پس از ورود مستقیم آمریکا به فضای پیرامونی ایران (و اشغال دو کشور افغانستان و عراق از سال 2001) مقامات ایرانی به این نتیجه رسیدند که «درگیری مستقیم» با آمریکا بسیار پرهزینه خواهد بود، تا حدی که احتمال داده میشد رویارویی مستقیم ایران و آمریکا، نتیجهای خطرناک برای ایران در پی داشته باشد. به همین دلیل، ایران تصمیم گرفت با استفاده از کلیه ابزارهای در دسترس، به آمریکا و متحدانش، «هزینه» تحمیل کند. این روش میتوانست در عین خودداری ایران از رد شدن از «خطوط قرمز» ایالاتمتحده، هزینه حضور آمریکا در مناطق پیرامونی ایران را به شکلی «مبهم» و «غیرحساسیتبرانگیز» بهشدت افزایش دهد. ایران با اتکا بر اشتراکات فرهنگی-تاریخی با کشورهای منطقه و تمرکز بر حوزههای مذهبی، اقتصادی، سیاسی، نظامی، اطلاعاتی و روایتی کشورهای پیرامون خود تلاش کرد گروههای محلی پرشماری را مورد پشتیبانی قرار دهد. این پشتیبانی تا جایی پیش رفت که امروزه حزب سیاسی بزرگی همچون حزبالله در لبنان و حوثیهای یمنی به طور تقریبی، نقش اساسی در سپهر سیاسی کشورهای خود ایفا میکنند.
بهمنظور شفافتر شدن بحث، لازم به توضیح است که درگیریهای منطقه خاکستری، چالشهای امنیتی هستند که از طریق «تهاجم هدفمند» آغاز میشوند و از مرزهای «رقابت عادی» فراتر میروند؛ اما کماکان در «زیر آستانه جنگ متعارف» باقی میمانند. به عبارت دیگر، به دلیل «ابهام عمدی» در پیادهسازی این روش، پاسخ و مواجهه طرفهای مقابل به طور موثری محدود میشود و در نتیجه، از «اقدام قاطع» جلوگیری میشود. کشورهایی که از استراتژی منطقه خاکستری استفاده میکنند، اغلب تمایلی به ریسککردن، سرعت بخشیدن به تاکتیکها و تشدید تنش که میتواند ناگهان به «جنگ تمامعیار» منجر شود ندارند، اما از دستیابی به اهداف استراتژیک خود از طریق پیشروی حسابشده، صبورانه، نیابتی و تدریجی، بسیار راضی هستند. حتی در حد بالای این تنشها برخی حملات توسط «نیروهای نیابتی غیردولتی»، اغلب از وقوع «جنگ» یا «تداوم درگیری رسمی بین دولتها» جلوگیری میکند و بنابراین، با پاسخ کافی مواجه نمیشوند.
از نگاه ایالاتمتحده، حوثیهای یمن در این برهه زمانی، یکی از فعالترین بازوهای ژئوپلیتیک (و نیابتی) ایران در استراتژی منطقه خاکستری هستند. بازویی که متعاقب درگیریهای بین حماس و اسرائیل و عطش اسرائیل در شعلهورتر کردن جنگ و همچنین ضربهزدن به ستون فقرات محور مورد پشتیبانی ایران یعنی محور مقاومت (با ترور فرماندهان ارشد آن)، فعالتر از قبل شده و تلاش دارد با افزایش تنش در مسیرهای دریایی (منطبق با کریدورهای تجاری جدیدی که آمریکا در راستای بیاثر کردن ابتکار ژئوپلیتیک راهابریشم چین و همزمان، دور زدن و تنگتر کردن حلقه محاصره اقتصادی ایران طراحی کرده است)، مهمترین مشخصه جهان غرب یعنی تجارت آزاد دریایی را مورد تهدید قرار دهد تا از این طریق، با فشار واردکردن به طرفهای غربی، بازدارندگی مطلوب خود را ایجاد کند.
بر همین مبنا، اهمیت تنگه بابالمندب یعنی دروازه ورود به دریای سرخ و رسیدن به کانال سوئز، به قدری است که اشاره به سهم 22.6درصدی از تجارت دریایی جهان گویای آن خواهد بود. بابالمندب در باریکترین نقطه خود 26کیلومتر (14مایل دریایی) عرض دارد که ترافیک نفتکشها را به دو کانال به عرض 2مایل برای محمولههای ورودی و خروجی محدود میکند و در چند سال گذشته بهعنوان یکی از مناطق خطرناک و غیرقابل پیشبینی برای نیروهای دریایی ایالاتمتحده عمل کرده است. این تنگه، ارتباط حیاتی بین جنوب دریای سرخ و خلیج عدن را فراهم میکند؛ جایی که روزانه بیش از 3میلیون بشکه نفت از آنجا عبور میکند و نیروهای حوثی توانایی بهکارگیری تخصص پشتیبانان خود در این حوزه دریایی را بهخوبی نشان دادهاند.
از سوی دیگر، بخش مهمی از کالاهایی که از این مسیر گذر میکنند، در نهایت به کانال سوئز و دریای مدیترانه میرسند که گذرگاه بیش از 20هزار فروند کشتی در سال است و سهم 12درصد تجارت جهانی، 9درصد تقاضای نفت، 6درصد واردات LNG و 30درصد از محمولههای کانتینری را به خود اختصاص میدهد. تنشهای چند هفته اخیر بیش از 300فروند کشتی تجاری را حدود 6هزار مایل دریایی منحرف و آنها را به سوی «دماغه امید نیک» در آفریقای جنوبی رهسپار کرده است. بخشی از محمولهها نیز، بهویژه در مکانهای نزدیکتر به بنادر دریای سرخ، به جادهها منتقل شدهاند که هزینه بیشتری نسبت به حملونقل دریایی بر بازرگانان تحمیل کرده است. این روند به افزایش زمان و نرخ حملونقل و حق بیمه دریایی منجر شده است و تهدیدی برای برنامههای تولید صنعتی در سراسر جهان در نظر گرفته میشود.
با همه این مسائل، توجه به یک نکته کلیدی حائز اهمیت است و آن، اینکه عمدتا کشورهایی که در برابر استراتژی منطقه خاکستری قرار میگیرند (مانند ایالاتمتحده و اخیرا اسرائیل) غالبا از اقدامات غیرنظامی (مانند انواع تحریمهای اقتصادی یا اجبارهای دیپلماتیک) به عنوان ابزاری برای «بازدارندگی» یا وادار کردن حریف به «توقف رفتارهای تهاجمی» استفاده میکنند. با این حال در گام بعد، این مقابله به شکلی که استراتژیست نامدار «توماس شلینگ» استدلال میکند، با افزودهشدن بر چاشنی «نظامیگری» تغییر شکل میدهد: «نیروی نظامی میتواند رفتار دشمن را در خارج از چارچوب جنگ با استفاده از روشهای «کنترلشده» و «اندازهگیریشده» برای «وادار کردن»، «ارعاب» یا «بازدارندگی» مخالفان شکل دهد. در نتیجه، به طور موثری فضای چانهزنی را بدون درگیرشدن در یک نبرد آشکار باز میکند.»
این دقیقا همان نکته و رفتاری است که از سوی ایالاتمتحده و همپیمانانش، هم در عرصه عمل (یعنی حمله محدود و کنترلشده به چند نقطه نظامی مشخص در یمن) و هم در کلام هشدارآمیز آنها میتوان دریافت؛ تاکید ویژه بر اینکه این حملات نظامی، «محدود» و «کنترلشده» و هدف آنها «بازدارندگی» بوده است. «ریشی سوناک»، نخستوزیر بریتانیا، در مورد حمله به حوثیها آن را اقدامی «محدود، ضروری، متناسب و برای دفاع از خود» نامیده و عینا «جو بایدن» رئیسجمهور آمریکا نیز این حملات را با هدف «ایجاد بازدارندگی و تضعیف توانایی حوثیها برای جلوگیری از حملات آینده» عنوان کرده است. «دیوید کامرون»، وزیر امور خارجه بریتانیا نیز به این شکل آن را توصیف میکند: «وقتی بهرغم اخطارهای پیدرپی، حملات پیوسته رخ میدهد، اقدام نظامی ضروری است. بهنظرم حمله ما «متناسب»، قانونی و کاملا درست بود و این اقدام پیام بسیار روشنی به حوثیها و همچنین به ایران ارسال میکند.» در هر سه این موضعگیریها رد پای «پاسخدهی متناسب» و «کنترلشده» با اهدافی «مشخص» و نه کلی، آشکار است.
در واقع، ایالاتمتحده با تلاش برای مقابله با استراتژی ایران میکوشد «چتر استراتژیک» خود بر منطقه را برای اطمینانبخشیدن به تامین امنیت متحدانش استوار نگه دارد و همزمان از این راه، مانع تحقق خواستههای محور ضدغرب و مشخصا تهران شود. با وجود این، توجه به دو سر طیف (ابتدا و انتهای) استراتژی منطقه خاکستری بسیار ضروری است. یک سر این طیف، «صلح/رقابت» و سر دیگر، «ستیز/جنگ» است و هر آنچه بین این دو قرار میگیرد چیزی نیست جز «کشمکش» هزینهزا. به همین سبب، از آنجا که حرکت به سوی جنگ، نتیجهای جز ویرانی در پی نخواهد داشت شاید تلاش برای گامبرداشتن به سمت دیگر طیف، یعنی «رقابت» (در عین همکاری) بتواند از شدت تنشها بکاهد و «بازی با حاصل جمع صفر» را به بازی سودمندتری بدل کند. پیشینه نبرد در منطقه خاکستری نشان داده است که اگرچه قدرتهای کوچک و متوسط میتوانند هزینههای بزرگی به قدرتهای بزرگ تحمیل کنند، اما در بلندمدت، از آنجا که قدرتهای بزرگ، برمبنای راهبردهای کلان حرکت میکنند و از بنیه اقتصادی، سیاسی و نظامی سترگی برخوردارند، در بلندمدت احتمال موفقیت بیشتری در نبردهای فرساینده و پرهزینه خواهند داشت.