مانیفست حزب کمونیست، جزوهای است کوچک در کمتر از چهل صفحه که مهمترین متن نظریه و سیاست مدرن محسوب میشود و تأثیرات چشمگیری در طول دو سده گذشته در کل جهان باقی گذاشته است.
نویسندگان مانیفست، کارل مارکس و دوست و همرزم او فردریش انگلس در زمان نگارش این متن دو انقلابی جوان در آستانه سی سالگی بودند. مانیفست معروفترین اثر از میان تمام آثار پرشماری بود که این دو با یکدیگر نوشتند. در حقیقت، به غیر از «کتاب مقدس» هیچ کتاب دیگری مانند مانیفست ترجمه و به دفعات زیاد منتشر نشده است.
حدودا 170 سال پس از نوشتهشدن مانیفست چه چیزی از آن باقی مانده است؟ در زمان حیات مؤلفان آن، همانطورکه خود در مقدمههای مختلفی که بر چاپهای گوناگون آن نوشتند، بعضی از بخشها و بحثهای آن دیگر کهنه شده بود.
بخشهای دیگری نیز در قرن بیستم چنان منسوخ شدند که حتی نیازی به بازنگری انتقادی ندارند؛ اما مفهوم کلی این متن و هسته یا روح آن نیرو و سرزندگی خود را از دست نداده است. تاکنون درباره این بیانیه هزاران کتاب و رساله به زبانهای مختلف نوشته شده است.
در تازهترین اثر، بابک احمدی در کتاب «دگرگونی جهان: درآمدی به مانیفست حزب کمونیست» که بهتازگی به همت انتشارات مرکز روانه بازار نشر شده، به اهمیت تاریخی متن مانیفست و دستاوردهای آن برای سیاست امروز میپردازد. او در پیشگفتار کتاب، مانیفست را «مشهورترین و مهمترین سندی» میداند که تاکنون در تاریخ جنبشهای رادیکال نوشته شده است.
او تذکر میدهد که واژه «سند» نباید باعث این بدفهمی شود که این اثر صرفا شاهد یا گواهی است تاریخی بر روزگاری که در آن نوشته شد و کارکردش هم به همین وجه زمانمند، یعنی شناخت دورانش محدود میشود، بلکه مانیفست سندی است ناظر بر صورتبندی سرمایهداری، کارکرد مناسبات تولیدی آن و فراساختار نهادی و فکریای که زندگیاش تا امروز ادامه یافته و دیگر هیچ تفاوتی با مفهوم «بربریت» ندارد که رزا لوکزامبورگ در گفته مشهورش «سوسیالیسم یا بربریت» از آن یاد کرده است. (ص 11)
همچنین منظور از کاربرد عبارت «رادیکال» از آن روست که نشان دهد مانیفست در میان انبوه بیانیهها، شبنامهها، خبرنامههای اعلام مواضع و برنامههای احزاب و سازمانهای دیگر، از جمله نیروهای سوسیالیست، آنارشیست، اتحادیهگرا و تعاونگرا که در دو سده گذشته نوشته و منتشر شدهاند، هنوز زندهترین و مؤثرترین متن است.
کتاب «دگرگونی جهان» شرحی است از زمینه تاریخی و فکری مانیفست، تاریخ نگارش و دریافت آن، چاپهای مختلف پیشگفتارهای دو مؤلف و ترجمههایش به زبانهای گوناگون و افقهای مختلف متن. همچنین بحثی است از قدرتها و کاستیهای متن، با این هدف که نشان دهد از یک سو فعلیت و موضوعیت دارد و از سوی دیگر شماری نکتهها و احکام آن در شرایط کنونی کارا نیستند.
نویسنده هدف خود را از نگارش کتاب اینگونه توصیف میکند: «هدف من از نگارش کتاب این است تا روشن شود قدرت این متن در چیست؟ کدام بخش از مباحث آن هنوز زنده و مفید است و کدام بخش کهنه شده یا تجربه تاریخی نادرستی آن را ثابت کرده است». (ص 12)
او مانیفست را اثری معتبر میداند در گنجینه ادبیاتی که ما بهعنوان شاهکارهای فلسفه سیاسی و اندیشهورزی اجتماعی میشناسیم؛ اثری همارز با سیاست ارسطو، شهریار ماکیاولی، لویاتان هابز، رساله دوم لاک، قرارداد اجتماعی روسو، اصول فلسفه حق هگل و درباره آزادی میل: «مانیفست مهمترین متن در تاریخ سوسیالیسم محسوب میشود؛ متنی که بهعنوان برنامه گرایش انقلابی کمونیستی، راهنمای مبارزه عملی و درعینحال نمایانگر مبانی نظری دیدگاهی دانسته میشود که سرنگونی نظام طبقاتی زندگی اجتماعی را در دستور کار قرار داده است.
همچنین، اثری است درخشان با نثری کوبنده و بیانی موجز، اما دقیق، که بهرغم حجم اندکش همارز مهمترین شاهکارهای فلسفه سیاسی ارزیابی شده است».
تاریخ مانیفست
فصل اول نگاهی دارد به زمینه تاریخی و نظری نگارش مانیفست. نویسنده در این فصل وضعیت تاریخی و اجتماعی زمان نگارش مانیفست را تشریح میکند. سپس آرای سوسیالیستی آن زمان را به دقت شرح میدهد و مختصات گروههای انقلابی فعال در نیمه نخست سده نوزدهم را ترسیم میکند و در انتها به فضای فکری و سیاسی آلمان در دهه 1840 میپردازد. مانیفست حزب کمونیست در فوریه 1848 منتشر شد.
عبارت «پرولترهای همه کشورها متحد شوید» در روی جلد نخستین چاپ مانیفست آمده بود. مانیفست را «انجمن آموزشی کارگران آلمانی» که وابسته به سازمان کمونیستها بود بهعنوان بیانیهای در معرفی برنامه و توضیح جهتگیری و مواضع آن گروه سیاسی منتشر کرد.
سازمان کمونیستها گروه کوچک و مخفیای بود متشکل از مهاجران آلمانی و شماری مهاجران اروپایی دیگر که در چند شهر اروپا، چون پاریس و بروکسل کمیتههایی داشت و بزرگترین آنها در لندن بود. انتشار مانیفست مصادف شد با خیزش مردم پاریس در 24 فوریه 1848 که سرآغاز رویداد انقلابی در بسیاری از کشورهای اروپایی در آن سال بود و به «بهار اروپا» معروف شد.
مانیفست از دل مبارزات عملی و مباحث دامنهداری برآمده بود که در فضای سیاسی پس از انقلاب 1789 در فرانسه جریان داشت. مارکس در 1844 دستنوشتههای فلسفی و اقتصادی را نوشت که تقریبا صد سال بعد در سال 1938 در مسکو منتشر شد.
مارکس و انگس نخستین بار در سپتامبر 1844 در پاریس با هم ملاقات کردند؛ اما پیشتر نوشتههای یکدیگر را خوانده بودند. آنان در سال 1845 کتاب مشترکی نوشتند با عنوان «خانواده مقدس» که موضوعش نقد نظریات هگلیهای جوان در آلمان بود. در 1846 نیز ایدئولوژی آلمانی را در نقد فوئرباخ، اشتیرتر و دیگر هگلیهای جوان نوشتند.
مارکس و انگلس در زمان نگارش مانیفست با فعالیتهای سازمانهای کارگری از جمله چارتیستها و تعاونیهای رابرت اوئن آشنایی داشتند و به گفتار اقتصاد سیاسی در انگلستان فرانسه نیز توجه میکردند.
برای شناخت دقیقتر مبانی نظری و فلسفی احکام مانیفست، خواندن آثار مهمی که مارکس و انگلس پیش از آن نوشته بودند (درآمدی به نقد فلسفه هگل، دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی، خانواده مقدس، فقر فلسفه، وضعیت طبقه کارگر انگلستان و ایدئولوژی آلمانی) ضروری است.
فصل دوم کتاب به تاریخ مانیفست میپردازد. سازمان عدالت و سازمان کمونیستها معرفی میشود و به منابع مورد استفاده در مانیفست، چگونگی انتخاب عنوان، فن بیان مانیفست، چاپها، پیشگفتارها و ترجمههای مختلف و همچنین مانیفست پس از انگلس اشاره میشود.
در این فصل نویسنده اشارهای هم به تاریخ ترجمه و ورود متن مانیفست به ایران میکند که آغازگر آن کارگران ایرانی بودند که در آسیای مرکزی و قفقاز و باکو مشغول به کار بودند. اولین ترجمه از مانیفست به زبان فارسی به قلم محمد دهگان بود که با عنوان بیانیه کارل مارکس منتشر شد و ترجمه کامل بخشهای اول و دوم مانیفست بود و در این کتاب نقل شده است.
مفاهیم بنیادی
در فصل سوم نویسنده به مفاهیم بنیادی مانیفست میپردازد و آنها را فهرستوار مرور میکند. او تأکید میکند در بررسی مفاهیم نظری اساسی در متن مانیفست باید این نکته را در نظر بگیریم که مانیفست اثری در شرح و توضیح نکتهها و نظریههای فلسفی و سیاسی نیست، و به قصد تبیین مفاهیم پیچیده یا خاص سیاسی نوشته نشده و هدف اصلیاش بههیچ رو شرح مباحث نظری نبوده است:
«مانیفست، خیلی ساده، برای توضیح برنامه و مواضع کلی یک سازمان سیاسی نوشته شده و یکی از مهمترین اهدافاش ایجاد شوق در خوانندگان و کارگران مبارز برای عضویت و فعالیت در آن سازمان بوده است. این متن که در خدمت ادامه مبارزه نوشته شده بود آشکارا فعالیت سیاسی و انقلابی را مهمتر از هر چیز دیگری میداند». (ص 147)
به همین دلیل نویسنده مبانی و اصول نظری مانیفست را با توجه به آن دسته از آثار فلسفی و سیاسی مارکس و انگلس که پیش از آن نوشته شده بودند بررسی میکند. اولین و مهمترین مضمونی که متن مانیفست کمونیست را از سایر نوشتههای اندیشه سیاسی متمایز میکند تأکید آن بر مفهوم مدرنی به نام «پیکار طبقاتی» است.
بخش اول متن مانیفست با این عبارت مشهور آغاز میگردد: «تاریخ تمام جوامعی که تاکنون وجود داشتهاند تاریخ پیکار طبقاتی است». همچنین: «آزادان و بردگان، پاتریسینها و پلبینها، اربابان و رعیتها، استادکارها و شاگردها، در یک کلام ستمگران و ستمدیدگان پیوسته رویاروی یکدیگر صفآرایی کردهاند».
اولین هدف آشکار مانیفست نشاندادن وضعیت جنبش کارگری و پیکار طبقاتی در «مرحله کنونی»، یعنی در آستانه انقلابهای اروپایی در سال 1848 است. مارکس و انگلس در مانیفست برای اولین بار تلاش کردند تاریخ را از پایین بخوانند.
پیش از آن تاریخ معمولا شرح زندگی حکام و در بهترین حالت شرح ساده زندگی مردم معمولی بود، اما مانیفست روایت جنگهای طبقاتی است: «تمام تقابلهای دوتاییای که در مانیفست مطرح شدهاند، چون نظم و بینظمی، جنگ و صلح، شهر و روستا، ملی و بینالمللی، پیشرفت و واپسماندگی، ثروت و فقر با همین مفهوم پیکار طبقاتی توضیح داده شدهاند». (ص 148)
البته همانطور که مارکس در نامه به یوزف وایدمایر تصریح میکند مبدع مفهوم پیکار طبقاتی او نبوده و پیش از او تاریخنگاران بورژوا تکامل تاریخی پیکار طبقاتی را تشریح و اقتصاددانان بورژوا این طبقات را کالبدشکافی کرده بودند، اما از نظر مارکس کاری که خود او انجام داده اول این بوده که هستی طبقات را وابسته به مرحله تاریخی خاصی در تکامل تولید میداند، دوم مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا بوده که مارکس آن را فرجام پیکار طبقاتی میداند و سوم اینکه این دیکتاتوری مبنای گذار به انحلال تمامی طبقات و استقرار جامعهای بیطبقه خواهد شد.
احمدی در این بخش به انتقاد خود از مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا اشاره میکند که در کتاب «مارکس و سیاست مدرن» نیز به آن پرداخته بود: «مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا به راستی مفهومی مشکلساز است. اگر پرولتاریا اکثریت جامعه است و قدرت سیاسی را هم در اختیار گرفته، چه نیازی به دیکتاتوری دارد؟
اگر بنا به نظر اصلی مارکس قرار است حکومت پرولتاریا به تدریج ضعیف شود تا راه برای جامعه کمونیستی، یعنی جامعهای فاقد طبقه، دولت و حکومت، هموار شود، چه جایی برای دیکتاتوری یک طبقه باقی میماند؟ در ادبیات سیاسی امروز دیکتاتوری اکثریت امری است مذموم که نمیتوان از آن دفاع کرد، زیرا به معنای پایمالشدن حق اقلیت است.
این مفهوم راه را بر تاویلهای لنین و استالین از دیکتاتوری حزب کمونیست گشود و فاجعههایی تاریخی به بار آورد». این در حالی است که بسیاری از مارکسپژوهان جدید که اتفاقا گرایشات لنینیستی ندارند به بازنگری در این آموزه مارکس پرداخته و نشان دادهاند که مارکس و انگلس به عالیترین نوع دموکراسی نظر داشتند که از این مفهوم مستفاد میشده است.
این اصطلاح بیشتر محتوای طبقاتی دولت را در نظر دارد، نه شکل حکومت را. در واقع، مارکس و انگلس اصطلاح «دیکتاتوری پرولتاریا» را به عنوان محتوای یک شبهدولت در حال گذار به کار میبردند که تحت سلطه پرولتاریا درصدد دگرگونی ساختار اقتصادی و سیاسی در راستای امحای طبقات و دولت حرکت میکند، نه شکل حکومت.
مثلا دولت بورژوایی در اَشکال بناپارتیستی، فاشیستی و حکومتهای نظامی ظاهر شده است و ماهیت دولت بورژوایی را نمیتوان به این یا آن شکل خاص حکومت فرو کاهید.
اگر بحث بر سر کلمه «دیکتاتوری» است نیز این توضیح ارائه میشود که فقط از میانه قرن نوزدهم به بعد بود که کلمه دیکتاتوری بار منفی معنایی امروزی خود را پیدا کرد و تا پیش از آن در همه زبانها اشاره به «دیکتاتوری» استنادی بود به نهاد مهمی در جمهوری رم باستان که بیش از سه قرن تداوم داشته و تأثیری ماندگار بر اندیشه سیاسی بر جای نهاده است. (هال دریپر، مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا در کتاب «دیدگاه مارکس پیرامون دولت و دموکراسی در دوران گذار، گزینش و ویرایش حسن آزاد، انتشارات کلاغ)
مفهوم بنیادین بعدی که در مانیفست مطرح میشود زایش سرمایهداری است. مارکس و انگلس در مانیفست بحثی تاریخی در باب ظهور و زوال وجه تولید سرمایهداری طرح میکنند. در مانیفست دو مرحله متفاوت حیات بورژوازی از هم متمایز شدهاند.
در مرحله زایش و رشد سرمایهداری، بورژوازی رسالتی تاریخی به عهده داشت، موجب پیشرفت نیروهای تولیدی میشد و مناسبات تولیدی و اجتماعی تازهای میآفرید، اما اکنون (در زمان نگارش مانیفست)، در مرحله زوال، تضاد میان مناسبات تولیدیای که آفریده با رشد نیروهای تولید آشکار شده و وضعیتی پدید آمده که در آن نیروهای تولید به زنجیر کشیده شدهاند و به تعبیر ایدئولوژی آلمانی، نیروهای تولید تبدیل به نیروهای ویرانگر شدهاند.
نویسنده در این بخش تبدیلشدن نیروهای تولیدی به نیروهایی ویرانگر را (به آن دلیل که از آن زمان تاکنون روی نداده) دارای معنایی مطلق نمیداند، اما یادآوری میکند که این رشد نیروهای تولید همزمان با رشد فناوری و کاربرد روشهای علمی و مدیریتی همواره با عوارض مهیبی همراه بوده که نمونه کنونی آن بحران اقلیمی و فاجعههای طبیعی روی کره زمین است.
دیگر مفاهیم بنیادینی که نویسنده در این فصل بررسی میکند عبارتاند از پرولتاریا، پیکار سیاسی، دفاع از کمونیستها، گرایشهای سوسیالیستی در مانیفست، حاکمیت پرولتاریا و جامعه کمونیستی. نویسنده در بخش پایانی کتاب به انتقادها و بخشهایی از مانیفست میپردازد که موضوعیت تاریخی خود را از دست داده است.
یکی از انتقاداتی که نویسنده به متن مانیفست وارد میداند کمبودن وزن بحثهای اقتصادی در مانیفست است. به همین دلیل جای مفاهیمی که برای شناخت دقیقتر درک مارکس از تکامل تاریخی جوامع لازماند خالی است. همچنین بحث از نیروی کار، ارزشافزوده، ارزشافزوده نسبی، ارزشافزوده مطلق، ارزش مصرف و تفاوت آن با ارزش مبادله، بتوارگی کالا و بسیاری نکتههای دیگر که در سرمایه و آثار بعدی مارکس به تفصیل درباره آنها بحث شده در مانیفست غایباند.
در زمان نگارش مانیفست این پرسش که آیا سرمایهداری به بنبست رسیده یا نه موضوع بحث میان گرایشهای رادیکال بود و مارکس و انگلس با بحثهای نظری و ذکر شواهد تجربی از ایده سقوط محتوم و نزدیک سرمایهداری دفاع میکردند. آنان دلایلی در اثبات باورشان به سقوط بسیار نزدیک سرمایهداری ارائه کردند.
یکی به بنبسترسیدن تکامل سرمایهداری بهدلیل بحرانهای ادواری مازاد تولید بود و دیگری باور به پیشرفتهبودن مبارزات طبقه کارگر آگاه در آن زمان در کشورهایی که پا به مسیر صنعتیشدن گذاشته بودند. اما بهزعم نویسنده «تجربه تاریخی نشان داد که هم آن پیشگویی سقوط بسیار نزدیک سرمایهداری، هم یقین به توانایی، بلوغ سیاسی و آگاهی انقلابی کارگران در آن دوران نادرست بوده است.
شماری از هواداران راستکیش مارکس ادعا میکنند که درست است سرمایهداری برخلاف نظر مارکس در مانیفست از بین نرفت، اما سرمایهداری رقابتی که موضوع بحث مانیفست بود از بین رفت و جای خود را به سرمایهداری انحصاری داد. این راست است که چنین تغییراتی دههها بعد روی داد، اما مارکس در مانیفست این امر را پیشبینی نکرده بود؛ برعکس، باور داشت که سرمایهداری بهطورکامل و به یقین از صحنه تاریخ محو خواهد شد» (ص 232).
انتقاد دیگری که نویسنده به متن مانیفست وارد میداند این است که اساسا چرا مارکس و انگلس به انقلاب همچون یگانه راهحل دشواریهای پدیدآمده در سرمایهداری باور داشتند و هیچ اعتقادی به تغییر آن نظام بهدلیل تحولات درونی نداشتند یا به اصلاح آن نمیاندیشیدند و عقبنشینی و قبول اصلاحات را در نظام سرمایهداری انگلستان در این زمینه مثال میزند.
شاید مرور تجربه سوسیال دموکراسی و دولت رفاه در غرب و ضدحملهای که نولیبرالیسم به این دستاوردها وارد کرد برای بررسی این موضوع مناسب باشد. به زعم نویسنده مانیفست به پرسش نقادانه مهم دیگری نیز پاسخ نداده است: آیا میتوان نیاز افراد یک جامعه را بدون وجود بازار مبادله (یعنی بدون سازوکار عرضه و تقاضا) شناسایی کرد؟
انتقاد دیگر به مانیفست این است که چرا در این اثر نقش طبقه متوسط در مبارزات اجتماعی نادیده گرفته شده است. این در حالی است که در مانیفست از طبقات و لایههای اجتماعیای جز بورژوازی و پرولتاریا به اختصار بحث شده و خردهبورژوازی نیز از نظر دور نمانده است و در بخش سوم از «سوسیالیسم خردهبورژوایی» نیز بحث شده است.
نویسنده انتقاد دیگر را به مانیفست نادیدهگرفتن نقش زنان در جامعه بورژوایی میداند؛ بحثی که به نظر ناقدان فمینیست مردسالارانه است. او در پاسخ به این انتقاد این موضوع را مطرح میکند که جنبش برابریطلبی زنان در آن دوران در نخستین مراحل شکلگیریاش بود و در ادامه به تلاشهای مارکس و انگلس در آینده مبارزه سیاسیشان در راستای احقاق حقوق زنان میپردازد.
به زعم نویسنده با وجود اینکه مانیفست متنی مقدس نیست و بنا نیست که مؤمنان کل جهانبینی و مبانی اعتقادی خود را از آن استنتاج کنند و با وجود برخی کاستیها، به دلایلی بسیار متنی است هنوز زنده و مثل هر موجود زندهای دستخوش تغییر است و هر نسل مانیفست را به شکل خاصی خوانده و تفسیر کرده است.
نویسنده بحث خود را با سخن «یکی از بزرگترین فیلسوفان سده بیستم» یعنی ژاک دریدا به پایان میبرد که در «اشباح مارکس» نوشته است: «در جریان بازخوانی مانیفست و چند اثر بزرگ دیگر مارکس، با خود گفتم فقط معدودی اثر دیگر در سنت فلسفی میشناسیم که درسهای آن امروز تا این حد حیاتی و مبرم باشد...
هیچ متنی در سنت فلسفی نیست که از نحوه جهانیشدن سیاست و دوام تأثیر فناوری و رسانه در طریق اندیشه و اندیشهورزی با این شفافیت سخن گفته باشد. کمتر متنی چنین نور آشکارکنندهای بر حقوق، حقوق بینالمللی و ناسیونالیسم افکنده است.
اشتباه بزرگی خواهد بود اگر مارکس را نخوانیم و بازنخوانیم و دربارهاش بحث نکنیم و این سخنی است که در مورد شمار اندکی از فیلسوفان دیگر نیز صادق است. اشتباه خواهد بود اگر از «خوانش» یا «بحث» درباره مارکس پیشتر نرویم. خطای بزرگتری خواهد بود اگر مسئولیت نظری، فلسفی و سیاسیای در این مورد احساس نکنیم.
زمانی که دستگاه جزمها و بدنه ایدئولوژیک «مارکسیستها» (حکومتها، احزاب، سلولهای حزبی، اتحادیهها و دیگر فضاهایی که آیین تولید کردند) دارند از هم میپاشند دیگر بهانهای برای چنان اشتباهی نخواهیم داشت. فقط بهانهها میتواند ما را از انجام این وظیفه بازدارد.
بدون این بازخوانی (بدون مارکس) آیندهای در کار نیست. بدون خاطره و میراث مارکس: به هر رو، بدون مارکسی خاص، بدون نبوغش و دستکم یکی از روحهایش. این فرضیه یا، بهتر بگویم، موضع ماست: او بیش از یک روح دارد، نمیشود بیش از یک روح نداشته باشد».