میثم تمار یا سردار سردار
چون یار وفادار علی (ع) میثم تمار
معراج خود آغاز کنان شد به سر دار
یار علی از شوق علی گرم تولا
اندیشه بخود راه نمی داد ز اغیار
چندان ز علی گفت و دم از مدح علی زد
کآتش بدل دوست زد و دشمن بدکار
نالید از این حال، شناسای حقیقت
ترسید از این وضع، فرومایۀ غدّار
چون حق به سخن آید و گوید سخن حق
باطل چه کند؟ گر نکند وحشت بسیار
خامش نشود مرد خدا از سخن حق
ور زانکه زبانش ببرد دشمن مکار
سردار، کنون بر سردار است خدا را
ای عیسی مریم بشنو گفتۀ سردار
هزار و سیصد و نوزده سال از این پیش، پاسی از نیمه شب یکی از شب های اواخر ماه ذی حجه گذشته، هفت خرما فروش از اهل کوفه، ترسان و لرزان کنار نخل کوتاهی که در بالای آن جسدی نازنین و خونین آویخته شده بود بحال انتظار بسر می بردند! شب در آغاز تاریک بود؛ در نیمۀ دوم آن کم کم پیشانی سر خفام ماه مانند نور جبین شهیدی سرفراز، در آسمان هویدا گردید. خرما فروشان کوفه با همه خطر احتمالی می خواستند جسد به خون آغشتۀ همکار بزرگوار خود را از بالای نخل فرود بیاورند و آنرا به خاک سپارند، آخر این پیکر خونین تا جان داشت رنج بسیار کشیده بود... .
نخلی که جسد شهید خونین پیکر در آن، چون نوری که موسی از دور در شاخۀ درخت طور دید، نمایان بود، از درختان دیگر کوتاه تر به نظر می آمد و غیر از آن نخل بر نه نخل دیگر نیز اجسادی را به دار آویخته بودند... بنی امیه اگر چنین نمی کردند چگونه می توانستند مردم را خاموش و آرام نگاه بدارند؟
خرما فروشان اواخر شب اشک ریزان پیکر آغشته به خون میثم تمار را از نخل به زیر آوردند و جای داشت که در این هنگام نخل چون (استن حنانه) از فراق کسی که از او جدا می شد، به ناله در آید!! زیرا روح صاحب جسد با این درخت سال ها راز و نیاز کرده و بارها گفته بود: ای درخت، من و تو از برای یکدیگر آفریده شده ایم... .
هنگامی که خرما فروشان جسد همکار عزیز را از نخل به زیر آوردند در پرتو مهتاب کمرنگ، همه از مشاهدۀ آن به گریه در آمدند؛ خون خشکیده بینی و لب ها و محاسن نازنین مصلوب را فرا گرفته بود و از آن غم انگیزتر پهلوی شکافتۀ یار وفادار علی و سردار دلیر اسلام بود.
خرما فروشی نالان گفت: من امروز شاهد بودم که با چه سنگدلی این زخم به پهلوی میثم وارد آمد. یاران چگونگی را پرسیدند و او گریه کنان شرح داد که مردی دین به دنیا فروخته برای خوش آمد فرمانروای کوفه نیمه روز به سراغ میثم آمد و او را دید که دهانش را بسته اند و با چشمان باز روشن بین گاهی به آسمان و زمانی به زمین می نگرد. مرد ناپاک در حالیکه حربۀ مهلکی در دست داشت به میثم گفت: با آنکه می دانم چه روزها روزه بوده ای و چه شب ها گرم عبادت، این حربه را به تو خواهم زد، عجب تر این که آن خدانشناس به خدا هم سوگند خورد و آنگاه حربۀ خود را به تهیگاه میثم دل آگاه فرود آورد. خون چون فواره از پهلوی مصلوب روان شد و آخر روز شاید از فشار بسیاری که دهان مبارک او از لجام دیده بود، خون از بینی وی نیز جاری گشت و محاسن و سینۀ نازنینش را فرا گرفت و بعد از آن چون مرغ سر بریده تکان خورد و جان به جانان سپرد.
یاران از این گفتار حزن انگیز به ناله در آمدند؛ اما چون از نگهبانان بیم داشتند، ناله ها در گلو شکستند و باز بر دستی و چالاکی جسد خون آلود را به کنار نهری رساندند و در آنجا پنهان کردند و هر یک از پی کار خویش رفتند فردای آن شب نگهبانان که جسد مطهر میثم را ندیدند، همه جا را برای یافتن آن، مورد کنجکاوی قرار دادند اما اثری از آن پیدا نشد... آیا دیگر چه می خواستند؟
*** سالها پیش از این واقعۀ جانسوز، پیشوای پرهیزکاران جهان امیر مؤمنان علی بن ابیطالب(ع) پس از آن که میثم را از زنی(از قبیله بنی اسد ) خرید و آزاد کرد از وی پرسید: چه نام داری؟
- سالم.
- اما من از پیغمبر(ص) شنیده ام که پدر، نام تو را میثم گذارده است.
- به خدا که پدرم مرا میثم نامیده و پیغمبر راست فرموده.
-پس نام سالم را بگذار و همین نامی را که پیغمبر(ص) فرموده انتخاب کن و میثم باش اما کنیۀ تو ابو سالم خواهد بود. به این ترتیب امیر المؤمنین علی(ع) بنده ای را خرید و طوق محبت خویش را به گردنش افکند تا در شمار آزادمردان جهان در آید و به راستی جز علی که می تواند با مهر خود بندگان را بخرد و آزاد کند و آزاده سازد؟
اما میثم از آزادگانی بود که استعدادی بیش از اندازه داشت، از این رو رفته رفته در زمرۀ یاران بر گزیدۀ علی(ع) جای گرفت، به دقایق پی برد و از حقایق آگاه شد؛ چشم سر بست و چشم دل گشود، دنیا را رها کرد تا همۀ جهان از او باشد و کار به آنجا رسید که این شاگرد فرخنده بخت مکتب تشیع، استاد اسرار و رموز شد.
یک شب علی(ع) او را همراه خود از کوفه بیرون برد تا به مسجدی رسیدند آنجا پیشوای پرهیزگاران چهار رکعت نماز بجای آورد و چون سلام داد و تسبیح گفت کف دست ها را رو به آسمان گرفت. در میان سکوت تفکرانگیز شبانگاهی، بانگ دلاویز جانسوز علی به گوش میثم آمد که گرم راز و نیاز با کارساز بنده نواز می گفت: «پروردگارا، چگونه تو را بخوانم؟و حال آنکه در پیشگاهت گنهکارم و چگونه نخوانمت و حال آنکه تو را شناخته ام. دلم سر شار از عشق توست. دستی را که به گناه آلوده است؛ پیشت به نیاز باز داشته ام من اسیر خطاهای خویشتنم و تو صاحب عطاهای خودی و...
وقتی دعای مستجاب علی به پایان رسید چهرۀ نازنین به زمین نهاد و از کردگار بخشش خواست و برخاست و از مسجد بیرون رفت. میثم با دل پر از آتش شوق و دیدۀ تر از اشک ایمان، از پی مولای خود روان شد. ناگهان علی ایستاد و خط به رمین کشید و گفت: ای میثم پای از خط بیرون نگذار... و خود دور گشت.
دلی که صبر پذیرد، ز عشق بی خبر است. میثم در تاریکی نتوانست از نور جمال علی شکیبا باشد و پای از خط فراتر ننهد و او را چند لحظه از دست بدهد. جان مشتاق به ناله در آمد که ای میثم تمار، زنهار! مولای بزرگوار را تنها مگذار، از پی او به ادب گام بردار و اگر بر تو بر آشفت بگوی! در این شب تار، بیابان ناهموار را چه اعتبار؟
این بگفت و آهسته خود را به علی رسانید و او را دید سر در چاهی فرو برده و ناله می کند، گویی با کسی سخن می گوید. صدای علی بر خاست:
- کیستی؟
- میثم
- مگر نگفتم از خط قدم بیرون مگذار؟
- ترسیدم تو را در این بیابان تنها بگذارم...
- آیا شنیدی چه می گفتم؟
- نه؛ ای سرور عزیز.
«ای میثم، در سینه رازهایی دارم، هنگامی که دلم تنگی می کند؛ زمین را با دست می کاوم و رازهای خویش را در آن می سپارم گویی بذری می افشانم؛ باشد که روزی سر بر آرد و گیاهی که من کشته ام بروید...
*** مگر این عباس خویشاوند پیغمبر و علی نبود؟ آیا او را ربانی امت ننامیده اند با این حال خرما فروش بهوش او را گفت:
ای پسر عباس هرچه می خواهی دربارۀ تفسیر آیات قرآن از من بپرس زیرا من قرائت و تفسیر کتاب آسمانی را نزد پیشوای خویش علی آموخته ام... اما ابن عباس با همه تبحر در تفسیر از تأویل میثم به حیرت افتاد.
*** مکتب تشیع قربانگاه عشق است. استاد این مکتب علی علیه السلام خود نخست در محراب عبادت سر داد تا به شاگردان درس سربازی بیاموزد. در این مکتب شاگردی را قبول می کنند که سر از پا نشناخته به پای خود برای سربازی و سرافرازی به قربانگاه بشتابد... به دست اندیشه اعماق قرون را بشکافد تا با جشم دل، جانبازی یکی از قربانیان راه حق یعنی میثم را تماشا کنیم.
آن روز که پیشوای پرهیزکاران با میثم یار دلیر و وفادار خویش در این باره سخن آغاز کرد، گفت:
ای میثم! می بینم که مردم را از اسراری آگاه می کنی که نسبت به آن دچار تردید می شوند. راستی می خواهی بدانی که روزی چه پیش خواهد آمد؟
- تو بهتر می دانی یا علی.
- بگو ببینم حال تو چگونه خواهد بود آن روز که ناپاکی از بنی امیه تو را بطلبد و بگوید باید از علی بیزاری بجویی؟
- سوگند به خداوند که هرگز از تو بیزاری نخواهم جست.
- تو را بر دار خواهد کشید.
- صبر می کنم، در راه دوستی تو تحمل همه چیز آسان است.
- ای میثم تو در آخرت نیز با من خواهی بود... .
چند روز بعد میثم در خدمت علی از راهی می گذشتند، نزدیک نخلی علی ایستاد و روی به میثم کرد و گفت: ای میثم تو با این درخت کارها داری، بدترین مردم بر همین درخت تو را به دار خواهد زد آری تو و نه تن دیگر بر این نخل ها که نزدیک خانۀ عمر و بن الحریث است به دار آویخته خواهید شد. این نخل کوتاه تر از نخل های دیگر است و بالای آن خون از پهلو و بینی تو روان خواهد گشت.
سال ها گذشت؛ تیغ عبد الرحمن بن ملجم، علی را در محراب از پای درآورد و جهان به کام بنی امیه گشت و سال ها معاویه به دلخواه گرم تخریب امور مسلمانان شد و پس از مرگ خود نیز یزید را بر مردم مسلط گردانید...
میثم بارها در کنار آن درخت نماز می گزارد و می گفت: ای درخت! خدا تو را برکت بدهد که از برای من برومند می شوی و من هم از برای تو آماده می شوم.
سرانجام، آن روز فرا رسید که قربانی به قربانگاه برود؛ سال سوم فرمانروایی یزید بود، از نخل کوتاه جز تنۀ آن چیزی باقی نگذاشته بودند. میثم دانست که وعدۀ حق نزدیک است در این وقت باز جمله ای را که بارها به عمرو بن الحریث گفته بود تکرار کرد: روزی من همسایۀ تو خواهم شد. باید با همسایه به نیکی رفتار بکنی و او در جواب می گفت: ای میثم نگفتی خانۀ ابن مسعود را خواهی خرید یا خانۀ ابن حکم را که هر دو در همسایگی من واقع است.
میثم در همان سال که حسین بن علی عازم مکه بود به مکه شتافت و در همین سفر بود که به نزد ام سلمه زوجۀ پیغمبر اکرم(ص) رفت و چون ام سلمه او را شناخت گفت: ای میثم بارها در دل شب شنیدم که پیغمبر تو را یاد و توصیه ات را به علی می کرد میثم در حالیکه چشمهایش پر از اشک شوق بود سراغ حسین بن علی(ع) را گرفت و همین که شنید به یکی از باغ های خود رفته گفت ای ام سلمه! سلام مرا به حسین برسان و بگوی من و تو به زودی در سرای دیگر یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد، و وقتی بدستور ام سلمه عطر به صورت و محاسن میثم ریختند او گفت: ای ام سلمه تو محاسن مرا خوشبوی گرداندی و به زودی این محاسن به محبت اهل بیت با خون من رنگین خواهد شد. برای من و حسین علیه السلام مقرر است که... .
- خوش آمدی ای میثم!
- آیا تو معرف کوفه هستی؟
- بلی من در کوفه باید مردمان را در صورت لزوم تسلیم حکمروایان بکنم.
- ای مرد آن روز نزدیک است که برای تسلیم من به یکی از ناپاکان بنی امیه مهلت بخواهی.
معرف با تعجب پرسید: پس از آن چه خواهد شد؟
میثم گفت: سرانجام مرا پیش او خواهی برد تا بر در خانۀ عمرو بن الحریث بدار کشیده بشوم!
- چه می گویی؟ از کجا می دانی چنین روزی پیش خواهد آمد؟
خوانندگان آشنا به تواریخ اسلام می دانند که چگونه گاه گاه روایت ها با هم اختلاف پیدا می کند. چنان که دربارۀ برخورد میثم و عبیداللّه زیاد، فرمانروای سنگدل کوفه، درست معلوم نیست که آیا مردم بازار کوفه برای شکایت از یکی از گماشتگان عبیداللّه، میثم را با خود بردند تا شکوۀ آنان را به اطلاع وی برساند و بدینسان میثم به چنگ عبیداللّه افتاد، یا آنکه فرمانروای کوفه خود از پیش نقشۀ نابودی یار وفادار علی را کشیده بود؟ و آخر آن روز فرا رسید که عبیداللّه با تهدید از معرف کوفه میثم را خواست و او برای آوردن وی مهلت خواست و به همین منظور به قادسیه رفت و میثم را دستگیر کرد و به نزد عبیداللّه آورد.
هنگامی که میثم وارد مجلس عبیداللّه شد، خوش آمدگویان به فرمانروا خبر دادند که این مرد(میثم ) از نزدیک ترین یاران علی بوده و عبیداللّه به تعجب در میثم نگریست و گفت آیا همین مرد آن همه مورد توجه علی بوده است؟ گفتند: بلی. آنگاه گفتگو میان عبیداللّه مغرور و زورمند و میثم دلیر و راستگو آغاز شد:
- چه میگویی؟ ای میثم!
- می گویم که خداوند در کمین بدکاران است و تو یکی از آنان هستی.
- که تو را این همه گستاخ کرده که با من چنین سخن بگویی؟باید از ابوتراب بیزاری بجویی.
- ابوتراب را نمی شناسم.
- از علی بن ابیطالب(ع) بیزاری بجوی!!
- اگر این کار را نکنم چه خواهی کرد؟
- بی درنگ تو را خواهم کشت!!
- و این همان سرنوشتی است که پیشوای بزرگوارم علی(ع) مرا از آن خبر داده است! ای پسر زیاد! تو مرا به نه نفر دیگر بر در خانۀ عمرو بن الحریث به دار خواهی آویخت.
- من برخلاف آنچه گفتی رفتار خواهم کرد تا دروغ مولای تو ثابت بشود.
- غیر ممکن است علی(ع) دروغ گفته باشد، من می دانم تو چگونه و در کجا مرا خواهی کشت! من نخستین کسی هستم که در اسلام به دهانم لجام خواهند زد، برای آنکه نتوانم حقایق را بگویم.
عبیداللّه با خشم فراوان دستور داد، میثم را به زندان بردند و در همین زندان بود که او به مختار مژده داد که تو از زندان آزاد خواهی شد و به خونخواهی حضرت سید الشهداء(ع) عبیداللّه را خواهی کشت.
فرمانروای کوفه در صدد کشتن مختار بود اما نامۀ یزید او را مجبور کرد که مختار را رها بکند و آن وقت نوبت قتل میثم فرا رسید. هنگامی که میثم را به قربانگاه بردند و او را بر نخل نزدیک خانۀ عمرو آویختند، صاحبخانه دانست مراد از همسایگی چه بوده! و به همین جهت به دستور او زیر نخل را جاروب کردند...
میثم بر فراز دار مجالی یافت که به دلخواه؛ زبان به مدح علی بگشاید و گفتنی ها را دربارۀ پسر عم و جانشین پیغمبر به مردمی که در مجاورت دار او اجتماع کرده بودند، باز گوید. و او از انقراض و نابودی امویان و بد نامی آنها در تاریخ سخن می گفت و فضایل و مناقب خاندان پیغمبر را به مردم بی خبر یادآور می شد.
به زودی به عبیداللّه خبر دادند: اگر این منقبت گویی و مدیحه سرایی نسبت به علی و فرزندان وی و همین لعن و دشنام به معاویه و یزید ادامه پیدا بکند کار به رسوایی بیشتر آنان خواهد کشید، از این رو فرمان داد به دهان میثم لجام زدند و بدین وسیله دهانش را بستند... آنگاه راستگو و دروغگو بار دیگر نیز شناخته شدند...
روز سوم ستاره ای درخشان در آسمان اسلام افول کرد.
اما از همان روز خورشیدی تابناک به نام میثم در آسمان حقیقت طالع گشت خواه زبان میثم را برای جلوگیری از حق گویی بریده و خواه دهانش را بسته باشند، به هر صورت اشتباه کرده اند، زیرا مثل این است که امواج هوا از جانب خدای مأمورند که سخن حق را در عالم انتشار بدهند...
هزار و سیصد و نوزده سال از آن روز که میثم تمار یار وفادار علی را به دار آویختند می گذرد، اما ما هنوز صدای دل انگیز او را از اعماق قرون با گوش دل می شنویم که می گوید: تقوی و فضیلت در خاندان رسالت است و فسق و رذیلت در دودمان بنی امیه.