مقدمه: وحی و الهام و هدایت الهی در تمام موجودات وجود دارد ولی مراتب آن فرق دارد و بالاترین مرتبه آن در وحی به پیامبران است و در این مقاله استاد مطهری(ره) به تفصیل این مطلب را تبیین فرموده اند.
از آیات کریمه قرآن استفاده می شود که وحی که به انبیاء نازل می شود یک حقیقت و واقعیتی است که کم و بیش در همه اشیاء وجود دارد، حتی در جمادات، تا چه رسد به نباتات و حیوانات و انسانهای غیر نبی، و آنچه از قرآن استفاده می شود از مورد استعمال وحی، این است که به نوعی از هدایت تعبیر می شود (و اوحی فی کل سماء امرها (1) یا در باب حیوانات که تعبیر وحی دارد، و در باب نباتات هم کلمه وحی نیست ولی کلمات دیگر نزدیک به این هست)، این حالت خاص راهیابی که در اشیاء هست که آثار هم نشان می دهدکه یک نور معنوی کانه همراه همه اینها هست و اینها را در مسیر خودشان هدایت می کند، نامش وحی است، ولی البته درجات و مراتب دارد، وحی جماد با وحی نبات در یک درجه نیست، شاید اگر بتوانیم تشبیه بکنیم باید به نورهای ضعیف وقوی و قویتر تشبیه بکنیم، همچنانکه آن هدایتی که در نباتات هست با هدایتی که در حیوانات هست یکسان نیست یعنی در یک درجه نیست، و آنچه که در حیوان است با آنچه در انسانها، و آنچه در انسانهای عادی است با آنچه که در نبی وجود دارد، که این دیگر حد اعلای از وحی و هدایت و ارشادی است که یک
.............................................................. 1.فصلت/12.
صفحه : 411
موجود طبیعی از غیب می شود.از کلمات پیغمبر اکرم هم می توان همین مطلب را فهمید که اساسا وحی با سایر القائاتی که مثلا به بشر می شود، از نظر ماهیت متفاوت نیست،از نظر درجه متفاوت است و لهذا این حدیث را هم شیعه نقل کرده است از پیغمبر اکرم هم سنی - اینکه می گویم «نقل کرده است » من درجه نقلش را نمی دانم که صحیح است یا نیست، ولی این را شیعه و سنی در کتابهایشان نقل کرده اند - که پیغمبر اکرم فرمودرؤیای صادقه(1) جزئی است از هفتاد جزء نبوت.همین معنا را می خواهد بگوید، یعنی این مثل یک نور ضعیف است و او مثل یک نور قویتر که هفتاد درجه از این قویتر باشد.البته توجه داشته باشید کلمه «هفتاد» در زبان عربی نماینده کثرت است، وقتی می خواهند بگویند «خیلی زیاد» می گویند هفتاد، مثل اینکه ما می گوییم «هفتاد بار به توگفتم » ، مقصود این نیست که نه عدد 69، نه عدد 71، یعنی خیلی زیاد.
بعد ما گفتیم ببینیم آنچه که در انبیاء هست که در سایر افراد بشر نیست و یک درجه بسیار بسیار قوی هست، از طرف خود انبیاء با چه مشخصاتی توضیح داده شده است.بعد که آنها با مشخصاتی توضیح دادند ما می بینیم از نظر خودمان یک فرضیه پیدا می کنیم برای توجیه وحی از نظر علمی و فلسفی.
مشخصات وحی انبیاء 1.درونی بودن
یکی از خصوصیاتی که آنها در امر وحی توضیح داده اند جنبه درونی بودن آن است، یعنی وحی را مثل ما[که محسوسات را]از طریق[حواس ظاهر تلقی می کنیم] همین طور که ما از راه گوشمان یا چشم ظاهرمان تلقی می کنیم، از یک زیدی حرفی می شنویم، تلقی نمی کردند، بلکه از طریق باطن و درون تلقی می کردند.ما می بینیم - و زیاد هم هست - که پیغمبر اکرم در حالتی که وحی بر ایشان نازل می شد، در اکثر حالات وحی که نوشته اند، حواسش تعطل پیدا می کرد، حالتی غش مانند به او دست می داد به طوری که در ظاهر به خودنبود، در ظاهر از خود بیخود بود یعنی چشمش مثل چشم آدم خواب بود که نمی بیند و گوشش مثل گوش آدم خواب بود که نمی شنود و
.............................................................. 1.قطعا بعضی از رؤیاها هست که با این توجیهات که مربوط به حالات طبیعی بدنی یا سوابق ذهنی است قابل توجیه نیست، که آنها را می گوییم رؤیاهای صادقه، غیر آنها را قرآن هم خودش تعبیر می کند به «اضغاث احلام » .
