اما برای ما شناخت چین ضرورت دو چندان دارد. مضاف بر اهمیت شناخت چین درخصوص نوع بازی او در عرصه نظم جهانی، یک موضوع دیگر هم برای ما مهم است و آن این است که مدل رشد و توسعه چین به چه صورتی بوده است و آیا ما میتوانیم از این مدل برای رشد و توسعه ایران نیز الهام بگیریم یا خیر؟ ازاینرو، در این شماره از صفحه اندیشه به بررسی این مساله میپردازیم که چین چگونه چین شد؟ برای پاسخ به این پرسش ما ویرایش جدید کتاب «اقتصاد چین؛ آنچه همگان باید بدانند.» آرتور آر.کروبر را مورد بررسی قرار دادهایم.
چرا چین مهم است؟
سال1991 میلادی بود که اتحاد جماهیر شوروی فروپاشید و در نتیجه آن، جنگ سرد پایان یافت. تا آن سال، اصلیترین نیرویی که به جهان شکل میبخشید، رقابت میان ایالات متحده آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی بود؛ اما پس از فروپاشی شوروی و در طول سه دهه گذشته، دو نیرو به جهانی که ما در آن زندگی میکنیم، جهت و شکل میبخشد: رشد چشمگیر فناوری و رشد خیرهکننده اقتصاد چین. لکن، آن چیزی که اهمیت این ماجرا را افزایش میدهد، همگرایی این دو رویداد است. به عبارتی دیگر، رشد اقتصادی چین و رشد فناوری اکنون خود را در یک نیروی مشترک تجمیع کردهاند. نیرویی که مهمترین عامل شکلبخشی به جهان امروز ماست: رقابت ایالات متحده آمریکا با چین بر سر فناوری و اقتصاد.
واقعیت آن است که رشد اقتصادی چین تنها روی سرنوشت مردم چین تاثیرگذار نیست بلکه این رشد خیرهکننده بر سرنوشت تمام مردم جهان تاثیرگذاشته است و از این نظر، آن را میتوان نوعی نیروی تعیینکننده درخصوص سرنوشت تمام مردم جهان محسوب کرد. رشد اقتصادی چین توانست صدها میلیون نفر را از فقر خارج کند، استانداردهای زندگی نزدیک به یکچهارم جمعیت جهان را ارتقا دهد و اثرات مثبت و منفی بر اقتصاد سایر کشورها بگذارد. کروبر تاثیر اقتصاد چین بر سرنوشت مردم سایر کشورها را اینگونه بیان میکند: «مصرفکنندگان از مزایای قیمت پایین بسیاری از کالاهای تولید انبوه چین، همچنین از تلفنهای هوشمند تولید چین که مردم در کشورهای ثروتمند برای اداره زندگی خود استفاده میکنند، بهعلاوه موتورهای اسکوتر چینی که مردم در کشورهای در حال توسعه برای رسیدن به محل کار استفاده میکنند، همهروزه لذت میبرند. مضاف بر این موارد، [شرکتهای سابق] رقابت با شرکتهای کمهزینه چینی را دشوار دیدهاند و مجبور شدهاند تا خطوط تولید جدیدی را اتخاذ کنند. در نتیجه، تولید خود را به چین منتقل میکنند در غیر این صورت، احتمال دارد که از خط تولید خارج شوند. نیاز چین برای تولید کالاها، قیمت نفت، زغالسنگ، سنگآهن و مس را افزایش داده است. همچنین حجم عظیم پسانداز صورتگرفته در چین به پایین نگه داشتن نرخ بهره کمک کرده است و این مساله به خانوارها، شرکتها و دولتها در بسیاری از کشورها این امکان را میدهد که بدهی بیشتری برای مصرف سوخت و سرمایهگذاری بپذیرند. به عبارتی دیگر، به هرجای اقتصاد جهان نگاه کنید، بدون درک نقش چین، تقریبا غیرممکن است که بفهمید چه اتفاقی در حال رخ دادن است.»
اقتصاد چین چقدر رشد کرده است و این چه معنایی دارد؟
چین رشد اقتصادی رشکبرانگیزی داشته است. از سال1979 میلادی تا سال2011، اقتصاد چین با میانگین نرخ واقعی (تعدیل تورم) 10درصد در سال رشد کرده است که بیتردید میتوان آن را طولانیترین دوره رشد دو رقمی دانست که تاکنون ثبت شده است. لکن از سال2011 به اینسو، رشد اقتصاد چین کمی کند شده است. هرچند که نرخ رشد اقتصادی چین، از سال2012 تا 2018 میلادی، همچنان بهطور متوسط در حدود 7درصد به مسیر خود ادامه داده است که به نوبه خود، سریعترین نرخ در بین اقتصادهای بزرگ در بازه زمانی مذکور محسوب میشود.
البته باید توجه داشت که شاید توجه ظاهری به این اعداد به اندازه کافی به ما در درک آنچه روی داده است، کمک نکند. در نتیجه لازم است تا این اعداد را قدری معنا کنیم .بر این اساس باید بیان کرد که از سال1979 میلادی، تولید ناخالص داخلی چین به ازای هر نفر بهطور متوسط در حدود 5/ 8درصد رشد کرده است. از این رو، باید گفت که درآمد هر چینی به ازای هر 9سال دو برابر شده است. بنابراین درآمد متوسط یک فرد چینی امروز بیش از 30برابر درآمد یک فرد چینی در سال1979 است. در واقع لازم است که یادآوری کنیم، در سال1979، درآمد ملی چین برای هر نفر کمتر از 200دلار در سال بود. رقمی که کمتر از یکدهم میانگین جهانی بوده است. با توجه به این داده متوجه میشویم که چین در سال1979 میلادی با هر تعریف معقولی کشوری بسیار فقیر محسوب میشده است. در آن سال، متوسط سطح معیشت چینیها تفاوت چندانی با افغانستان، بنگلادش یا بسیاری از کشورهای آفریقایی آن دوره نداشت. اما در سال2018 -تنها 40 سال بعد- درآمد ملی چین به ازای هر نفر به حدود 9400دلار یا حدود 84درصد از میانگین جهانی رسیده است. بنابراین چین در طول 40سال خود را به یک «کشور با درآمد متوسط رو به بالا» بدل ساخته است که سطح متوسط معیشتش با برزیل، مکزیک، روسیه و بیشتر کشورهای اروپای شرقی نهتنها تفاوت چندانی ندارد که حتی در ابعادی نیز از آنها پیشی گرفته است.
بر اساس دادهها باید بیان کرد که در سال1979، اکثریت قریب به اتفاق جمعیت چین -حداقل 800میلیون نفر- در شرایطی زندگی میکردند که بانک جهانی از آن شرایط با عنوان «فقر شدید» یاد میکرد. به این معنی که چینیها در آن سالها قادر نبودند تا چیزی بیش از 90/ 1دلار _ به بیان ارزش پول امروز _ در روز خرج کنند. اما، به مدد رشد اقتصادی چین این جمعیت 800میلیون نفری به چیزی در حدود 10میلیون نفر کاهش یافت. مضاف بر این، جمعیت چینیهایی که بنا به تعریف بینالمللی دارای «سبک زندگی طبقه متوسط» هستند از حدود نزدیک به صفر به حدود 300میلیون نفر ارتقا پیدا کرده است. البته باید به این نکته نیز توجه داشت که ازآنجاکه این ارقام متوسط درآمد برای جمعیت عظیم 4/ 1میلیارد نفری چین اعمال میشود، اندازه کل اقتصاد چین و در نتیجه، قدرت اقتصادی بینالمللی آن بسیار بیشتر از کشورهایی است که سطح زندگی مشابهی دارند. در سال1979، کل تولید اقتصادی چین تنها در حدود 7درصد از تولیدات اقتصادی ایالات متحده را شامل میشد؛ آن هم درحالیکه جمعیت چین در آن سال، حدود چهاربرابر جمعیت فعلی چین بود؛ اما امروز به مدد رشد خیرهکننده اقتصاد چین، اندازه اقتصاد چین در حدود دو سوم اندازه اقتصاد ایالات متحده آمریکا و همچنین، در حدود 5/ 2برابر اندازه اقتصاد ژاپن است.
رشد اقتصادی چین چگونه محقق شد؟
عموم تحلیلهای اقتصادی درخصوص معجزه اقتصاد چین، سال1979 را برای خود مبنا قرار میدهند. علت این امر در آنجاست که در این سال رهبران چین چرخشی تعیینکننده در سیاست اقتصادی از خود نشان دادند. تا پیش از سال1979 میلادی، نظام اقتصادی چین، یک نظام اقتصادی برنامهریزی مرکزی بود که در آن دولت بهطور کلی، همه داراییها را در اختیار داشت و همچنین برای همه کالاها قیمت تعیین میکرد. این نظام اقتصادی که توسط مائو تسهتونگ و همکارانش در دهه1950 تاسیس شد، تا حدی نوعی الگوبرداری از نظام اقتصادی اتحاد جماهیر شوروی بود. باید اذعان کرد که این نظام اقتصادی تا حدی به موفقیتهایی نیز دست یافت. موفقیتهایی که خود را در حوزههایی همچون گسترش سواد، بهداشت اولیه و ایجاد یک زیرساخت مناسب برای صنایع اساسی مانند فولاد، زغالسنگ و پتروشیمی نشان داد. اما این نظام اقتصادی در بالا بردن سطح استانداردهای زندگی مردم چین بهشدت شکست خورد و در نتیجه، سطح زندگی مردم چین را نه تنها از سطح زندگی مردم در ایالات متحده و اروپا عقب نگه داشت، بلکه سطح زندگی مردم چین را از سطح زندگی مردم در همسایگان چین مانند ژاپن، کرهجنوبی و تایوان که همگی پس از جنگ جهانی دوم به سرعت رشد کردهبودند، عقب گذاشت. با این حال، در دسامبر سال1978، دنگ شیائوپینگ بهعنوان رهبر ارشد چین انتخاب شد و به مبارزه دوساله برای جانشینی پس از مرگ مائو پایان داد. دنگ پس از رسیدن به رهبری، مصمم به شکستن الگوی انزوا و عقبماندگی دوران مائو بود. بر این اساس، استراتژی موسوم به «اصلاحات و گشایش» را به اجرا گذاشت. هدف کلی این بود که چین با کاهش تدریجی نقش دولت و افزایش نقش بازارها، اقتصاد داخلی خود را اصلاح کند. همچنین در راستای این طرح، قرار شد که چین از ایدههای سایر کشورها و دعوت از شرکتهای خارجی برای سرمایهگذاری در چین و همچنین از صادرات محصولات ساخت چین به جهان استقبال کند. البته این یک طرح جامع برای توسعه اقتصادی چین نبود، بلکه اعلامی بود مبنی بر اینکه چین برای ایدهها، آزمایشها و تجارت درهای خود را باز کرده است. به عبارتی دیگر، در آغاز راهبرد دقیقی وجود نداشت و دنگ و دیگر رهبران، اغلب اصلاحات و گشایش را بهعنوان فرآیند «عبور از رودخانه با احساس سنگها» توصیف میکردند.
با این حال، اقتصاددانان برای توضیح مسیر موفق چین درخصوص رشد و توسعه اقتصادی خیرهکنندهاش، بهصورت کلی پنج عامل را برمیشمارند. عامل اول به زعم اقتصاددانان «کاربرد موفق مدل دولتهای توسعهگرای آسیای شرقی» است. به عبارتی دیگر، زمانی که چین به دنبال مدلهای توسعه سریع صنعتی و تکنولوژیک بود، نیازی به ابداع یک روش جدید نداشت. تا سال1979، ژاپن آلمان غربی را پشت سر گذاشته بود تا به دومین اقتصاد بزرگ جهان تبدیل شود. در آن سالها، شرکتهای ژاپنی در حال تسخیر بازارهای جهانی فولاد، اتومبیل، دوربین، لوازم الکترونیکی مصرفی و بسیاری از کالاهای دیگر بودند. مضاف بر این، پس از ژاپن، کره جنوبی، تایوان، هنگکنگ و سنگاپور نیز مسیر ژاپن را تکرار کرده بودند و در نتیجه آن، همگی به سرعت در حال صنعتیشدن و ثروتمندشدن قرار داشتند. همه این کشورها، راهی را برای خود انتخاب کرده بودند که محققان بعدها این راه را «مدل دولتهای توسعهگرای آسیای شرقی» نامیدند. راهی که پیرو آن دولتها روی زیرساختها و تولیدات صادراتمحور سرمایهگذاری میکردند. هرچند که عمده تولید توسط شرکتهای خصوصی صورت میگرفت. بنابراین چین برای رشد و توسعه اقتصادی خود در سال1979 کار سختی نداشت. تنها کافی بود که از مدل موفق کشورهای همجوار خود بهره ببرد. مدلی که پیش از آن خود را موفقیتآمیز نشان داده بود.
عامل دومی که به زعم اقتصاددانان، چین از آن برای رشد و توسعه اقتصادی خود بهره برد، «گذار موفق از نظام کمونیستی» بود. به عبارتی دیگر، همانطور که الکساندر گرشنکرون، اقتصاددان توسعه در سال1962 بیان کرده بود، دولتهای توسعهنیافته از یک مزیت با نام «مزیت عقبماندگی» برخوردار هستند. مطابق این ایده، کشورهای عقبافتادهای مانند چین در سال1979، به مدد نیروی کار بسیار و ارزانی که داشتند، کافی بود که فناوریهای کشورهای توسعهیافته را وارد کشور کنند و به مدد نیروی کار ارزان و بسیار خود رشد اقتصادی طولانیمدتی را تجربه کنند. مضاف بر این، مطابق ایده مزیت عقبماندگی، کشورهایی مانند چین در سال1979، به صرف کاهش مداخله دولت در اقتصاد و انتقال تدریجی تصمیمگیریهای اقتصادی از بوروکراتها به بازیگران خصوصی، رشد اقتصادی بالایی را تجربه میکنند.علاوه بر این دو عامل، عامل سومی که اقتصاددانان درخصوص توضیح رشد و توسعه اقتصادی چین مطرح میکنند، «ساختار سیاسی منحصر به فرد چین» است که هم متمرکز است و هم غیرمتمرکز؛ بر اساس این عامل، سیستم سیاسی چین ترکیبی از تمرکز رسمی در کنار تمرکززدایی واقعی و به نوعی منحصر به فرد است. مطابق قانون، دولت مرکزی پکن همه سیاستها را تعیین میکند، نرخهای مالیات و درآمدها را کنترل میکند و مقصد کشتی اقتصادی را تعیین میکند. اما، در عمل، این حکومتهای محلی در سطح استانی هستند که با آزادی عمل زیادی در تطبیق یا حتی نادیده گرفتن سیاستهای دولت مرکزی، به تعیین اولویتهای توسعه محلی و تشویق کسبوکارهای محلی میپردازند. بنابراین بر اساس این تمرکززدایی بالفعل بود که کارآفرین محلی از پایین به بالا رشد کرد و چین را از خطرات انعطافناپذیری و ناتوانی اقتصادهای برنامهریز مرکزی نجات داد؛ اما کنترل موثر دولت مرکزی بر اهرمهای کلیدی اقتصادی از طریق سیستم مالی و شرکتهای دولتی سازماندهیشده ملی همچنان برقرار بود و درست همین عامل بود که موجب شد تا زیرساختهای ملی حیاتی چین با سرعت بسیار بیشتری نسبت به کشورهای واقعا غیرمتمرکز پیشرفت کنند.
عامل چهارم که اقتصاددانان در توضیح رشد و توسعه اقتصادی چین از آن یاد میکنند، «شرایط جمعیتی مطلوب» چین است. در واقع، زمانی که درصد بیشتری از جمعیت یک کشور در سن کار قرار دارند، یعنی مابین 15 تا 64سالگی هستند، آن اقتصادها سریعتر رشد میکنند. مطابق آمارها، مابین سالهای 1975 تا 2010 میلادی، درصد بسیار بالایی از جمعیت چین بهطور غیرعادی در این دوره سنی قرار داشت. در واقع، درصد کمی از جمعیت چین را کودکان و بازنشستگان تشکیل میدادند. البته فراوانی کارگران مولد، همراه با الزامات به نسبت اندک برای تامین هزینههای بازنشستگی و مراقبتهای بهداشتی افراد مسن چینی، باعث رشد سریع چین نشد. اما شرایط مساعدی را برای رونق اقتصادی ایجاد کرد.
در نهایت، عامل پنجم و آخری که اقتصاددانان در توضیح رشد و توسعه اقتصادی چین مطرح میسازند، «قرار گرفتن در مکان مناسب و زمان مناسب» کشور چین است. به بیانی دیگر، باید اذعان کرد که جغرافیا و شرایط تاریخی تاثیر زیادی بر توانایی یک کشور برای رشد و توسعه اقتصادی دارد. چین نیز از این قاعده مستثنی نبود و در این زمینه حداقل سه شانس داشت. اول آنکه چین در موقعیت جغرافیایی - شرق آسیا - قرار داشت که در اواخر دهه1970 در مسیر رشد و توسعه اقتصادی قرار گرفته بود. بنابراین نزدیکی به همسایگان ثروتمند بهعنوان یکی از عوامل کلیدی کمککننده به رشد اقتصادی، درخصوص چین سال 1979 صادق بود و از این نظر، چین به نوعی برنده این لاتاری شد. در واقع، بسیاری از این کشورهای نزدیک با شرکتهای موفق خودشان، مشتاق سرمایهگذاری در چین بودند تا از هزینههای کمتر آن استفاده کنند و به بازار بالقوه عظیم آن دسترسی پیدا کنند. دوم، چین زمانی تصمیم به رشد و توسعه اقتصادی گرفت که جهان نیازمند فناوریهای لجستیکی مانند حملونقل محمولهای و تقسیم زنجیرههای تولید برای شرکتها در جهت تولید مقرون به صرفه قطعات بود. از این نظر، چین به مدد نیروی کار بسیار و ارزان خود برای قرار گرفتن در این زنجیرههای تقسیم کار و تولید مقرون بهصرفه قطعات میتوانست بسیار مفید واقع شود. امری که دست بر قضا نیز رخ داد.
به عبارت دیگر، چین درست زمانی درهای تجارت را باز کرد که جهانیسازی اقتصادی شروع به سرعتگرفتن خود کرده بود و این کشور نیز توانست از این موقعیت بهره لازم را ببرد و خود را به قطب مونتاژ نهایی برای زنجیرههای تولید آسیا تبدیل سازد. در نهایت، شانس سوم رابطه با ایالات متحده آمریکا بود. کشوری با مرام کمونیستی با یک کشور دیگر با مرام دشمنی با کمونیسم در جهت مقابله با دشمن مشترک یعنی اتحاد جماهیر شوروی، وارد نوعی صلح شدند. صلحی که قرار شد پیرو آن اختلافات خود را دفن کنند و از توانایی همدیگر سود ببرند. لکن، این امر پس از چهل سال و قدرت گرفتن چین، به نوعی در یک مسیر معکوس قرار گرفته است.