ماهان شبکه ایرانیان

روایت دردهای زینب (س) – کوفه شهر نامردان

خانوادة‌ رسول خدا را به عنوان اسرای خارجی وارد شهر کوفه می‌نمایند. کودکان از فرط گرسنگی چشم گود رفته و مردم به قصد ترحم، نان و خرما صدقه می‌دهند. ام کلثوم از این حرکت مردم به ستوه می‌آید و به سرعت نان و صدقه را از دهانشان بیرون می‌آورد و خطاب به مردم می‌کند که: «یا اهل الکوفه! انّ الصدقه علینا حرام.»؛ ای مردم کوفه صدقه بر ما حرام است.

روایت دردهای زینب (س) – کوفه شهر نامردان

خانوادة‌ رسول خدا را به عنوان اسرای خارجی وارد شهر کوفه می‌نمایند. کودکان از فرط گرسنگی چشم گود رفته و مردم به قصد ترحم، نان و خرما صدقه می‌دهند. ام کلثوم از این حرکت مردم به ستوه می‌آید و به سرعت نان و صدقه را از دهانشان بیرون می‌آورد و خطاب به مردم می‌کند که: «یا اهل الکوفه! انّ الصدقه علینا حرام.»؛ ای مردم کوفه صدقه بر ما حرام است.

 

ام حبیبه خادمه زینب در دوران حضور وی در کوفه، صدای ام کلثوم را که می‌شنود، می‌گوید: «به غیر از اهل بیت پیغمبر اکرم، صدقه بر احدی حرام نمی‌باشد. اینان که هستند؟»
زینب نگاهی به ام حبیبه می‌کند و می‌فرماید: «من الان از سرزمین کربلا می‌آیم. این گرد و غبار، گرد و غبار رنج کربلاست.»
اما گویی ام حبیبه او را نمی‌شناسند.

زینب با سوز دل می‌فرماید: «ام حبیبه! من زینب دختر علی (ع)! تو در این کوفه کنیز من بودی. چگونه است که مرا اینک نمی‌شناسی؟ ام حبیبه نگران و مضطرب سؤال می‌کند: «اگر تو زینب هستی، او هیچ گاه بدون برادرش حسین جایی نمی‌رفت، بگو حسینت کجاست؟» دل زینب آتش می‌گیرد و می‌فرماید: «نگاه بر نوک نیزه رو به رویت بنما. آن، سر بریده حسین می‌باشد!»

 

تکلم با سر بریده در کوفه

درمیان محمل، عقیله ی بنی هاشم نشسته است، که او را وارد کوفه می‌نمایند. کوفه محل خلافت پدر او؛ علی (ع) بوده است. این شهر هنوز تفسیر قرآن او را به یاد دارد. در راه بازار کوفه، مردم بی‌وفا جسارت را به حد تام می‌رسانند، زینب امر می‌کند اطراف او را بگیرند. لحظاتی بعد، زینب متوجه می‌گردد تمام انگشتان آسمان را نشانه گرفته‌اند. او هم به سوی اشاره انگشت‌ها نگاه می‌اندازد که ناگهان رأس منور خورشید حیات بخش دین را می‌نگرد؛ آری رأس الحسین (ع).
ای ماه نوی من که چون به کمال رسیدی، خسوف تو را بگرفت و پنهان شدی! ای پارة‌ دلم! چنین گمان نمی‌کردم چنین روز و مصیبتی مقدّر شده باشد. تمام مصایب را می‌دانستم، الاّ اینکه سر بریدة تو را بر رأس نمی‌بینیم و سر زینب سالم باشد. برادرم! اگر می‌توانی با دخترت فاطمه‌، قدری تکلم کن که نزدیک است دلش از غصه آب گردد.
برادرم! آن دل مهربان تو، چرا نسبت بما نامهربان گشته است؟ برادر جان! چه قدر برای یتیم سخت است که پدرش را صدا بزند؛ ولی پدر پاسخ او را ندهد.
برادر جان کاش علی (امام سجاد (ع)) راهنگام اسیر شدن می‌دیدی با یتیمان دیگر که یاران سخن گفتن نداشت، هر وقت او را می‌زدند و یا می‌آزردند، تو را فرا می‌خواند و اشک از دیده فرو می‌ریخت. ای برادر! او را در آغوش خود بگیر و نزدیک خود جای ده و دل آشفته او را آرامش ببخش. برادر جان ....!
ناگهان سر خود را بر چوب محمل زد و خون از پیشانی او سرازیر گشت.
 

 

 


منبع : سایت عاشورا
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان