ها نوشته شده، توسط کارکنانِ مدرسه‌های کسب‌و‌کار، کسانی که نسبت به اتفاقی که خودشان بخشی از آن هستند احساس نارضایتی و حتی انزجار می‌کنند.
 
البته که این دیدگاه‌های مخالف هنوز در اقلیتند و اغلبِ کسانی که در مدارس کسب‌و‌کار مشغولند با خوشحالی و بی‌آنکه شک و شبهه‌ای به خود راه دهند آن‌چنان مشغول روغن‌کاریِ چرخ‌ها هستند که توجهی به اینکه ماشین به کجا دارد می‌رود ندارند. اما با این حال این صدای انتقادیِ داخلی همچنان رسا و غیرقابل انکار است.

مشکل اینجاست که این مخالفتِ خودی‌ها به‌طور کامل در سیستمْ نهادینه شده است. همچون راهروی مفروشی که همه پیوسته از آن عبور می‌کنند ولی کسی توجهی به آن ندارد. فقط مخالفتی روزمره است که برای همه عادی شده است. سوابق حرفه‌ایِ بسیاری از افراد پُر است از فریادهای بلندی در قالب کتاب‌ها و مقاله‌ها در مورد مشکلات مدارس کسب‌و‌کار. دو نفر از خودی‌ها مدرسۀ کسب‌و‌کار را اینطور توصیف کرده‌اند: «یک ماشین سرطانی که محصولش مریضی و ضایعات نامربوط است».
 
به‌نظر نمی‌رسد که حتی استفاده از تیترهایی مثل: «علیه مدیریت»، «مدیریتِ لعنتی»، «راهنمای کسب‌و‌کار به قلمِ عوضی‌های طمع‌کار» نیز دردسرِ خاصی را برای نویسندگانش به دنبال داشته باشد. از این بابت اطمینان دارم چراکه دو تای اول را خودم نوشته‌ام. صادقانه بگویم، اینکه من اجازه یافتم که از چنین چیزی قِسِر در بروم، در مورد اینکه چنین انتقادهایی تا چه اندازه معنی‌دار است، چیزهای زیادی به ما خواهد گفت.
 
در واقع من حتی تشویق هم می‌شوم چرا که این حقیقت که من چیزی به چاپ رسانده‌ام، مهم‌تر از محتوای چیزی است که چاپ کرده‌ام.

راه‌حل‌هایی که برای مشکل مدارس کسب‌و‌کار ارائه می‌شود اغلب خجولانه‌تر از آن است که بتواند به بازسازی اساسی منجر شود و معمولاً شامل توصیه به بازگشت به تجاربِ کسب‌و‌کاریِ سنتی‌تر یا تلاشی برای مسلح‌کردن این رشته به اصول اخلاقی است. توصیه‌هایی که با اصطلاحاتی چون «مسئولیت» و «اخلاق» تزیین شده‌اند.
 
هیچ‌کدام از این راه‌حل‌های پیشنهادیْ مشکل اصلی را هدف نمی‌گیرند و آن مشکل اصلی این است که مدرسۀ کسب‌و‌کار فقط یکی از انواعِ مدیریت و سازماندهی را آموزش می‌دهد: مدیریت‌گراییِ بازار6.

برای همین است که من معتقدم باید پای بولدوزرها را وسط بکشیم تا همه چیز را بکوبند و سپس روشِ کاملاً تازه‌ای را برای اندیشیدن دربارۀ مدیریت، کسب‌و‌کار و بازارها درپیش بگیریم. اگر واقعاً خواسته‌مان این است که کسانی که در قدرتند مسئولیت‌پذیرتر شوند، باید ارائۀ برخی آموزش‌ها به دانشجویان را متوقف کنیم:
 
آموزه‌هایی مثل اینکه رهبریِ تحول‌آفرینِ قهرمانانه چارۀ همۀ مشکلات است، یا اینکه هدف از یادگیریِ قوانینِ مالیاتی فرار از مالیات است، یا اینکه هدف از بازاریابیْ ایجاد نیازهای جدید در مردم است. و در تمام این موارد، مدرسۀ کسب‌و‌کار همچون یک مدافع سرسختِ مذهبی، ایدئولوژی‌هایش را به‌نامِ علم به دانشجویانش قالب می‌کند.