صفحه : 412
حالتش هم ازاین جهت غیر عادی بود که سنگین می شد و بعد عرق می کرد و عرق زیادی روی پیشانی اش می نشست.قرآن هم می گوید: نزل به الروح الامین علی قلبک.
در رؤیاهای صادقه همان طوری که - اگر چه این تشبیهات خیلی بعید است - چشم انسان بسته است، گوش انسان هم بسته است، ماهیتش هم البته مجهول است، ولی مسلم اگریک تلاقی ای واقع می شود میان روح انسان و آن چیزی که به انسان از یک آینده مجهول خبر می دهد، آن از طریق این حواس نیست، از یک طریق مرموز و باطن است که انسان کشف می کند. حالا انسان در رؤیاهای صادقه با کی و با چی تماس می گیرد و به چه کیفیت؟ما نمی دانیم و بحثش هم لازم نیست.پس در این جهت که همه غرایز و همه وحیها درونی است شکی نیست.مگر وحیی که به جمادات می شود بیرونی است؟مگر وحیی که به نباتات می شود بیرونی است؟ما هم نمی دانیم، مامی دانیم در درون این نبات یک نیرویی هست که او را رهبری می کند، در درون حیوان غریزه ای هست.با این همه پیشرفتهای علمی هنوز علم نتوانسته کشف کند که این غرایز حیوانات که بدون تعلیم و تعلم و بدون اکتساب یک چیزهایی را خود به خود می دانند یا مثل دانسته عمل می کنند چیست؟حتی وراثت هم نتوانسته این را توجیه کند.پس در درونی بودن، با همه آنها شریک است.
2.معلم داشتن
یک موضوع دیگر که باز از توضیحات خودشان می فهمیم- و خیلی باید رویش تکیه کرد - مساله معلم داشتن است یعنی از یک قوه ای، از یک چیزی تعلیم می گرفته است.پس وقتی ما می گوییم «بیرونی نیست » یعنی از راه حواس نیست، از یک موجودی که در طبیعت به آن معلم بشری[می گویند]نیست،یا از تجربه و آزمایش نیست، نه اینکه اساسا هیچ معلمی ندارد یعنی از ذات خودش دارد، در ذات خودش بشری است مثل ما، در ذات خودش جاهل است الم یجدک یتیما فاوی و وجدک ضالا فهدی و وجدک عائلا فاغنی(1) در ذات خودش یعنی در روح خودش، در سلولهای مغز خودش هیچ از این اطلاعات قبلا نداشته.در قرآن خیلی روی این قضیه[تاکید شده]: ما
.............................................................. 1.ضحی/6 - 8.
صفحه : 413
، و علمک ما لم تکن تعلم (2) یک کسی که نمی داند، قطعا هم نمی داندولی به او آموزانیده می شود، «علمه شدید القوی » .حالا «شدیدالقوی » می خواهد مقصود خدا باشد، می خواهد مقصود جبرئیل باشد، هر چه می خواهد باشد، به هر حال آموختن است، بدون شک صحبت آموزش در کار است، مثل غرایز حیوانات نیست.در غرایز حیوانات آموزش نیست کما اینکه در الهامهایی که انسانهای دیگر هم احیانا می گیرند، الهامی که مثلا در دانشمندان - آنهایی که روش الهامی را قبول دارند - [رخ می دهد آموزش نیست].دانشمندی که مدعی است ناگاه یک فرضیه ای به من الهام می شود، او فقط همین قدر احساس می کندکه نمی دانست، ناگهان چیزی در ذهنش آمد اما احساس نمی کند که با یک معلمی سر و کار دارد، همین قدر می فهمد جوشیداما این از کجا آمد خودش دیگر حس نمی کند که با جایی تماس داشته یا نداشته است.ولی انبیاء آنطوری که توضیح می دهندوجود آن معلم را احساس می کنند، احساس می کنند که نمی دانند و می گیرند، معلم را احساس می کنند، پس معلم دارند.قسمت دوم مساله معلم داشتن است که تعلیم و تعلم در کار است.
3.استشعار
مشخصه سوم - که ایندو را با هم مخلوط کرده اند- استشعار انبیاء به حالت خودشان بود، در حالی که دارد می گیرد مستشعر است که از جایی دیگر دارد می گیرد.
همین طور که ماپیش معلمی درس می خوانیم در همین طبیعت می فهمیم که در مقابل کسی نشسته ایم و از او گوش می کنیم و به ذهن خودمان می سپاریم که از معلم یادبگیریم در ذهنمان باشد، او هم عینا همین حالت را دارد با این تفاوت که معلمش در این عالمی که ما می بینیم نیست،در جای دیگر است، و عرض کردم پیغمبر اکرم همیشه بیم داشت که آنچه می گیرد از ذهنش محو شود، از این طرف می گرفت،از طرف دیگر به زبان می آورد که فراموش نکند، که آیه نازل شد چنین کاری نکن و لا
.............................................................. 1.هود/49. 2.نساء/113.
صفحه : 414
.در آیه دیگر آمد: سنقرئک فلا تنسی(2) تضمین کرد که تو بعد از این فراموش نمی کنی، مبتلا به فراموشی نخواهی شد،پس نترس و با طمانینه بگیر.مثل شاگردی که شما می بینید که گاهی سر کلاس(برای خودم اتفاق افتاده)از این طرف شما داریدمی گویید از آن طرف دانشجو دارد می نویسد، می گویی آقا ننویس، اگر بنویسی خوب نمی توانی یاد بگیری، اول گوش کن خوب یاد بگیر به ذهنت بسپار بعد برو بنویس.وحی هم به پیغمبر گفت در حالی که می گوییم، یاد آوری نکن، تکرار نکن.ولی آنجا نگفتند برو در خانه بنویس، گفت ما تضمین می کنیم که یادت نرود، غصه نخور یادت نخواهد رفت.پس این هم مساله استشعار.
4.ادراک واسطه وحی
اکثر، وحی واسطه هم دارد.این هم یک مطلبی است.نمی شود انکار کرد.یک حقیقتی است و باید به آن ایمان داشت چون یکی از چیزهایی که ما در قرآن داریم و باید به آن ایمان بیاوریم ملائکه است کل امن بالله و ملائکته (3).این خودش یک ایمانی است که باید داشت.پیغمبران معمولا(4) وحی را به وسیله یک موجود دیگری - نه مستقیم از خدا - که نام او «روح الامین » است نزل به الروح الامین یا «روح القدس » است درتعبیرات دیگر، یا «جبرئیل » است در تعبیرات دیگر(اینها اسمهای مختلف از اوست)می گیرد، به وسیله او تلقی می کند و مستشعربه آن وسیله هم هست.ولی در غرائز و الهامات فردی این چیزها دیگر در کار نیست و کسی احساس و درک نمی کند.
با توجه به همه اینها - که اینهارا اولیاء وحی توضیح داده اند - ما باید ببینیم چه فرضیه ای می توان گفت(می گویم فرضیه، چون در مساله وحی هیچ کس ادعا نکرده که من می توانم صد در صد حقیقتش را کشف کنم، یک پدیده مخصوص انبیاء بوده) .تا حدودی که از همین قرائن به دست می آید یک فرضیه ای می شود گفت.
.............................................................. 1.طه/114. 2.اعلی/6. 3.بقره/285. 4.نمی گویم همیشه اینطور است چون آیه ای از قرآن می خوانیم که تفسیر هم شده که گاهی اینجور نیست.
صفحه : 415
فرضیه حکمای اسلام درباره وحی
به نظر ما بهترین فرضیه همین فرضیه ای است که حکمای اسلام گفته اند.
با توجه به اینها، آنها آمدند اینجور گفتندکه انسان از جنبه استعدادهای روحی حکم یک موجود دو صفحه ای را دارد. خواستند بگویند چون ما دارای روح هستیم و تنهااین بدن مادی نیستیم، روح ما دو وجهه دارد: یک وجهه اش همین وجه طبیعت است.
علوم معمولی ای که بشر می گیرد از راه حواس خودش می گیرد.اصلا حواس وسیله ارتباط ماست با طبیعت.آنچه از حواس می گیرد در خزانه خیال و خزانه حافظه جمع آوری می کندو در همان جا به یک مرحله عالی تری می برد، به آن کلیت می دهد، تجرید می کند، تعمیم می دهد(که به عقیده آنها تجرید و تعمیم یک مرتبه عالی تری است از مرتبه احساس، که حالا نمی خواهیم درباره آن بحث کنیم).ولی گفته انداین روح انسان یک وجهه دیگری هم دارد که به آن وجهه سنخیت دارد با همان جهان ما بعد الطبیعه.به هر نسبت که در آن وجهه ترقی کند می تواند تماسهای بیشتری داشته باشد.
