اسلام ضمن اعلام ختم نبوت، جاویدان ماندن خویش را اعلام کرد:
حلال محمد حلال الی یوم القیامة و حرام محمد حرام الی یوم القیامة (1).
پر سر و صداترین پرسشها و ایرادها در اطراف همین موضوع است.می گویند: مگر ممکن است چیزی جاوید بماند؟!همه چیز در جهان بر ضد جاوید ماندن است، اساسی ترین اصل این جهان اصل تغییر و تحول است، تنها یک چیز جاودانی است، آن اینکه هیچ چیز جاودانی نیست.
منکران جاوید ماندن، گاهی به سخنان خود رنگ فلسفی می دهند و قانون تغییر و تحول را که قانون عمومی طبیعت است دلیل می آورند.
اگر به این مساله صرفا از این جنبه بنگریم جواب ایراد روشن است: آن چیزی که همواره در تغییر و تحول است، ماده و ترکیبات مادی جهان است، اما قوانین و نظامات - خواه نظامات طبیعی و یا نظامات اجتماعی منطبق بر نوامیس طبیعی - مشمول این قانون نمی باشند.ستارگان و منظومه های شمسی پدید می آیند و پس از چندی فرسوده و فانی می گردند، اما قانون جاذبه همچنان پای برجاست، گیاهان و جانوران زاده می شوند و می زیند و می میرند، ولی قوانین زیست شناسی همچنان زنده است.
همچنین است حال انسانها و قانون زندگی آنها، انسانها از آنجمله شخص پیغمبر می میرد، ولی قانون آسمانی او زنده است.
مصطفی را وعده داد الطاف حق گر بمیری تو نمیرد این سبق
در طبیعت، «پدیده ها» متغیرند نه قانونها.اسلام قانون است نه پدیده.اسلام آنوقت محکوم به مرگ است که با قوانین طبیعت ناهماهنگ باشد، اما اگر چنانکه خود مدعی است از فطرت و سرشت انسان و اجتماع سرچشمه گرفته باشد و با طبیعت و قوانین آن هماهنگی داشته باشد، چرا بمیرد؟! ولی گاهی از جنبه اجتماعی ایراد می کنند، می گویند: مقررات اجتماعی یک سلسله مقررات قراردادی است که بر اساس نیازمندیهای اجتماعی وضع می شود.
نیازمندیها که مبنا و اساس مقررات و قوانین اجتماعی می باشند به موازات توسعه و تکامل عوامل تمدن در تغییرند، نیازمندیهای هر عصر با نیازمندیهای عصر دیگر متفاوت است، نیازمندیهای بشر در عصر موشک و هواپیما و برق و تلویزیون با نیازمندیهای عصر اسب و الاغ و شتر به کلی فرق کرده است، چگونه ممکن است مقررات زندگی او در این عصر همان مقررات عصر اسب و الاغ و شتر باشد؟به عبارت دیگر، توسعه و پیشرفت عوامل تمدن، لزوما و جبرا مقتضیات جدیدی می آورد، نه ممکن است جلو «جبر تاریخ » را گرفت و زمان را به یک حال نگه داشت و نه ممکن است با مقتضیات زمان هماهنگی نکرد.پابند بودن به مقررات ثابت و یکنواخت، مانع انعطاف و انطباق با مقتضیات زمان و هماهنگی با قافله تمدن است.
بدون شک مهمترین مساله ای که ادیان و بالاخص اسلام در این عصر با آن مواجه است همین مساله است.نسل جدید جز درباره تحول و دگرگونی و نوطلبی و درک مقتضیات زمان نمی اندیشد.در مواجهه با این نسل، اولین سخنی که به گوش می رسد همین است.از نظر افراطیهای این نسل، مذهب و نوخواهی دو پدیده متضادند: خاصیت نوخواهی، تحرک و پشت کردن به گذشته است و خاصیت مذهب، جمود و سکون و توجه به گذشته و پاسداری وضع موجود.
اسلام بیش از هر مذهب دیگر باید با این گروه پنجه نرم کند، زیرا اسلام از طرفی دعوی جاودانگی دارد - که بر گوش این گروه سخت سنگین است - و از طرف دیگر در همه شؤون زندگی مداخله کرده است از رابطه فرد با خدا گرفته تا روابط اجتماعی افراد، روابط خانوادگی، روابط فرد و اجتماع، روابط انسان و جهان.اگر اسلام مانند برخی ادیان دیگر به یک سلسله تشریفات عبادی و دستور العمل های خشک اخلاقی قناعت کرده بود چندان مشکلی نبود، اما با اینهمه مقررات و قوانین مدنی، جزائی، قضائی، سیاسی، اجتماعی و خانوادگی چه می توان کرد؟
چنانکه می بینیم در این اشکال، از «جبر تاریخ » ، «تغییر نیازمندیها» ، «لزوم رعایت مقتضیات زمان » سخن به میان آمده است، از این رو لازم است ما درباره این سه موضوع که عنصر اصلی این ایراد را تشکیل می دهند اندکی بحث کنیم، سپس راه حل مشکل را از نظر اسلام بیان نماییم.
این مقاله ادعا ندارد که در این صفحات محدود بتواند همه جوانب این مطلب را به تفصیل متعرض شود، زیرا بررسی چنین مساله ای که به فلسفه و فقه و تاریخ و جامعه شناسی تواما مربوط است در خور یک کتاب پر حجم و محصول سالها مطالعه است.این مقاله امیدوار است نشانه هایی از راه حل این مشکل ارائه دهد.
جبر تاریخ
کلمه ای است مرکب از دو جزء: جبر، تاریخ.
جبر یعنی حتمیت و اجتناب ناپذیری و به اصطلاح فلاسفه: ضرورت و وجوب.
وقتی که مثلا می گوییم 5 ضرب در 5 ضرورتا و جبرا مساوی با 25 است یعنی حتما چنین است و خلاف آن ناممکن است. بدیهی است که جبر در این اصطلاح که مفهومی فلسفی است غیر از جبر به مفهوم حقوقی و فقهی و عرفی است که به معنی اکراه و اعمال زور است. «5 ضرب در 5» به حکم طبیعت ذاتی خود مساوی 25 است نه به حکم یک قوه جبریه و با اعمال زور.
اما تاریخ: تاریخ یعنی مجموعه حوادثی که سرگذشت بشر را تشکیل می دهد.
سرگذشت بشر جریانی طی می کند و نیروهایی در کار است که آن را می گرداند و اداره می نماید.همچنانکه یک چرخ دستی یا یک کارخانه با نیروی دست یا بخار می گردد، تاریخ نیز با عوامل و نیروهایی می گردد و دور می زند و بالا می رود.
پس جبر تاریخ یعنی حتمیت و اجتناب ناپذیری سرگذشت بشر.اگر گفتیم حرکت تاریخ جبری است به معنی این است که عوامل مؤثر در زندگی اجتماعی بشر تاثیرات قطعی و غیر قابل تخلف دارند، اثر بخشیدن این عوامل، ضروری و حتمی و اجتناب ناپذیر است.
کلمه «جبر تاریخ » در عصر ما ارزش و اعتبار فراوانی یافته است.این کلمه در حال حاضر همان نقشی را بازی می کند که کلمه «قضا و قدر» در گذشته بازی کرده است: سرپوشی است برای تسلیم شدن در مقابل حوادث و عذری است برای تقصیرها.
آن شیر خونخواره ای که در برابرش جز تسلیم و رضا چاره ای نیست در گذشته قضا و قدر بود و در زمان حاضر جبر تاریخ است.
حقیقت این است که هم قضا و قدر و هم جبر تاریخ مفهوم فلسفی صحیحی دارد، درست درک نکردن مفهوم واقعی آنها موجب سوء تعبیر شده است.در کتاب انسان و سرنوشت درباره قضا و قدر بحث کرده ایم، اما جبر تاریخ: در اینکه سرگذشت بشر مانند همه حوادث جهان قانون لا یتغیری دارد و عوامل تاریخی مانند همه عوامل دیگر تاثیرات قطعی و ضروری دارند سخنی نیست.قرآن کریم نیز با زبان مخصوص خود تحت نام «سنة الله » آن را تایید نموده است.ولی سخن در شکل تاثیر این عوامل است که آیا تاثیر جبری عوامل تاریخ به این شکل است که همه چیز موقت و محدود و محکوم به زوال است یا به شکل دیگر است؟ بدیهی است که بستگی دارد به نوع عامل.اگر عوامل گرداننده تاریخ، ثابت و پایدار باشند، نتیجه تاثیر جبری آنها به این شکل خواهد بود که جریانی را ادامه دهند، و اگر بر عکس، ناپایدار باشند، نتایج و آثار آنها نیز ناپایدار خواهد بود.یکی از عوامل تاریخی عامل خانوادگی و جنسی است.این عامل یک عامل ثابت و پایدار است و همیشه به سوی تشکیل خانواده و انتخاب همسر و تولید فرزند گرایش داشته است.در طول تاریخ بشر نهضتهایی علیه زندگی خانوادگی صورت گرفته است، اما همه با شکست مواجه شده است، چرا؟چون بر خلاف جبر تاریخ بوده است، جبر تاریخ ایجاب می کرده که باقی بماند.یکی دیگر از عوامل تاریخی عامل مذهبی است.در نهاد بشر گرایش به پرستش - به هر شکل و به هر صورت - وجود داشته است.
این عامل در تمام دوره ها نقش خود را ایفا کرده است و نگذاشته است توجه به مذهب فراموش شود.
پس اینکه جبر تاریخ را مساوی با موقت و محدودیت گرفته و دلیلی برای ناپایداری هر قانون و قاعده ای بگیریم اشتباه محض است.جبر تاریخ آنجا ناپایداری را نتیجه می دهد که عامل مورد نظر مانند عامل تولید اقتصادی ناپایدار
باشد و عامل دیگر جای آن را بگیرد.پس باید سراغ انسان و نیازمندیهای او و عوامل گرداننده تاریخ و شعاع تاثیر هر عاملی در محیط اجتماع رفت تا روشن گردد در چه حدودی است و کدامیک ثابت و پایدار و کدامیک ناثابت و ناپایدار است.
حقیقت این است که فرضیه مساوی بودن جبر تاریخ با ناپایداری همه شؤون زندگی انسان مولود فرضیه «یک بعدی بودن انسان » است.طبق این فرضیه انسان یک بعد اصیل بیشتر ندارد و تحول تاریخ یک تحول یک شاخه ای است.از نظر طرفداران این فرضیه عامل اساسی و اصلی تاریخ در هر عصری اقتصاد است، طرز تولید و توزیع ثروت و روابط اقتصادی افراد از قبیل روابط کارگر و کارفرما، کشاورز و ارباب و غیره - که البته روابط متغیر و ناثابتی است - جنبه های دیگر زندگی از قبیل دین و علم و فلسفه و قانون و اخلاق و هنر را تعیین می کند.این فرضیه در ابتدا سر و صدای زیادی در جهان راه انداخت، ولی اکنون ارزش و اعتبار سابق خود را از دست داده است.اکنون حتی بسیاری از مفسران مادی جهان و تاریخ به این فرضیه پشت کرده اند.
هر چند هنوز از نظر علمی نمی توان به طور قطع اظهار نظر کرد که انسان «این موجود ناشناخته » چند بعدی است و تاریخ انسان را با فرض چند بعد می توان توجیه کرد، اما قدر مسلم این است که انسان یک بعدی نیست و فرضیه یک بعدی بودن انسان و یک خطی بودن سیر تاریخ انسان از بی پایه ترین فرضیه هاست.
نیازمندیها
آیا درست است که همه نیازمندیهای بشر در تغییر است و با تغییر نیازمندیها قوانین و مقررات مربوط به آنها تغییر می کند؟ جواب این است که نه تمام نیازمندیها در تغییر است و نه لازمه تغییر نیازمندیها این است که اصول و قواعد اساسی زندگی تغییر کند.
اما قسمت اول: نیازمندیها بر دو گونه است: نیازمندیهای اولی و نیازمندیهای ثانوی.نیازمندیهای اولی از عمق ساختمان جسمی و روحی بشر و از طبیعت زندگی اجتماعی سرچشمه می گیرد.تا انسان انسان است و تا زندگی وی زندگی اجتماعی است، آن نوع نیازمندیها هست.این نیازمندیها یا جسمی است یا روحی و یا اجتماعی.نیازمندیهای جسمی از قبیل نیازمندی به خوراک، پوشاک، مسکن، همسر و غیره، نیازمندیهای روحی از قبیل علم، زیبایی، نیکی، پرستش، احترام و تربیت، نیازمندیهای اجتماعی از قبیل معاشرت، مبادله، تعاون، عدالت، آزادی و مساوات.
نیازمندیهای ثانوی نیازمندیهایی است که از نیازمندیهای اولی ناشی می شود.
نیازمندی به انواع آلات و وسائل زندگی که در هر عصر و زمانی با عصر و زمان دیگر فرق می کند از این نوع است.
نیازمندیهای اولی، محرک بشر به سوی توسعه و کمال زندگی است، اما نیازمندیهای ثانوی ناشی از توسعه و کمال زندگی است و در عین حال محرک به سوی توسعه بیشتر و کمال بالاتر است.
تغییر نیازمندیها و نو شدن و کهنه شدن آنها مربوط به نیازمندیهای ثانوی است.