دانشگاه‌ها هزار سال است که وجود دارند اما اکثر مدرسه‌های کسب‌و‌کار در یک قرن اخیر ایجاد شده‌اند و برخلاف ادعاهای پُرسروصدا و همیشگی مبنی بر اینکه مدرسۀ کسب‌و‌کار اختراعی آمریکایی است، اولین مدرسۀ کسب‌و‌کار احتمالاً مدرسۀ عالی تجارت پاریس7 بوده است که در سال 1819 با سرمایه‌گذاری خصوصی و به‌عنوانِ تلاشی برای ایجاد یک مدرسۀ بزرگ کسب‌وکار8 ایجاد گردیده است.
 
یک قرن بعد، صدها مدرسۀ کسب‌و‌کار در سراسر اروپا و آمریکا سر بر آوردند و از دهۀ 1950 به بعد هم سر و کله‌شان در سایر نقاط جهان پیدا شد.

در سال 2011، انجمن پیشرفتِ مدارس کسب‌و‌کارِ دانشگاهی تخمین زد که حدود 13 هزار مدرسۀ کسب‌و‌کار در جهان وجود دارد. فقط حدود 3 هزار مدرسه در هند فعالیت می‌کند. برای لحظه‌ای توقف کنید و به این عدد فکر کنید.
 
به تعدادِ زیادِ افرادی فکر کنید که در این مؤسسه‌ها مشغول به کارند، به لشکرِ فارغ‌التحصیلانی که مدرکِ کسب‌و‌کار به دستْ از آن‌ها بیرون می‌آیند.
 
(در سال 2013، حداقل شهریۀ بیست دورۀ برتر ام‌بی‌اِی در آمریکا یکصد هزار دلار معادل 72 هزار یورو بود. در زمان نگارشِ این مقاله، شهریۀ مدرسۀ کسب‌و‌کار‌ لندن برای دورۀ ام‌بی‌اِی برابر 84 هزار و 500 یورو اعلام شده است). تعجبی ندارد که این کارناوال همچنان به پیش می‌رود.

مدارس کسب‌و‌کار از بیشترِ جهات شبیه هم هستند. ساختمانی با معماری مدرن شامل شیشه، پنل و آجر. بیرون از ساختمان، یک نمادِ گران‌قیمت با لوگویی غیرتهاجمی، احتمالاً به رنگ آبی که معمولاً یک مربع هم در طرح آن به‌کاررفته است. درهای ورودی هم خودکار هستند. در داخل ساختمان، یک نیروی پذیرشِ خانم با لباس اداریِ پوشیده. تعدادی آثار هنری آبستره به دیوارها آویزان است.
 
شاید یکی دو تا بنر با جملاتی امیدبخش مثل «ما کسب‌و‌کار را معنا می‌بخشیم» یا «آموزش و پژوهش برای تأثیرگذاری». یک نمایشگر بزرگ هم جایی در لابی نصب شده است که زیرنویسِ بلومبرگ را پخش می‌کند و میهمان برنامه که در حال آموزش نحوۀ صحیحِ نوشتن رزومه است.
 
بروشورهای خوش رنگ‌ولعابِ تبلیغاتی در قفسه‌ها چیده شده‌اند و عکس‌هایی از چهره‌های راسخ و بی‌غَل‌و‌غَشِ دانشجویانی از ملیت‌های مختلف بر روی جلد آن نقش بسته است. در بروشور می‌توانید فهرست دوره‌های کارشناسی ارشد مدرسه را مشاهده کنید: ام‌بی‌اِی، ارشد مدیریت، ارشد حسابداری، ارشد مدیریت و حسابداری، ارشد بازاریابی، ارشد تجارت بین‌الملل و ارشد مدیریت عملیات.

آن‌جا حتماً یک سالن اجتماعات مجلل با موکت مرغوب هم دارد که احتمالاً به نامِ شخص یا سازمانِ وقف‌کننده‌اش نامگذاری شده است و لوگوی مدرسۀ کسب‌و‌کار بر روی تریبون آن حک شده است. در واقع همه چیز آن‌جا به آن لوگو مزین شده است درست مثل کسی که از ترسِ دزدیده شدن وسایلش، اسمش را روی همه چیز می‌نویسد.
 
برخلاف ساختمان‌های کهنه و مستعملی که در سایر بخش‌های دانشگاه می‌بینید، مدرسۀ کسب‌و‌کار به سختی تلاش می‌کند تا حس اطمینان و کارایی را به شما منتقل کند. مدرسۀ کسب‌و‌کار می‌داند که چه می‌کند. او چهرۀ تر و تمیزش را برای بهره برداری‌های آتی به خوبی آراسته است. او به اینکه مردم درباره‌اش چه فکری می‌کنند اهمیت می‌دهد.

حتی اگر در واقعیتْ وضعیت تا این حد تر و تمیز هم نباشد -مثلاً سقف کمی چکه کند یا دستشویی خراب باشد- تصویری که رؤسای مدارس کسب‌و‌کار دوست دارند فکر کنند که مدرسه‌شان دارد، یا حداقل قرار است داشته باشد، همان است: یک ماشینِ تمیز برای تبدیلِ درآمد حاصل از دانشجویان به سود.

مدارس کسب‌و‌کار واقعاً چه چیزی آموزش می‌دهند؟ پاسخِ این سوال از آنچه در ابتدا به نظر می‌رسد پیچیده‌تر است. نوشتنِ زیاد در مورد آموزش به من آموخته است که راه‌هایی وجود دارد که از طریق آن یک «برنامۀ درسی نانوشته» می‌تواند به‌صورتی نامحسوس درس‌هایی به دانشجویان بدهد.
 
از دهۀ 1970 به بعد، محققان دریافتند که چگونه مسائلی از قبیل طبقۀ اجتماعی، جنسیت، نژاد، گرایش جنسی و موارد دیگر به‌صورتِ ضمنی در کلاسِ درس آموزش داده می‌شود. این نوع آموزشِ غیرمستقیم می‌تواند شامل تفکیک‌کردن شاگردان در کلاس‌های مجزا باشد. به‌این‌ترتیب مشخص می‌کنند که برای گروه‌های مختلف مردم چه چیزی مناسب یا طبیعی محسوب می‌شود (مثلاً دختران باید خانه‌داری و پسرانْ فلزکاری یاد بگیرند).
 
برنامۀ درسیِ نانوشته از روش‌های دیگری هم می‌تواند آموزش داده شود، مثلاً از طریق نوع اجرای آموزش و ارزشیابی، یا به‌واسطۀ آنچه در برنامۀ درسی گنجانده می‌شود یا نمی‌شود. برنامۀ درسیِ نانوشته به ما می‌گوید که چه چیزی مهم است و چه چیزی مهم نیست، چه بخش‌هایی مهم هستند و چه سرفصل‌هایی را می‌توان نادیده گرفت.

در خیلی از کشورها، کارهای زیادی برای مواجهه با موضوعاتِ این‌چنینی انجام شده است. امروزه محتواهایی در مورد تاریخِ سیاه‌پوستان، نقش زنان در علمْ و موسیقیِ پاپ به‌مثابه شعر، تا حدودی رایج شده است. هرچند که این موضوع به معنای آن نیست که مشکل برنامۀ درسیِ نانوشته حل شده است اما حداقل خیلی از نظام‌های آموزشیِ روشن‌فکرانه‌تر پذیرفته‌اند که ممکن است بیش از یک تاریخ، بیش از یک گروهِ بازیگران و بیش از یک راه برای تعریفِ یک داستان وجود داشته باشد.

اما در مدرسۀ کسب‌و‌کار، برنامه‌های درسیِ نانوشته و رسمی، هردو در یک مسیر قرار دارند. هم محتوای آموزشی و هم روشِ آموزش هر دو به‌گونه‌ای چیده شده‌اند که گویی به غیر از ارزش‌های مدیریت‌گراییِ مبتنی بر سرمایه‌داریِ بازار که آنجا ارائه و فروخته می‌شود، روش دیگری برای دیدنِ جهان وجود ندارد.

زمانی که فارغ‌التحصیلانمان را بر اساس اصولِ ناچاراً خشنِ سرمایه‌داری تربیت می‌کنیم، مواجه‌شدن با دلیل‌تراشی‌های انجام شده برای پرداختِ حقوق‌های نجومی به کسانی که با پول دیگران ریسک‌های بزرگ انجام می‌دهند، نباید ما را شگفت زده کند.
 
اگر به دانشجویان بیاموزیم که هیچ چیز به جز نتیجۀ نهایی و جمعِ کلِ گزارش‌های مالی اهمیت ندارد، آن‌گاه موضوعاتی مثل توسعۀ پایدار، تنوع، مسئولیت‌پذیری و مسائلی از این دست، بیشتر جنبۀ تزئینی به خود خواهند گرفت.
 
پیامی که تحقیقاتِ مدیریتی و نظام آموزشی مدارس کسب‌و‌کار ارائه می‌دهد غالباً این است که سرمایه‌داریْ امری اجتناب ناپذیر بوده و فنونِ مالی و قانونی‌ای که برای پیاده‌سازی نظام سرمایه‌داری مورد استفاده قرار می‌گیرد نوعی از علم است. چنین ترکیبی از ایدئولوژی و فن‌سالاری چیزی است که مدارس کسب‌وکار را به مؤسساتی کارآمد و البته خطرناک تبدیل کرده است.

اگر نگاه دقیق‌تری به برنامۀ درسی مدارس کسب‌و‌کار و نحوۀ تدریس آن بیندازیم، چگونگی کارکرد آن‌ها را بهتر درک خواهیم کرد. مثلاً رشتۀ مدیریت مالی را درنظر بگیرید، موضوعِ این رشته این است که مردمِ پول‌دار پولشان را چطور سرمایه‌گذاری می‌کنند.
 
در این رشته فرض بر این است که این مردمِ صاحبِ پول و سرمایه هستند که می‌توانند بقای پول را تضمین کنند. بنابر همین فرض است که نابرابری در درآمد و ثروت به عنوانِ یک اصلِ پایه‌ای پذیرفته می‌شود. هرچقدر نابرابری در یک جامعه بیشتر باشد سودِ فعالیت‌های مالی هم در آن جامعه بالاتر خواهد بود. همچنین بازارهای لوکسی مانند بازار قایق‌های تفریحی نیز در آن رونق بیشتری خواهد داشت.
 
افرادِ دانشگاهیِ این رشته اکثراً بر این باورند که دریافتِ بهره از سرمایهْ فعالیتی مشروع و حتی پسندیده است و سرمایه‌گذارانِ توانمند در این زمینه به‌خاطرِ مهارت‌های فنی و موفقیت‌هایشان تشویق هم می‌شوند. هدفِ چنین دانشی بیشینه‌کردنِ بهرۀ ثروت از طریق توسعۀ سازوکارهای ریاضی و قانونی است که باعث می‌شود پولْ پول بیاورد.
 
موفق‌ترین راهبردهای مالی آن‌هایی هستند که باعث کسبِ بیشترین سود در کوتاه‌مدت شوند. در نتیجهْ این راهبردها منجر به تشدیدِ نابرابری اجتماعی خواهند شد. همان نابرابری‌ای که در اولِ کارْ اجرای چنین راهبردهایی را ممکن ساخته است.

یا مثلاً رشتۀ مدیریت منابع انسانی را درنظر بگیرید. این رشته، برای مدیریت‌کردن آدم‌های شاغل در سازمان، از نظریه‌های مربوط به «خودمحوریِ منطقی»9 استفاده می‌کند. (این ایده که مردم براساس محاسباتِ منطقی که مطلوبیت‌های شخصیشان را بیشینه می‌کند رفتار خواهند کرد).
 
نامِ این رشته به قدر کافی گویای این مطلب است که انسان را همچون منابع مالی و فنی درنظر می‌گیرد و تا آنجا پیش می‌رود که انسان‌ها را همچون ‌عناصری می‌بیند که مدیریت از آن‌ها برای ساختن یک سازمان موفق استفاده خواهد کرد. هرچند این رشته در نام خود از کلمۀ انسان استفاده می‌کند اما ابداً علاقه‌ای به جنبۀ انسانی اشخاص ندارد، بلکه موضوع مورد علاقه‌اش دسته‌بندی آدم‌ها -زنان، اقلیت‌های نژادی، کارمندان کم‌بازده- و رابطۀ این دسته‌ها با عملکرد کلیِ سازمان است.
 
این شاخه از مدیریتْ آن بخشی از مدرسۀ کسب‌و‌کار است که بیشترین سر و کار را با مشکلِ مقاومت‌های سازماندهی‌شده در مسیر راهبردهای مدیریتی دارد. مقاومت‌هایی که معمولاً در قالب اتحادیه‌های صنفی و کارگری شکل می‌گیرند.
 
