گیسوی خورشید میلغزید روی خیمهها
خون و آتش میتراوید از سبوی خیمهها
آب پشتِ تپهها میشست زخم دشت را
از شرار تشنگی پر بود جوی خیمهها
آسمان آرام در شطِ شقایق مینشست
ارغوان میریخت در جام وضوی خیمهها
شهریار عشق در گرم بیابان خفته بود
اسب با زینِ تهی میرفت سوی خیمهها
گرد را سر تا به پا آغوش استقبال کرد
آفتابی شعلهپوش از روبهروی خیمهها
شیههای خونین کشید و از حرم بیرون دوید
شوق را عرشی غزالِ آیه بوی خیمهها
اسب رنگین یال و تنها بود، تنهاتر ز کوه
خاک شد با گامِ رجعت آرزوی خیمهها
ساربانان در جرس زنگ اسارت داشتند
بال میزد بغض عصمت در گلوی خیمهها
منبع : خسرو احتشامی