نیازمندیهای اولی نه کهنه می شود و نه از بین می رود، همیشه زنده و نو است.پاره ای از نیازمندیهای ثانوی نیز چنین است.از آن جمله است نیازمندی به قانون.نیازمندی به قانون ناشی از نیازمندی به زندگی اجتماعی است و در عین حال دائم و همیشگی است.بشر هیچ زمانی بی نیاز از قانون نخواهد شد.
اما قسمت دوم: درست است که توسعه عوامل تمدن، نیازمندیهای جدیدی به وجود می آورد و احیانا یک سلسله قراردادها و قوانین فرعی را ایجاب می کند، مثلا وسائل نقلیه ماشینی ایجاب می کند که یک سلسله قراردادها و مقررات به نام «مقررات راهنمایی » برای شهرها و یک سلسله مقررات بین المللی میان کشورها وضع بشود که در گذشته نیازی به چنین مقررات نبود، اما توسعه عوامل تمدن ایجاب نمی کند که قوانین حقوقی و جزائی و مدنی مربوط به داد و ستدها و وکالتها و غصبها و ضمانها و ارث و ازدواج و امثال اینها - اگر مبتنی بر عدالت و حقوق فطری واقعی باشد - عوض بشود چه رسد به قوانین مربوط به رابطه انسان با خدا یا رابطه انسان با طبیعت.
قانون، راه و طریقه عادلانه و شرافتمندانه تامین نیازمندیها را مشخص می کند.
تغییر و تبدیل وسائل و ابزارهای مورد نیاز سبب نمی شود که راه تحصیل و استفاده و مبادله عادلانه آنها عوض بشود مگر آنکه فرض کنیم همان طور که اسباب و وسائل و ابزارهای زندگی تغییر می یابد و متکامل می شود، مفاهیم حق و عدالت و اخلاق نیز تغییر می کند، و به عبارت دیگر، فرض کنیم حق و عدالت و اخلاق یک سلسله مفاهیم نسبی هستند، یک چیز که در یک زمان حق و عدالت و اخلاق است، در عصر و زمان دیگر ضد حق و عدالت و اخلاق است.
این فرضیه در عصر ما زیاد بازگو می شود، ولی در این گفتار مجالی برای طرح و بحث این مساله نیست، همین قدر می گوییم درک نکردن مفهوم واقعی حق، عدالت و اخلاق سبب چنین فرضیه ای شده است و بس.آنچه در باب حق و عدالت و اخلاق متغیر است، شکل اجرائی و مظهر عملی آنهاست نه حقیقت و ماهیتشان.
یک قانون اساسی اگر مبنا و اساس حقوقی و فطری داشته باشد، از یک دینامیسم زنده بهره مند باشد، خطوط اصلی زندگی را رسم کند و به شکل و صورت زندگی که وابسته به درجه تمدن است نپردازد، می تواند با تغییرات زندگی هماهنگی کند بلکه رهنمون آنها باشد.
تناقض میان قانون و احتیاجات نو به نو، آنگاه پیدا می شود که قانون به جای اینکه خط سیر را مشخص کند، به تثبیت شکل و ظاهر زندگی بپردازد، مثلا وسائل و ابزارهای خاصی را که وابستگی تام و تمام به درجه فرهنگ و تمدن دارد بخواهد برای همیشه تثبیت نماید.
اگر قانون بگوید الزاما همیشه باید در نوشتن از دست و در سوار شدن از اسب و الاغ و در روشنایی از چراغ نفتی و در پوشیدن از منسوجات دستی و...استفاده کرد، چنین قانونی به مبارزه با توسعه علم و تمدن و احتیاجات ناشی از آن برخاسته است و بدیهی است که جبر تاریخ آن را عوض می کند.
قانون هر اندازه جزئی و مادی باشد، یعنی خود را به مواد مخصوص و رنگ و شکلهای مخصوصی بسته باشد، شانس بقا و دوام کمتری دارد، و هر اندازه کلی و معنوی باشد و توجه خود را نه به شکلهای ظاهری اشیاء بلکه به روابط میان اشیاء یا میان اشخاص معطوف کرده باشد شانس بقا و دوام بیشتری دارد.
مقتضیات زمان
مقتضیات زمان یعنی مقتضیات محیط و اجتماع و زندگی.بشر به حکم اینکه به نیروی عقل و ابتکار و اختیار مجهز است و تمایل به زندگی بهتر دارد، پیوسته افکار و اندیشه ها و عوامل و وسائل بهتری برای رفع احتیاجات اقتصادی و اجتماعی و معنوی خود وارد زندگی می کند.ورود عوامل و وسائل کامل تر و بهتر خود به خود سبب می شود که عوامل کهنه و ناقص تر جای خود را به اینها بدهند و انسان به عوامل جدید و نیازمندیهای خاص آنها وابستگی پیدا کند.وابستگی بشر به یک سلسله احتیاجات مادی و معنوی و تغییر دائمی عوامل و وسائل رفع کننده این احتیاجات و کامل تر و بهتر شدن دائمی آنها که به نوبه خود یک سلسله احتیاجات جدید نیز به وجود می آورند، سبب می شود که مقتضیات محیط و اجتماع و زندگی در هر عصری و زمانی تغییر کند و انسان الزاما خود را با مقتضیات جدید تطبیق دهد.با چنین مقتضیاتی نه باید نبرد کرد و نه می توان.
اما متاسفانه همه پدیده های نوی که در زمان پیدا می شود، از نوع افکار و اندیشه های بهتر و عوامل و وسائل کامل تر برای زندگی سعادتمندانه تر نیست.زمان و محیط و اجتماع، مخلوق بشر است و بشر هرگز از خطا مصون نبوده است، از این رو تنها وظیفه انسان انطباق و پیروی از زمان و افکار و اندیشه های زمان و عادتها و
-
پسندهای زمان نیست، کنترل و اصلاح زمان نیز هست.اگر انسان باید صد در صد خود را با زمان تطبیق دهد پس زمان را با چه چیز تطبیق بدهد؟! از نظر افراد کم فکر، «مقتضیات زمان » یعنی سلیقه و پسند رایج روز.جمله «دنیای امروز نمی پسندد» از هر منطق نظری و عملی و صوری و مادی و قیاسی و تجربی و استقرائی برای کوبیدن شخصیت اینان و تسلیم بلا شرط کردنشان مؤثرتر است.از نظر طرز فکر اینان همین که چیزی از سلیقه و مد روز - خصوصا در دنیای غرب - افتاد، کافی است که حکم کنیم «مقتضیات زمان » تغییر کرده است، «جبر تاریخ » است، «اجتناب ناپذیر» است، «لازمه ترقی و تعالی » است، در صورتی که می دانیم زمان و محیط و عوامل اجتماعی را بشر می سازد، از عالم قدس وارد نمی شود، و بشر - هر چند غربی باشد - جایز الخطاست.
بشر همان طوری که عقل و علم دارد، شهوت و هوای نفس هم دارد و همان طوری که در جهت مصلحت و زندگی بهتر گام بر می دارد، احیانا انحراف هم پیدا می کند، پس زمان نیز، هم امکان پیشروی دارد و هم امکان انحراف.با پیشرویهای زمان باید پیش رفت و با انحرافات آن باید مبارزه کرد.
«مقتضیات زمان » مانند «آزادی » از کلماتی است که - مخصوصا در مشرق زمین - سرنوشت شومی داشته است و اکنون به شکل یک ابزار استعماری کامل برای درهم کوبیدن فرهنگ اصیل شرق و تحمیل روح غربی در آمده است.چه سفسطه ها که به این نام صورت می گیرد و چه بدبختیها که با این تابلوی قشنگ تحمیل می گردد! می گویند عصر علم است.می گوییم صحیح است، اما آیا همه سرچشمه ها جز سرچشمه علم در وجود بشر خشکیده است و هر چه پدید می آید فرزند خالص و مشروع علم است؟!در کدام عصر، علم و دانش مانند عصر ما قوت و قدرت و گسترش داشته است و در کدام عصر مانند این عصر آزادی خود را از کف داده و مقهور دیو شهوت و اژدهای خودخواهی و جاه طلبی و پول پرستی و استخدام و استثمار بوده است؟! کسانی که مدعی هستند مقتضیات متغیر زمان ایجاب می کند هیچ قانونی جاوید نماند، اول باید دو موضوع بالا را از یکدیگر تفکیک کنند تا معلوم گردد که در اسلام هرگز چیزی وجود ندارد که با پیشروی به سوی زندگی بهتر مخالف باشد.
مشکل عصر ما این است که بشر امروز کمتر توفیق می یابد میان ایندو تفکیک
کند، یا جمود می ورزد و با کهنه پیمان می بندد و با هر چه نو است مبارزه می کند، و یا جهالت به خرج می دهد و هر پدیده نوظهوری را به نام مقتضیات زمان موجه می شمارد.
تحرک و انعطاف
طرح مسائلی از قبیل جبر تاریخ، تغییر نیازمندیها، مقتضیات زمان همین اندازه مفید است که بدانیم نمی توان این امور را بهانه قرار داد و چشم بسته قانونی را محکوم کرد و منکر جاوید بودنش شد.
ولی بدیهی است که طرح این مسائل به تنهایی کافی نیست مشکل جاوید بودن را حل نماید، زیرا مسلما یک قانون جاودانه اگر بخواهد بر تمام صور متغیر زندگی احاطه نماید و راه حل تمام مشکلات را ارائه دهد و هر مشکلی را به صورت خاصی حل نماید، باید از نوعی دینامیسم و تحرک و از نوعی انعطاف بهره مند باشد، خشک و جامد و انعطاف ناپذیر نباشد.
اکنون باید ببینیم اسلام با حفظ اصل «حلال محمد حلال الی یوم القیامة و حرام محمد حرام الی یوم القیامة » چگونه راه حل های مختلف در صور گوناگون زندگی نشان می دهد؟مسلما باید در سیستم قانونگذاری اسلام راز و رمزی نهفته باشد تا بتواند بر این مشکل عظیم فائق آید.
مادر و منبع همه رازها و رمزها روح منطقی اسلام و وابستگی کامل آن به فطرت و طبیعت انسان و اجتماع و جهان است.
اسلام در وضع قوانین و مقررات خود رسما احترام فطرت و وابستگی خود را با
قوانین فطری اعلام نموده است.این جهت است که به قوانین اسلام امکان جاویدانی بودن داده است.
اتکاء و وابستگی اسلام را با فطرت با مشخصات ذیل می توان شناخت: 1.پذیرش و وارد کردن عقل در حریم دین: هیچ دینی مانند اسلام با عقل پیوند نزدیک نداشته است و برای او «حق » قائل نشده است.کدام دین را می توان پیدا کرد که عقل را یکی از منابع احکام خود معرفی کند؟فقهای اسلام منابع و مدارک احکام را چهار چیز شمرده اند: کتاب، سنت، اجماع، عقل.فقهای اسلام میان عقل و شرع رابطه ناگسستنی قائل اند و آن را «قاعده ملازمه » می نامند، می گویند: کل ما حکم به العقل حکم به الشرع و کل ما حکم به الشرع حکم به العقل.
هر چه را عقل دریابد، شرع بر طبق آن حکم می کند، و هر چه شرع حکم کند، مبنای عقلی دارد.
عقل در فقه اسلامی، هم می تواند خود اکتشاف کننده یک قانون باشد و هم می تواند قانونی را تقیید و تحدید کند و یا آن را تعمیم دهد و هم می تواند در استنباط از سایر منابع و مدارک مددکار خوبی باشد.
حق دخالت عقل از آنجا پیدا شده که مقررات اسلامی با واقعیت زندگی سر و کار دارد.اسلام برای تعلیمات خود رمزهای مجهول لا ینحل آسمانی قائل نشده است.
2.جامعیت، و به تعبیر خود قرآن «وسطیت » : یکجانبه بودن یک قانون و یا یک مکتب، دلیل منسوخ شدن خود را همراه دارد. عوامل مؤثر و حاکم بر زندگی انسان فراوان است.چشم پوشی از هر یک از آنها خود به خود عدم تعادل ایجاد می کند.
مهمترین رکن جاوید ماندن توجه به همه جوانب مادی و روحی و فردی و اجتماعی است.جامعیت و همه جانبه بودن تعلیمات اسلامی، مورد قبول اسلام شناسان است.
بحث تفصیلی درباره این مطلب از عهده این گفتار بیرون است.
3.اسلام هرگز به شکل و صورت و ظاهر زندگی نپرداخته است.تعلیمات اسلامی همه متوجه روح و معنی و راهی است که بشر را به آن هدفها و معانی
می رساند.اسلام هدفها و معانی و ارائه طریقه رسیدن به آن هدفها و معانی را در قلمرو خود گرفته و بشر را در غیر این امر آزاد گذاشته است و به این وسیله از هر گونه تصادمی با توسعه تمدن و فرهنگ پرهیز کرده است.
در اسلام یک وسیله مادی و یک شکل ظاهری نمی توان یافت که جنبه «تقدس » داشته باشد و مسلمان وظیفه خود بداند که آن شکل و ظاهر را حفظ نماید، از این رو پرهیز از تصادم با مظاهر توسعه علم و تمدن، یکی از جهاتی است که کار انطباق این دین را با مقتضیات زمان آسان کرده و مانع بزرگ جاوید ماندن را از میان بر می دارد.
4.رمز دیگر خاتمیت و جاودانی بودن این دین که آن نیز از هماهنگی با قوانین فطری سرچشمه می گیرد این است که برای احتیاجات ثابت و دائم بشر قوانین ثابت و لا یتغیری در نظر گرفته و برای اوضاع و احوال متغیر وی وضع متغیری را پیش بینی کرده است.
قبلا گفتیم که پاره ای از احتیاجات بشر، چه در زمینه های فردی و چه در زمینه های اجتماعی، وضع ثابتی دارد و در همه زمانها یکسان است.نظامی که انسان باید به غرایز خود بدهد که «اخلاق » نامیده می شود و نظامی که باید به اجتماع بدهد که «عدالت » خوانده می شود و رابطه ای که باید با خالق خود داشته باشد و ایمان خود را تجدید و تکمیل کند که «عبادت » نامیده می شود، از این قبیل است.
قسمتی دیگر از احتیاجات بشر متغیر است و از لحاظ قانون وضع متغیری را ایجاب می کند.اسلام برای این احتیاجات متغیر وضع متغیری در نظر گرفته است از این راه که این اوضاع متغیر را با اصول ثابت و لا یتغیر مربوط کرده است و آن اصول ثابت در هر وضع جدید و متغیری قانون فرعی خاص و متناسبی تولید می نمایند.به ذکر دو مثال قناعت می کنیم: در اسلام یک اصل اجتماعی هست به این صورت: و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة .
تا آخرین حد امکان در برابر دشمن نیرو تهیه کنید و نیرومند باشید.
این اصل را «کتاب » یعنی قرآن به ما تعلیم می دهد.از طرف دیگر، در سنت یک سلسله دستورها رسیده است که در فقه به نام «سبق و رمایة » معروف است، دستور رسیده که خود و فرزندانتان تا حد مهارت کامل، فنون اسب سواری و تیراندازی را یاد بگیرید.اسبدوانی و تیراندازی جزء فنون نظامی آن عصر و بهترین وسیله تهیه نیرو و نیرومند شدن در مقابل دشمن در آن عصر بوده است.ریشه و اصل قانون «سبق و رمایة » اصل «و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة » است، یعنی تیر و شمشیر و نیزه و اسب از نظر اسلام اصالت ندارد و جزء هدفهای اسلامی نیست، آنچه اصالت دارد این است که مسلمانان باید در هر عصر و زمانی تا آخرین حد امکان از لحاظ قوای نظامی و دفاعی در برابر دشمن قوی باشند.
در حقیقت، لزوم مهارت در تیراندازی و اسبدوانی، جامه ای است که به تن لزوم نیرومندی در برابر دشمن پوشانده شده است، و به عبارت دیگر، مهارت در تیراندازی و اسبدوانی شکل اجرائی نیرومند بودن در آن عصر و زمان بوده است.لزوم نیرومندی در مقابل دشمن، قانون ثابتی است که از یک احتیاج ثابت و دائم سرچشمه می گیرد، اما لزوم مهارت در تیراندازی و اسبدوانی مظهر یک احتیاج موقت است و با مقتضیات زمان و توسعه عوامل فرهنگی و فنی تغییر می کند و چیزهای دیگر از قبیل لزوم مهارت در به کار بردن سلاحهای امروز جای آن را می گیرد.
مثال دیگر: پیغمبر اکرم(ص)فرموده است طلب دانش بر هر مسلمان واجب است.
دانشمندان اسلامی به ثبوت رسانیده اند که وجوب تحصیل دانش از نظر اسلام در دو مورد است: یکی در موردی که تحصیل ایمان، به دانش بستگی دارد، و دیگر در مواردی است که انجام یک وظیفه بدان بستگی پیدا می کند.
در مورد دوم می گویند وجوب طلب دانش «تهیؤی » است، یعنی برای این است که انسان را برای عمل و انجام وظیفه آماده نماید.
اینجاست که تحصیل علوم از نظر وجوب و عدم وجوب به حسب مقتضیات زمان متفاوت می شود.در برخی از زمانها انجام تکالیف اسلامی حتی تکالیف اجتماعی از قبیل تجارت، صنعت، سیاست و غیره نیاز چندانی به تحصیل دانش ندارد، تجربیات عادی کافی است، ولی در زمان دیگر مانند زمان ما انجام این وظایف آنچنان پیچیده و دشوار است که سالها درس و تخصص لازم است تا انجام تکالیف اجتماعی اسلامی
(واجبهای کفایی)امکان پذیر گردد.از این رو تحصیل علوم سیاسی و اقتصادی و فنی و غیره که در عصری واجب نبود در عصر دیگر واجب می شود.چرا؟چون اجرا و عملی ساختن اصل لزوم حفظ حیثیت و عزت و استقلال جامعه اسلامی که یک اصل ثابت و دائم است در شرایط این زمان جز با تحصیل و تکمیل دانش حاصل نمی شود، و انجام این تکلیف در شرایط و زمانهای مختلف به یک شکل نیست.
از این گونه مثالها زیاد می توان پیدا کرد.
5.یکی دیگر از جهاتی که نشانه هماهنگی تعلیمات اسلامی با فطرت و طبیعت است و به آن امکان جاوید ماندن می دهد، رابطه علی و معلولی احکام اسلامی با مصالح و مفاسد واقعی و درجه بندی احکام از این نظر است.
در اسلام اعلام شده که احکام تابع یک سلسله مصالح و مفاسد واقعی است و اعلام شده که این مصالح و مفاسد در یک درجه نمی باشند.
این جهت سبب شده که باب مخصوصی در فقه اسلامی به نام باب «تزاحم » یا «اهم و مهم » باز شود و کار فقها و کارشناسان اسلامی را در موارد برخورد و اجتماع مصالح و مفاسد گوناگون آسان نماید.اسلام خود اجازه داده است که در این گونه موارد علمای امت درجه اهمیت مصلحتها را با توجه به راهنماییهای خود اسلام بسنجند و مصالح مهمتر را بر مصالح کم اهمیت تر ترجیح دهند و خود را از بن بست خارج نمایند.از رسول اکرم(ص)روایت شده: اذا اجتمعت حرمتان طرحت الصغری للکبری.
آنجا که دو امر واجب الاحترام جمع شد باید از کوچکتر به خاطر بزرگتر صرف نظر کرد.
ابن اثیر در النهایة این حدیث را نقل می کند و می گوید: ای اذا کان امر فیه منفعة للناس و مضرة علی الخاصة قدمت منفعة العامة.
اگر چیزی باشد که در آن فایده جمع و زیان فرد باشد، منفعت جمع بر زیان فرد مقدم است.
آنچه ابن اثیر گفته است یکی از موارد تقدم مصلحت مهمتر بر مصلحت کوچکتر
است، مفاد حدیث منحصر به این یک مورد نیست.
تشریح بدن میت که در عصر ما برای پیشرفت علم ضروری شناخته شده است یکی از مصادیق باب «تزاحم » است.چنانکه می دانیم اسلام احترام بدن مسلمان و تسریع در مراسم تجهیز میت را لازم شمرده است.از طرفی قسمتی از تحقیقات و تعلیمات پزشکی در عصر ما متوقف بر تشریح است.دو مصلحت در جهت مخالف یکدیگر قرار گرفته اند.بدیهی است مصلحت تحقیقات و تعلیمات پزشکی بر مصلحت تسریع تجهیز میت و احترام بدن او ترجیح دارد.در صورت انحصار به میت مسلمان و کافی نبودن غیر مسلمان، و با مقدم داشتن میت ناشناخته بر میت شناخته شده و رعایت بعضی خصوصیات دیگر، به حکم قاعده «اهم و مهم » از تشریح بدن میت مسلمان رفع منع می شود.این قاعده نیز مثالهای فراوان دارد.
6.چیز دیگری که به مقررات اسلامی خاصیت انعطاف و تحرک و انطباق بخشیده و آن را جاوید نگه می دارد، وجود یک سلسله قواعد کنترل کننده است که در متن مقررات اسلامی قرار گرفته است.فقها نام بسیار زیبایی روی آنها نهاده، آنها را «قواعد حاکمه » می نامند، یعنی قواعدی که بر سراسر احکام و مقررات اسلامی تسلط دارد و بر همه آنها حکومت می کند.این قواعد مانند یک عده بازرس عالی، احکام و مقررات را تحت نظر قرار می دهد و آنها را کنترل می کند.قاعده «حرج » و قاعده «لا ضرر» از این دسته است.در حقیقت، اسلام برای این قواعد حق «وتو» قائل شده است.این قواعد نیز داستان جالب و مفصلی دارد.
7.یکی دیگر اختیاراتی است که اسلام به حکومت اسلامی، و به عبارت دیگر، به اجتماع اسلامی داده است.این اختیارات در درجه اول مربوط به حکومت شخص پیغمبر است و از او به حکومت امام و از او به هر حکومت شرعی دیگر منتقل می شود.
قرآن کریم می فرماید: النبی اولی بالمؤمنین من انفسهم (2).
پیغمبر از خود مؤمنان بر آنها حق تسلط بیشتری دارد.
این اختیارات دامنه وسیعی دارد.حکومت اسلامی در شرایط جدید و نیازمندیهای جدید می تواند با توجه به اصول و مبانی اساسی اسلامی، یک سلسله مقررات وضع نماید که در گذشته موضوعا منتفی بوده است (3).اختیارات قوه حاکمه اسلامی، شرط لازم حسن اجرای قوانین آسمانی و حسن تطبیق با مقتضیات زمان و حسن تنظیم برنامه های مخصوص هر دوره است. این اختیارات حدود و شرایطی دارد که اکنون مجال سخن درباره آنها نیست.
انتقال وظیفه
گفته های گذشته روشن کرد که بلوغ عقلی و علمی بشر و طلوع دوره توانایی وی بر دریافت حقایق کلیه معارف و قوانین الهی و بر حفظ مواریث دینی و مبارزه با تحریفها و بدعتها، دعوت و تبلیغ و اشاعه دین، زمینه اصلی پایان یافتن پیامبری است. قسمت عمده وظایفی که در دوره کودکی بشر اجبارا «وحی » انجام می داده است، در دوره رشد و بلوغ عقل و علم، نیروی علمی و عقلی انجام می دهد و «علما وارث انبیاء» می گردند.
با اینکه اسلام بر خلاف سنت رایج مذهب، هیچ گونه امتیازی برای علمای امت که منجر به نوعی امتیاز طبقاتی بشود قائل نشده است، ایفای بزرگترین نقشهای دینی را بر عهده آنان گذاشته است.در هیچ دینی به اندازه اسلام علمای امت نقش اصیل و مؤثری نداشته اند و این از خصیصه خاتمیت این دین ناشی می شود.
اولین پستی که در دوره خاتمیت از پیامبران به عالمان انتقال می یابد پست دعوت و تبلیغ و ارشاد و مبارزه با تحریفها و بدعتهاست.
توده بشر در همه دوره ها نیازمند به دعوت و ارشاد است.قرآن با کمال صراحت این وظیفه را بر عهده گروهی از خود امت می گذارد:
و لتکن منکم امة یدعون الی الخیر یامرون بالمعروف و ینهون عن المنکر (4).
باید گروهی از شما باشند که دعوت به خیر کنند، به نیکی فرمان دهند و از زشتی باز دارند.
همچنین عللی که منجر به تحریف و بدعت می شود همه وقت بوده است و خواهد بود، و باز علمای امت هستند که وظیفه دار مبارزه با تحریفها و بدعتها می باشند.
رسول اکرم فرمود: اذا ظهرت البدع فعلی العالم ان یظهر علمه و من لم یفعل فعلیه لعنة الله (5).
آنگاه که بدعتها پدید می آیند بر عهده دانشمند است که دانش خویش را آشکار کند و آن که نکند لعنت خدا بر او باد.
آن چیزی که این مبارزه را ممکن و کار آن را آسان می کند محفوظ ماندن معیار و مقیاس اصلی یعنی قرآن است.رسول اکرم مخصوصا تاکید کرده است که برای صحت و سقم چیزهایی که از زبان او نقل می شود از مقیاس قرآن استفاده کنند.
نگهداری متون اصلی از دستبرد حوادث، استنباط فروع از اصول و تطبیق کلیات بر جزئیات، طرح و اکتشاف مسائل جدید که هر عصری با خود می آورد، جلوگیری از گرایشهای یکجانبه، مبارزه با جمود بر شکلها و ظاهرها و عادتها، تفکیک احکام اصلی و ثابت و مادر از مقررات فرعی و نتیجه، تشخیص اهم و مهم و ترجیح اهم، تعیین حدود اختیارات حکومت در وضع قوانین موقت، و بالاخره تنظیم «برنامه » های متناسب با احتیاجات روز از اهم وظایف علمای امت در دوره خاتمیت است.
علمای امت اسلامیه بر حسب وظیفه و مسؤولیتی که دارند عالم ترین مردم به زمان خویش خواهند بود، زیرا تشخیص مقتضیات واقعی زمان از مقتضیات انحرافات اخلاقی و انحطاطات روحی انسانها، بدون آشنایی با روح زمان و عوامل دست اندر کار ساختمان زمان و جهت سیر آن عوامل، امکان پذیر نمی باشد.
اجتهاد
اهم وظایف و مسؤولیتهای علمای امت، «اجتهاد» است.اجتهاد یعنی کوشش عالمانه با متد صحیح برای درک مقررات اسلام با استفاده از منابع: کتاب، سنت، اجماع، عقل.
کلمه «اجتهاد» اولین بار در احادیث نبوی به کار رفته و سپس در میان مسلمین رایج گردیده است.این کلمه در قرآن نیامده است.کلمه ای که از لحاظ روح معنی مرادف این کلمه است و در قرآن آمده است «تفقه » است.قرآن صریحا به تفقه و فهم عمیق دین دعوت کرده است.
اجتهاد یا تفقه، در دوره خاتمیت وظیفه بسیار حساس و اساسی بر عهده دارد و از شرایط امکان جاوید ماندن اسلام است. اجتهاد را به حق نیروی محرکه اسلام خوانده اند.ابن سینا فیلسوف بزرگ اسلامی با روشن بینی خاصی این مساله را طرح می کند، می گوید: «کلیات اسلامی، ثابت و لا یتغیر و محدود است و اما حوادث و مسائل، نامحدود و متغیر است و هر زمانی مقتضیات مخصوص خود و مسائل مخصوص خود دارد.به همین جهت ضرورت دارد که در هر عصر و زمانی گروهی متخصص و عالم به کلیات
اسلامی و عارف به مسائل و پیشامدهای زمان، عهده دار اجتهاد و استنباط حکم مسائل جدید از کلیات اسلامی بوده باشند» (6).
علمای اسلام در دوره های درخشان تمدن اسلامی - که جامعه ای بسیط و بدوی به سرعت رو به گسترش و توسعه گذاشت، آسیا و قسمتهایی از اروپا و افریقا را در بر گرفت و بر ملتها و نژادهای گوناگون که هر کدام سابقه و فرهنگ خاصی داشتند حکومت کرد و هزارها مساله نو و جدید به وجود آورد - به خوبی از عهده وظیفه ای که به آنها محول شده بود بر آمدند و اعجاب جهانیان را بر انگیختند.علمای اسلام ثابت کردند که منابع اسلامی اگر مقرون به حسن تشخیص و حسن استنباط باشد قادر است با یک اجتماع متحول و متکامل پیش برود و آن را راهنمایی کند، ثابت کردند که حقوق اسلامی زنده است و قابلیت دارد با مقتضیات ناشی از پیشرفت زمان، هماهنگی کند و به احتیاجات هر عصری پاسخ بگوید.
شرق شناسان و حقوقدانان که تاریخ فقه اسلامی را در آن عصر مطالعه کرده اند به این حقیقت معترف اند و حقوق اسلامی را یک مکتب حقوقی مستقل و زنده شناخته اند.
تا قرن هفتم هجری حق اجتهاد محفوظ و باب آن مفتوح بود.در این قرن به علل خاص تاریخی با یک شورا و اجماع ساختگی این حق از علما سلب گردید و علما مجبور شدند که برای همیشه از نظریات علمای قرن دوم و سوم هجری تبعیت کنند، و از اینجا مساله حصر مذاهب فقهی به مذاهب چهارگانه معروف به وجود آمد.
سد باب اجتهاد یک فاجعه بزرگ در جهان اسلام به شمار می رود و شاید تا حدودی عکس العمل یک سلسله اجتهادهای افراطی بود و به هر حال جمودها و رکودها در فقه اسلامی از آن وقت آغاز گردید.
سد باب اجتهاد در میان اهل تسنن صورت گرفت و مستقیما به جهان شیعه مربوط نبود، اما خواه ناخواه در جهان شیعه نیز اثر نامطلوب گذاشت.در فقه شیعه پس از قرن هفتم بینشها و دیدهای عمیقی پیدا شده و در بعضی قسمتها تحولات وسیعی رخ داده است.در عین حال نمی توان انکار کرد که در این سیستم فقهی نیز تمایل به
طرح مسائل به صورت هفت قرن پیش و گریز از مواجهه با مسائل مورد احتیاج روز و بی میلی به کشف طریقه های نوتر و عمیق تر، به شکل واضحی دیده می شود.
در قرون اخیر با کمال تاسف در میان جوانان و به اصطلاح طبقه روشنفکر مسلمان، تمایلاتی در جهت غرب گرایی و نفی اصالتهای شرقی و اسلامی و تسلیم و تقلید دربست از «ایسم » های غربی پدید آمده است و بدبختانه این گرایش در حال گسترش است، ولی خوشبختانه احساس می شود که طلیعه یک بیداری و آگاهی در برابر این گونه تمایلات کورکورانه و خواب آلود آشکار می شود.
ریشه این گمراهی خواب آلود، تصور غلطی است که این گروه، به اصطلاح از جنبه «دگماتیک » مقررات اسلامی در اذهان خویش دارند.عدم تحرک اجتهاد در طی قرون به این تصورات غلط کمک کرده است.وظیفه مسؤولان و هادیان قوم است که هر چه زودتر به شکل منطقی در برابر این قبیل گرایشهای ناصواب بایستند.
علل و عوامل این جریان بر کسی پوشیده نیست.چیزی که نباید کتمان کرد این است که جمود و رکود فکری که در قرون اخیر بر جهان اسلام حکمفرما شد و مخصوصا باز ایستادن فقه اسلامی از تحرک، و پیدایش روح تمایل و نگرش به گذشته، و پرهیز از مواجهه با روح زمان یکی از علل این شکست به شمار می رود.امروز جهان اسلام بیش از هر وقت دیگر نیازمند به یک نهضت قانونگذاری است که با یک دید نو و وسیع و همه جانبه از عمق تعلیمات اسلامی ریشه بگیرد و این ریسمان استعمار فکری غربی از دست و پای مسلمانان باز شود.
بینشهای نو
یکی از اعجاب آمیزترین موضوعات در تاریخ علوم و فلسفه اسلامی استعداد پایان ناپذیر منابع اسلامی، مخصوصا قرآن کریم، برای تحقیق و کشف و استنباط است.اختصاص به مسائل فقهی و حقوقی ندارد، در همه قسمتها چنین است.هر کتاب بشری، هر چند شاهکار باشد، استعداد محدود و پایان پذیری برای تحقیق و مطالعه دارد و کار کردن چند نفر متخصص کافی است که تمام نکات آن را روشن نماید، اما قرآن در طول چهارده قرن با آنکه همیشه صدها متخصص روی آن کار می کرده اند، نشان داده است که از نظر تحقیق و اجتهاد، استعداد پایان ناپذیری دارد.
قرآن از این نظر مانند طبیعت است که هر چه بینشها وسیع تر و عمیق تر می گردد و تحقیقات و مطالعات بیشتر انجام می گیرد راز جدیدتری به دست می آید.یک مطالعه دقیق درباره مسائل مربوط به مبدا و معاد، حقوق، فقه، اخلاق، قصص تاریخی و طبیعیات که در قرآن آمده است با مقایسه با «بینش » هایی که در طول چهارده قرن پدید آمده و کهنه شده تا به امروز رسیده است، حقیقت را روشن می کند.