مولوی می گوید: دو دهان داریم گویا همچو نی یک دهان پنهانست در لبهای وی تشبیه می کند روح انسان(1) را به نی که دو دهان دارد،و خدا را به نی زن، می گوید شما با یک دهان نی آشنا هستید، وقتی در مجلس نی زن نشسته اید، شما آن دهانی را می بینیدکه آواز می خواند و صدا می کند و نغمه می سراید و خیال می کنید کار این دهان است، نمی دانید که این نی یک دهان دیگری دارد که در لبهای آن نی زن پنهان است و چون در لبهای او پنهان ست شما نمی بینید.
آنگاه می گویندآنچه که در آن جهان است با آنچه در این جهان است فرق می کند.این جهان، طبیعت است، ماده است، جسم است، جرم است، حرکت است، تغییراست، تبدل است، آنجا جور دیگری است ولی جهانها با همدیگر تطابق دارند
.............................................................. 1.البته روح عارف را می گوید که سخنی که می گوید به قول او سخن حق است.
صفحه : 416
یعنی آن جهان قاهر بر این جهان است و در واقع آنچه در این جهان است سایه آن جهان است و به تعبیر فلسفی معلول[آن جهان است].می گویند روح انسان صعود می کند.درباب وحی، اول صعود است بعد نزول.ما فقط نزول وحی را که به ما ارتباط دارد می شناسیم ولی صعودش را نه.اول روح پیغمبرصعود می کند و تلاقی ای میان او و حقایقی که در جهان دیگر هست صورت می گیرد، که ما آن کیفیت تلاقی را نمی توانیم توضیح دهیم ولی همان طوری که شما از طبیعت گاهی یک صورت حسی را می گیرید بعد در روحتان درجاتش می رود بالا و بالا حالت عقلانیت و کلیت به خودش می گیرد، از آن طرف روح پیغمبر با یک استعداد خاصی حقایق را در عالم معقولیت و کلیتش می گیرد ولی از آنجا نزول می کند می آید پایین، از آنجا نزول می کند در مشاعر پیغمبر می آید پایین،لباس محسوسیت به اصطلاح به خودش می پوشاند و معنی اینکه وحی نازل شد همین است، حقایقی که با یک صورت معقول ومجرد، او در آنجا با آن تلاقی کرده، در مراتب وجود پیغمبر تنزل می کند تا به صورت یک امر حسی برای خود پیغمبر درمی آید، یا امر حسی مبصر و یا امر حسی مسموع.همان چیزی را که با یک نیروی خیلی باطنی به صورت یک واقعیت مجرد می دید بعد چشمش هم همان واقعیت را به صورت یک امر محسوس می بیند.بعد واقعا جبرئیل را با چشم خودش می بیند.امابا چشمش هم که می بیند، از آنجا تنزل کرده آمده به اینجا(که در اینجا توضیحات زیادی دارد).
اینها با این طریق خواسته اندهم جنبه درونی بودن، هم جنبه بیرونی بودن و هم جنبه الهی بودن[وحی]را توجیه کنند.اما درونی است چون از راه حواس نیست، از راه قلب وباطن تماس پیدا شده.و اما معلم داشته چون واقعا تماس پیدا شده، منتها می گویند آخر چرا انسان باید فکر کند که من تماس با معلم که می گیرم فقط با این چشم، با این گوش، با یک انسان مادی باید باشد.این، نوع دیگری از تماس است.
واقعا معلم داشته.مستشعر هم بوده، مثل اینکه انسان در عالم خواب با یک نیروهای دیگری می بیند، با یک نیروهای دیگری می شنود.این مساله خواب هم خیلی عجیب است.وقتی آدم خواب می بیند غیر از این است که در عالم خواب تصور کند، در عالم خواب می بیند.با اینکه چشم کار نمی کند،در عالم خواب می بیند.وقتی بیدار می شود یادش می آید که در عالم خواب دید، عین حالت ابصاری که در عالم بیداری رخ می دهد(ازجنبه روانی نه از جنبه فیزیکی).از جنبه روانی شما الآن در بیداری دارید
صفحه : 417
می بینید ولی این یک مقدمات طبیعی داردتا این دیدن برای شما محقق شود.در عالم خواب آن حالت روانی عینا حالت روانی عالم بیداری است ولی بدون اینکه مقدمات طبیعی پیدا شده باشد.می گویند پس معلوم می شود خود دیدن هم لازم نیست از اینجا بیاید در چشم من تا حالت روانی دیدن پیدا شود، ممکن است از درون من بیاید تا آن مرکز دیدن و در آنجا حالت دیدن پیدا شود.کی گفته که دیدن بایدتصاعد از طبیعت باشد، ممکن است تنازل از غیب باشد.لزومی ندارد چنین چیزی باشد، که روی این هم خیلی بحثهامی شود.پس واقعا دیدن است.البته در حالت بیماری هم اینجور چیزها پیدا می شود.مثل بو علی ذکر می کنند بسیاری از بیمارهایی را که برایشان تجسمات پیدا می شود.امروز هم گویا مسلم است که برای بعضی از بیمارها حالت تجسم پیدا می شودو مسلم همان خیالات که قبلا حالت خیال و تصور داشت، بعد صورت تجسم پیدا می کند بدون اینکه در طبیعت چیزی وجود داشته باشد.
