عشق نیز همچون وجود از سوی ذات حق بر عالم هستی جاری و ساری شده، بدین دلیل خلایق همان گونه که از جهت وجود به خالق خود متکی هستند، از جهت عشق نیز جویای او می باشند.
سؤال از ابعاد مختلفی قابل بررسی و پاسخگویی است. آنچه در بدو امر تذکرش ضروری می نماید، این است که رابطة میان عاشق و معشوق رابطه ای اضافی است، بدین معنا که یکی نسبت به دیگری عاشق یا معشوق است. عشق رابطه ای نیازآلود است که عاشق با معشوق خود بر قرار می کند. به قول بیدل:نیاز عاشقان معشوق را در ناز می آورد
نکتة مهمی که وجود دارد، این است که اوّلاً رابطة خدا با مخلوقاتش عاری از هر گونه نیازی است: یا ایّها النّاس انتم الفقراء إلی الله والله هو الغنیّ الحمید. از این رو، عشق خداوند به معنی محبت وافر الهی به مخلوقات خویش است.
ثانیاً در اصل وجود خداوند وجودی جاودان است، همواره بوده و خواهد بود و وجود انسان متأخر از او است. پس مفهومی ندارد بگوییم اوّل انسان چنین شد یا خدا. پس خلقت انسان بر چه اساسی بوده است؟ آیا خدا عاشق انسان شد و او را خلق کرد؟
پاسخ را عرفا از دیر باز طرح نموده اند. جان مایه این پاسخ حدیثی قدسی و معروف میان عرفا است، گرچه سند درستی ندارد (نه صحیح و نه ضعیف) اما بسیار به کار رفته و سیوطی آن را از نظر معنا صحیح دانسته است. در این روایت حضرت داوود(ع) از خداوند دربارة علت و انگیزة خلقت جهان سؤال می کند و خدا میفرماید: کنتُ کنزاً مخفیاً فأحببت أن أعرف فخلقت الخلق لکی أعرف؛ گنج پنهانی بودم و خواستم شناخته شوم، پس آفریدگان را آفریدم تا شناخته شوم.
مولوی می گوید:
گنج مخفی بد زپُرّی چــاک کرد
خاک را روشنتـر از افلاک کـرد
گنج مخفی بد ز پری جوش کرد
خاک را سلطان اطلس پوش کرد
عرفا اعتقاد دارند که اساس آفرینش، جمال و عشق به زیبایی است. ذات حضرتحقّ پیش از آفرینش جهان هم معشوق بود و هم عاشق. خواست جمال خویش آشکار سازد، از این رو آفرینش را آینه جمال و هستی را مظهر تجلی خویش گردانید. پس اساس آفرینش و پیدایش جهان، عشق حق به جمال خویش و جلوه جمال خویش است. در حقیقت خدا یک معشوق است. معشوق خویشتن خویش و معشوق همة آفرینش. آفرینش وسیلة ظهور حق و زمینة معرفت و عشق به آن معشوق حقیقی است. شعرای فارسی زبان در طول تاریخ، فراوان این معنا را در آثار خود به کار برده اند، از جمله عبدالرحمان جامی در مقدمه مثنوی یوسف و زلیخا به این موضوع پرداخته که با این بیت آغاز می شود:
در آن خلوت که هستی بی نشان بود به کنج نیستی عالم نهان بود
در مقام عشق الهی، انسان چندان اهمیت و ضرورتی ندارد که خداوند ابتدا عاشق او شده باشد، زیرا بیش از میلیون ها سال از خلق زمین و آسمان می گذرد و از آفرینش انسان بیش از چندین هزار سال نمی گذرد. آیا بدین ترتیب می توان گفت که خداوند ابتدا عاشق زمین و آسمان شده و بعد از آن عاشق انسان گردیده است؟
عشق نیز همچون وجود از سوی ذات حق بر عالم هستی جاری و ساری شده، بدین دلیل خلایق همان گونه که از جهت وجود به خالق خود متکی هستند، از جهت عشق نیز جویای او می باشند. امام خمینی در یکی از اشعار خود می گوید:
ذرات جهان ثنای حق می گویند هر لحظه و دم لقای او می جویند
ما کور دلان خـامشان پنـداریم با ذکـر فصیح راه او می پویند
مولانا در خلقت انسان شعری زیبا دارد:
از شبنـم عشق خـاک آدم گل شـد صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
صد نشتر عشق بر رگ روح زدند یک قطره از آن چکید و نامش دل شد
در تأیید این مبنای عرفا بعضی مفسران در آیه وما خلقت الجنّ و الانس إلاّ لیعبدون لیعبدون را به نقل از ابن عباس به لیعرفون یعنی شناختن تأویل کرده اند که در این صورت معنای آیه موافق با معنای حدیث می گردد.
منبع : پاسخگو