بینشها هر چه پیشتر رفته و وسیع تر و عمیق تر گشته خود را با قرآن متجانس تر یافته است، و حقا کتابی آسمانی که در عین حال معجزه باقیه آورنده خویش است باید چنین باشد.
بزرگترین دشمن قرآن جمود و توقف بر بینش مخصوص یک زمان و یک دوره معین است، همچنانکه بزرگترین مانع شناخت طبیعت این بود که علما فکر می کردند شناخت طبیعت همان است که در گذشته به وسیله افرادی از قبیل ارسطو و افلاطون و غیرهم صورت گرفته است.
اینکه قرآن کریم، و حتی کلمات جامعه خود رسول اکرم، استعداد کاوش و تحقیق پایان ناپذیری دارند و نباید نظرها محدود شود، از اول مورد توجه پیشوای بزرگ اسلام بوده است و آن را به یاران خود گوشزد می فرموده است.رسول اکرم مکرر در کلمات خویش به این نکته اشاره فرموده است که قرآن را به بینش مخصوص یک عصر و زمان محدود نکنید.فرمود: «ظاهر قرآن زیبا و باطن آن ژرف است، آن را حد و نهایتی است و فوق آن حد و نهایتی دیگر است، شگفتیهای آن پایان نمی یابد و تازه های آن کهنه نمی گردد» (7).
از امام صادق(علیه السلام)پرسش شد: «چه رمزی در کار است که قرآن هر چه بیشتر در میان مردم پخش و قرائت می گردد و هر چه بیشتر در آن بحث و فحص می شود جز بر طراوت و تازگی اش افزوده نمی گردد؟» امام جواب داد:
«این بدان جهت است که قرآن برای یک زمان و عصر معین و برای یک مردم خاصی نازل نشده است، قرآن برای همه زمانها و همه مردمهاست.از این جهت در هر زمانی نو است و برای همه مردمان تازه است » (8).
رسول اکرم آنگاه که تاکید می کرد سخنانش را دقیقا ضبط کنند و به طبقات بعد ابلاغ نمایند، مخصوصا روی این نکته تاکید کرده است که ممکن است آن که از من می شنود بینشی نداشته باشد و صرفا رابط و منتقل کننده باشد به یک صاحب بینش، و هم ممکن است از بینش بهره مند باشد ولی آن کس که برای او نقل و روایت می شود بینش بیشتر و عمیق تر داشته باشد (9).
تاریخ نشان داده است که اعصار بعدی، فهم و بینش بیشتری در درک معانی و مفاهیم گفته های آن حضرت نشان دادند.
نسبیت اجتهاد
اثر بینشهای متوالی و متکامل در هیچ جا به اندازه مسائل فقهی، محسوس و مشهود نیست.بر فقه اسلامی ادوار و اطواری گذشته است، در هر دوره ای طرز تفکر و بینش خاصی حکمفرما بوده است.اصول و قواعد استنباط امروز با هزار سال پیش و هفتصد سال پیش متفاوت است.علمای حدود هزار سال پیش نظیر شیخ طوسی قطعا مجتهدان مبرزی بوده اند و توده مردم به حق از آنان تقلید و پیروی می کردند.طرز تفکر و نوع بینش آنها از کتابهایی که در فقه و مخصوصا اصول نگاشته اند کاملا پیداست.کتاب عدة شیخ طوسی که در «اصول » است و طرز تفکر و نوع بینش او را نشان می دهد، اکنون در دست است. اما از نظر فقهای عصرهای اخیر، آن نوع بینش و آن طرز تفکر منسوخ است، زیرا بینشهای نوتر و عمیق تر و وسیع تر و واقع بین تر از آن آمده و جای آن را گرفته است، همچنانکه پیشرفت دانشهای حقوقی و روانشناسی
و جامعه شناسی در عصر حاضر امکان تعمقهای بیشتری در مسائل فقهی به وجود آورده است.
اگر کسی بپرسد آیا علمای آن عهد و آن عصر با آن بینش و آن طرز تفکر، مجتهد بوده اند و توده مردم حق داشته اند از آنها تقلید و پیروی کنند و بینش آنها را ملاک تشخیص مقررات اسلامی قرار دهند، جواب مثبت است.باز اگر بپرسد آیا اگر در این عصر دانشجویی بخواهد تمام کتابها و تالیفات و آثار بعد از قرن چهارم و پنجم را نادیده بگیرد و خود را در قرن پنجم فرض کند، همان مطالعاتی را انجام دهد که علمای زمان شیخ طوسی انجام می داده اند و همان بینش و همان طرز تفکر را پیدا کند که آنها پیدا کرده اند، آیا چنین شخصی واقعا مجتهد است و توده مردم حق دارند از او تقلید و تبعیت کنند، جواب منفی است.چرا؟چه فرقی هست میان این شخص و مردم قرن پنچم؟فرق اینجاست که آنها در عصری زندگی می کرده اند که آن بینش تنها بینش موجود بوده است، و این شخص در عصری زندگی می کند که بینشهای کامل تری جانشین آن طرز بینش و آن طرز تفکر شده است و آن نوع بینش و آن طرز تفکر منسوخ شده است.
از اینجا به خوبی می توانیم بفهمیم که اجتهاد یک مفهوم «نسبی » و متطور و متکامل است و هر عصری و زمانی بینش و درک مخصوصی ایجاب می کند.این نسبیت از دو چیز ناشی می شود: قابلیت و استعداد پایان ناپذیر منابع اسلامی برای کشف و تحقیق، و دیگر تکامل طبیعی علوم و افکار بشری، و این است راز بزرگ خاتمیت.
پینوشتها:
1.اصول کافی، ج 2/ص 17.
2.احزاب/6.
3.رجوع شود به تنبیه الامة مرحوم آیة الله نائینی، ص 97 - 102 و مقاله «ولایت و زعامت » به قلم علامه طباطبائی در کتاب مرجعیت و روحانیت(چاپ دوم)، ص 82 - 84.
4.آل عمران/104. 5.اصول کافی، ج 1/ص 54.
6.آخر الهیات شفا.
7. «ظاهره انیق و باطنه عمیق، له تخوم و علی تخومه تخوم لا تحصی عجائبه و لا تبلی غرائبه » (اصول کافی، ج 2/ص 599).
8. «ما بال القرآن لا یزید بالنشر و الدراسة الا غضاضة؟قال(ع)لانه لم ینزل لزمان دون زمان و لا لناس دون ناس، و لذلک ففی کل زمان جدید و عند کل ناس غض » (عیون اخبار الرضا، چاپ سنگی، ص 239). 9. «نصر الله عبدا سمع مقالتی فوعاها و بلغها من لم یسمعها، فرب حامل فقه غیر فقیه و رب حامل فقه الی من هو افقه منه » (اصول کافی، ج 1/ص 403).