برای خود من در یک بیماری این قضیه به صورت بسیار روشن پیدا شد.تقریبا یک سال و نیم بود که رفته بودیم قم.گویا بیماری حصبه بود(خیلی عجیب بود).یادم هست که تبم شدید شد و متعاقب آن یکمرتبه این خیال برایم پیدا شد که من می خواهم بمیرم و یقین پیدا شد که می خواهم بمیرم.حال چطور شد این یقین برای من پیدا شد خودم نمی فهمم.روی تخت خوابیده بودم.تابستان بود، حصیر پهن بود.آمدم روی حصیرها پایم را رو به قبله گذاشتم و من اصلا حالت احتضار را واقعا احساس کردم.تا شاید یک سال بعد هر وقت فکر می کردم آن حالت را، حالتی که آدم یقین می کند که در این لحظه دیگر دارد جدا می شود از پدرش، از مادرش، ازخویشانش، از آرزوهای آینده اش، آنوقت چه به آدم دست می دهد خدا می داند. یک حالت عجیبی بود.بعد تنم یخ کرد.نمی دانم همان خوابیدن روی حصیرها سبب شد یا چیز دیگر.کم کم حالت تب از من رفت، دیدم نه، من نمردم.هر چه که انتظار کشیدم دیدم نمردم، بلند شدم دو مرتبه نشستم.آنگاه یک چیزهایی می دیدم.اول چیزی که من آنجا دیدم این بود که یکدفعه دیدم این متکایی که پهلویم هست دارد ورم می کند، مثل گوسفندی که آن را باد می کنند تدریجا ورم می کند، اصلا به چشم خودم داشتم می دیدم.با این دیدن اگر بگویید یک ذره تفاوت داشت(آخر دیدن خواب کمی ابهام دارد)یک ذره تفاوت نداشت.رفقایی که آنجا بودند، خیال می کردند(خیال آنها هم البته درست بود)که من خلاصه هذیان دارم می گویم و من خیال می کردم آنها هم مثل من می بینند.یکدفعه
صفحه : 418
دیدم رفیقم که پهلویم بود پیشانی اش شروع کردبه ورم کردن، تدریجا ورم می کرد.تو چرا اینجور می شوی؟باز آن یکی و آن یکی.بعد گفتم بروید ببینید در مدرسه هم چیزی ورم می کند یا ورم نمی کند و اختصاص دارد به این اتاق؟بعد من به این چشم خودم دیدم دکتر مدرسی آمدبرای من نسخه داد و به گوش خودم شنیدم صدای پای دکتر مدرسی را قبل از آمدن(که با صدای پایش آشنا بودم)که من گفتم بفرستید دنبال دکتر مدرسی، دکتر مدرسی است، صدای پایش را شنیدم. آمد در اتاق من صحبت کرد، نسخه به من داد.بعدهم که حالم خوب شده بود تا مدتها من خیال می کردم دکتر مدرسی آمده. بعد از مدتها فهمیدم تمام اینها تجسماتی بوده که من با چشم خودم داشتم می دیدم و اصلا واقعیت نداشته، و من واقعا حیرت کردم.آخر انسان یک وقت چیزی راکه نمی بیند تصورش را می کند، چون در حافظه اش است، استمداد از حافظه و تصور کردن.مثلا آقایی که الآن اینجا نیست، ما در ذهن خودمان یک تصور مبهمی از او می کنیم اما هرگز ما قادر نیستیم در حال بیداری یکی از دوستانمان را که در این جلسه نیست الآن جلوی چشم خودمان ببینیم، هر کار بخواهیم بکنیم او را جلو چشم خودمان مجسم کنیم نمی توانیم.ولی من در آن حال در جلوی چشم خودم مجسم می دیدم.بعد این از جنبه روانی برای من مبدا یک فکر شد که همین حرفی که فیلسوفهامی گویند درست است: برای دیدن - یعنی آن حالت روانی دیدن نه حالت فیزیکی دیدن، همان حالتی که انسان واقعا شیئی را با قوه باصره خودش در جلوی چشم خودش مجسم ببیند - هیچ لزومی ندارد که این شرایط طبیعی همیشه باشد،بلکه در بعضی حالات لازم است.بعد هم من به همین دلیل قبول کردم که راست می گویند کسانی که می گویند در عالم خواب،دیدن، واقعا خود دیدن واقع می شود نه اینکه آدم نمی بیند و خیال می کند می بیند، نه، در عالم رؤیا آدم خیال می کندکه یک وجود مادی در جلویش هست، این را اشتباه می کند اما در اینکه می بیند یعنی آن حالت ابصار برایش رخ می دهدهیچ اشتباه نمی کند، واقعا حالت ابصار رخ می دهد، در آن هیچ اشتباه نمی کند واصلا دیدن در حال عادی شرایطش آن است، در غیر حالت عادی شرایطش این است.
[حکما]می گویند بنابراین[دیدن]از راههای مختلف[صورت می گیرد].حتی مرض و بیماری هم ممکن است سبب شود، منتها یک آدم بیمار و مریض چه چیز را می تواندجلوی خودش تجسم دهد؟همان سوابق ذهنی خودش را.آنجا که دیگر روح
صفحه : 419
من جز با همان ذخیره های موجود خودش - دکتر مدرسی و نسخه دکتر مدرسی و صدای پای دکتر مدرسی - با چیز دیگری تماس نداشت، همان خیالات یعنی آنچه در حافظه من بود به صورت یک امر مبصر در مقابل چشم من مجسم می شد.
پس اصل مطلب چیزی نیست که قابل انکار باشد.پس چه مانعی دارد که پیامبر واقعیت حقیقتی را در جهان دیگر ببیند(ببیند یعنی تماس بگیرد، تعبیر دیگر نداریم)وآنچه که در آنجا دیده است در چشمش واقعا مجسم بشود.نگویید پس معلوم می شود جبرئیل یک امر خیالی است، نه،خیال آنوقت است که انسان یک چیزی را ببیند و هیچ واقعیت نداشته باشد. ولی بحث این است که آنچه شما می بینید یک وقت واقعیتش در ماده و طبیعت موجود است و یک وقت در ما وراء طبیعت. یک وقت در طبیعت وجود دارد، بعد او سبب می شودکه در ابصار شما رؤیت پیدا شود، و یک وقت در ما وراء طبیعت شما با آن تماس پیدا می کنید، باز همان در ابصار شمامی آید مجسم می شود.در هر دو حال واقعیت دارد.شما با یک امر واقعی در تماس هستید،منتها یک وقت امر واقعی شما در بیرون طبیعت است و یک وقت در داخل.
من نمی گویم - البته نباید هم ادعا کرد - که این فرضیه صد در صد تمام است، و در این زمینه هنوز خیلی حرفها گفته اند که چطور می شود که قبلا[پیغمبر]ملک را به صورت انسان می بیند، و چطور می شود که آنچه که در آن جهان می بیند بعد در پرتو او این جهان را می بیند با یک حقایقی، بعداین به صورت یک کلام یا به صورت یک کتاب برای او مجسم می شود؟اینها مربوط به حرفهایی است که در این زمینه ها گفته اند.
به هر حال ما در باب وحی،این چند چیز را حتما باید قبول کنیم، یکی مساله درونی بودن به این معنا که ما عرض می کنیم یعنی به معنی اینکه این را از راه یک قوه مرموزباطنی تلقی می کند نه از راه حواس معمولی، که این را اصطلاحا قرآن می گوید «قلب »، [در]اصطلاح عرفان هم می گویند «قلب » .قلب اینجا البته یعنی باطن.
می گویند کسی دل داشته باشد یا نداشته باشد، مقصود این دل نیست.این دل را همه دارند.لمن کان له قلب(1) هر کس دل داشته باشد، هر کس یک روح صحیحی داشته باشد.مساله بیرونی بودنش هم به این معناست که واقعا با جهان دیگری تماس پیدا کرده و جهان دیگری واقعا وجود دارد.
.............................................................. 1.ق/37.