گروه جهاد و مقاومت مشرق – در آستانه نوروز 1400 روزی که قرار بود با خانواده شهید شیرعلی محمودی در یکی از روستاهای اطراف شهرری (دهخیر) گفتگو کنیم، با همسر شهید خدادادی هم قرار مصاحبه را هماهنگ کردیم. آن روز برای ایشان کاری پپش آمد و در زمان مقرر، نزد پدر و مادر شهید دیگری رفتیم. 5 ماه بعد در اواسط مردادماه بود که با هماهنگی همسر شهید محمودی، بار دیگر هماهنگیها انجام شد تا در خیابان شهید عباس حسینی روستای دهخیر، مهمان خانه همسر شهید مرتضی خدادادی باشیم. خانم طاهره رحیمی بیش از چهار ساعت پاسخگوی سئوالات ما بود و زیر و بم زندگی عاشقانهاش با آقامرتضی را موشکافی کرد.
قسمتهای قبلی این گفتگو را هم بخوانید؛
قاب بیسانسوری از زندگی پر فراز و نشیب این زن مقاوم را در 9 قسمت نشان شما خواهیم داد تا در تاریخ، ثبت شود. امروز سومین قسمت از این سلسله گفتگوها تقدیم شما...
**: این اولین خواستگاری عمرتان بود؟
همسر شهید: بله. چون آقا مرتضی خیلی پیگیری کرده بود و به یکسری از دوستانی که در کارگاه قبلی بودند گفته بود اما آنها جواب داده بودند ما جرأت نمی کنیم به خانم رحیمی همچین چیزی را بگوییم.
**: قبل از آن خواستگاری نداشتید؟
همسر شهید: یک خواستگار داشتم که آقا مرتضی هم در جریانش بودند؛ قبلش هم آقا مرتضی از دوستانشان خواهش کرده بود که شما به خانم رحیمی بگویید و از ایشان خواستگاری کنید ولی آنها قبول نکرده بودند. در همان کارگاه خودم یک دختر سیدی بود که گفت یک آقایی که از آشناهای ما هستند از شما خواستگاری کرده؛ اگر شرایطش را دارید و امکانش هست برویم خانه ما همدیگر را ببینید. من با خواهرم رفتم و با آقا سید و خانمشان صحبت کردم و گفتم من این آقا را نمی شناسم، گفتند ما می شناسیم و از همه لحاظ مورد تأیید است، اما چون سنشان خیلی بالا بود، نپذیرفتم... در همین شرایط خواستگاری بود که آقا مرتضی هم از من خواستگاری کرد.
**: هنوز جواب رد کامل به آنها نداده بودید؟
همسر شهید: جوابم منفی بود چون سن آن آقا خیلی زیاد بود اما یک آقای کارگاهداری بود که سمت محله افسریه کیفدوزی داشتند و از لحاظ مالی وضع خیلی عالی داشتند. اما برای من و برای ازدواج، پول و وضع مالیاش ملاک نبود ولی سنشان هم بالا بود و من زیاد بهش فکر نمی کردم.
**: سنش بالا بود و قبلا ازدواج نکرده بود؟
همسر شهید: یک بار قبلا ازدواج کرده بود. من قبول نکردم. این موضوع در کارگاه پیچیده بود. من آدمی بودم که با تمام بچههای کارگاه خیلی رفیق بودم، دوست داشتم با آنها خودمانی باشم. زمانی هم که این آقا را در خانه آن آقاسید دیدم و با سمانه (همکارم در کارگاه) برگشتم آقای زواری گفت ببینم خواهر ما را به آن پیرمرد غالب می کنی یا نه! (با خنده) سمانه خانم برگشت و گفت نه؛ فکر می کنم جواب ایشان منفی باشد؛ و ما شروع کردیم به کار. یکبار یادم می آید آقا مرتضی آمد و گفت خانم رحیمی! حیف شما نیست که بروید با آن پیرمرد ازدواج بکنید؟ من خندیدم و گفتم حداقل پولدار که هست! سنش بالا است و به قول بچهها ارث و میراثش به من میرسد!... ولی خب خیلی نگران بود. بعدها آقای زواری صحبت می کردند که مرتضی آن زمان خیلی نگران بود و صحبت می کرد که من چندبار به شما گفتم ولی شما خانم رحیمی را برای من خواستگاری نکردید؛ اگر خانم رحیمی ازدواج کند من به هیچ عنوان شما را نمیبخشم؛ خیلی از این قضایا ناراحت بودند در حالی که من اصلا نمی دانستم.
بعد از آن روز که پیامک آمد و من برگشتم کارگاه، آقای زواری اصلا نیامد کارگاه. من خودم تماس گرفتم و گفتم چرا نمیآیی؟ گفت من اصلا رویم نمی شود؛ از شما می ترسم بیایم. اتفاقا همین را چند شب پیش هم به آبجیام گفتم که آقای زواری گفت اگر من بیایم احیاناً اتویی، سنگ اتویی سمت من نمی آید؟ (باخنده) گفتم خیالت راحت باشد، کار بدی که نکردی؛ پیغام برای من آوردی. من آن پیام را نادید گرفتم و اصلا به روی خودم نیاوردم تا یک ماه بعد. بعد از یک ماه، آقای زواری گفت خانم رحیمی! جواب آقا مرتضی را چی می دهید؟ واقعیت من خیلی در اذیت هستم؛ هر روز از من می پرسد و من جوابی ندارم بدهم.
سر ظهر بود، همه رفته بودند؛ فقط خانم مهدوی کنارم بودند و آقای زواری. من از جایم بلند شدم و با سیاست رفتم سمت آقا مرتضی و ناراحتی کردم که «من از شما گلهمند هستم و ناراحتم، فکرش را نمی کردم شما یک روزی از من خواستگاری کنید...»
**: واقعا ناراحت بودید؟
همسر شهید: بله؛ اولش فکر می کردم یک طور سوء استفاده کردن است؛ بچهها هم بهش گفته بودند که چطور می توانی از صاحبکارت خواستگاری کنی؟! این جو و صحبتهای بقیه تاثیر گذاشته بود، اما در دلم خوشحال بودم. همانطور که گفتم، آقامرتضی یک آقایی بود قد بلند، خوشگل، خوش هیکل، زرنگ، کارگر، مهربان، بااخلاق، یک آدم خیلی مقیدی هم بود. واقعا از این لحاظ دوستشان داشتم.
این سیاستِ کاری من بود که باید می رفتم و بهش می گفتم. گفتم چطور شما به خودتان اجازه دادید از من خواستگاری کنید؟! دیدم او اصلا حرف نمی زند؛ همین طور پشت چرخش داشت کار می کرد. بحث که شد آقای زواری کاپشنش را پوشید و رفت. خودش می گفت زمانی که سمتم آمدید من خیلی ترسیدم؛ اما آقای زواری بیشتر از آقا مرتضی ترسیده بود. از در کارگاه رفت بیرون و فقط آقای مهدوی در کارگاه بود. دیدم آقا مرتضی خیلی ناراحت شده و با کف دست زد روی صفحه چرخ خیاطی و بلند شد ایستاد؛ گفت مگر عاشقی جرم است؟! من هم عاشق شدهام؛ یک طورهایی مهرتان به دلم نشسته؛ یک جورهایی دوستتان دارم؛ مگر دوست داشتن و عاشق شدن جرم است که شما آمدید همین طور ناراحتی می کنید. آنجا که این حرفها را گفت زبان من بسته شد و خودم خجالت کشیدم. آقا مرتضی رفت در اتاق و لباسهایش را پوشید. فقط یک دانه ساک داشت؛ همان چند سالی که ایشان را می شناختم همان یک ساک را داشت و چند دست لباس. همان را برداشت و از در رفت بیرون.
**: وسایلشان را برداشتند؟ بدون اینکه چیزی بگویند؟
همسر شهید: بله؛ رفتند و من ماندم و یک عالمه کار. آقا مرتضی تیراژ کارشان از همه بالاتر بود و با دو تا وردست چرخکار کار میکردند. من همین طور ماندم؛ آقای زواری بعداز ظهر برگشت و دید آقا مرتضی نیست. گفتم من ناراحتی کردم و آقا مرتضی هم با ناراحتی رفتند بیرون. آقای زرنگی بود؛ نشستند من را نصیحت کرد، گفت که آقای خیلی خوبی است، شما هم اشتباه کردید حداقل یک جوابی به من می دادید؛ نباید با آقامرتضی ناراحتی می کردید. سر این قضایا و آقای زواری هم که یک مقدار با من صحبت کردند، خانه که رفتم با مادر و خواهرم در این باره صحبت کردم، ولی به پدر و برادرهایم چیزی نگفتم، هر چه باشد مرد هستند جوگیر می شدند و یک چیزی بهش می گفتند. این قضایا همینطور پنهان ماند و مادرم و خواهرم فقط می دانستند. تا اینکه فردا بعد از ظهرش خودم زنگ زدم و التماس و زاری به آقا مرتضی که: تو را به خدا برگرد؛ کارهایت مانده...
**: کجا رفته بودند؟
همسر شهید: رفته بودند به کارگاه همان آقا حبیب که قبلا کار می کردند.
**: نرفته بودند شیراز؟
همسر شهید: نه، کلا کارشان تهران بود. خودم با لحن خیلی خوبی گفتم معذرت می خواهم، ببخشید، شاید رفتار من بد بوده، شما هم اشتباه که نکردید، کار بدی نکردید، یک خواستگاری بوده، شاید من رفتارم نامحترمانه بود، عذرخواهی می کنم، بیایید کارهایتان را راست و ریست کنید و تحویل بدهید، انشالله من با خانواده صحبت می کنم.
همین را که گفتم گوشی را که قطع کردم دیدم سریع برگشتند به کارگاه. بودند تا آخر ماه دوازده.
قرار شد با خانوادهام صحبت کنم و جوابی بدهم. آن زمان من یک عموی خیلی جوان داشتم که سرطان داشتند. در شرایط مریضی عمویم به هیچ عنوان نمی توانستم به پدرم چیزی بگویم، چون همه ناراحت بودیم، اوضاع عمویم خیلی بد بود. حدود چهل و خردهای، پنجاه ساله بود، اما برای ما عمویم خیلی جوان بود؛ پدرم هم دیگر کسی را نداشت غیر از این برادر که کنارش بود. برای همهمان واقعا عزیز بود؛ مثل پدرم بود برای ما.
نمی توانستم قضایا را به پدرم بگویم. به آقا مرتضی گفتم بگذارید عمویم خوب شود، من جوابم مثبت است ولی باید با پدر و برادرهایم صحبت کنم ببینم جواب آنها چیست.
**: پس نظر مساعد خودتان را گفتید؟
همسر شهید: آقا مرتضی کسی بود که از هر کسی دیگر هم خواستگاری می کرد شاید همان اول هم جوابش مثبت بود ولی من در یک سن و شرایطی بودم که تجربه هایی هم داشتم، نمی توانستم با اینکه خانواده اش را نشناخته بودم، جواب مثبت بدهم، شرایط کاریام هم طوری بود که دوست نداشتم کسی نشناخته وارد زندگیام شود.
عموی من 20 اسفند سال 92 به رحمت خدا رفتند. دو تای ما سرگردان و حیران ماندیم تا چهلم عمویم رد شد و سال 93 شد. ایشان برج دوازده برای تعطیلات عید رفته بود زیارت حرم امام رضا(ع) و به قول خودش، همیشه می گفت من تو را از امام رضا گرفتم. چون متوسل به حضرت فاطمه زهرا(س) شده بود و همیشه می گفت که من تو را از خانم فاطمه زهرا خواستم که خدا یک طورهایی قسمت من و تو را یکی کرد و ازدواج کردیم.
از مشهد که برگشتند، با پدرم صحبت کردم و خانواده قبول کردند و ما با هم عقد کردیم. فکر کنم اوایل سال 93 بود. من زیاد حافظه درستی ندارم.
آقامرتضی سال 94 شهید شد. ما از زمانی که آشنا شدیم زمان محدودی با هم بودیم. زمان آشنایی من، زندگی من با اولین دیدار چهره آقا مرتضی شروع شده؛ من همیشه آن زمان را در نظر می گیرم؛ من همیشه می گویم سه چهار سال آقا مرتضی را کامل شناختم و سه چهار سال باهاش زندگی کردم. من اصلا آن روزی که با آقا مرتضی ازدواج کردم را حساب نمی کنم، چون ما همیشه کنار هم بودیم. با اینکه در کارگاه اصلا از قضایا چیزی نمی دانستم و به عنوان برادر میخواندمش و دوستش داشتم. آقامرتضی واقعا خیلی مهربان بود؛ خیلی خوشبرخورد بود، نه فقط من، آنهایی هم که در کارگاه بودند برای آقا مرتضی خیلی احترام قائل بودند، چون خودش خیلی محترم بود برای همهمان.
**: پس عقد شرعی شما شد اوایل سال 93. حاج آقا و اخویها نظر خاصی نداشتند؟
همسر شهید: همهشان دوستش داشتند.
**: خانواده آقا مرتضی هم آمدند تهران؟
همسر شهید: من در این فاصله از زمان خواستگاری تا عقد، همه خانوادهشان را پیگیر شدم ولی ندیدمشان. ولی اینکه مادرشان کجا است و کجا بزرگ شده را نمیدانستم؛ با توجه به اینکه تعدادی از دوستهایش را هم می شناختم. از یک آقایی که الان اتریش هستند، من تمام زندگی آقا مرتضی را درآوردم و تحقیقات کامل کردم، چون نمی خواستم نشناخته کسی وارد زندگیام شود. فهمیدم یک خواهرشان سمت کهریزک هستند و یکی دیگر از خواهرانشان در ورامین است، دو تا هم در افغانستان هستند. فهمیدم که برادرهایشان کجا زندگی می کنند و مادرش و آن یکی برادرش کجا زندگی می کنند... قبل از اینکه بخواهیم عقد کنیم کلا مادر و خواهرهایش آمدند من را دیدند و صحبت کردیم و آشنا شدیم. وقتی دیدم آدم های خیلی خوبی هستند خیلی خوشحال شدم. همیشه حس می کردم من خوشبختترین آدم هستم که همچین خانواده ای سراغ من آمدند.
بعد از چند ماهی که از فوت عمویم گذشت، ما عقد کردیم ولی عروسی نگرفتیم. چون سال عمویم نشده بود ما فقط توانستیم یک سفر به قم و جمکران برویم و زندگی مشترکمان را شروع کنیم. جشن هم نگرفتیم، به خاطر شرایط پدرم نمی توانستیم. فقط یکسری لوازم گرفتیم و خانه گرفتیم و آمدیم سر خانه و زندگیمان. همان قمصر بهشت زهرا خانه گرفتیم و زندگیمان شروع شد.
**: وسع آقا مرتضی می رسید به اینکه یک خانه مستقل بگیرد؟ پسانداز لازم را داشتند؟
همسر شهید: بله، شرایط را سنجیده بودند که وارد یک زندگی جدید بشوند. ولی همیشه به من می گفت که طاهره! من فقط دو دست لباس دارم که این یک دست لباسی که می پوشم را می خواهم عوض کنم، می شورم و آن یکی دیگر را می پوشم؛ من هیچی ندارم. من را اگر قبول می کنی با همین شرایط هستم. ولی من ته و توی قضیه را درآورده بودم که با این کاری که انجام می دهند الحمدلله می توانند برای من همسر خوبی باشد. من آدمی هم نبودم که خواسته هایم خیلی زیاد باشد. حلقه من خیلی کوچک و نازک بود که آن را بعدها دادم دست آقا مرتضی که بردند و در ضریح حرم حضرت زینب(س) انداختند.
الحمدالله بهترین وسیله را برای خودمان خریدیم.
**: منظورتان جهیزیهای است که شما به خانهتان بردید؟
همسر شهید: نه، پدر و مادرم به من ندادند، چون خودم مستقل بودم، خودم خریدم؛ بخشی از وسائل را هم آقا مرتضی خریدند.
**: خرید عقد هم رفتید؟
همسر شهید: نه.
**: فقط وسایل مورد نیاز زندگیتان را خریدید؟
همسر شهید: بله. من زندگی تجملی نداشتم که بگویم من فلان لباس و فلان طلا را می خواهم. تنها چیزی که آقا مرتضی برای من خرید یک گوشواره و یک حلقه بسیار نازکی بود که من خودم قبول کردم.
**: وقتی زندگی را شروع کردید، شب در خانه بودید و صبح هم محل کارتان یک جا بود؟ کارگاه خیاطی را داشتید؟
همسر شهید: بله. ما صبح می رفتیم سر کار و شب برمیگشتیم خانه. ما اصلا روی آفتاب را نمی دیدیم. زمانی که می رفتیم هوا هنوز روشن نشده بود، چون صاحب کارگاه بودیم قبل از بچه ها می رفتیم و یک دستی به سر و روی آنجا می کشیدیم و جمع جور می کردیم. شب هم در تاریکی برمیگشتیم. کارگاه خیاطی برای چرخکار طوری است که همیشه باید کار کند. تایم نداشت که ما بگوییم فلان تایم تعطیل کنیم و برویم خانه.
**: این ازدواجتان اثر منفی روی کار نگذاشت؟ آقا مرتضی روزی 20 تا لباس را همچنان میدوخت؟
همسر شهید: نه، از آن به بعد مسئولیتش بیشتر شد، نمی رسید روزی 20 تا دربیاورد. مسئولیتش اینقدر سنگین شد که ما الحمدلله به آن شش هفت تا پایه چرخ، سه تا اضافه کردیم و بعدش 9 تا 10 تا شده بود. بعدش حدود 20 تا پایه چرخ شده بود. کارگاه ما طوری گسترش پیدا کرد که خودم دیگر کلا از قضایا آمدم بیرون و کار را کلا به آقامرتضی سپردم...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...