مدیریت منابع انسانی، بخشی از سازمان است که در جاه‌طلبانه‌ترین حالتِ خود، تلاش می‌کند تا به مدیریت منابع انسانیِ «استراتژیک» تبدیل شود. یعنی به مدیریت ارشد کمک کند تا افتتاح یک کارخانۀ جدید در یک جا یا تعطیل‌کردن یک شعبه در جایی دیگر را به خوبی برنامه‌ریزی نماید.

همین نوع نگاه را می‌توان دربارۀ سایر بخش‌های مدرسۀ کسب‌و‌کار هم به‌کار برد: حسابداری، بازاریابی، تجارت بین‌الملل، مدیریت نوآوری، مدیریت تدارکات. با این حال ترجیح می‌دهم این بحث را با موضوع اخلاقِ کسب‌و‌کار و «مسئولیت اجتماعیِ شرکتی»10 به پایان ببرم که تنها بخش‌هایی از مدارس کسب‌و‌کار هستند که به‌طورِ مستمر انتقاد خود به روش‌های آموزش مدیریت را حفظ کرده‌اند و تنها حوزه‌هایی هستند که به‌خاطرِ پافشاری بر لزوم تغییر در روش‌های آموزش، تدریس و پژوهش می‌توانند به خودشان افتخار کنند.
 
نقدهای که در این حوزه‌ها انجام می‌شود، قابل‌پیش‌بینی اما مهم است: پایداری، نابرابری و مشکلِ تولیدِ فارغ‌التحصیلانی که یاد گرفته‌اند که حرص و طمع چیز خوبی است.

اشکالِ کار اینجاست که مدرسه‌های کسب‌و‌کارْ از موضوعاتی مثل اخلاق کسب‌و‌کار و مسئولیت اجتماعیِ شرکتی برای تزئین ویترین بازاریابی و نیز آرامش وجدانِ رؤسایشان استفاده می‌کنند گویی که صحبت کردن از اخلاق و مسئولیت‌پذیری مثل عمل‌کردن به آن است.
 
از آنجایی که روابطِ اقتصادی و اجتماعیِ فعلیْ مسئولِ ایجاد موضوعات مورد بحث در درس‌های اخلاق و مسئولیت اجتماعی هستند، تا زمانی که این روابط تغییر نکند مشکلی حل نخواهد شد و آن‌ها تقریباً هیچگاه به‌صورت نظام‌مند به این موضوعِ ساده اشاره نمی‌کنند.

حالا ممکن است تصور کنید که حوزه‌های آموزشی و پژوهشیِ اخلاق و مسئولیت اجتماعیْ خودشان خالی از ایراد هستند و در ظاهر هم این‌طور به نظر می‌رسد که این مباحثْ تمام ابعاد مختلف فعالیت‌های کسب‌و‌کار را پوشش می‌دهند -پول، افراد، فناوری، حمل‌و‌نقل، فروش و موارد دیگر- اما لازم است تأکید کنم که این‌طور نیست و متأسفانه تعدادی پیش‌فرضِ مشترک در تمامی موضوعاتِ تدریس شده در مدارس کسب‌و‌کار وجود دارد.

اولین مطلب مشترک در تمام این حوزه‌ها باور قوی به این مسئله است که قالب‌های مدیریت بازاری که بر جوامع کنونی حاکم‌‌اند وضع پسندیده و مطلوبی دارند. امروزه مسائلی از قبیلِ حرکتِ پُرشتاب تجارت جهانی، استفاده‌ای که از فنون مدیریتی و سازوکارهای بازار می‌شود، گسترش فناوری‌هایی مثل حسابداری، مدیریت مالی و مدیریت عملیات چیزی نیست که چندان مورد سوال قرار بگیرد.
 
روایتی از جهانِ مدرن در حال پیشرفت که به مفاهیمی چون فناوری، حق انتخاب، فراوانی و ثروت تکیه دارد. در مدارس کسب‌و‌کار، چنین فرض می‌شود که سرمایه‌داری پایانِ مسیرِ تاریخ است، یک مدل اقتصادی که همۀ رقیبانش را شکست داده و اکنون، به‌جای اینکه به‌عنوانِ یک ایدئولوژی تدریس شود، به‌عنوانِ علم به خوردِ دانشجویان داده می‌شود.

دومین پیش‌فرضِ مشترک این است که رفتار ما انسان‌ها -کارمندان، مشتریان، مدیران و غیره- وقتی به بهترین نحو قابل درک خواهد بود که خودمان را موجوداتِ عقلانیِ خودمحور فرض کنیم. این برداشت از انسان مجموعه‌ای از پیش‌فرض‌های پنهان دیگر را به دنبال خواهد داشت که به ما اجازه می‌دهد مدل‌هایی بسازیم که طبق آن‌ها انسان‌ها را می‌شود در جهت تحقق منافع سازمانی کاملاً مدیریت نمود.
 
انگیزش کارکنان، اصلاح خطاهای بازار، طراحی سامانه‌های مدیریتِ ناب و اقناع مشتری برای پرداخت پولِ بیشتر همگی نمونه‌هایی از این دیدگاه اشتباه هستند. آنچه در اینجا اصل گرفته شده است سودِ کسی است که می‌خواهد دیگران را کنترل کند و درنتیجه با افرادی که قرار است این سود را محقق کنند چنان رفتار می‌شود که گویی آدم‌هایی قابل دستکاری و کنترل هستند.

آخرین وجه مشترکی که می‌خواهم به آن اشاره کنم، ماهیتِ دانشی است که در مدارس کسب‌و‌کار تولید شده و منتشر می‌گردد. این که این مدارس به سبکِ دانشگاه‌ها لباس بلند و کلاه فارغ‌التحصیلی بر تن دانشجویانشان می‌کنند و دانشِ تولیدی خود را در پوششِ ساختارهای علمی و دانشگاهی -مجلات علمی، اساتید دانشگاه، عبارت‌های قُلنبه‌سُلُمبه- می‌پیچند، باعث می‌شود هم خودِ این دانش و هم نحوۀ به فروش رساندنِ آن کمتر از آن‌چه واقعاً هست مبتذل و احمقانه به نظر برسد.

ساده‌ترین جمع‌بندی برای مطالب فوق که مردم را از آنچه در مدارس کسب‌و‌کار در جریان است باخبر می‌کند، این است که آنجا جایی است که به آدم‌ها یاد می‌دهند چطور پولِ جیبِ مردمِ معمولی را خالی کنند و در جیبِ خودشان بریزند. از بعضی جهات، شاید بشود سرمایه‌داری را هم به همین‌گونه تعریف کرد، فقط اینکه در مدارس کسب‌و‌کار در واقع این نکته را هم آموزش می‌دهند که «طمع چیز خوبی است».
 
همان‌طور که جوئل اِم پُدُلنی، رئیس سابق مدرسۀ مدیریت ییل، یک بار گفت: «روشی که امروزه مدارس کسب‌و‌کار برای رقابت در پیش گرفته‌اند باعث می‌شود که دانشجویان از خود بپرسند: ’چه کار می‌توانم انجام دهم که بیشترین مقدار پول را به دست بیاورم؟‘ و روشی که اساتید برای آموزش انتخاب کرده‌اند به دانشجویان اجازه می‌دهد تا فکرکردن دربارۀ عواقب اخلاقیِ اقداماتشان را به آینده موکول کنند».

تصویری که من از مدارس کسب‌و‌کار ترسیم کردم تا حدودی پشتوانۀ پژوهشی دارد، البته برخی از این پژوهش‌ها هم محل اختلاف است. اما بررسی‌های بسیاری بر روی دانشجویانِ مدارس کسب‌و‌کار انجام شده است که نشان می‌دهد آن‌ها نگاهی ابزاری به تحصیل دارند.
 
یعنی انتظار دارند در درس‌هایی مثل بازاریابی و برندینگ مطالبی به آن‌ها گفته شود که دوست دارند بشنوند. مثلاً انتظار دارند در کلاسِ درس، مفاهیم و ابزارهای ساده و کاربردی‌ای که فکر می‌کنند در مسیر شغلیِ آینده به کارشان می‌آید به آن‌ها آموزش داده شود و فلسفه بماند برای جوجه‌ها.

به‌عنوانِ کسی که چند دهه در این مدارس تدریس کرده‌ام این نوع یافته‌ها خیلی شگفت‌زده‌ام نمی‌کند. تازه بعضی‌ها یافته‌های تندوتیزتری را هم مطرح می‌کنند. یک مطالعه در آمریکا دانشجویان ام‌بی‌اِی را با آدم‌هایی که در زندان‌های با امنیتِ پایین زندانی بودند مقایسه کرده و دریافته بود که گروه دوم (زندانی‌ها) از گروه اول اخلاق‌مدارترند.
 
مطالعۀ دیگری نشان داد که احتمال مشارکت یک فرد در یک کارِ خلاف درصورتی که آن فرد سابقۀ تحصیل در رشتۀ کسب‌و‌کار یا سابقۀ حضور در ارتش را داشته باشد افزایش می‌یابد (احتمالاً هر دو گروه در مسیرِ شغلیِ خود تجربۀ مأمور و معذور بودن در راستای منافع سازمانی را داشته‌اند).
 
تحقیق دیگری نشان داد که حتی دانشجویانی که به رفاه کارکنان و رضایت مشتری باور پیدا کرده و فراموش می‌کنند که ارزش‌آفرینی برای سهامداران مهم‌ترین کار است، با احتمال بیشتری از دانشجویانِ سایر رشته‌ها ممکن است دست به تقلب بزنند.

شک دارم که روابط علت و معلولی و یافته‌هایی که چنین پژوهش‌هایی ارائه می‌دهند به همین سرراستی‌ای باشد که ادعا می‌کنند، اما این که بگوییم مشکلاتِ مدارسِ کسب‌و‌کار هیچ تأثیری بر فارغ‌التحصیلانش ندارد هم به همان اندازه نامعقول است.
 
ممکن است که گرفتن یک مدرکِ ام‌بی‌اِی دانشجو را طمع‌کار، عجول یا بی‌اخلاق نکند اما برنامه‌های درسیِ نوشته و نانوشتۀ مدرسۀ کسب‌و‌کار به‌هرحال چنین درس‌هایی را به دانشجویان می‌دهد. البته مدارس کسب‌و‌کار مسئولیت ارائۀ چنین درس‌هایی را نخواهند پذیرفت و معمولاً آن را انکار می‌کنند.
 
و این نشان‌دهندۀ جایگاهِ مزورانۀ این موسسات است، چه، به قولِ یکی از سرمقاله‌های اکونومیست در سال 2009 «شما نمی‌توانید ادعا کنید که مأموریتتان ’پرورش رهبرانی است که در جهان تغییر می‌آفرینند‘ اما زمانی که تغییرات ناشی از عملکرد فارغ‌التحصیلانتان مخرب است خود را مبرا بدانید».

از بعد از بحران اقتصادی سال 2007، یک بازیِ کی بود کی بود من نبودم به راه افتاد، پس جای تعجب نیست که اکثر رؤسای مدارس کسب‌و‌کار تلاش کردند مشتریان را بابت افراط در وام گرفتن، بانک‌داران را بابت ریسک‌پذیری بالا، سیب‌ها را بابت گندیدگی و کلاً سیستم را بابت اینکه به‌هرحال سیستم است دیگر، مقصر جلوه دهند. اما فراتر از همۀ این اتهام‌زنی‌ها، چه کسی قرار است خودِ آن‌ها را برای آموزشِ حرص و طمع بازخواست نماید؟

انواع مختلف درهایی که در دانشگاه‌ها به روی دانش گشوده می‌شود براساسِ «طرد» کار می‌کند. هر مبحثِ درسی براساس تدریسِ این و نه آن بنا شده است.
 
مثلاً در مورد مکان است (جغرافیا) و نه زمان (تاریخ)، دربارۀ گروهی از آدم‌هاست (جامعه‌شناسی) و نه انسان به‌صورت انفرادی (روان‌شناسی) و قس‌علی‌هذا. البته که این سیستم نقایصی هم دارد و ایده‌های درخشان هم اغلب در همین کمبود‌ها پدیدار می‌شوند، اما این تقسیم‌بندی کردنِ جهانْ شالودۀ تمام رشته‌های دانشگاهی است. ما نمی‌توانیم همۀ دانش‌ها را به‌طور یکجا فرا بگیریم.
 
به همین دلیل است که بالای هرکدام از درهای ساختمان‌ها و راهرو‌های دانشگاه نام‌های مختلفی مربوط به گروه‌های آموزشی مختلف نصب شده است.

در مورد مدارس کسب‌و‌کار مسئله از این هم بغرنج‌تر است. در ابتدا قرار است تفکیکی بین زندگیِ تجاری و مابقی زندگی ایجاد کند اما در ادامه تخصص‌های دیگری را هم به آن اضافه می‌کنند. این مدارس فرضشان بر این است که سرمایه‌داری، شرکت‌های بزرگ و مدیرانْ قالب پیش‌فرضِ سازمان هستند و هر چیز دیگری را به‌عنوانِ تاریخ، خلافِ قاعده، استثنا و روشِ فرعی در نظر می‌گیرند. در زمینۀ برنامۀ درسی و پژوهشی هم هرچیزی به جز آنچه بر آن باور دارند را موضوعی جانبی می‌دانند.

جهانی که براساس دیدگاهِ مدیریت‌گراییِ بازار که محصولِ مدارس کسب‌و‌کار است ساخته شده، جهان جذابی نیست. گونه‌ای از آرمانشهر است برای دارندگانِ ثروت و قدرت، گروهی که دانشجویان آرزو دارند به آن ملحق شوند اما مجوز ورود آن‌ها به این طبقه با بهای بسیار سنگینی صادر می‌شود و نتیجۀ آن فجایعِ زیست‌محیطی، جنگ بر سرِ منابع و مهاجرت اجباری، نابرابری در داخل و در میانِ کشورها، تشویق به مصرف‌گراییِ افراطی و اقداماتِ ضدِمردم‌سالارانۀ پی‌درپی خواهد بود.

مدارس کسب‌و‌کار محصولشان را با نادیده گرفتنِ این مشکلات به فروش می‌رسانند. یا نهایتاً، با قراردادنِ نامِ چالش بر این معضلات، آن‌ها را در فعالیت‌های آموزشی و پژوهشی نادیده می‌گیرند. اگر قصد داریم به چالش‌هایی از این نوع که پیشِ‌رویِ زندگیِ انسان در این سیاره قرار دارد پاسخ دهیم، لازم است در مورد تمام حالت‌های ممکنی که برای مدیریت و سازماندهی برایمان قابل تصور است به تحقیق و تدریس بپردازیم.
 
برای ما تصورِ اینکه سرمایه‌داریِ جهانی شاید ادامه پیدا کند مانند تصورِ مسیری است که به نابودی منتهی می‌شود. بنابراین اگر می‌خواهیم از مفهومِ کسب‌و‌کار آنگونه که هم‌اکنون هست فاصله بگیریم حتماً لازم است تا تصویرِ مدارس کسب‌و‌کار، آنگونه که هم‌اکنون هست، را هم به‌صورتِ اساسی بازتعریف نماییم و منظور از این بازتعریفْ حتماً چیزی فراتر از پند و اندرزهای اخلاقی در خصوصِ مسئولیتِ اجتماعی خواهد بود. یعنی لازم است آنچه داریم را رها کرده و از نو شروع کنیم.
 
پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را مارتین پارکر نوشته است و در تاریخ 27 آوریل 2018 با عنوان «Why we should bulldoze the business school» در وب‌سایت گاردین منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ 23 خرداد 1399 با عنوان «چرا باید مدرسه‌های کسب‌و‌کار را با بولدزر خراب کرد؟» و ترجمۀ بابک حافظی منتشر کرده است.

•• مارتین پارکر (Martin Parker) در حال حاضر استاد دانشکدۀ مدیریت دانشگاه بریستول است. پیش از این نیز در واریک، کیل و دیگر دانشگاه‌ها تدریس کرده است.

[1] MBA: مخفف Master of Business Administration، یک دورۀ دانشگاهی در مقطع کارشناسی ارشد و به معنای کارشناسی ارشد راهبری کسب‌و‌کار، که هدف آن آموزش جنبه‌های مختلف راه‌اندازی و مدیریت یک کسب‌و‌کار است [مترجم].

[2] Mediocre But Arrogant
[3] Management By Accident
[4] More Bad Advice

[5] Master Bullshit Artist
[6] market managerialism: منظور از مدیریت‌گرایی (Managerialism) گرایش به استفادۀ (بعضاً افراطی) از مدیرانِ حرفه‌ای و فارغ‌التحصیلانِ مدیریت برای ادارۀ یک مجموعه است. توسلِ بیش از حد به این دیدگاه می‌تواند اجازۀ مشارکت در تصمیم‌گیری را از سایر گروه‌ها (کارکنان، جامعۀ مدنی و ...) سلب نماید [مترجم].
[7] École Supérieure de Commerce de Paris

[8] a grande école for business
[9] rational egoism
[10] corporate social responsibility (CSR)

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان