این دو، غایت این فرآیند را تحقق نوعی همگرایی میدانستند که از اقتصاد آغاز و به سیاست، امنیت و قدرت نظامی ختم میشود. بنابراین پاسخ این دو نظریهپرداز به این پرسش مهم که راه جلوگیری از جنگ چیست؟ این بود که اقتصاد و ایجاد وابستگی متقابل میان کشورها و همچنین گریز از ناسیونالیسم، نفی هویت ملی و جهانوطنگرایی میتواند راه نجات باشد. اما برگزیت و رشد احساسات ناسیونالیستی اروپایی در سالهای اخیر ناکارآمدی این نسخه را به خوبی عیان کرد.
ازسوی دیگر نظریهپردازان علوم سیاسی نظیر ساموئل هانتینگتون در دهههای 1960 و 1970 بر این باور تاکید میکردند که نوسازی اقتصادی توام با نهادسازی میتواند کشورها را بهسوی آرامش رهنمون شود. با این حال استیو تیلر، ستوننویس روزنامه گاردین 6 سال پیش این سوال را به بحث گذاشت که چرا انسان بهرغم رفاه اقتصادی به جنگ و نبرد ادامه میدهد؟ چرا برخی از شهروندان اروپایی در عین حال مرفه یا نخبگان تحصیلکرده و ثروتمند جهان عرب جذب گروههای رادیکال و جامعهستیز میشوند و از همه مهمتر، چرا برخی کشورهای بزرگ و توسعهیافته غرب به سیاستهای جنگطلبانه در نقاط مختلف جهان روی میآورند. این روزنامهنگار پاسخ همه این پرسشها را در آن مقطع زمانی از ویلیام جیمز، روانشناس آمریکایی گرفت. این روانشناس بر تاثیرات مثبت روانشناختی جنگ و نزاع تاکید کرد و علل شیوع آن را نیز به همین مساله بازگرداند. از نگاه او انسانها در برابر تهدید جمعی احساس وحدت میکنند و حتی جنگ، میان آنها و کل جامعه پیوند برقرار میکند و باعث میشود رفتارهای شریرانه شهروندان (نه فقط سربازان) یا آنچه هابز وضعیت «انسان گرگ انسان» میخواند، به فراموشی سپرده شود و همه در جهت خیر بزرگتر یعنی پیروزی علیه اهریمن و سیاهی قرار گیرد. این نوعی خروج از یکنواختی زندگی نیز به حساب میآید. ضمن اینکه جنگ میتواند به عناصر و مولفههای اجتماعی نظیر شجاعت و ازخودگذشتگی نیز تعمیق ببخشد و تفاسیر زیباییشناختی از خود ارائه دهد. اما این روانشناس آمریکایی نیز همانند دیگر اندیشمندان مساله تمایل به جنگ را با اقتصاد و سطح رفاه پیوند میزند. به اعتقاد جیمز در کشورهای توسعهیافته، راههای کثیر و مسیرهای متنوعی جهت تامین نیازهای معنوی و اخلاقی انسان وجود دارد؛ اما ظلم، تحت استیلا قرار گرفتن و ناامیدی ناشی از فشارهای اقتصادی تنها یک راه را باقی میگذارد: جنگ. اما با هیچ یک از این معیارهای نئولیبرالی در روابط بینالملل، علوم سیاسی و روانشناسی اجتماعی نمیتوان به تحلیل و تبیین بحرانهای سراسری در جهان ازجمله بحران اخیر قرهباغ پرداخت. این بحران چهار طرف مهم دارد: روسیه، ترکیه، جمهوری آذربایجان و ارمنستان. از میان این کشورها، آذربایجان در سالها و دهههای اخیر سطح رفاه شهروندانش را بهشدت ارتقا داده است. درآمد سرانه این کشور در سال 1993، سه هزار و 490 دلار بود و این رقم در سال 2018 به 17 هزار و 100 دلار ارتقا یافت. درآمد سرانه ترکیه نیز به 27 هزار و 640 دلار رسیده است (درحالیکه در سال 1993 این رقم تنها 7 هزار و 200 دلار بود). روسیه نیز با 26 هزار و 470 دلار درآمد سرانه در سال 2018 از وضعیت نسبتا مناسبی در حوزه اقتصادی برخوردار است. در این میان تنها ارمنستان وضعیت نامتوازنتری نسبت به سایر کشورها دارد و با 10 هزار و 480 دلار در انتهای این لیست قرار میگیرد. پس طبق تفاسیر روانشناختی، جامعهشناختی و روابط بینالمللی این بازیگران ملی نباید به سمتوسوی آغاز بحران جدید و تمامعیار در منطقه بهظاهر بیاهمیتی چون قرهباغ سوق مییافتند. اما قرهباغ یا جمهوری آرتساخ صرفا یک منطقه کوهستانی با مساحت 11 هزار و 458 کیلومتر مربع نیست؛ این منطقه را باید نشانه و نماد هویتی برای این چهار گروه از بازیگران ملی قلمداد کرد. ارمنیها تاریخ آن را به هزاره اول پیش از میلاد برمیگردانند و معتقدند در زمان حکومت آیرارات، آرتساخ بخشی از سرزمین بزرگ ارمنستان بوده است. اما آذریها نام آن را داغلیق قاراباغ به معنای ارتفاعات قرهباغ میخوانند و ریشههای آن را حداقل تا قرن هشتم هجری قمری و سپس تسلط عثمانیان بر این منطقه به عقب میبرند. روسیه نیز آن را در اوایل قرن نوزدهم و طبق عهدنامه گلستان منضم به خاک خود کرد؛ بنابراین این منطقه با وسعت جغرافیایی کوچک، اهمیت هویتی و تاریخی بسیار حداقل برای این گروه از بازیگران و همچنین ایران دارد. بهدلیل همین نگاه هویتی، موجودیتی و تاریخی نیز هست که «آراییک هارطونیان»، رهبر منطقه خودمختار قرهباغ میگوید: «این، جنگ مرگ و زندگی است». از طرف دیگر روسها نیز به ترکیه اجازه نخواهند داد به سرزمینی که به لحاظ تاریخی آن را متعلق به امپراتوری روسیه تزاری و سپس اتحاد جماهیر شوروی میدانند، دست درازی کند. پس در چنین موقعیتی دیپلماسی نیز همچون ابزار اقتصادی، رفاه و وابستگی متقابل روشهای کارآمدی محسوب نمیشوند که اگر چنین بودند، پس از توافق آتشبس در سال 1994 بارها و بارها تنشهای مرزی میان دو کشور در حال تخاصم رخ نمیداد. به همین دلیل نظریهپردازیهای جدید بهنوعی بازخوانی جدید و بهروزشدهای از لیبرالیسم ارائه میکنند و به این مساله توجه دارند که دولتها نمیتوانند با اقتصاد و سیاستهای اقتصادی-رفاهی یا با بازتوزیع ثروت از پس مشکلات هویتی برآیند؛ چراکه هویت نیاز به بازشناسی یا به رسمیت شناخته شدن از سوی دیگران دارد و پذیرش این واقعیت که ما نه با یک هویت - همین تکهویت نیز سیر تکاملی و تکوینی خواهد داشت و بنابراین میل به تغییر دارد - بلکه با مساله هویتها مواجهیم. درواقع مشکل بنیادی در منطقه قفقاز به قول فرانسیس فوکویاما، فقدان سیاست هویت است؛ چراکه این نوع خاص سیاست به نزاکت و کرامت سیاسی ختم خواهد شد. در سیاست هویت، موجودیت فردی یا گروهی نادیده گرفته نمیشود و همچنین با تحقیر مواجه نخواهد شد. چراکه این به مثابه نفی موجودیت و هویت فردی و گروهی خواهد بود. در چنین وضعیتی به قول فوکویاما حتی اگر فرد در رفاه اقتصادی باشد مثل شهروندان آذربایجانی یا ارمنی سر به شورش، جنگ و نبردهای خونین خواهد زد. بنابراین قرهباغ، داغلیق قاراباغ یا آرتساخ بیش و پیش از این همه نیاز به استقرار سیاست هویت دارد که زیر سایه آن به جای نفی موجودیت یک هویت یا انکار و تحقیر آن زمینهای برای پذیرش و به رسمیت شناخته شدن هویتهای مختلف فراهم شود. در چنین چارچوبی فضا برای قدرت مانور برخی بازیگران جهت پیشبرد اهداف توسعهطلبانه و امپریالیستی از میان خواهد رفت.
بحران 32 ساله قفقاز و تراژدی مرگ بیش از 30 هزار نفر در این مدت، همه به این دلیل به وقوع پیوسته است که دولت-ملتهای مستقر در این منطقه نخواستهاند این واقعیت را به رسمیت بشناسند که در این منطقه از جهان، ما با یک هویت ثابت و لایتغیر مواجه نیستیم، بلکه با فرآیندهای دائمی تغییر و تکامل هویتها روبهرو هستیم و واقعیت تنها از «شدن» هویتها پرده برمیدارد، نه صرفا از «بودن» هویتها.