ماهان شبکه ایرانیان

خاطراتی از شهید تندگویان

داوری همواره کاری دشوار بوده است. رهایی از بندهای «من» و به داوری نشستن کار آسانی نیست، به ویژه وقتی که احساس و عواطف و خاطره ها این بندها را تشدید و تقویت کند

خاطراتی از شهید تندگویان

داوری همواره کاری دشوار بوده است. رهایی از بندهای «من» و به داوری نشستن کار آسانی نیست، به ویژه وقتی که احساس و عواطف و خاطره ها این بندها را تشدید و تقویت کند. خاطره، به هرحال دربرگیرنده اتفاقات و احساسات میان دو نفر است و «من» گوینده همیشه مطرح است و بیم لغزیدن در ورطۀ خودستایی وجود دارد. چند ماه مقاومت کردم که مطلبی ننویسم و آخر سر، با این استدلال که چگونه می شود که مجموعه ای در مورد «جواد» متشر شود و از این برادر کوچک تر مطلبی در آن نباشد، مجاب شدم و این است متن آن خاطرات:

جواد و من سال ها یکدیگر را می شناختیم، اما همدیگر را ندیده بودیم. هر دو در دانشکدۀ نفت آبادان و در مرکز مطالعات ایران درس خوانده بودیم. زمانی که «جواد» به دانشکده، نفت آبادان آمد، دو سالی بود که من دانشکده را ترک کرده بودم، و بعد با فاصله جغرافیایی دیداری دست نداد و سال ها گذشت، اما از طریق «بهروز» (آقای مهندس بهروز بوشهری آزاده گرامی و قائم مقام وزارت نفت در زمان وزارت جواد) از او خبر داشتم. جواد و دوستان هم دوره اش، انجمن اسلامی را راه می بردند و خبرهای آن به ما می رسید. گاه نیز از مجلۀ «پیام» (نشریۀ انجمن اسلامی دانشجویان دانشکدۀ نفت آبادان) نسخه ای برایم می فرستادند. یک بار نیز به خاطر این فعالیت ها مرا در آغاجاری به ساواک فراخواندند.

آن اندازه که به خاطر دارم، نخستین بار، سال 1356 یا 1357 بود که به اتفاق همسرم به کرج رفته بودم و سری به «زینبیه» (زینبیه کرج به همت آقای حبیب الله مباشری به منظور آموزش هنرهای مختلف به دختران تأسیس شده است) زدیم و در آن جا جواد را دیدیم. احساس من در اولین دیدار آن بود که او را سال هاست می شناسم. غالبا سر به زیر داشت، ولی هر بار نگاه می کرد، تبسمش - با آن چشم های براق - انسان را می گرفت. در جریان انقلاب و پس از آن، تماس ما بیشتر شد و از جمله در نشست هایی که در جریان انقلاب در مرکز مطالعات مدیریت ایران ترتیب می یافت، هر دو حضور داشتیم.

تا این جا اگر بخواهم داوری کنم، پس از هر دیدار، جواد در خاطر می ماند؛ اثر داشت. آن چه در او بیشتر به چشم می خورد تبسم، چشمان براق، روحیۀ شاد، نجابت در گفتار، صفا و خلوص و بالاخره آگاهی او از قرآن بود، بدان گونه که به مناسبت هر سخنی، آیه ای از قرآن را به عنوان شاهد می آورد.

وقتی در سال 1358 مدیر کارخانه پارس توشیبا بود، یک بار در رشت به دیدارش رفتم و شبی را میهمانش بودم. آن شب برای خوردن شام با دو تن دیگر از دوستانش راه درازی را از رشت بیرون رفتیم و چون از کنار امامزاده ای گذشتیم، صحبت بیشتر پیرامون وجود و تعداد امامزادهها در شمال ایران بود. یک بار نیز با هیأتی (هیأت رسیدگی به مشکلات صنعت نفت متشکل از مرحوم آیت الله اشراقی، حجت الاسلام و المسلمین آقای ابطحی، آقای مهندس بهروز بوشهری و نگارنده) به رشت رفتیم که او را این بار نیز مفصل دیدیم.

برداشت من از دو سفر رشت، آن بود که بر کار مدیریت کارخانه پارس توشیبا مسلط است. در نیمۀ اول سال 1358 و باتوجه به مشکلات اداره یک کارخانه بدان بزرگی در آن زمان، به راحتی سخن می گفت. جواد زندان دیده بود. آن هم زندانی سیاسی زمان شاه، کسی نمی توانست گذشته او را محکوم کند. جواد مهندس بود و باهوش، دشواری ها و نکات فنی را به سهولت درمی یافت و بالاخره این که درس مدیریت خوانده بود. زندگی ساده و درویشانه او جایی برای اتفاق باقی نمی گذاشت (یک بار به اتفاق جواد و بی خبر به منزل اجاره ای وی رفتم؛ زندگی ساده و درویشانه بود؛ او واقعا مرا تحت تأثیر قرار داده بود. در آن روز به غیر از سادگی منزل، صمیمیت بین او و همسرش نیز برایم چشم گیر بود.

وقتی وزیر شده بود به اتفاق - و این بار نیز بی خبر - به منزل پدرش در خانی آباد رفتیم. مادر مهربان او با آشی از ما پذیرایی کردند. منزلی بسیار کوچک و قدیمی که در سادگی به یک خانقاه بیشتر می ماند - پس از اسارت جواد دوستان وی کوشیدند که هراز چندگاه و به مناسبتی در این خانه کوچک و پرصفا گرد آیند، بدان امید که جای خالی وی را برای پدر پیر و مادر مهربانش پر کنند - صادقانه اعتراف می کنم که من یکی نتوانستم - این زندگی درویشانه جواد بوده است خانه خود و منزل پدری اش.) و سوابق کاری او در کارخانه پارس توشیبا نیز به موفقیت او در مدیرت کارخانه کمک می کرد.

نیمه دوم سال 1358 هر دوی ما به وزارت نفت آمده بودیم. جواد در آبادان بود و با دیگر یاران در جریان سیل آن سال به کمک مردم آبادان برخاست. در کارهای دیگر نیز در حل مشکلات صنعت نفت صادقانه تلاش می کرد. آن چه جواد و دیگر یارانش در آبادان انجام دادند، عمدتا حل مسائلی بود که اشخاصی به اسم انجمن اسلامی یا انقلاب به وجود می آوردند. من در اصفهان بودم، در کار گاز و با پوششی بر چهارمحال بختیاری، کهگیلویه و بویراحمد و چند جای دیگر - تلاشی که بعدها به صورت بزرگ ترین کار عمرانی پس از انقلاب درآمد - حالا باز هم بعد جغرافیایی مانع دیدار ما بود و این بار نیز بیشتر خبرها را در مورد جواد از طریق بهروز می شنیدم. در افق آینده صنعت گاز، به قدری کار دیده می شد که فرصت برای هیچ کاری نمی ماند. یک لحظه تأمل و غفلت را جایز نمی شمردم. در کمترین حد ممکن استراحت می کردم. کار بزرگی در پیش بود، در ایران انقلاب شده بود، فکر می کردم وظیفه هر کس آن است که فقط و فقط کار کند، چه، تنها با تلاش می شود بر مشکلات فقر، تنگدستی و بیکاری غلبه کرد. من انقلاب را در سازندگی می دیدم و فکر می کردم که دیگر دوستان نیز - از جمله جواد - این گونه می اندیشند و اگر نه بیشتر، که به همین اندازه تلاش می کنند.

در اوایل اردیبهشت ماه 1359 مرا به تهران فراخواندند و مسؤولیت معاونت پی گیری طرح ها را در وزارت نفت بر عهده ام نهادند، کاری که مرا در آن رضایت نبود، چه، گمان می کردم شاید در کاری که در اصفهان شروع شده بود - گاز رسانی ضربتی به چندین شهر و روستا - بیشتر منشأ اثر باشم، زیرا در مدتی کوتاه - مثلا در کمتر از یک یا دو سال - می شد شهری را به گاز رسانید. در آن صورت، رؤیای گاز رسانی به سرتاسر ایران در مدتی کوتاه عملی می شد، واهمه ها از بین می رفت و ترس ها فرو می ریخت اما چاره ای نبود، کار تازه ای بود که ابعاد دشتواری های آن بیشتر از کار پیش بود. در این کار رضایت خاطر من در آن بود که کار گاز منطقه اصفهان را هم می شد پی گرفت؛ که البته چنین نیز کردم.

با تصدی مسؤولیت جدید، به زودی دریافتم که مشکلات بیش از آن است که حتی بتوان تصورش را هم کرد. وقتی که مدیران نمی تواتستند مدیریت خود را اعمال کنند و هر دسته و هر گروهی، هر روز کارخانه، اداره، کارگاه یا جایی را به تعطیلی می کشاندند، به زحمت بسیار فقط می شد عملیات کارگاه های فعال موجود را در کمترین حد ممکن ادامه داد، آن هم بااین توجیه که اگر این کارخانه یا کارگاه یا پالایشگاهی تعطیل شود، همه مردم و من جمله خود کارکنان اعتصابی نیز متضرر خواهند شد. اما در مورد طرح ها و پروژه ها این استدلال به کار نمی آمد که هیچ، دست هایی نیز از آستین ها بیرون آمده بود تا پروژه ها را متوقف سازد. حتی توجیه اقتصادی و اجتماعی پروژه ها زیر سؤال رفته بود و بی نیاز از گفتن است که بزرگ ترین پروژه های مملکت - چه از نظر مالی و چه از نظر ابعاد مشکلات فنی و نیز تعداد کارگران شاغل - پروژه های وزارت نفت بود.

در هر یک از پروژه های بزرگ، چند هزار کارگر مشغول بودند که غالبا از طریق پیمانکاری های خارجی به کار گرفته شده بودند. کاری انجام نمی گرفت، ولی کارگران دستمزد و حقوق خود را مطالبه می کردند. بیم از بیکاری و تعطیل کارگاه، آثار روانی خود را داشت و نبودن کارفرما بسیاری از خواسته های به حق یا ناحق آن ها را بدون پاسخ می گذارد. احساس نگرانی و نبود امنیت اقتصادی، روح آنان را در تشویش نگاه داشته بود مهندسان ناظر، شرایط کارگاه های پروژه ها را برای مواجهه و پیشبرد کار مناسب نمی دانستند و امنیت کافی در آن احساس نمی کردند.

مقامات استانداری ها، مقامات انتظامی، امنیتی و اطلاعاتی با بدبینی به این کارگاه ها می نگریستند. خطر نفوذ ضد انقلاب را در سطوح کارگری از یک سو و اعتصابات و تواقف آگاهانۀ کار را در نقاب تخصص مخالف با انقلاب از سوی دیگر می دیدند. گویی که در سه رأس مثلث، سه گروه بودند که هر یک با بدبینی به دو گروه دیگر می نگریست و نتیجه، آن که کار باز هم متوقف می گردید. دستگاه ها بیهوده مستهلک می شد، چه بسا زنگ می زد. بسیاری از ابزارها، وسایل و قطعات - حتی تحت عنوان کارهای انقلابی - به سرقت می رفت یا ناآگاهانه بیرون برده می شد. و بالاخره زیان کلی پیوسته، متوجه مملکت بود.

برداشت من آن بود که بایستی کسی یا راهی پیدا شود تا بتوان با هر سه گروه همزمان صحبت کرد، شاید که بدبینی ها کاهش یابد و کار شروع شود. زیان دیر شدن پروژه ها چه بسا به چند میلیون دلار در روز می رسید. خلاصه شرایط روز، کارها را خوابانیده بود. سال 1357 سال اعتصاب های انقلاب بود، سال 1358 نابسامانی پس از انقلاب اما در سال 1359 دیگر چرا؟... برای کسانی که با صنعت نفت آشنا بودند، تعطیل و تأخیر در اجرای پروژه ها طبعا دردناک تر می نمود.

در نیمه دوم اردیبهشت ماه 1359 جواد از آبادان به تهران آمده بود. در پی یک بازدید از پروژه های گاز رسانی که در منطقه اصفهان انجام گرفته بود، جواد به دفترم آمد. او روی صندلی هم که می نشست، سرش به زیر بود. از او در مورد ارزیابی اش از پروژه ها پرسیدم، لحظه ای سکوت کرد بعد سر بلند کرد، چهره اش جدی بود تبسم همیشگی را نداشت، خیلی صمیمانه با اشاره به بازدیدش گفت کار انقلابی واقعی همین است که انجام شده و اضافه کرد راستش من از خودم خجالت می کشم، من برای انقلاب کاری نکرده ام، و این نهایت بزرگواری و تواضع او بود. سکوتی بر اتاق حکم فرما شد. درست است که من به آن چه در شش ماه گذشته در منطقه گاز اصفهان انجام شده بود افتخار می کردم، اما این بار آن قدر تحسین او صادقانه و صمیمانه و خاضعانه بود که نمی دانستم چه پاسخ دهم. احساس کردم که روحم آکنده از شادی است، نه به خاطر آن که کسی مرا تحسین می کند، بلکه چون می دیدم که جواد نیز انقلاب را در سازندگی می بیند. با یک تفاوت که من کار بدان اندکی انجام داده بودم و مغرور بودم و او با آن همه کاری که کرده بود احساس شرم داشت. جای درنگ نبود، همدلی و هم زبانی هر دو وجود داشت، تحلیل خود از پروژه ها و مشکلات موجود و ناهماهنگی سه رأس مثلث پروژه ها را برشمردم، بزرگی طرح های صنعت نفت را یادآور شدم، هر چند نیازی به گفتن هم نبود و جواد خود به خوبی همه چیز را می دانست. او با احساسی عمیق، به دنبال محملی می گشت تا دین خویش را به انقلاب بهتر ادا کند. از فرصت استفاده کردم و طرح خود را با او درمیان گذاردم. در پی یافتن چند نفر بودم که هر یک بتوانند با هر سه گروه صحبت کنند، به او نیز در آن ها اطمینان داشته باشند او را بپذیرند و او احساس اعتماد و اطمینان به وجود آورد و طرح ها راه بیفتند.

تنها کسانی که در آن شرایط قرار داشته اند، می توانند درک کنند که ژرفای دشواری و سختی ها تا چه پایه بوده است. بیهوده است گفته شود که کمترین احتمال برای فردی که به این کارگاه ها می رفت، آن بود که گروگان گرفته شود. هم خطر ترور فیزیکی و هم خطر ترور سیاسی وجود داشت. در یک مورد، مهندسی با سابقه خدمت در شرکت نفت را در اتاقی به گروگان گرفته بودند و می خواستند سطلی پر از اسید به صورت او بپاشند. سهل است، رئیس پالایشگاه آبادان و گروگان می گرفتند و دردفتر رئیس مناطق نفت خیز تحصین می کردند و... صادقانه احساس می کنم که در شرح و ترسیم مشکلات و دشواری های آن شرایط ناتوانم: کسی که داوطلب کار در این شرایط می گردید، واقعا داشت خیلی فداکاری می کرد و ایمان و اعتماد به نفس بسیاری می خواست.

در آن شرایط شاق و طاقت فرسا، جواد پذیرفت که به اهواز برود و مسائل پروژه های صنعت نفت را در جنوب حل کند. تمام مشکلات پس از انقلاب با همۀ ابعاد در یکایک طرح ها خود را می نمود. بیشترین پروژه های صنعت نفت در مناطق نفت خیز و استان خوزستان قرار داشت و پرداختن به این کار بزرگ، همت بالایی می خواست. به او توضیح دادم که در نظر من این کار مانند یک کار چریکی است. درست است که او به میان هموطنان عزیزمان می رفت، اما خطرات موجود در این کار مانند آن بود که یک نفر به قلب دشمن برود و مأموریت بزرگی را انجام دهد. باز هم ویژگی های خوب جواد به کمکش آمده بود: زندان رفته، درد کشیده، فقر را تحمل کرده، درس خوانده، کارآمد، مدیر، باهوش و صمیمی. و جواد چونان یک مهندس کارآزموده، یک مدیر، یک متخصص، یک متعهد یک انقلابی و یک چریک، شجاعانه به میان دریای مشکلات رفت. گفتنی است که از این چریک ها خیلی کم یافت شد - در جمع کمتر از ده چریک برای تمامی پروژه های پراکنده در سطح کشور - و صمیمانه اعتراف می کنم که او از همه بهتر و مؤثرتر کار کرد.

کوتاه سخن آن که دیری نپایید که خلوص و ایمان و درایت جواد کار خود را کرد. رئیس مناطق نفت خیز که از مدیران قدیمی، خوب و لایق صنعت نفت بود، باتوجه به موفقیت های جواد، خود راه حل مشکلات مناطق نفتی جنوب را در آن شرایط در مدیریت «تندگویان» دید و در این باره پیشنهاد خود را شخصا در تهران مطرح کرد. با سرپرستی جواد در مناطق نفت خیز، آرامش و امنیت لازم به ادارات و تأسیسات نفتی بازگشت و کارها روال عادی یافت.

گرچه سرپرستی جواد بر مناطق نفت خیز مدت کوتاهی بیشتر طول نکشید، اما باتوجه به انبوه مشکلات و پیچیدگی آن (برای آن که نوع مشکلات مدیریت مناطق نفت خیز در آن شرایط مشخص شود به عنوان مثال بد نیست گفته شود که قبل از شروع تهاجم عراق، یکی از موضوع های تماس تلفنی جواد آن بود که دستگاه های حفاری شرکت ملی نفت در نزدیکی مرز عراق، مرتبا مورد حمله عراقی ها قرار می گرفت. تفکر ما آن بود که تا بتوانیم می بایست به فعالیت ادامه ادهیم. وقفه در عملیات به منزله نوعی شکست تلقی می شد و از طرف دیگر خطر مزاحمت و حمله احتمالی دشمن وجود داشت. اتخاذ تدابیری که هم عملیات ادامه یابد تو هم دشمن نتواند خساراتی وارد کند، موضوع بحث و تصمیم گیری بود)، شناخت جواد از دشواری ها، تصمیمات به موقع و سرعت عمل و قاطعیت وی باعث گردید که به رغم سن و سال و جوانی وی، احترام همگان، به ویژه مدیران باتجربه و قدیمی صنعت نفت، برانگیخته شود و این امر زمینه ساز بعدی برای وزارت او گردید.

از چگونگی انتخاب جواد به عنوان وزیر می گذرم، اما در باب صداقت، تواضع و خلوص او گفتنی است که هیچ گاه خود را مطرح نمی کرد. پس از پیشنهاد بسیار جدی وزارت به او، در آخرین مراحل، جواد دو نفر دیگر را از خود شایسته تر معرفی می کرد و اصرار داشت که آن دو، بر وی مقدمند و بهتر است که یکی از میان آن دو به مجلس معرفی شود.

روزی که بحث وزارت جواد در مجلس مطرح شد، جنگ شروع شده بود. در همان جلسه رأی آورد و بلافاصله کار را شروع کرد. زمان داشت به سرعت می گذشت. دشمن به شدت به تأسیسات نفتی حمله می کرد و چه بسیار کارها که فورا می بایست برای حفظ پرسنل صنعت و تأسیسات آن انجام گیرد. اکنون بحث لحظه ها مطرح بود، ابعاد انسانی و اقتصادی هر تصمیمی مهم و بزرگ بود و برای هیچ تصمیمی نمی شد که درنگ کرد. جواد به خطار کارهای مربوط به جنگ ونیز انتصاب به وزارت، از چند روز قبل در تهران بود. در این مدت در وزارت نفت ستادی تشکیل شده بود. دیگر کارها شبانه روزی بود، حتی رفتن به منزل و سرکشی به خانواده نیز مفهوم خود را از دست داده بود. صنعت نفت ایران در خطر بود؛ در معرض بزرگ ترین خطر در طول حیات خود.

آن چه بر صنایع نفت، گاز و پتروشیمی در خلال جنگ به خصوص در سال اول و به ویژه در روزها و ماه های نخستین گذشت خود داستان درازی است، سراسر مشحون از بلندهمتی، ایثار، فداکاری خلایت و ابتکار کسانی که خطر مرگ هر لحظه در کمین آن ها بود، اما شرافت و غیرت شان در کاربرد تخصص و دانش و توانایی های فکری و بدنی شان، آن ها را در سنگر حفظ بزرگ ترین صنعت کشور نگاه داشت، سنگری که تمامی فعالیت های عادی و روزمره و نیز چرخ های دفاع از هستی این ملت بدان بسته شده بود. شرح این داستان خود موقعیت ویژه ای را می طلبد (وقتی شخصی یا گروهی کارهای فوق العاده و دشوار را با موفقیت انجام می دهد، قدردانی و تحسین مردم و جامعه در آسان تر نمودن پذیرش مشکلات و تشویق بر ادامه آن امر دشوار، مؤثر است. طبیعی ترین کار در قبال فدارکای ها و مرارت های کارکنان صنعت نفت - گاز و پتروشیمی - آن بود که شرح آن چه می گذشت در رسانه های گروهی منعکس گردد تا قدردانی همگان را برانگیزد. اما این امر به خاطر سوءاستفاده ای که دشمن می توانست از اطلاعات مربوطه بکند ممکن نبود، و این بسیار سخت است که کسانی در چنان شرایط دشواری باشند، اما حدیث رنج ها و سختی های آن ها را نتوان بازگو کرد. از این رو شایسته دیده شد تا در نوشتاری که در بزرگداشت خاطره پیشگام پذیرش این خطرات منتشر می شود - هم به دلایلی که در متن خواهد آمد و هم برای ارج نهادن به تلاش بزرگ و پر از مخاطره کارکنان وزارت نفت درخلال جنگ تحمیلی - از سختی ها و جانبازی های همکاران و ذکری به میان آید، ولی نقل مفصل آن داستان خود شرح و موقعیت دیگری می طلبد) و فقط به چند نکته اشاره گذارا می کنم:

1 - زمانی که ایران مورد تهاجم قرار گرفت، آمادگی دفاع از صنایع فت، گاز و پتروشیمی موجود نبود. اصولا این تأسیسات تماما برای شرایط صلح - و نه جنگ - طراحی و ساخته شده اند. وجود مواد آتش زا، منفجره، مسموم کننده و... در این تأسیسات مقررات ایمنی و احتیاطات بسیار ویژه ای را ایجاب می کند و ادامۀ عملیات، بدون رعایت شرایط ایمنی و احتیاطات لازم، نمی تواند در مخلیه کسی بگنجد؛ تا چه رسد به این که مورد حملات مستقیم، سنگین و هوایی دشمن هم واقع شود. گفتنی است که تا ماه ها پس از شروع جنگ تأسیسات نفتی، پدافندی نداشتند. از این رو حضور و کار در این تأسیسات که کارکنان، تماما در فشارهای زیادی و دمای بالا کار می کنند، خطر مرگ حتمی را دربر داشته است و با کمال افتخار گفتنی است که در تمامی تأسیسات و در تمامی طول جنگ، پرسنل، شجاع صنعت نفت با شهامت در حصنه کار و افتخار حضور مستمر داشتند. بعدتر که ده، یازده ماه از جنگ گذشته بود، با اشاره به این مطلب به وزیر دفاع وقت - تیمسار شهید فکوری - در واقع شما وزارت جنگ هستید که می جنگید و وزارت نفت، وزارت دفاع است که نمی تواند بجنگد و بایددر سنگر خود حاضر باشد و اضافه کردم که باتوجه به وجود خطارت مداوم و همیشگی این که پرسنل نفت را تهدید می کند، شرایط این کارکنان، از شرایط رزمندان عزیز در جبهه ها خطرناک تر است و آن عزیز هم گفته ام را تصدیق کرد.

2 - شرایط تولید نفت در کشور ما به گونه ای بوده که همیشه مقدار زیادی از گاز استحصالی از تولید نفت سوازنیده می شده و تا زمانی که پروژه های تزریق گاز و شبکه های گازرسانی در کشور به طور کامل اجرا نگردند با کمال تأسف این گازها به ناچار سوزانیده می شوند. وقتی نائره جنگ زبانه کشید، برای آن که کارخانجات تولید نفت مورد شناسایی و هدف دشمن قرار نگیرد، شعله های گاز خاموش شدند.

در طول تاریخ صنایع نفت و گاز، انجام مدوام عملیاتی بدین مدت طولانی - در شرایطی که گازهای اضافی سوزانیده نشده و در محوطه، پراکنده و حتی متراکم بوده است - هیچ گاه سابقه نداشته و این از افتخارات مسلم تاریخ صنعت نفت کشور ماست که این کار در نهایت ایمنی و توانایی فنی انجام پذیرفت.

3 - ذکر این نکتۀ کاملا بدیهی نیز ضرورت دارد که تمامی تأسیسات نفتی، شب هنگام با چراغ های بسیار قوی و نورافکن ها روشن است، به طوری که کارکنان، به خوبی بتوانند عملیات هر قسمت از تأسیسات را بازدید و اداره کنند، اما در شرایط جنگی، عملیات، بایستی به گونه ای انجام می گرفت که هیچ نوری توسط هواپیماهای دشمن دیده نشود. تصور ادامه عملیات با برج های بلند پالایشگاه ها و کارخانه ها یا سکوهای دریایی، عظمت این معضل را به هنگام شب بهتر نشان می دهد.

4 - شبکه و سیستم تولید، انتقال، توزیع و بالاخره صادرات نفت ایران برای شرایط جنگی پیش بینی نشده بودو از این رو وقتی پالایشگاه آبادان با حدود 60 درصد توان پالایشی کشور به یک باره از دست رفت و خطوط انتقال فرآورده از جنوب به شمال عملا بلا استفاده گردید، فشاری را که به عملیات صنعت نفت وارد آمد بهتر مشخص می کند. در چنین شرایطی، طبعا واردات فرآورده های نفتی از یک سو و تهیه چند هزار دستگاه نفت کش علاوه بر نفت کش های موجود برای نفت رسانی به نقاط مختلف کشور (علی الخصوص مسیر خطوط نفت جنوب به شمال) از سوی دیگر مورد نیاز فوری بود. کوتاه سخن آن که مهم ترین شبکه تولید، انتقال و پخش فرآورده به کلی از کار افتاده بود و برای ایجاد و تشکل و سازماندهی مجدد آن در شرایط جدید تحمل بالاترین حدّ فشار فکری و روحی لازم می بود و این کار بدون همت بلند و ایمان و پشتکار میسر نمی گردید. (در نخستین روزهای جنگ کشتی های حامل صادرات نفت خام نیز مورد حملات وسیع دشمن قرار گرفت. به رغم نبودن پدافند، تدابیری اندیشیده شد و جریان نفت برقرار گردید تا این که بعدا پدافند نظامی به کمک صادرات نفت خام در جزیره خارک آمد). با مثال دیگری به این بحث خاتمه می دهم: بر اساس پیش بینی های پنتاگون، چون بنزین هواپیماهای جت فقط در پالایشگاه آبادان تولید می گردید و باتوجه به کل ذخایر این فرآورده پس از بمباران و از کار افتادن پالایشگاه آبادان، ایران بیش از دو هفته نمی توانست به جنگ ادامه دهد. پیش بینی منظور نگردیده بود، خلاقیت ایرانیان بود، چه، در کمترین مدت ممکن همین فرآورده در پالایشگاه اصفهان، به میزان مورد نیاز تولید گردید.

این بحث ها جانبی می نماید، اما طرح و تفصیل این بحث ها اگرچه فقط به اشارت و نه حتی به ایجاز، بدان جهت است که این نکات گفته شود:

1 - جواد با آگاهی از ژرفای این دشواری ها و خطرها - خطراتی همه جانبه از هر قبیل که سرانجام هم به شهادت او منجر شد - سمت وزارت را پذیرفت و این نبود مگر به خاطر عشق و ایمان او به انقلاب و دین و وظیفه ای که در وجود خود احساس می کرد. تأکید بر این نکته مهم ضروری است که قبول آگاهانه خطر - آن هم این همه خطر - با قبول مسؤولیتی ناآگاهانه بسیار متفاوت است و در ارزیابی شخصیت جواد خواننده حتما می بایست آگاهی او بر مشکلات و مخاطرات را درنظر داشته باشد.

2 - غلبه بر آن همه مشکلات و راه بردن سازمانی بدان بزرگی، کاری بس عظیم بوده است که به مدیریت و روح بزرگی نیازمند می بود.

از چهار روز فاصلۀ بین شروع جنگ و شروع وزارت جواد که بگذریم (که در همان چهار روز و پیش از آن نیز جواد گرفتار مقدمات وزارت بود) شروع جنگ با شروع وزارت جواد همزمان است. پذیرفتن آگاهانه چنین سمتی در چنان مقطع زمانی ای، تنها عشق و ایمان و علاقه به خدمت نمی خواست، مقتضی اعتمادبه نفس نیز بود که در جواد به حد کمال وجود داشت و جواد با همه جوانی و باتوجه به انبوه سختی ها توانست سازمان نفت را راه برد و به رغم خرابی های جنگ، عملیات را به شرایط متعادل و عادی نزدیک سازد و طرح های جدید را نیز پی گیری کند.

وقتی جواد وزیر شد، کار خود را زود شروع کرد. حقا جای معطلی هم نبود و به علاوه جواد هم اهل تأنی و معطلی نبود. پس بهروز - بوشهری - در دو سمت قائم مقام در امور نفت و معاون اداری و مالی (که قبلا نیز در این سمت انجام وظیفه می کرد) مشغول به کار شد.

جواد روزی مرا به دفترش خواند و پیشنهاد ادارۀ شرکت ملی گاز ایران را ارائه کرد. طی یک سال قبل از آن بزرگ ترین دل مشغولی ام پیشرفت پروژه های گازرسانی بود، چه، پروژه های گاز رسانی را در کوتاه مدت، میان مدت و بلندمدت برای اقتصاد کشور بسیار مفید می دانستم، اما نپذیرفتم. دلایل ام مشخص بود، در آن اواخر که در اصفهان بودم، خانه ای کرایه کرده بودیم و خانواده چند ماهی بود در اصفهان بودند و همرسم از این که در اصفهان بودیم خرسند بود. به علاوه، فکر می کردم که می توانم عصای دست پدر پیر و بیمارم باشم. طرح های گاز در منطقۀ اصفهان به خوبی پیشرفت کرده بودند و دوستان در منطقه گاز اصفهان، خوب کار می کردند و فکر می کرد در آن سمت، احتمالا می توانم منشأ خدمت مؤثرتری باشم.

امیدوار بودم با ادامۀ همان طرح ها الگوی عملی گاز رسانی ادامه یابد تا دیگران نیز به نهضت گاز رسانی بپیوندند. صمیمانه دلایل ام را برشمردم و نپذیرفتم. بحث طول کشید، شاید بیش از دو ساعت، البته حرف های دیگر هم مطرح شد، اما مذاکره عمدتا بر همین محور دور می زد. در آخر، جواد قاطعانه گفت تصمیم خود را گرفته ام. با تعجب در وی نگریستم. گفت مرکز شرکت گاز را از تهران به اصفهان منتقل می کنیم؛ مانده بودم چه جواب دهم!چاره ای جز تسلیم نبود، گفتم اگر تا این اندازه اصرار هست، ضرورتی بدین کار نیست؛ می پذیرم.

هنوز دفتر کار در وزارت نفت بود و دلیلی برای انتقال آن به شرکت ملی گاز نمی یافتم. آن چنان در مسائل روزمره مربوط به جنگ و ستاد غرق شده بودم و کارها آن چنان سرعت گرفته بود که تغییر محل دفتر ضرورت خود را از دست داده بود. همه مدیران قدیمی صنعت نفت چنین بودند، ستاد مستقر در وزارت نفت به معنای واقعی شبانه روزی و 24 ساعته بود، دیگر هر شب چند نفر آن جا می ماندند. شور و عشق و یکدلی که در همه - از پیر و جوان - موجود بود وصف ناشدنی است. احساس، ایمان و آرمان همه یکی بود: حفظ بزرگ ترین صنعت کشور در مقابل حملات سبعانۀ دشمن. طرح ها و ابتکاراتی که همگی کارکنان صنعت در این مدت از خود نشان داده اند بی شمار است. درست است که بحث صیانت جان در میان بود، اما عشق هم بود، خرد هم بود، فقط ضرورت و فطرت نبود، اندیشه حفظ صنعت بزرگ نفت برای آینده کشور و عشق به آن چه بدان خو گرفته بودند و صنعتی که آن را به شدت دوست می داشتند.

ستاد شلوغ بود، همه می آمدند، روحیه ها عالی بود. در عین رعایت حداکثر مسائل ایمنی و امنیتی، هر کس وظیفه خود می دانست تا به این جمع بپیوندد و به نوعی به آن ها کمک کند؛ حتی اگر پیشنهادهایش از نظر فکری چندان کارساز نباشد. حضور هر فردی به تنهایی به روحیه جمع می افزود، ستاد خانه دوم همه شده بود. من در تمامی عمرم، این همه صمیمیت و یکدلی از جمع کثیری ندیده ام که در حالی که وظایف اداری خود را انجام می دهند، خالصانه و با چنین علاقه ای در تلاشی مشترک سهیم شوند. در این میان، نقش جواد از همه بیشتر بود. گرچه از نظر سمت بالاترین بود، اما در کمال تواضع کار می کرد. هیچ کس در او احساس غرور نمی کرد. تبسم از لبان جواد محو نمی شد و اوب الاترین منبع حرارت و گرمی به جمع ستاد بود، گرچه تمامی افراد با عشق و شور و احساس، خود منبع گرمی بودند، اما او خیلی در گروه می درخشید. ذره ای بیم در هیچ کس مشاهده نمی شد. این همه خطر، این همه دشواری و این همه شور، به راستی جای شگفتی داشت.

تا این جا جواد دو معاون خود را تعیین کرده بود: بهروز در سمت معاون وزیر در امور نفت و من مسؤول گاز. بعدها جواد توانست دو معاون دیگر خود را نیز تعیین کند (آقای دکتر محمد صادق آیت اللهی معاون امور پژوهشی و برنامه ریزی و آقای مهندس احمد اجل لوئیان معاون در امور پتروشیمی - مدیرعامل صنایع پتروشیمی - ) اما فرصت تکمیل معاونان وزارت خانه را هیچ گاه نیافت.

تأسیسات نفتی، مرتبا در زیر حملات وحشیانه دشمن بود. فشار هر روز بیشتر می شد. بیشترین خطرات برای کارکنان صنعت وجود داشت. فقط تأسیساتی که در دوردست بودند، از حملات زمین و هوایی دشمن مصون بودند. دشمن به درستی تشخیص داده بود که با ضربه زدن هر چه بیشتر به تأسیسات عظیم صنعت نفت، پیروزی های بیشتر را در جبهه برای خود تأمین می کند. برای کسانی که اندکی کار مدیرت انجام داده باشند، قابل تصور است که فشار بر مدیری که نسبت به پرسنل خود - با تمام وجود - احساس مسؤولیت می کند، در چنین شرایطی تا چه حد زیاد است. تصور این که بیش از دوازده هزار پرسنل صنعت نفت در آبادان و خرم شهر آواره و بی خانمان شده بودند و فشار مسؤولیت و احساس همدردی برای همنوعان و هموطنان و همکارانی که این چنین آشیانه شان پریشان شده بود، خاطر را پریشان و دل را به سختی ریش می کرد. در این میان مسأله مهم این بود که تمام مسؤولیت ها متوجه صنعت نفت و وزیر نفت بود.

همان طور که قبلا گفته شد، شرح این فشار مسؤولیت و زحمات طاقت فرسا و سختی ها و دشواری هایی که کارکنان شریف و مسؤولان صنعت نفت در این دوره کشیده اند، خود حدیث مفصلی است که فرصت دیگری باید تا بدان پرداخت. در این بحث، از هیجان ها و ماجراهایی که در ستاد و بر جواد گذشته، می گذرم و آن را بر عهدۀ تصور خوانندگان می گذارم و به شرح مسافرت های جواد که درست در همین بستر و در پاسخ به ندای وجوان و احساس مسؤولیت وی بوده است می پردازم. منتهی برای آن که شرح وقایع در پایان ترتیب بهتری بیابد ابتدا به شرح دو بازدید جواد در تهران و شمال شرق کشور و سپس به بازدیدهای وی از جنوب می پردازم.

در مورد طرح های گاز رسانی قبلا اشاره کرده ام. این طرح ها از منطقۀ اصفهان شروع شد، اما کم کم سایر مناطق نیز آن ها را شروع کرده بودند. یکی از کارهای مورد علاقه ام گاز رسانی به روستاها بود. صفای روستاییان، محرومیت آنان و آثار مفید و سازنده ای که از رسیدن گاز به روستاها حاصل می شود که همه وهمه دلایل کافی برای این امر مهم بوده و هست. برای این کار، روستایی هایی که در نزدیکی خطوط لوله گاز قرارداشتند انتخاب می شدند. به عنوان یک کار نمونه، روستای تهران است، برای گاز رسانی انتخاب شده بود. جواد را برای مراسم بهره برداری از شبکه گاز رسانی این روستا دعوت کردم. آن روز، با نظر وی به نماز در دانشگاه تهران و از آن جا به روستای امین آباد رفتیم. شور و شعف مردم و صفا و محبت روستاییان هر بیننده ای را تحت تأثیر قرار می داد. جواد پس از روشن کردن مشعل گاز در حیاط مسجد، در کوچه های روستا قدم زد و کار گاز رسانی را در سراشیبی و سربالایی کوچه های تنگ و خاکی روستا بازدید کرد. شادی روستاییان در آن روز وصف ناشدنی بود.

پس از بازدید از روستا، جواد ترجیح داد که به بیمارستان معلولین کهریزک در همان نزدیکی برود و از آن جا بازدید کند و من برای بازدید از طرح های گاز رسانی دیگر راهی تأسیسات ری (شرکت ملی گاز ایران) شدم. فردا جواد به من گفت راستش وقتی می رفتم، فکر نمی کردم که برنامه آن قدر عالی باشد. واقعا از هر جهت خوب بود. از حال خوب وی در قلب خود احساس شادی می کردم وزیر جوان ما، در اولین بازدید خود، شبکه گاز رسانی یک روستا را افتتاح کرده بود و این از بسیاری جهات باارزش و بامعنی بود.

وقتی پالایشگاه آبادان از کار افتاد، بیش از 55 درصد از توان پالایشی کشور از بین رفته بود. با از کار افتادن این پالایشگاه، شبکه پخش و توزیع نفت نیز عملا از کار افتاده بود. قسمت عمدۀ ذخایر فرآورده های نفتی در آبادان قرار داشت که با شروع جنگ در تیررس دشمن قرار گرفت و مورد حملات واقع گردید. به رغم مشکلات زیاد، با تمهیدات اندیشیده شده، فرآورده های مزبور، در مدتی کوتاه، به ماهشهر منتقل و سپس از ماهشهر به اهواز و از اهواز به تهران منتقل گردید. این عملیات چند ماه به طول انجامید. این امر یکی از موضوعاتی بود که در سفرهای جواد به جنوب مورد پی گیری قرار می گرفت.

با از کار افتادن پالایشگاه آبادان، رسانیدن سوخت به غیر از محدوده پالایشگاهایی که در حال کار بودند مشکل بود. بنابراین، اقصی نقاط کشور در کمبود سوخت می سوخت. هر امکانی - هر چند اندک - مورد بررسی قرار می گرفت تا شاید توان تولید و توزیع مواد نفتی و سختی در سطح کشور افزایش یابد. در چنین شرایطی، طرح های گازسانی، طبعا منطقی ترین و طبیعی ترین پاسخی بود که به هر اندیشه ای خطور می کرد. اما نکته در این بود که با کاهش و توقف صادرات نفت - گاز همراه با نفت که مهم ترین منبع تأمین گاز کشور بود، نیز با محدودیت روبه رو بود. با این محدودیت ها و به مصداق «الغریق یتشبث بکلّ حشیش» موضوع راه اندازی پالایشگاه بزرگ گاز خانگیران به طور ضربتی مورد بررسی قرار می گرفت. تا آن زمان پیشرفت این پروژه فقط 74 درصد بود و در عین حال خود فکر، یک فکر کاملا انقلابی محسوب می شد. خیلی جسارت لازم بود که بیش از 74 درصد تکمیل نباشد و از آن بهره برداری کنند.

با این تمهیدات، تعدادی از افراد بسیار زبده و باسابقه پلایشی کشور انتخاب و قبلا به مشهد و خانگیران اعزام شدند. مأموریت این عده، بررسی کلی و جامعی از امکانات پالایشگاه خانگیران و تهیه لیست نواقص بود، به طوری که با بررسی این لیست بتوان تصمیم گرفت که آیا با تلاش و کوشش خارق العاده می توان راهی یافت که این پالایشگاه در کوتاه مدت راه اندازی شود یا خیر. سرپرستی این گروه نیز به یکی از قدیمی ترین چهره های صنعت پالایش کشور سپرده شد. (آقای علی تابان فر، معاون وقت مدیر پالایش شرکت ملی نفت ایران)

افراد مزبور در پالایشگاه کاملا استقرار یافته بودند که به اتفاق جواد با هواپیما به مشهد رفتیم. در این سفر نیز، در هر فرصتی در مورد فوریت و اهمیت طرح های گاز رسانی با وی صحبت می کردم. این سفر، چند روز قبل از اسارت جواد صورت گرفت و تاریخ آن - تا آن جا که به خاطر دارم - پنجم آبان ماه 1359 بود. در فرودگاه، جواد مورد استقبال قرار گرفت. ما از فرودگاه با هلی کوپتر برای بازدید پالایشگاه خانگیران رفتیم و سپس جلسه ای حساس و سرنوشت ساز تشکیل شد که حاصل آن مختصرا این بود که پالایشگاه با آن نواقص و کمبودها و در آن شرایط قابل راه اندازی نیست، اما این بررسی و تهیۀ لسیت کمبودها آن چنان در پیشرفت بعدی پروژه مؤثر افتاد که طی یک سال پس از آن، پروژه، بیش از 20 درصد پیشرفت حاصل کرد. کسانی که با پروژه های بزرگ سر و کار داشته اند و مشکلات کارهای اجرائی را در نیمه دوم 1359 و نیمه اول 1360 (یعنی اولین سال جنگ) به خاطر دارند، می توانند بادرک عظمت کار، کار فوق العاده ای را که در آن مقطع انجام گرفت. ارج نهند؛ در کمتر از یک سال؛ تکمیل آخرین قسمت های پروژه ای چنین عظیم با پیشرفتی بیش از 20 درصد.

عصر آن روز، در جلسه استانداری و سپس در منزل استاندار خراسان (اقای دکتر غفوری فرد استاندارد وقت) مهیمان بودیم و شب نیز میهمان تولیت آستان قدس رضوی (حجت الاسلام و المسلمین آقای طبسی). شب را در هتلی که پیش بینی شده بود گذراندیم. باتوجه به فاصلۀ مشهد با مرزهای عراق، از این که در شهر مشهد نیز مقررات خاموشی با این شدت و با این گستردگی رعایت می شد، شگفت زده شدم.

صبح زود از خواب برخاستم. دو محافظ جواد (آزادگان عزیز آقایان روح نواز و بخشی پور که در سفر آخر، همراه وزیر نفت بودند و سال ها سختی و رنج اسارت را تحمل کردند) در راهرو بودند و گفتند که آقای وزیر هنوز از اتاق بیرون نیامده اند. به آن ها گفتم به سرعت برای زیارت به حرم می روم و بازخواهم گشت. صبح زود، خیابان ها خلوت بودو حرم نیز؛ پس زود بازگشتم.

جواد سر میز صبحانه بود. وقتی نشستم، با لبخند همیشگی اش گفت برایت خوابی دیده ام. به علامت سؤال در چهرۀ وی نگریستم، اما با تبسم سکوت کرد. آن روز وقتی به هواپیما بازمی گشتیم، جواد دائما مشغول نوشتن بود، گاه گاه به من نگاه می کرد و لبخند می زد. من نمی دانستم که موضوع چیست. آن چه آن روز می نوشت، بعدا به صورت نامه ای درآماد که متواضعانه در آن خودش را «برادر کوچک» خوانده بود.

مسافرت های جواد به جنوب، نیاز به شرح مبسوطی دارد که همراهان و همسفر باید آن را از حافظه و خاطره به روی کاغذ آورند. اما آن چه را که قویا لازم می دانم بر آن تأکید کنم، شرایط بسیار دشوار و سختی است که کارکنان صنعت نفت در اوان جنگ بدون هیچ گونه پدافند نظامی در معرض آن قرار داشتند. کار کردن در شرایط بسیار دشوار و فوق العاده خطرناک، ایجاب می کرد که مسؤولان صنعت، حداکثر فداکاری را از خود نشان دهند. درست همانند فرماندهی که به هنگام خطر لازم است به میان ارتش خود برود؛ برای مسؤولان صنعت نفت نیز چنین ضرورتی وجود داشت. همه در اشتیاق رفتن به جنوب بودند و جواد چونان جرقه ای که از آتش می جهد، برای رفتن به جنوب و رفتن به میان کارکنان آبادان که بالاترین خطرها تهدیدشان می کرد، آرام نداشت. در سفر اول - تا آن جا که در خاطر دارم - از تهران، مدیر مهندسی، مدیر برنامه ریزی تلفیقی و رئیس حراست شرکت ملی نفت ایران (آقایان احسان الله بوترابی، منوچهر پارسا و پرویز شهریاری راد) همراه جواد بودند (در این سفر جواد فرزند ارشدش «مهدی» را با خود به میان ژاپنی های مستقر در کمپ پتروشیمی ایران و ژاپن (ماهشهر) برد تا تبلیغات دشمن را خنثی و ژاپنی ها را به ماندن بیشتر و ادامه پروژه تشویق کند). در سفر اول، جواد و همراهان به آبادان رفتند. آن چه جواد در جنوب دید، او را به رفتن مجدد به آبادان مصمم تر کرد. این مرتبه بهروز نیز همراه جواد بود. دیگر اعضای گروه، سه تن از مدیران شرکت ملی نفت - مدیر برنامه ریزی تلفیقی، مدیر امور مهندسی و مدیر امور بازرگانی (سه مدیر عبارت بودند از: آقای منوچهر پارسا، آقای احسان الله بو ترابی و اقای اسماعیل ابو فاضلی) - و نیز آقای علی اصغر لوح یکی از دوستان قدیم جواد بودند. در این سفر، مانند سفر اول محسن (آقای مهندس سید محسن یحیوی، آزاده عزیز و وزیر اسبق مسکن و شهرسازی و سرپرست مناطق نفت خیز در زمان وزارت جواد) از اهواز به گروه پیوسته بود، اما این بار، راه بسته بود و گروه با محسن، از راه زمین تو در مسیر خطوط لوله انتقال نفت، به سوی تهران بازگشتند. در سر راه، از هر ایستگاه تلمبه خانه با ستاد تهران تماس می گرفتند.

اعضای گروه، این بار که به تهران آمدند، از این که نتوانسته بودند به آبادان بروند، سخت ناراحت بودند. باز هم صحبت از رفتن به آبادان بود. در هر دو بار گذشته، به جواد گفته بودم که من هم می خواهم به آبادان بروم و جواد، هر بار، محترمانه و با لبخند، مخالفت کرده بود. مرتبۀ اول، بهروز، به خاطر جلسه ای که در سازمان برنامه و بودجه برقرا بود، نتوانسته بود با جواد همراه باشد. چون مجددا صحبت از مسافرت به آبادان شد، من باز هم پیشنهاد کردم که می خواهم به همراه گروه به آبادان بروم (رفتن به جنوب در آن شرایط اوایل جنگ بسیار مشکل بود و ترتیب ویژه ای مطلبید). جواد، این بار برای آن که از سماجت من درخواست مسافرت به آبادان خلاص شود، دعوت قبلی مسافرت به پالایشگاه خانگیران را پذیرفت که آن را شرح داده ام.

وقتی از سفر مشهد بازگشتیم، جواد به فوریت، مسأله مسافرت مجدد به آبادان را مطرح کرد و من باز هم اصرار کردم، اما او نپذیرفت و افزود که راه آبادان در سفر قبل بسته بوده است. پاسخ دادم من به اهواز می آیم، اگر راه آبادان باز بود، فاصله اهواز - آبادان دو ساعت بیشتر نیست، پس به آبادان می روم و زودتر برمی گردم و اگر راه باز نبود، برای بازدید از تأسیسات گاز به طرف آغاجاری می روم. جواد این مرتبه سکوت کرد. فردا (هشتم آبان ماه 1359) صبح زود که به ستاد آمدم، جواد مشغول صرف سبحانه بود. خیلی زود خداحافظی و حرکت کرد. جواد با چند نفر از دوستان رفت و ما به اتفاق چند تن از دوستان دیگر - دیرتر - حرکت کردیم. وقتی به فرودگاه رسیدیم، هواپیمای حامل آن ها تازه از زمین برخاسته بود. هواپیمایی که بعدا ما را تا نزدیک دزفول برد رفت، اما به خاطر شرایط جنگی به اصفهان بازگشت و بعد از چند ساعت توقف، مجددا راهی اهواز شد. فرودگاه اهواز با آن چه قبلا دیده بودم کاملا متفاوت بود، خرابی های جنگ کاملا در آن آشکار بود، در چهره ها فشار جنگ دیده می شد. نزدیک غروب، به ستاد شرکت نفت در اهواز رسیدیم. از قیافه همه خستگی ناشی از فشارهای جنگ خوانده می شد، اما جالب بود که همه با شور و شوق و ارادۀ مصمم کار می کردند. آن چه وجود نداشت، تردید در مقابل دشمن بود. این احساس، برای همۀ ما باعث کمال افتخار بود، همگی همکاران در ستاد اهواز نیز مصمم بودند و با روحیه ای فوق العاده کار می کردند.

نزدیک غروب بود که جواد با بهروز آمدند. چند تن از مقامات نیز حضور داشتند. حاضران در ستاد - به غیر از اعضای ستاد شرکت نفت اهواز - تا آن جا که به خاطرم مانده است عبارت بودند از وزیر وقت بهداری (آقای دکتر منافی)، دو تن از نمایندگان وقت مجلس (آقای مهندس معین فر - وزیر اسبق نفت - و آقای مهندس سحابی) یکی از معاونان وقت وزارت نیرو (آقای مهندس عرب زاده). صرف نظر از دوستان ستاد، چند پزشک نیز حضور داشتند که نام آنان را به خاطر ندارم. دست کم یکی از پزشکان، با روپوش اتاق عمل، در ستاد حاضر بود.

در سر میز شام، محسن شروع به صحبت کرد. نخست به پاخاست و برای جلب توجه حضار با چنگال، چندین بار به لبه بشقاب زد، صدای زنگ مانندی که در محوطه ستاد پیچید، چون صدای دیاپازونی روح خراش، پیام اندوه می داد. محسن، خوش آمدی گفت و افزود اکنون که شما در این جا مشغول شام خوردن هستید، برادران ما در آبادان فقط سیب زمینی برای خوردن دارند... پس از محسن، آقای حاج مراد علی حدادی (از فدائیان اسلام و از پیشگامان مبارزات سیاسی مذهبی در آبادان در قبل از انقلاب (که شب قبل با محسن از آبادان آمده بود، صحبت کرد. چهره متبسم همیشگی او دژم بود. حاج آقای حدادی، با موهای سپید، از درد و رنج کارکنان پالایشگاه آبادان سخن گفت و بر این نکته تأکید کرد که گلوله باران و بمباران پالایشگاه و شهر آبادان، یک آن، قطع نمی شود. احساس می شد که گویندگان نمی توانند شدت فاجعه را شرح دهند. آن چه در آبادان می گذشت، فراتر از سختی های قابل تصور جنگ بود. انسان های بسیاری که اهل رزم نبودند، در شرایطی کاملا جنگی به سر می بردد و مورد سبعانه ترین حملات دشمن قرار داشتند. پس از حاج آقای حدادی، نوبت به آقای مهندس بوترابی رسید. مهندس پیری که با تمام وجود، صنعت نفت را دوست می داشت و دست و صدای او - هر دو - می لرزید. او خساراتی که بر صنعت وارد شده و خطرات بزرگی را که در پی بود، برشمرد، مثل این بود که حالا مقاماتی را دیده، به امید یافتن راه حلی، می خواهد مشکلات را بازگوید...

صحبت ها با سکوت اندوه باری شنیده شد... پاسخ ها نیز مشخص بود، در حقیقت همه یک پاسخ داشتند: «پایداری» و این کلمه بدون آن که بر زبان رانده شود در هوا موج می زد. نیازی نبود که کسی از مقاومت و پایداری بگوید. همه آماده بودند که در آن شرایط سخت و بحرانی، به میان مردم مقاوم آبادان بروند و بر کارکنان شریف صنعت نفت که آن گونه در شرایط مرگبار جان خود را بر کف گرفته بودند و از شرافت وطن دفاع می کردند، درود بفرستند. نیاز به گفتار و پاسخ نبود، همه در مرحلۀ عمل و اقدام بودند؛ چیزی بالاتر از گفته. میهمانان، ستاد را زودتر ترک کردند تا فردا صبح، زودتر به آبادان حرکت کنند. بیرون از ستاد، تاریکی محض بود. بهتر است بگویم ظلمات بود. به طرف محل استراحت که می رفتیم همدیگر را نمی دیدیم، فقط به توسط صدا می دانستیم که چند نفر داریم در خیابان های منازل شرکت نفت - در نزدیکی - هم قدم می زنیم. به خاطر مشکلات موجود، میهمانان در دو منزل - در نزدیکی ستاد - اسکان داده شده بودند. محسن میزبان بود شب با جواد و بهروز در یک اتاق استراحت کردیم. قبل از خواب، بهروز نظر جواد و خودش را در مورد تغییر محل ستاد وزارت نفت برای کارآیی بیشتر مطرح کرد. نکته جالب این بود که در آن شرایط سخت، هیچ بیمی در دل ها نبود و مسائل عادی هم مطرح می شد

صبح، صبحانه را در ستاد خوردیم. آخرین خبر هنوز از بسته بودن راه آبادان حکایت می کرد، چاره ای نبود، بایستی به سوی آغاجاری می رفتم. به جواد فقط گفتم حاج حدادی خیلی خسته شده است، آن چهره بشاش همیشگی دیشب دردآلود می نمود و فقط از سختی ها صحبت می کرد. پیشنهاد کردم حاج حدادی که پیر مرد است، بهتر است یک امروز را به آبادان نیاید. او از اول جنگ، حتی برای یک بار نیز از آبادان بیرون نیامده است. گفته دیشب وی را برای جواد بازگو کردم که می گفت هنوز صدای بمباران را در گوش خود می شنود. جواد موافقت کرد که وی به همراه من به آغاجاری بیاید.

مراسم خداحافظی زیاد طول نکشید، جواد جلیقه و شلوار آبی رنگ - بلوجین (موضوعی که بعداها عراقی ها به دروغ در مورد آن تبلیغات زیادی کردند که جواد را با لباس نظامی دستگیر کرده اند) پوشیده و مثل همیشه سرش پایین بود. موقع خداحافظی، همان چشمان و همان تبسم همیشگی را داشت. خیلی کوتاه در گوشش دعای سفر خواندم. سوار اتومبیل شد. بهروز هم مثل همیشه نگاه عمیقی کرد، خداحافظی کرد و با آرامش سوار شد. محسن - مثل این که تعجیل دارد - خداحافظی کرد و سوار شد. او میزبان بود (در آن تاریخ طبق آخرین مصوبه هیأت مدیره شرکت ملی نفت ایران، مسؤولیت پالایشگاه آبادان در شرایط جنگی نیز به وی واگذار شده بود و بدین ترتیب سرپرستی مناطبق نفت خیز و پالایشگاه آبادان کلا با وی بود) هر سه نفر در صندلی عقب اتومبیل نشستند. در ردیف جلو، همراهان سفر طولانی جواد نشستند. آقایان اسماعیلی (راننده) روح نواز بخشی پور، سرنشینان این اتومبیل، قهرمانان بردباری و پایداری شدند. دو اتومبیل دیگر نیز در پی اتومبیل اول روان شدند (سرنشینان اتومبیل دوم عبارت بودند از آقایان مهندس معین فر، مهندس سحابی، مهندس بوتراتبی و مهندس ابو فاضلی، سرنشینان اتومبیل سوم عبارت بودند از آقایان دکتر منافی و مهندس عرب زاده). شرح آن چه بر سرنشینان این اتومبیل ها آمد، پیش از این رفته است و اطمینان دارم در این مجموعه نیز آن داستان به قلم کشیده خواهد شد، اما آن چه در ارتباط با جواد بر من گذشته است، به اختصار چنین است:

پس از خداحافظی با دوستان ستاد اهواز، به اتفاق حاج حدادی، عازم آغاجاری شدیم. از پالایشگاه گاز بیدبلند بازدید و بعد در جلسه کارکنان که پس از صرف شام تشکیل شد شرکت کردیم. در آغاجاری میهمان آقای مهندس احمد حکیم رئیس منطقۀ گاز خوزستان و دوست قدیمی دوران دانشکدۀ نفت آبادان و از یاران جواد بودیم. به هنگام صحبت، حاج حدادی با اشارۀ شخصی، از جلسه بیرون رفت. پس از بازآمدن، با اشاره به من خواستار خاتمه بحث و ترک جلسه شد. من که نمی دانستم چه روی داده است به صحبت ادامه دادم. هم با هرگونه اشاره ممکن سعی بر آن داشت که صحبت را قطع کنم. به سرعت بحث را قطع کردم و به اتفاق، به اتاقی که معیّن شده بود رفتیم. ما در تاریکی اتاق کوچکی که دو تخت در آن بود روبه روی هم نشستیم. با سکوت، متظر خبر شدم. آهنگ صدای دوست پیر و قدیمی مان در تاریکی دهشتناک بود: «خبر داده اند که عراقی ها بچه ها را گرفته اند». اندوه سراسر وجودم را فرا گرفت، مثل این که دستی قلبم را می فشرد. برایم باورکردنی نبود. شگفت زده شده بودم. بیشتر می خواستم بدانم، اما دوست پیر اطلاع زیادی نداشت. لحظات، خیلی سخت می گذشت و تاریکی مطلق بر آن چه آن را یک تراژدی واقعی می بایست نامید، سایۀ دهشتناکی افکنده بود.

در پی مقداری صحبت، بدین نتیجه رسیدیم که باید مسافرت و بازدید را ناتمام بگذاریم و به سرعت به اهواز بازگردیم. فقط تصمیم گرفتیم که تا روشن شدن وضع، موضوع کلا محرمانه بماند. دیروقت بود و در تاریکی شب، هیچ صدایی به گوش نمی رسید. چنانچه می خواستیم شبانه به اهواز بازگردیم، این کار به علت آن که بایستی خاموشی مطلق رعایت می شد، عملی نمی نمود و گذشته از آن، همه متوجه می شدند که اتفاقی افتاده است. صبح زود، در سر میز ناشتایی، تصمیم بازگشت را با میزبان عزیز در میان گذاردیم و فقط اشاره کردیم که باید زودتر برگردیم. به اتاق خود میزبان و دوست پیر و یک مهندس دیگر، در اتومبیل پیکانی به سوی اهواز باگشتیم.

در بین راه، بحث های شب پیش دوباره مطرح شد که من با بی حوصلگی پاسخ می دادم و گمان می کنم که لحن من در پاسخگویی باعث شد که سکوت حکم فرما شود، اما من حتی نمی توانستم برای رفتار خود توضیحی دهم. سعی کردم وانمود کنم که خوابم می آید و بنابراین بیشتر طول راه، به سکوت گذشت. پیش از ظهر بود که به ستاد اهواز رسیدیم. هر کس مشغول کار خودش بود در یک گوشۀ ستاد، در دو طرف میزی آقایان بوترابی و ابو فاضلی سرها را نزدیک هم آورده بودند و با هم آرام صحبت می کردند. وقتی نزدیک شدم، پس از یک سلام و علیک سریع فهمیدم که آن ها نیز مطلب را با کسی در میان نگذارده اند و آن ها نیز به خاطر شرایط جنگی و حفظ روحیه ها ترجیح داده اند که کسی موضوع را نداند. به نحوی که جلب توجه نکند، به حیاط ستاد رفتیم. چهرۀ مهربان آقای بوترابی سخت درهم بود، لبخند همیشگی از چهره اش محو شده بود و بی اختیار پشت سر هم سیگار می کشید، مرتبا سرش را پایین نگاه می داشت که فقط سپیدی موهایش پیدا بود چشمان ابو (آقای ابو فاضلی) اشک آلود بود. با وجود آن که تلاش می کرد خونسرد باشد، نمی توانست و در فضای کوچکی که اطراف ما بود، مرتب در حال حرکت بود و نمی توانست آرام بگیرد. سخنان آقای بوترابی - در یکی دو جمله اندوه بار - ماجرا را روش کرد و ابو با چشمان تر گفت که من هم رفتم که خود را تسلیم کنم، و اضافه کرد نمی توانستم ببینم که بهروز دارد دستگیر می شود و من آزادم. آقای بوترابی در همان حال اندوه، صحبت های ابو را تأیید کرد که: «ما جلویش را گرفتیم». جای درنگ نبود، معلوم شد که گزارش شب گذشته درست بوده است. از حاج حدادی خواستم که بالاترین رده نظامی را در اهواز پیدا کند و با او ترتیب ملاقاتی فوری را بدهد. وقتی حاجی دنبال این کار رفت، ابو و آقای بوترابی ماوقع را شرح دادند... «وقتی که از اهواز بیرون رفتیم، زنان و بچه ها را در بیابان می دیدیم که آواره و بی خانمان و بی پناه از جنگ فرار کرده بودند. رفتیم و رفتیم تا... » چند دقیقه بیشتر طول نکشید که حاجی حدادی بازآمد، هیچ یک از فرماندهان نبودندو اطلاع داد که فقط توانسته است دکتر چمران را بیابد. او افزود: «این طوری بهتر شد، دکتر چمران سریع تر عمل می کند، چون منتظر کسب اجازه و دستور کسی نخواهد ماند». جای درنگ نبود، به سرعت به دیدار دکر چمران رفتم. ایشان معروف تر از آن بود که کسی نشناسدش. خدمات و فداکاری های او در کردستان و نجات کردستان، آن قدر بزرگ بود که هر ایرانی ای او را می شناخت. مرا به اتاقی هدایت کردند که چند صندلی و یک تلفن در آن قرار داشت. دکتر چمران بدون معطلی وارد شد؛ خیلی بی تکلف. من فقط او را از طریق رادیو و تلویزیون می شناختم. می دانستم که صدای آرامی دارد. با آن که من روی صندلی نشسته بودم، در کمال تواضع، ایشان هم روی زمین نشست. آن قدر آرامش داشت که تمام هیجان من فروکش کرد. سریعا داستان را به دکتر چمران گفتم و از ایشان کمک خواستم. از من فقط یک سؤال کرد: از زمان واقعه چه مدت می گذرد؟گفتم فکر می کنم حدود 25 ساعت. او سریعا یکی از یارانش را فراخواند، در چند جمله کوتاه داستان رابه وی گفت و از او خواست با پنجاه چریک به دنبال تندگویان و همراهانش بروند. وقتی او می رفت، در حالی که در اتاق را می بست، گفت خدا کند آن ها را انتقال نداده باشند - و افزود - خطر در آن است که آن ها را خیلی زود از منطقه عملیاتی دور کنند، اگر چنین نکنند، حتما آن ها را پی می گیریم و بازخواهیم آورد. من می دانستم که چریک ها زود خواهند رفتو در این مورد کاری از من ساخته نبود. همان طور که روی زمین نشسته بودیم، دومین موضوع مهم را هم مطرح کردم؛ خطر سقوط آبادان. او نقشۀ تمام خوزستان را خوب می دانست، اما من بر نقشه جغرافی و جنگی ذهن وی، نقشه نفتی را هم افزودم و به وی گفتم که اکنون تقریبا تمام تولید ما در مسیر ماهشهر اهواز قرار دارد (بیشترین تولید نفت خام از مناطق اهواز و مارون بود که تأسیسات مربوطه یا در کنار جادۀ ماهشهر - اهواز قرار دارند یا به جاده خیلی نزدیکند. گذشته از آن، راه دستیابی به آغاجاری از طریق ماهشهر است. تنها منطقۀ بزرگ تولید نفت خام که دور از دسترس قرار می گرفت، منطقه گچساران بود که نفت خام پالایشگاه شیراز و قسمتی از صادارات را تأمین می کرد. خطر سقوط آبادان - ماهشهر فقط در قطع تولید نفت خام نبود. همان گونه که قبلا شرح داده شده، ذخایر فرآورده های نفتی زیادی که در آبادان - و ماهشهر - ذخیره شده بود نیز از دست می رفت.) اگر آبادان سقوط کند، ماهشهر هم سقوط خواهد کرد و تمامی تولیدات نفتی ما متوقف خواهد ماند و این سقوط حتمی است. دکتر چمران، تمامی صحبت مرا با دقت و سکوت و نگرانی و توجه کامل گوش کرد و بلافاصله اقدام کرد. تلفن را برداشت و خطر سقوط آبادان و خطری را که در پی آن برای کل مملکت پیش می آمد اطلاع داد. زود دانستم که جماران صحبت می کند. وقتی صحبت می کرد، می لزید و با تمام وجود حرف می زد. من زیاد صحبت نکرده بودم، اما او ژرفای فاجعه را درک کرده بود. در حقیقت از نظر نظامی و استراتژیکی می دانست و خوب هم می دانست که چه خطری کشور را تهدید می کند و خبر سقوط صنعت نفت نیز او را بیشتر تکان داده بود. پس از پایان مکالمه تلفنی، چند جمله کوتاه با من درد دل کرد. آن قدر صمیمیت و صداقت در کلامش موج می زد که احساس می کردم او - احتمالا - صمیمانه ترین و صادقانه تری فردی است که در عمرم دیده ام. احساس می کردم به شدت تحت تأثیر روح بزرگ این مرد قرار گرفته ام.

وقتی این بحث نیز به پایان رسید، با او به مشورت پرداختم و وضعیت وزارت نفت را برایش رخ دادم و احساس وظیفۀ دوگانه خود رابیان کردم. از یک طرف، احساس می کردم که پس از این اتفاق، باید تا تعیین شدن تکلیف جواد و همراهانش در اهواز بمانم و هر آن چه از دستم برمی آید، انجام دهم. از سوی دیگر، وظایف ستاد وزارت نفت و بلاتکلیفی مان در نبودن جواد و بهروز مرا به فکر وامی داشت. بدون هیچ تردیدی، دکتر چمران، نظرش آن بود که شریعا به تهران بروم. معتقد بود که حفظ سنگر وزارت نفت، از هر کار دیگری برای مملکت واجب تر است. فقط تأکید کرد که خطر سقوط آبادان و از دست دادن چاه های نفت را با مقامات بالا - حتما - در میان بگذارم. وقتی از اتاق بیرون آمدم، احساس می کردم که با مرد بزرگی آشنا شده ام؛ از صحبت با او خیلی روحیه گرفته بودم. گرچه اندوهناک بودم، اما اندوه بر من غلبه نداشت. دیگر احساس وظیفه و مسؤولیت بود که بر من فائق آمده بود. سخنان دکتر چمران - آن مرد بزرگ - در مورد رسالت و وظایف خطیر وزارت نفت و نقش نفت و خطراتی که از کوچکترین اخلال در کار نفت ممکن بود بر سرنوشت جنگ و ملت ما اثر بگذارد، در گوشم طنین انداز بود.

در حالی که داشتم با اتومبیل به طرف ستاد می رفتم، احساس می کردم که دوست و یار تازه ای یافته ام: صمیمی، متواضع، آگاه، با دانش، دانا، با احساس و... احساس می کردم رمز شهادت، اسارت، ایثار و از خودگذشتگی بر من آشکارتر شده است. احساس می کردم که اگر این خبر را دیگران بدانند، در تصمیم بر پایداری و مقاومت خود در برابر دشمن استوارتر خواهند شد. دریافتم که این امر باعث تضعیف روحیه نیست، بلکه می تواند موجب تقویت روحی نیز شود. وقتی وزیر و یارانش مستقیما به استقبال خطر می روند، کارکنان صنعت نفت و بقیه فداکارتر می شوند (باید صداقانه اعراف کنم که موارد بسیاری را دیده ام که شرح آلام رنج ها و سختی های جواد و همراهانش باعث کاهش اندوه و درد شنوندگان و آرامش آنان شده است.) در ستاد شرکت نفت اهواز فقط خواستم که هر چه زودتر به تهران بازگردیم. ما بعد ازظهر آن روز، در هواپیما بودیم؛ به اتفاق آقایان بوترابی؛ ابو فاضلی و حاج حدادی. از لحظه ای که از نزد دکتر چمران آمده بودم، احساس می کردم که وظیفه دارم طوری رفتار کنم تا اندوه من باعث تضعیف روحیه ها نگردد؛ حتی احساس می کردم باید به دیگران روحیه بدهم.

وقتی در تهران از هواپیما پیاده شدیم تا مدتی که اتومبیلی به دنبال ما آمد، مشغول دیدن صفی از نوجوانان بودم که داشتند با لباس بسیجی حرکات ورزشی می کردند. از آغاز جنگ آن چنان گرفتار کارها بودم که اولین باری بود که به تماشای یک گروه بسیجی مشغول می شدم. از فرودگاه مستقیما به ستاد وزارت نفت رفتیم. وقتی وارد اتاق ستاد شدم، آقای مهندس رضا عظیمی حسینی (مدیر امور بین الملل وقت شرکت ملی نفت ایران) با نگاهی که در آن یک دنیا سؤال بود در من نگریست. سلام و علیکی کردیم. با دانایی پرسشی مطرح نکرد. من هنوز هم فکر می کردم که بایستی موضوع محرمانه باشد. به سرعت، به دفتر رفتم و در خلوت دفتر، تلفنی به آقای نخست وزیر زدم. آقای رجایی به شوخی پرسید پس جواد ما را چه کردی؟می توانستم تصور کنم که به هنگام این سؤال لبخندی بر لب دارد. نگذاشت هیچ صحبتی بکنم، مثل این که از قبل منتظر این تلفن بود و تصمیم خود را نیز گرفته بود به آرامی گفت امروز (غروب) جلسه هیأت دولت برقرار است. از من خواست که به جلسه بیایم و افزود که، پس از جلسه مرا خواهد دید.

نخستین بار بود که به هیأت دولت می رفتم. نقشۀ مناطق نفت خیز جنوب همراهم بود. در حقیقت، دیر به جلسه رسیده بودم، نزدیک آخر جلسه بود. نخست وزیر در جلسه نبود. آقای نبوی (وزیر مشاور وقت در امور اجرائی) داشت جلسه را اداره می کرد. بعضی از چهره ها را اولین بار بود که از نزدیک می دیدم، برخی را نیز از قبل می شناختم. نقشه را روی میز گذاشتم و گزارشی از وضع قرار گرفتن مناطق عمده نفتی و نیز ذخایر فرآورده ها و خطری که نه تنها صنعت نفت بلکه کل کشور را تهدید می کرد، برشمردم. همچنین سختی های جانکاه کارکنان پالایشگاه آبادان را بیان کردم. بعد از جلسه پرس وجویی کردم، گفتند آقای نخست وزیر کار داشته اند و نیستند. فردا صبح مجددا به آقای رجایی تلفن زدم، از من خواست که فورا بروم، به نخست وزیری رفتم. حدس دیروز من به هنگام تلفن درست بود، آقای رجایی لبخند بر لب داشت و ماجرای مسافرت را شرح دادم، آن چه اتفاق افتاده بود را گزارش کردم، باز هم خطر سقوط آبادان را از روی نقشه برشمردم، موقعیت مناطق نفتی را یادآور شدم و گفتم که پرسنل پالایشگاه آبادان دارند با مرگ دست وپنجه نرم می کنند و... آرامش و سکوت آن ها و احساس وظیفه ای که در هوا موج می زد، مرا به شدت تحت تأثیر قرار داد. آقای رجایی، تمامی صحبت ها را شنید، وقتی صحبت هایم تمام شد، گفت ما داریم برای انقلاب سرمایه گذاری می کنیم. آن چه اتفاق افتاده است، سرمایه گذاری برای انقلاب است. بعد مرا نصحیت کرد که نبایستی ناراحتی خود را بروز دهم. سؤال کردم که مگر خیلی احساساتی صحبت کرده ام؟پاسخ داد امروز نه، ولی دیروز در هیأت دولت چرا. باز هم ایشان در مورد سرمایه گذاری در راه انقلاب، شهید دادن و... صحبت کرد و در آخر افزود که تصمیم داشته ام به شما حکمی بدهم که در نبودن جواد وظایف او را انجام دهید. بعد، قلم و کاغذ برداشت و متنی نوشت و رئیس دفتر خود را صدا زد و نامه را برای تایپ کردن به او داد. در مدتی که در انتظار تایپ شدن حکم بودیم و در سکوتی که حاکم بود، بی اختیار آهی کشید و گفت «جواد گل سرسبد کابینه من بود. » (این جمله را بعدها چند با دیگر از ایشان شنیدم.) متوجه شدم که در تمامی مدت صحبت ما حتی یک بار نیز ایشان کسی که در مورد برادر کوچک تر خود صحبت می کند، او را «جواد » خطاب کرده است. وقتی حکم را به دستم می داد، گفتم به خاطر دوستانم می پذیرم. احساس می کردم که دشمن با ربودن «دوستانم به من نیز ظلمی شخصی روا داشته و اکنون بر من است که به هرگونه بتوانم جای خالی آن ها را پر کنم و نام شان را زنده نگاه دارم. چه، زنده نگاه داشتن نام آنان چونان خاری به چشم دشمن می رفت. در راه - از نخست وزیری به وزارت نفت - فقط به حفظ صنعت نفت می اندیشیدم؛ حفظ بزرگ ترین صنعت کشور برای ملت بزرگ و شریف ایران. وقتی به دفترم رسیدم، سنگینی بار، خودش را می نمود. سه تن از آن جا رفته بودند و تمام توانایی شان را با خود برده بودند. فرصت زیادی نبود، اصول کارم را با خود یک بار دیگر تکرار کردم: حفظ و نگهداری صنایع بزرگ نفت، گاز و پتروشیمی برای ملت ایران و زنده نگاه داشتن نام یاران غایب.

شب، دیر وقت به منزل رسیدم. تلفن زنگ زد، آقای رجایی خبر داد که رادیو عراق موضوع را گفته است و حالا بچه ها در رادیو مشغول تهیۀ خبری در این مورد هستند. تا این زمان حتی موضوع را با همسرم مطرح نکرده بودم، سعی کردم موضوع را با آرامش و تأنی با وی مطرح کنم. او در کمال سکوت به حرف هایم گوش می داد، فقط با نگاهی نافذ و عمیق در من می نگریست، اما هیچ نمی گفت. نگرانی خود را از وضع خانواده های آن ها با وی مطرح کردم، پیشنهاد کرد به خانواده های دوستان تلفنی بزنم، تا قبل از پخش خبر از رادیو، موضوع را با آن ها مطرح کرده باشم و آمادگی بیشتر داشته باشند. اول به منزل بهروز تلفن زدم. همسر بهروز - با روحیه ای که مرا به شگفتی واداشت - به شوخی می گفت می دانستم که این ها وقتی با هم بروند، بلایی بر سر خودشان می آورند! با اظهار آمادگی مبنی بر این که اگر کاری داشتند حتما به من بگویند، به مکالمه پایان دادم. نیازی به تلفن به دو خانواده دیگر نبود، آن ها خبر داشتند و خوشبختانه روحیه ها هم عالی بود ما هم منتظر پخش خبر از رادیو شدیم و...

***

روز بعد، دیگر همه خبر را می دانستند. سنگینی فشار جبهه، خود را در ستاد وزارت نفت نشان داده بود و اثر معنوی غیبت دوستان مهشود گردیده بود. از چهرۀ هر کس، می شد صمیمیت و انگیزۀ همکاری بیشتر را خواند به نظر می رسید همه مهربان تر شده اند و مایلند که به طریقی کمبود غیبت یاران را جبران کنند.

خبر حملات دشمن به تأسیسات نفتی - به خصوص پالایشگاه آبادان - مرتب به ما می رسید. نامه هایی که در این چند روزه مانده بود و - نیز نامه های مربوط به جواد و بهروز هم به نامه های دفترم اضافه شده بود. آن روز به نامه ها و مراجعات پرداختم.

طی دیداری کوتاه با آقای سید محمد - محسن - مدرسی (از یاران و دوستان زمان کودکی جواد و رئیس دفتر وزیر در زمان وزارت وی) در مورد آن چه پیش آمده بود صحبت کردیم. او آن چنان غمگین بود که لحظات زیادی را در سکوت گذارند، مثل آن که هنوز آن چه را که رخ داده است باور نداشت. وقتی صحبت نگرانی از وضعیت خانواده های عزیزان دربند شد، با کمال مرادنگی اعلام همکاری کرد و...

***

فردا در جلسۀ مومی هیأت مدیرۀ هر سه شرکت نفت، گاز و پتروشیمی در محل ستاد وزارت نفت به اختصار شرح ماوقع را گفتم و اظهار داشتم که وظیفۀ ما اکنون سنگین تر از گذشته است. نیازی بدین گفتار هم نبود، زیرا چهرۀ همه مصم تر و صمیمی تر شده بود. احساس می کردم که غیبت جواد و بهروز در جلسه کار خود را کرده است. فداکاری آن ها در استقبال از خطر و خطری که اکنون به طور قطع آن ها را تهدید می کرد، همه را پیش از پیش به گذشت و ایثار رهنون شده بود. در تمام نگاه ها آمادگی برای کار بیشتر به چشم می خورد. اشتیاق برای پر کردن جای خالی آن ها و احساس وظیفه ای که در هوا موج می زد، مرا به شدت تحت تأثیر قرار داد.

***

بقیه داستان جواد را باید از زبان بهروز و محسن شنید که در سلول های انفرادی با فریادهای رسا به یکدیگر پیام مقاومت و شهادت می دادند و برای ملت، عزت و افتخار می آفریدند.

در خلال چند سال بعد، همسران این سه عزیز، برای بلندآوازه کردن نام همسران خود، تلاشی ارزده به عمل آوردند که شرح مختصر آن در کتاب «آزادگان دربند » آمده است.

***

طی بیش از ده سال که از اسارت جواد گذشت، او در همه جای کشور شناخته شده بود. دیگر در شهرها و روستاها همه نام و چهرۀ تندگویان را - از طریق رسانه ها - می شناختند. این نشانۀ مظلومیت او بود و در واقع اثر خون پاک او بود که می جوشید و همه را به محبت و علاقۀ به او فرا می خواند.

محبت و احترام ملت به جواد، در مراسم تشییع پیکر پاک او و از جلسات فراوانی که در بزرگداشتن برپا شد، متجلی گردید و من نیازی نمی بینم که در این مقال بیشتر سخن بگویم.

تندگویان، به تاریخ انقلاب پیوست.

***

ذکر خاطره، خود نوعی داوری است و گفتم که داوری مشکل است، من چگونه می توانم خود را از تمامی خاطرات و احساس ها رها کنم و به داوری بنشینم، فقط امیدوارم که در شرح داستان جواد، در وادی خودستایی نیفتاده باشم. بیش از هر چیز کوشیدم این نکته را شرح دهم که علت اصلی سفر جواد به جنوب احساس وظیفه بود. اولین بار، وقتی تمامی اخبار مربوط به آبادان سخت و تلخ و طاقت فرسا می نمود، مدیر برنامه ریزی، پیشنهاد رفتن به میان عزیزان آبادانی را کرد. فرق هم نمی کرد؛ این احساس تمامی ما بود، او به زبان آورده بود و نمی شد که نرفت.

امروز که جنگ پایان پذیرفته و آب ها از آسیاب افتاده است؛ شاید کسی بپرسد که به چه دلیل، یک وزیر بایستی به استقبال آن همه خطر برود و شاید در مورد عاقلانه بودن این کار تردید کند. واقعیت این است که این کار وظیفه بود، عین عقل بود. انجام وظیفه به هنگام خطر، جایی برای این گونه سؤالات باقی نمی گذارد. اگر غیر از این بود که جای پرسش و تعجب می بود!

شاید در ارزیابی عملکرد دوران کوتاه وزارت جواد، شبهۀ سرعت عمل به پندارهایی راه یابد. باتوجه به آن چه شرح آن در این داستان رفت، گمان می کنم که هر کس بداند که در آن شرایط فقط سرعت تصمیم گیری مهم بود. زمان، آن چنان سرعت در تصمیم گیری را اقتضاء می کرد که جای هیچ درنگی نبود. چگونه ممکن بود که در حدود از یک سال و نیم یا دو سال پس از پیروزی انقلاب و در حالی که دشمن - با آن گستردگی - به صنعت نفت حمله کرده بود و صنعت نفت بدون هیچ گونه دفاعی مورد شدیدترین و سبعانه ترین حملات دشمن قرار داشت. نشست و با تأنی تصمیم گرفت. سرعت، لازمۀ شرایط آن زمان بود. انقلاب و دفاع از صنعت، به هر چیزی سرعت داده بود و بایستی تند عمل می کردیم و دیگر راهی نبود و برای جواد نیز، چه، او فرزند انقلاب بود.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان