روشن شده آتش اختلاف میان مهاجر و انصار و تدبیر پیامبر
(ص)
در جریان مراجعت از جنگ با بنی مصطلق یکی از مهاجرین به نام جهجاه برای آوردن آب بر سر چاهی رفت و هنگام برداشتن آب دلو او به دلو مردی از انصار به نام سنان بن وبر گیر کرد و در نتیجه نزاعشان در گرفت و جهجاه سیلی محکمی به گوش سنان زد و سنان نیز انصار را به یاری طلبید و جهجاه هم از مهاجرین استمداد کرد و چیزی نمانده بود که مهاجر و انصار در آن بیابان به جان یکدیگر بریزند و جنگ خونینی برپا شود که با میانجیگری برخی از اصحاب برطرف شد.
عبد الله بن ابی که با گروهی از منافقان مدینه به امید غنیمت و پیدا کردن مالی همراه مسلمانان آمده بودند، وقتی سروصدا را شنید پرسید: چه خبر است؟و چون ماجرا را برای او گفتند با ناراحتی و خشم گفت:
این بدبختی است که شما خودتان به سر خود آوردید، اینان را به خانه ها و شهر و دیار خود آوردید و اموال و دارایی خود را بی ریا در اختیارشان گذاردید، خود را سپر آنها ساختید و جان خود را فدای ایشان کردید!و به دنبال این سخنان جمله زیر را که خدای تعالی در قرآن از او نقل کرده گفت:
«لئن رجعنا الی المدینة لیخرجن الاعز منها الاذل. . . »! (1)
[اگر به مدینه بازگشتیم آن کس که عزیزتر است خوارترین و ذلیل ترین افراد را بیرون خواهد کرد]و مقصودش از«عزیزترین افراد»خودش بود، و از«خوارترین افراد»رسول خدا و مسلمانان را منظور داشت.
زید بن ارقم یکی از جوانان انصار که این سخن را شنید پیش رسول خدا آمده و آنچه را از عبد الله شنیده بود برای آن حضرت نقل کرد. پیغمبر بدو فرمود: ای پسر شاید اشتباه کرده ای؟گفت: نه فرمود: شاید بر او تندی کرده ای؟گفت: نه به خدا سوگند.
در این وقت رسول خدا(ص)در زیر درختی نشسته بود و جمعی از اصحاب نیز اطراف او بودند و هنگام ظهر بود، پیغمبر که این سخنان را از زید شنید دستور حرکت داد و بی درنگ خود بر مرکب سوار شده دیگران نیز حرکت کردند.
در این وقت سعد بن عباده و به قولی اسید بن حضیر - که هر دو از سرکردگان انصار بودند - به نزد آن حضرت آمده عرض کرد: ای رسول خدا رسم شما نبوده که هیچ گاه در چنین وقتی حرکت کنید آیا اتفاقی افتاده؟
فرمود: مگر نمی دانی صاحب شما چه گفته است؟
عرض کرد: ما جز شما صاحبی نداریم!
فرمود: عبد الله بن ابی.
پرسید: مگر چه گفته است؟
فرمود: گفته است: اگر به مدینه بازگردیم عزیزترین افراد ذلیلترین را از شهر بیرون می کند!
عرض کرد: عزیزترین افراد شما هستی و خوارترین اوست و اگر بخواهی می توانی او را از شهر بیرون کنی!و سخن خود را ادامه داده گفت:
ای رسول خدا با او مدارا کنید، زیرا هنگامی که شما به مدینه آمدید مردم می خواستند او را به ریاست خود انتخاب کنند و با ورود شما برنامه ریاست او به هم خورده و خیال می کند شما باعث این کار شده ای!
پیغمبر خدا همچنان به راه خویش ادامه داد و مسلمانان نیز حرکت کردند و آن روز را تا به شب و شب را نیز یکسره تا به صبح راه رفتند و فردا نیز تا هنگام اشت به راه خود ادامه دادند، چنانکه وقتی نزدیک ظهر در جایی فرود آمدند همه سپاه از خستگی به خواب عمیقی فرو رفتند و رسول خدا با این تدبیر جریان روز گذشته را از یاد آنها برد و خشم و کینه ای را که در اثر برخورد میان مهاجر و انصار شعله ور شده بود خاموش کرد و نقشه منافقان را به هم زد، و پس از ساعتها که از خواب برخاستند آثار خشم و کینه از دلها بیرون رفته بود.
عبد الله بن ابی که از جریان مطلع شد به نزد رسول خدا آمده و زبان به عذر خواهی گشود و قسم خورد که من چنین حرفی نزده ام، و زید بن ارقم به شما دروغ گفته است. برخی از انصار نیز که حضور داشتند به طرفداری او سخنانی گفته و اظهار داشتند زید بن ارقم جوان نورسی است و حتما اشتباه شنیده و عبد الله چنین سخنی نگفته است و جریان بدین ترتیب خاتمه پیدا کرد، ولی به دنبال آن سوره منافقین بر پیغمبر نازل شد و گفتار زید بن ارقم را خدای تعالی تصدیق کرده و عبد الله بن ابی رسوا گردید.
عمر بن خطاب به پیغمبر پیشنهاد کرد خوب است کسی را بفرستید تا عبد الله را بکشد ولی پیغمبر با پیشنهاد او مخالفت کرده و او را ساکت نمود.
این ماجرا سبب شد تا انصار مدینه از عبد الله تنفر پیدا کنند و از قدر و منزلت او کاسته شود، تا آنجا که پسر عبد الله بن ابی که نام او نیز عبد الله و از مسلمانان پاک سرشت بود به نزد رسول خدا(ص)آمده عرض کرد: شنیده ام قصد کشتن پدر مرا دارید اگر براستی چنین تصمیمی دارید این کار را به خود من واگذار کنید تا من سر او را برای شما بیاورم، زیرا می ترسم اگر شخص دیگری این کار را انجام دهد من نتوانم قاتل پدرم را ببینم و در نتیجه او را بکشم و مستحق آتش دوزخ گردم!
پیغمبر بدو فرمود: نه ما چنین قصدی نداریم و تا وقتی که عبد الله زنده است ما با وی همانند یک دوست رفتار می کنیم!و همین عفو و اغماض پیغمبر وسیله دیگری برای تنفر مردم از عبد الله گردید و سبب شد تا مورد ملامت و سرزنش مردم قرار گیرد، تا به حدی که چون به دروازه مدینه رسیدند همین پسرش عبد الله پیش آمد و سر راه پدر را گرفته گفت: به خدا سوگند تا پیغمبر اجازه ندهد نمی گذارم داخل شهر شوی و امروز خواهی دانست عزیزترین مردم کیست و خوارترین افراد کدام است!عبد الله بن ابی که چنان دید کسی را نزد رسول خدا فرستاده شکایت فرزند خود را به آن حضرت کرد، و پیغمبر اسلام(ص)برای فرزند او پیغام داد که مانع او نشود و بدین ترتیب عبد الله به مدینه در آمد.
پی نوشت:
1. سوره منافقون، آیه 8.