ماهان شبکه ایرانیان

مسلمان شدن بیش از چهل نفر

مورخین عموما گویند: پس از علی بن ابیطالب (ع) دومین مردی که به رسول خدا (ص) ایمان آورد زید بن حارثه آزاد شده آن حضرت بود که چند سال قبل از ظهور اسلام به صورت بردگی به خانه خدیجه آمد و رسول خدا (ص) او را از خدیجه گرفت و آزاد کرد و همچنان در خانه آن حضرت به سر می برد و به عنوان پسر خوانده رسول خدا (ص) معروف شد.

مورخین عموما گویند: پس از علی بن ابیطالب (ع) دومین مردی که به رسول خدا (ص) ایمان آورد زید بن حارثه آزاد شده آن حضرت بود که چند سال قبل از ظهور اسلام به صورت بردگی به خانه خدیجه آمد و رسول خدا (ص) او را از خدیجه گرفت و آزاد کرد و همچنان در خانه آن حضرت به سر می برد و به عنوان پسر خوانده رسول خدا (ص) معروف شد.

زید دومین مردی بود که به آن حضرت ایمان آورد و تدریجا با دعوت پنهانی رسول خدا (ص) گروه معدودی از مردان و زنان ایمان آوردند که از آن جمله اند:

جعفر بن ابیطالب و همسرش اسماء دختر عمیس، عبد الله بن مسعود، خباب بن ارت، عمار بن یاسر، صهیب بن سنان که از اهل روم بود و در مکه زندگی می کرد عبیدة بن حارث، عبد الله بن جحش و جمع دیگری که حدود 50 نفر می شدند.

اسلام جعفر بن ابی طالب

ابن أثیر می نویسد که: «جعفر بن أبی طالب» اندکی بعد از برادرش «علی» اسلام آورد.روایت شده است که أبو طالب، رسول خدا صلی الله علیه و سلم و علی رضی الله عنه را دید که نماز می خوانند، و علی پهلوی راست رسول خدا ایستاده است، پس به «جعفر» رضی الله عنه گفت: صل جناح ابن عمک و صل عن یساره: «تو هم بال دیگر پسر عمویت باش و در پهلوی چپ وی نماز گزار» (1) پس جعفر بن أبی طالب در طرف دیگر رسول خدا به نماز ایستاد (2).و اسلام جعفر پیش از آن بود که رسول خدا به خانه «أرقم» در آید و در آنجا به دعوت مشغول شود. (3)

اسلام ابوذر غفاری

و از جمله کسانی که در این مرحله از مراحل دعوت

رسول خدا (ص) اسلام آورده ابو ذر غفاری است که بنا بگفته

برخی از علمای اهل سنت چهارمین نفر و بگفته دیگران پنجمین

شخصی است (4) که به رسول خدا (ص) ایمان آورده و مسلمان شده

است، و چنانچه برخی گفته اند:

وی سالها قبل از اسلام بت پرست بوده و بتی داشته بنام

«مناة» که همان بت قبیله اش «بنی غفار» بوده روزی برای

بت خود مقداری شیر آورد و در کنار او گذارد و خود بکناری

رفت تا بنگرد که «مناة» با آن شیر چه می کند و در این هنگام

مشاهده کرد که روباهی بیامد و شیر را خورد و سپس بکنار بت

«مناة» آمد و پای خود را بلند کرده و بر آن بت بول کرده و

رفت! ...

دیدن این منظره ابو ذر را بفکر فرو برد و وجدان خفته توحیدی

او را بیدار کرده بخود آمد و با خود گفت: این بتی که به این

اندازه ناتوان و مفلوک است که روباهی میتواند غذای او را بخورد

و این جرأت و جسارت را نسبت به او روا دارد که بر سر و روی

او بول کند چگونه می تواند معبود من باشد و دفع زیان و ضرر از

من و انسانهای دیگر بکند و همین سبب شد تا او دست از

بت پرستی برداشته و بخدای جهان ایمان آورد و اشعار زیر را نیز

در همین باره گفت:

ارب یبول الثعلبان برأسه*لقد ذل من بالت علیه الثعالب

فلو کان ربا کان یمنع نفسه*و لا خیر فی رب نأته المطالب

برئت من الاصنام فالکل باطل*و آمنت بالله الذی هو غالب

و پس از سرودن این اشعار بدنبال حنفای زمان خود رفت و سالها قبل از بعثت رسول خدا (ص) دست از بت پرستی برداشت و

در زمره حنفای زمان خود در آمد. (5)

و بلکه بر طبق پاره ای از روایات وی قبل از ظهور اسلام و

بعثت رسول خدا (ص) نماز میخواند، و چون از او پرسیدند بکدام

جهت نماز میخواندی؟ پاسخ داد:

«حیث وجهنی الله»

بدان سو که خداوند مرا بدان سو متوجه میکرد (6)!

و هم چنان بود تا وقتی که به او خبر ظهور رسول خدا (ص)

رسید و بمکه آمده و بدست رسول خدا (ص) مسلمان شد.

و البته داستان اسلام او بدو صورت نقل شده که یکی را

مرحوم صدوق در امالی و کلینی (ره) در روضة و ابن شهر آشوب در

مناقب نقل کرده اند و دیگری را دانشمندان اهل سنت و ارباب

تراجم حدیث کرده اند.

مرحوم ابن شهر آشوب در کتاب مناقب در باب معجزات

رسول خدا (ص) و آن بخش از معجزات آنحضرت که مربوط به

تکلم حیوانات و سخن گفتن آنها با رسول خدا (ص) و دیگران

بوده حدیث را بطور مرسل از ابی سعید خدری روایت کرده و

ظاهرا آنرا از طریق اهل سنت روایت نموده ولی مرحوم صدوق و

کلینی (ره) با شرح بیشتری نظیر آنرا با سند خود از طریق شیعه از

امام صادق علیه السلام روایت کرده اند که ترجمه حدیث روضه

کافی که سالهای قبل با ترجمه نگارنده بچاپ رسیده چنین

است:

مردی از امام صادق روایت کند (7) که فرمود: آیا جریان

مسلمان شدن سلمان و ابوذر را برای شما باز نگویم؟ آن

مرد گستاخی و بی ادبی کرده گفت: اما جریان اسلام

سلمان را دانسته ام ولی کیفیت اسلام ابی ذر را برای من

باز گوئید.

فرمود: همانا ابا ذر در دره «مر» (دره ای است در

یک منزلی مکه) گوسفند می چرانید که گرگی از سمت

راست گوسفندانش بدانها حمله کرد، ابو ذر با چوبدستی

خود گرگ را دور کرد، آن گرگ از سمت چپ آمد ابو ذر

دوباره او را براند سپس بدان گرگ گفت: من گرگی

پلیدتر و بدتر از تو ندیدم، گرگ بسخن آمده گفت: بدتر از

من بخدا مردم مکه هستند که خدای عز و جل پیغمبری

بسوی ایشان فرستاده و آنها او را تکذیب کرده دشنامش

می دهند (8).

این سخن در گوش ابو ذر نشست و به زنش گفت:

خورجین و مشک آب و عصای مرا بیاور، و سپس با پای

پیاده راه مکه را در پیش گرفت تا تحقیقی درباره خبری

که گرگ داده بود بنماید، و همچنان بیامد تا در وقت گرما

وارد شهر مکه شد، و چون خسته و کوفته شده بود سر چاه

زمزم آمد و دلو را در چاه انداخت (بجای آب) شیر بیرون

آمد، با خود گفت: این جریان بخدا سوگند مرا بدانچه

گرگ گفته است راهنمائی میکند و میفهماند که آنچه را

من بدنبالش آمده ام بحق و درست است.

شیر را نوشید و بگوشه مسجد آمد، در آنجا جمعی از

قریش را دید که دور هم حلقه زده و همانطور که گرگ

گفته بود به پیغمبر (ص) دشنام میدهند، و همچنان از

آنحضرت سخن کرده و دشنام دادند تا وقتی که در آخر

روز ابو طالب از مسجد در آمد، همینکه او را دیدند بیکدیگر

گفتند: از سخن خودداری کنید که عمویش آمد.

آنها دست کشیدند و ابو طالب بنزد آنها آمد و با آنها

بگفتگو پرداخت تا روز بآخر رسید سپس از جا برخاست،

ابو ذر گوید: من هم با او برخاستم و بدنبالش رفتم،

ابو طالب رو بمن کرده و گفت: حاجتت را بگو، گفتم: این

پیغمبری را که در میان شما مبعوث شده (میخواهم) !

گفت: با او چه کار داری؟ گفتم: میخواهم بدو ایمان

آورم و او را تصدیق کنم و خود را در اختیار او گذارم که

هر دستوری بمن دهد اطاعت کنم، ابو طالب فرمود: راستی

اینکار را میکنی؟ گفتم: آری.فرمود: فردا همین وقت نزد

من بیا تا تو را نزد او ببرم.

ابو ذر گوید: آن شب را در مسجد خوابیدم، و چون روز

دیگر شد دو باره نزد قریش رفتم و آنان همچنان سخن از

پیغمبر (ص) کرده و باو دشنام دادند تا ابو طالب نمودار شد

و چون او را بدیدند بیکدیگر گفتند: خودداری کنید که

عمویش آمد، و آنها خودداری کردند، ابو طالب با آنها

بگفتگو پرداخت تا وقتیکه از جا برخاست و من

بدنبالش رفتم و بر او سلام کردم، فرمود: حاجتت را بگو،

گفتم: این پیغمبری که در میان شما مبعوث شده

میخواهم، فرمود: با او چه کار داری؟ گفتم: میخواهم بدو

ایمان آورم و تصدیقش کنم و خود را در اختیار او گذارم که

هر دستوری بمن بدهد اطاعت کنم، فرمود: تو اینکار را

میکنی؟ گفتم: آری، فرمود: همراه من بیا، من بدنبال او

رفتم و آنجناب مرا بخانه ای برد که حمزة (ع) در آن بود،

من بر او سلام کردم و نشستم حمزة گفت: حاجتت

چیست؟ گفتم: این پیغمبری را که در میان شما مبعوث

گشته میخواهم، فرمود: با او چه کار داری؟ گفتم: میخواهم بدو ایمان آورده تصدیقش کنم و خود را در اختیار

او گذارم که هر دستوری بمن بدهد اطاعت کنم، فرمود:

گواهی دهی که معبودی جز خدای یگانه نیست، و به

اینکه محمد رسول خدا است؟ گوید: من شهادتین را

گفتم.پس حمزه مرا بخانه ای که جعفر (ع) در آن بود برد،

من بدو سلام کردم و نشستم، جعفر بمن گفت: چه

حاجتی داری؟ گفتم: این پیغمبری را که در میان شما

مبعوث شده میخواهم، فرمود: با او چه کار داری گفتم:

میخواهم بدو ایمان آورم و تصدیقش کنم و خود را در اختیار

او گذارم تا هر فرمانی دهد انجام دهم، فرمود: گواهی ده

که نیست معبودی جز خدای یگانه ای که شریک ندارد و

اینکه محمد بنده و رسول او است.

گوید: من گواهی دادم و جعفر مرا بخانه ای برد که

علی (ع) در آن بود من سلام کرده نشستم فرمود: چه

حاجتی داری؟ گفتم: این پیغمبری که در میان شما

مبعوث گشته میخواهم، فرمود: چه کاری با او داری؟

گفتم: میخواهم بدو ایمان آورم و تصدیقش کنم و خود را

در اختیار او گذارم تا هر فرمانی دهد فرمان برم، فرمود:

گواهی دهی که معبودی جز خدای یگانه نیست و اینکه

محمد رسول خدا است، من گواهی دادم و علی (ع) مرا

بخانه ای برد که رسول خدا (ص) در آنخانه بود، پس سلام

کرده نشستم رسولخدا (ص) بمن فرمود: چه حاجتی داری؟ عرض کردم: این پیغمبری را که در میان شما

مبعوث گشته میخواهم، فرمود: با او چه کاری داری؟

گفتم: میخواهم بدو ایمان آورم و تصدیقش کنم و هر

دستوری بمن دهد انجام دهم، فرمود: گواهی دهی که

معبودی جز خدای یگانه نیست و اینکه محمد رسول خدا

است، گفتم: گواهی دهم که معبودی جز خدای یگانه

نیست، و محمد رسول خدا است.

رسولخدا (ص) بمن فرمود: ای اباذر بسوی بلاد خویش

بازگرد که عموزاده ات از دنیا رفته و هیچ وارثی جز تو

ندارد، پس مال او را برگیر و پیش خانواده ات بمان تا کار

ما آشکار و ظاهر گردد ابو ذر بازگشت و آن مال را برگرفت

و پیش خانواده اش ماند تا کار رسول خدا صلی الله علیه

و آله و سلم آشکار گردید.

امام صادق (ع) فرمود: این بود سرگذشت ابو ذر و اسلام

او، و اما داستان سلمان را که شنیده ای (9).

و اما صورتی که دانشمندان اهل سنت مانند بخاری و مسلم

در کتاب صحیح خود و دیگران با مختصر اختلافی از ابن عباس

نقل کرده اند و ما ترجمه یکی از آنها را انتخاب کرده ایم

بدینگونه است که گوید:

چون خبر ظهور پیامبری در مکه به اطلاع ابوذر رسید برادرش

را فرستاده بدو گفت: برای تحقیق بمکه برو و خبر این مرد را و

آنچه درباره او شنیدی بمن گزارش کن...

وی بمکه آمد و خبری از آنحضرت گرفت و سپس بازگشته

به ابو ذر گفت: او مردی است که مردم را امر بمعروف و نهی از

منکر می کند و به مکارم اخلاق دستور میدهد.

ابو ذر گفت: خواسته مرا انجام ندادی! ...

و بدنبال این سخن ظرف آبی و توشه راهی برداشته و خود

بمکه آمد ولی احتیاط کرد پیش از آنکه رسول خدا (ص) را

شخصا دیدار کند و خواسته خویش را بکسی اظهار کند، بهمین

منظور آنروز را تا شب در مسجد الحرام گذراند و چون پاسی از

شب گذشت علی علیه السلام در آنشب او را دیدار کرده فرمود:

از کدام قبیله هستی؟

پاسخداد: مردی از بنی غفار هستم.

علی علیه السلام بدو فرمود: برخیز و بخانه خود بیا!

و بدین ترتیب علی علیه السلام در آنشب او را بخانه خود برد

و از وی پذیرائی کرد ولی هیچکدام سخن دیگری با هم نگفتند.

آنشب گذشت و روز دیگر را نیز ابو ذر تا غروب به جستجوی

رسول خدا (ص) گذراند. ولی آنحضرت را دیدار نکرد و از کسی هم سئوالی نکرد و

چون شب شد بجای شب گذشته خود در مسجد رفت و دو باره

علی علیه السلام بدو برخورد و فرمود:

هنوز جائی پیدا نکرده ای! و بدنبال آن مانند شب گذشته او

را بخانه برد و از او پذیرائی کرد و هیچکدام با یکدیگر سخنی

نگفتند، و شب سوم نیز بهمین ترتیب گذشت و چون روز سوم شد

ابو ذر به علی علیه السلام عرض کرد:

اگر منظور خود را از آمدن به شهر مکه اظهار کنم قول میدهی

آنرا مکتوم و پنهان داری؟ و علی علیه السلام این قول را به او داد

و ابو ذر اظهار داشت: آمده ام تا ازین پیامبری که مبعوث شده است

اطلاعی پیدا کنم، و قبلا نیز برادرم را فرستادم ولی خبر صحیح و

کاملی برای من نیاورد و از اینرو ناچار شدم خودم بدین منظور

آمده ام!

علی علیه السلام بدو فرمود: امروز بدنبال من بیا، و هر کجا

که من احساس خطری برای تو کردم می ایستم و همانند کسی

که آب میریزم بسوی تو باز میگردم، و اگر کسی را ندیدم (و

خطری احساس نکردم) هم چنان میروم و تو نیز دنبال سر من بیا

تا بهر خانه ای که وارد شدم تو هم وارد شو!

ابو ذر بدنبال علی علیه السلام رفت تا بخانه رسول خدا (ص)

وارد شدند و هدف خود را از ورود بمکه و تشرف خدمت آنحضرت ابراز کرده و مسلمان شد، و آنگاه عرض کرد: ای

رسول خدا اکنون چه دستوری بمن میدهی؟

فرمود: بنزد قوم خود باز گرد تا خبر من بتو برسد!

ابو ذر عرض کرد: بخدائی که جان من در دست او است

باز نگردم تا این که دین اسلام را آشکارا در مسجد بمردم مکه

ابلاغ کنم!

اینرا گفت و بمسجد آمده با صدای بلند فریاد زد:

«اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسوله»

مشرکان که این فریاد را شنیدند گفتند:

این مرد از دین بیرون رفته! و بدنبال این گفتار بر سر او ریخته

آنقدر او را زدند که بیهوش شد، در اینوقت عباس بن عبد المطلب

نزدیک آمد و خود را بر روی ابو ذر انداخت و گفت: شما که این

مرد را کشتید! شما مردمانی تاجر پیشه هستید و راه تجارت شما

از میان قبیله غفار میگذرد و کاری میکنید که قبیله غفار راه

کاروانهای شما را نا امن کنند!

و بدین ترتیب از ابو ذر دست برداشتند، و روز دیگر هم ابو ذر

همین کار را کرد و مشرکین مانند روز گذشته او را زدند و با

وساطت عباس از او دست برداشتند (10).

نگارنده گوید: با توجه به سبقت ابو ذر در اسلام، و آمدن او

بمکه در مرحله تبلیغ سری اسلام همانگونه که از این روایات

ظاهر میشود بنظر میرسد رسیدن خبر ظهور پیامبر اسلام در مکه به

ابوذر از طریق غیر عادی و بصورت خارق العاده بوده و همانگونه

که در روایات شیعه بود، و بدان گونه نبوده که به سادگی خبر

ظهور رسول خدا (ص) به قبیله بنی غفار در بادیه های مکه رسیده

باشد و او نیز به جستجوی آنحضرت بمکه آمده باشد، و الله

العالم.

اسلام خباب بن الارت

در شهر مکه جوانی بود بنام «خباب» که بعنوان بردگی در

خانه زنی از قبیله خزاعه یا بنی زهرة بسر می برد و کار او نیز

آهنگری و اصلاح شمشیرها بود، رسولخدا صلی الله علیه و آله با

این جوان الفت و انسی داشت و نزد او رفت و آمد می کرد،

خباب نیز روی صفای باطن و پاکی طینت در همان اوائل بعثت

رسولخدا صلی الله علیه و آله به وی ایمان آورد و گویند: ششمین

مردی بود که مسلمان گردید و در ایمان خود نیز محکم و

پر استقامت بود و بهر اندازه که او را شکنجه کردند دست از آئین

خود برنداشت.

مشرکان مکه او را می گرفتند و مانند بسیاری دیگر زره آهنین

بر تنش کرده در آفتاب داغ و روی ریگهای مکه می نشاندند تا

بلکه از فشار حرارت هوا و آهن و ریگها بستوه بیاید و از دین

اسلام دست بردارد، و چون دیدند این عمل در خباب اثری ندارد

هیزمی افروخته و چون هیزمها سوخت و بصورت آتش سرخ در آمد

بدن خباب را برهنه کرده و از پشت روی آن آتشها خواباندند،

خباب گوید: در این موقع مردی از قریش نیز پیش آمد و پای خود

را روی سینه من گذارد و آنقدر نگهداشت تا گوشت و پوست

بدن من آتش را خاموش کرد و تا پایان عمر جای سوختگی آن

آتشها در پشت خباب بصورت برص و پیسی نمودار بود، و چون عمر بخلافت رسید روزی خباب را دیدار کرد و از شکنجه هائی

که در صدر اسلام از دست مشرکان قریش دیده بود سؤال کرد،

خباب گفت: به پشت من نگاه کن، و چون عمر پشت او را دید

گفت: تاکنون چنین چیزی ندیده بودم.

و از شعبی نقل شده که گوید: خباب از کسانی بود که در

برابر شکنجه مشرکین بردباری می کرد و حاضر نبود از ایمان به

خدای تعالی دست بردارد، مشرکان که چنان دیدند سنگهائی را

داغ کرده و پشت او را آنقدر بآن سنگها فشار دادند تا آنکه

گوشتهای پشت بدنش آب شد.

باز هم در مورد خباب بشنوید:

مشرکین، گذشته از آزارهای بدنی از نظر مالی هم تا آنجا

که می توانستند تازه مسلمانان را در مضیقه قرار داده و زیان مالی

بآنها می زدند.

درباره همین خباب، طبرسی مفسر مشهور و دیگران

می نویسند: خباب از عاص بن وائل پولی طلبکار بود، و پس از

آنکه مسلمان شد بنزد وی آمده مطالبه حق خود را کرد، عاص

بدو گفت: طلب تو را نمی دهم تا دست از دین محمد برداری و

بدو کافر شوی، و خباب با کمال شهامت و ایمان و مردانگی

گفت: من هرگز بدو کافر نمی شوم تا هنگامی که تو بمیری و در روز قیامت مبعوث گردی، عاص گفت: باشد تا آنوقت که من

مبعوث شدم و به مال و فرزندی رسیدم طلب تو را می پردازم!

بدنبال این گفتگو خدای تعالی این آیات را نازل فرمود:

«أ فرأیت الذی کفر بآیاتنا و قال لاوتین مالا و ولدا، اطلع الغیب

ام اتخذ عند الرحمن عهدا کلا سنکتب ما یقول و نمد له من العذاب

مدا، و نرثه ما یقول و یأتینا فردا» .

«آیا دیدی آنکس را که به آیات ما کافر شد و گفت: مال و فرزند

بسیاری بمن خواهند داد، مگر از غیب خبر یافته یا از خدای رحمان

پیمانی گرفته، هرگز چنین نخواهد بود ما آنچه را گوید ثبت خواهیم کرد

و عذاب او را افزون می کنیم، و آنچه را گوید بدو می دهیم ولی نزد ما به

تنهائی خواهد آمد» .

(سوره مریم آیه 77)

ابن اثیر و دیگران از شعبی نقل کرده اند که چون شکنجه

مشرکان به خباب زیاد شد بنزد رسولخدا صلی الله علیه و آله آمده

عرض کرد: آیا از خدا برای ما درخواست یاری و نصرت

نمی کنی؟ خباب گوید: در این هنگام رسولخدا صلی الله علیه

و آله : که صورتش برافروخته و سرخ شده بود رو بمن کرده فرمود:

آنها که پیش از شما بودند باندازه ای بردبار و شکیبا بودند که

گاهی مردی را می گرفتند و زمین را حفر کرده او را در زمین

می کردند آنگاه اره برنده روی سرش می گذاردند و با شانه های

آهنین گوشت و استخوان و رگهای بدنشان را شانه می کردند ولی آنها دست از دین خود بر نمی داشتند ...

و این هم پایان کار خباب و ام انمار

و از داستانهای جالبی که در این باره نقل کرده این است

که می نویسد: کار خباب این بود که شمشیر می ساخت.و

رسولخدا صلی الله علیه و آله با وی الفت و آمیزش داشت و پیش

او می آمد، خباب که برده زنی بنام ام انمار بود ماجرا را به آن زن

خبر داد، آنزن که این سخن را شنید از آن پس آهن را داغ

می کرد و روی سر خباب می گذارد و بدین ترتیب می خواست تا

خباب را از آمیزش با پیغمبر اسلام و پذیرفتن آئین وی باز دارد،

خباب شکایت حال خود را به رسولخدا صلی الله علیه و آله کرد

و پیغمبر صلی الله علیه و آله درباره او دعا کرده گفت: «اللهم

انصر خبابا» یعنی خدایا خباب را یاری کن پس از این دعا

«ام انمار» بدرد سری مبتلا شد که از شدت درد همچون سگان

فریاد می زد، و بالاخره کارش بجائی رسید که بدو گفتند: باید

برای آرام شدن این درد، آهن را داغ کرده بر سرت بگذاری و از

آن پس خباب پاره آهن داغ می کرد و بر سر او می گذارد.

سخنان امیر المؤمنین علیه السلام درباره خباب

امیر المؤمنین علیه السلام در مرگ خباب سخنانی فرموده که شدت آزار و شکنجه هائی را که در راه اسلام کشیده بخوبی

معلوم می گردد.

خباب بنا بر مشهور در سال 37 هجری در کوفه از دنیا رفت و

طبق وصیتی که کرده بود بدنش را در خارج شهر کوفه دفن

کردند (11) ، و در آن هنگام علی علیه السلام در صفین بود، و

خباب که هنگام رفتن آنحضرت بصفین بیمار بود بخاطر همان

بیماری نتوانسته بود در جنگ شرکت کند در غیاب آن بزرگوار از

دنیا رفت، و چون علی علیه السلام مراجعت کرد و از مرگ وی

مطلع شد درباره اش فرمود:

«یرحم الله خباب بن الارت فلقد اسلم راغبا، و هاجر طائعا، و قنع

بالکفاف، و رضی عن الله، و عاش مجاهدا» (12).

خدا رحمت کند خباب بن ارت را که از روی رغبت و میل اسلام

آورد و مطیعانه (و سر بفرمان) هجرت کرد و بمقدار کفایت (زندگی)

قناعت کرد و از خداوند (در هر حال) خوشنود و راضی بود، و مجاهد

زندگی کرد.و در نقل ابن اثیر و دیگران است که بدنبال این

جملات فرمود:

و ببلای بدنی مبتلا گردید، و خدا پاداش کسی را که کار

نیک کند تباه نخواهد کرد.

اسلام عمار و پدر و مادرش: یاسر و سمیه

مؤلف کتاب سیرة المصطفی می نویسد: (13) زمان اسلام ابو ذر و

عمار بن یاسر بیکدیگر نزدیک بود و هر دوی آنها در همان

روزهای نخست و آغاز دعوت رسول خدا (ص) یعنی روزهای

پنهانی دعوت در خانه ارقم بن أبی ارقم (14) به آن حضرت ایمان

آوردند.و آن روزهائی بود که رسول خدا (ص) پیروان خود را به

صبر و بردباری در برابر آزار مشرکان دعوت می فرمود.

و سپس در شرح حال عمار و پدر و مادرش می نویسد:

وی در اصل اهل یمن بود که پدرش یاسر بن عامر با دو

برادرش حارث و مالک پسران دیگر عامر بدنبال برادر گمشده

دیگرشان که خبری از وی نداشتند بمکه آمدند ولی او را نیافته و

حارث و مالک باز گشتند اما یاسر و پدرش در مکه مانده و چون

غریب بودند با ابو حذیفه بن مغیرة که از قبیله بنی مخزوم بود

هم پیمان شده و جزء هم پیمانان و موالیان ایشان در آمدند.

ابو حذیفة کنیز خود سمیه دختر خیاط را به همسری و

ازدواج یاسر در آورد و سپس آن کنیز را آزاد کرد و خداوند پس از

این ازدواج عمار را به آندو عنایت فرمود.

و پس از آنکه رسول خدا (ص) به رسالت مبعوث گردید

خاندان یاسر از نخستین کسانی بودند که به آنحضرت ایمان

آورده و با کمال اخلاص در ایمان خود پایداری کرده و در برابر

انواع شکنجه ها پایداری و مقاومت نمودند.

پسر عمار یعنی محمد بن عمار داستان اسلام پدرش را از

خود او اینگونه نقل کرده که عمار گفت: روزی که بمنظور

ایمان برسول خدا (ص) به سمت خانه ارقم رفتم صهیب بن سنان

را بر در خانه دیدم که برای اجازه ورود چشم براه است، از او

پرسیدم:

چه می خواهی؟

گفت: می خواهم بر محمد (ص) در آیم تا سخنش را بشنوم. بدو گفتم: من نیز بهمین منظور آمده ام .

پس از آن بنزد رسول خدا (ص) رفته و آنحضرت اسلام را بر

ما عرضه کرد و ما ایمان آوردیم و آنروز را تا بشام نزد آن بزرگوار

ماندیم و چون شب شد از آنجا بیرون رفته و اسلام خود را از ترس

مشرکان پنهان می داشتیم...

مؤلف مزبور سپس می نویسد:

و چون داستان اسلام عمار و پدر و مادرش و دیگر موالیان و

مستضعفان آشکار گردید.قرشیان تصمیم بر شکنجه و فشار آنها

را گرفتند تا عبرتی برای دیگران باشد، و بهمین جهت ابو جهل و

جمعی از مشرکین بخانه یاسر آمده و آنجا را به آتش کشیدند و

عمار و پدر و مادرش را نیز به زنجیر کشیده و جلو انداخته و با

سر نیزه و تازیانه به سوی محله «بطحاء» (15) مکه سوق دادند و در

آنجا آنها را چندان زدند که خون از بدنشان جاری شد، آنگاه

آتشهائی را افروخته و بر سینه و دست و پای ایشان قرار دادند و

سپس سنگهای سخت و سنگینی روی سینه شان گذاردند...

و بهمین ترتیب انواع شکنجه ها را بر ایشان وارد ساختند و

آنها تحمل میکردند...

و چنان شد که روزی رسول خدا (ص) از کنار محله

«بطحاء» عبور کرد و عمار و پدر و مادرش را که تحت شکنجه

مشرکان و زیر تازیانه و آتش بودند بدید که جلادان دشمن روی

سینه هر کدام سنگی گذارده و همچنان زیر آفتاب سوزان مکه

تحمل آن شکنجه های سخت را میکردند...

در این وقت رسول خدا (ص) برای نجات آنها دعا کرده و به

بهشت مژده شان داد. (16)

و آنگاه بعمار فرمود:

«تقتلک الفئة الباغیة»

گروه ستمکار تو را خواهند کشت!

چنانچه در مناسبتهای دیگری نیز این خبر را به عمار میداد.

در اینجا صدای «سمیه» مادر عمار بلند شده به رسول

خدا (ص) عرض کرد:

«اشهد انک رسول الله و ان وعدک الحق»

گواهی دهم که براستی تو رسول خدا هستی و براستی که وعده ات

حق و مسلم است.

و بدنبال این سخنان جلادان بر سر آنها میریختند و شکنجه

ایشان را تکرار میکردند تا وقتی که آنان بحال غشوه میافتادند و

از حال میرفتند و پس از آنکه بهوش میآمدند دو باره همان وضع را

تکرار میکردند، و آنها نیز شکنجه ها را تحمل کرده و ذکر خدا را

بر زبان جاری میکردند.

تا اینکه خشم ابو جهل نسبت به ایشان زیاد شده و بر سر

سمیه فریاد زد: که باید خدایان ما را به نیکی یاد کنی و محمد

را به زشتی نام بری یا اینکه کشته خواهی شد؟!

سمیه گفت:

«بؤسا لک و لآلهتک»

مرگ بر تو و خدایانت!

در اینجا بود که ابو جهل او را مهلت نداده و نخست لگد خود

را بر شکم آن زن با ایمان زد و سمیه نیز او و خدایانش را دشنام

میداد که ناگاه ابوجهل با حربه ای که در دست داشت به

شرمگاه سمیه زد و همچنان این عمل وحشیانه و شرم آور خود را

ادامه داد تا آنکه سمیه در زیر آن رفتار ناهنجار و شکنجه

شرمگین از دنیا رفت و نام آنزن با ایمان بنام نخستین شهید در راه

رسالت پیامبر اسلام در تاریخ ثبت گردید.

ابو جهل پس از اینکه سمیه را بشهادت رسانید بسراغ شوهرش

یاسر رفت و او را که با بدن برهنه بزنجیر کشیده بودند زیر

ضربات لگد خود گرفت و آنقدر لگد به شکم او زد که او نیز بشهادت رسید.

در اینوقت بسراغ عمار آمدند و با وحشیگری بی نظیری شروع

به شکنجه او کردند و بالاخره عمار برای نجات از دست آن

وحشیان تاریخ ناچار شد خدایان آنها را به نیکی یاد کند و آنچه

از او خواستند بر زبان جاری سازد تا آنها او را آزاد کردند، و

عمار پس از این ماجرا گریان بنزد رسول خدا (ص) آمد و

آنحضرت او را در شهادت پدر و مادرش تسلیت گفت ولی عمار

همچنان می گریست و از سخنانی که بمنظور رهائی خود گفته

بود سخت ناراحت بود، رسول خدا بدو فرمود:

«کیف تجد قلبک یا عمار» ؟

دلت را چگونه یافتی؟

عرضکرد:

«انه مطمئن بالایمان یا رسول الله»

ای رسول خدا دلم به ایمان محکم و مطمئن است!

فرمود: پس ناراحت نباش و باکی بر تو نیست و اگر از این پس

نیز تو را تحت شکنجه و فشار قرار دادند باز هم همین گونه رفتار

کن که در باره ات نازل شده است:

«...الا من اکره و قلبه مطمئن بالایمان» (17)

(پایان گفتار مؤلف سیرة المصطفی)

و در پاره ای از نقلها داستان شهادت سمیه را اینگونه نقل

کرده اند که پاهای آنزن با ایمان را از دو جهت مخالف بر دو شتر

بستند و سپس با حربه ای بدنش را از وسط دو نیم کردند...

و از بلاذری نقل شده که عمار برادری نیز داشت بنام عبد الله

که او را نیز پس از پدر و مادر بشهادت رسانده و کشتند. (18)

و در کتاب «الاصابة» ابن حجر عسقلانی آمده است که

چون ابو جهل در جنگ بدر بدست مسلمانان بقتل رسید رسول

خدا (ص) بعمار فرمود:

«قتل الله قاتل ابیک» ! (19)

خداوند قاتل پدرت را کشت!

اسلام حمزه بن عبدالمطلب

داستان اسلام آوردن «حمزة بن عبدالمطلب» را ابن اسحاق به تفصیل آورده و تاریخ آن را تعیین نکرده است. (20). اما دیگران تصریح کرده اند که «حمزه» در سال دوم بعثت رسول خدا به دین اسلام درآمد . (21). برخی دیگر اسلام «حمزه» را در سال ششم بعثت و بعد از رفتن رسول خدا به خانه «ارقم» می نویسند (22).

پی نوشت ها:

1 أسد الغابة، ج 1، ص .287

2 بحار الأنوار، ج 18، ص .184

3 ر.ک.به: أسد الغابة، ج 1، ص 286 و استیعاب، هامش اصابه، ج 1، ص 210 و أصابه، ج 1، ص 237 و الطبقات الکبری.ج 1، ص 139 و غیره.م.

4.الاصابة ج 4 ص 64 و الاستیعاب (حاشیة الاصابة) ص 62 و طبقات ابن سعد ج 4 ص

224 اسد الغابة ج 5 ص .186

5.سیرة المصطفی هاشم معروف ص 136، و البته این اشعار به شخص دیگری هم بنام

غاوی بن عبد ربه سلمی نسبت داده شده که ما در شماره 55 در ضمن داستان حنفاء

سرگذشت او را نقل کرده ایم.

6.الغدیر ج 8 ص .308

7.و در روایت امالی صدوق (ره) سند حدیث به ابو بصیر می رسد که او از امام صادق (ع)

روایت کرده.

8.و عبارت مناقب اینگونه است: «وا عجب من ذلک رسول الله بین الحرتین فی النخلات

یحدث الناس بما خلا و یحدثهم بما هو آت و انت تتبع غنمک؟!» .

9.روضه کافی (مترجم) ج 2 ص 123 126 مناقب ج 1 ص 99 و امالی صدوق ص 287 و

ضمنا داستان اسلام سلمان را نیز انشاء الله تعالی در جای خود ذکر خواهیم کرد.10.الطبقات الکبری ج 4 ص 224.الاصابة و الاستیعاب ج 4 ص 63 و اسد الغابة ج 5 ص

.187

11.گویند: خباب نخستین کسی بود که جنازه اش را در خارج شهر کوفه دفن

کردند، و تا به آن روز هر یک از مسلمانان در کوفه از دنیا می رفت در خانه خود یا در

کنار کوچه بدنش را دفن می کردند، و پس از آنکه خباب از دنیا رفت و طبق وصیتی

که کرده بود بدنش را در خارج شهر دفن کردند مسلمانان دیگر نیز از او پیروی کرده

و بدن مردگان را در خارج شهر دفن کردند.

12.نهج البلاغه فیض ص 1098 و بدنبال آن فرمود: «طوبی لمن ذکر المعاد و عمل

للحساب و قنع بالکفاف، و رضی عن الله» یعنی خوشا بحال کسی که در یاد معاد (و

روز جزا) باشد و برای حساب کار کند و باندازه کفایت قانع باشد و از خدای (خود)

راضی و خوشنود باشد.

13.سیرة المصطفی ص .143

14.ارقم بن ابی ارقم از مسلمانان صدر اسلام است که بگفته ابن اثیر جرزی در

اسد الغابة دوازدهمین نفری بود که مسلمان شد و خانه اش در پائین کوه صفا قرار

داشته و چون رسول خدا و مسلمانان اندکی که به او ایمان آورده بودند از آزار مشرکان

بیمناک گشتند بخانه او پناه برده و در آنجا پنهان شدند تا وقتی که عدد آنها به چهل

نفر رسیده و نیروئی پیدا کردند از آنجا خارج گشتند.

15.بطحاء به مسیل و جلگه ای گفته میشود که در اثر جریان سیل پر از شن و ماسه

شده و در مکه چنین جایگاهی بوده که به «بطحاء مکه» معروف گشته است.

16.و متن گفتار رسول خدا (ص) که در کتابها ذکر شده این بود که میفرمود: «صبرا

آل یاسر موعدکم الجنة»

17.سورة النحل آیه .106

18.قاموس الرجال ج 10 ص .458

19.الاصابة ج 4 ص .327

20 سیرة النبی، ج 1، ص .312

21 أسد الغابة، ج 2، ص .64 الاستیعاب، ذیل اصابه ج 1، ص .271 الاصابة، ج 1، ص .353

22 ر.ک: الاستیعاب، ذیل اصابه، ج 1، ص .271 أبوطالب از اسلام حمزة قرین مسرت گشت و در تشویق و دعوت او به پایداری، اشعاری گفت (ر.ک: اعلام الوری، ص 58) .

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان