ماهان شبکه ایرانیان

جمال یوسفی

برید باد صبا خاطری پریشان داشت

برید باد صبا خاطری پریشان داشت

مگر حدیثی از آن زلف عنبرافشان داشت

نسیم زلف نگار از نسیم باد بهار

فتوح روح و روان و لطافت جان داشت

ز نای حُسن همی زد نوای یا بُشری

جمال یوسفی اندر چه زنخدان داشت

صبا دمید خور آسا ز مشرق ایران

مگر که ذره ای از تربت خراسان داشت

محل امن و امانی که وادی ایمن

هرآن چه داشت از آن خطه ی بیابان داشت

مقام قدس خلیل و منای عشق ذبیح

که نقد جان به کف از بهر دوست قربان داشت

به قاف قبه ی او پر نمی زند عنقا

بر آستانه ی او سر همای گردان داشت

درش چون نقطه محیط مدار کون ومکان

هر آفریده نصیبی به قدرامکان داشت

فضای قدس کجا، رَفْرَف خیال کجا

بُراق عقل دران عرصه گر چه جولان داشت

تویی رضا که قضا و قَدَر سر تسلیم

به زیر حکم توای پادشاه شاهان داشت

تو محرم حرم خاص لی مَعَ اللهی

ترا عیان حقیقت جدا ز اعیان داشت

تجلّی احدیّت چنان تو را بربود

که از وجود تو نگذاشت آن چه وجدان داشت

جمال شاهد گیتی به هستی تو جمیل

که از شعاع تو شمعی فلک فروزان داشت

تو باء بسمله ای در صحیفه ی کونین

ز نقطه ی تو تجلی نکات قرآن داشت

آیت اللّه شیخ محمدحسین غروی

روضه ی رضوان

این بارگاه کیست که از عرش برتر است

وز نور گنبدش همه عالم منور است

این بارگاه قافله سالار اولیاست

این خوابگاه نور دو چشم پیمبر است

این جای حضرتی است که از شرق تا به غرب

از قاف تا به قاف جهان سایه گستر است

این روضه ی رضاست که فرزند کاظم است

سیراب نوگلی ز گلستان جعفر است

سروسهی ز گلشن سلطان انبیاست

نوباوه ی حدیقه ی زهرا و حیدر است

مرغ خرد به کاخ کمالش نمی پرد

بر کعبه کی مجال عبور کبوتر است

بر گرد حاجیا! به سوی «مشهد»ش روان

کانجا توقّفی نه چو صد حج اکبر است؟

زوار بر حریم وی آهسته پا نهید

کز خیل قدسیان، همه فرشش ز شهپر است

شاها،ستایش تو به عقل و زبان من

کی می توان که فضل تو از عقل برتر است

مولانا خالد نقشبندی

حریم کوی رضا

اوصاف چون تو پادشهی از من گدا

صیقل زدن به آینه ی مهر انور است

وآنگه به حق آن که ز بحر مناقبش

انشای بوفراس ز یک قطره کمتر است

دیگر به روح اقدس «باقر» که قلب او

سر مخزن جواهر اسرار را دراست

و آنگه به نور باطن «جعفر» که سینه اش

بَحر لبالَب از دُرّ عرفان داور است

دیگر به حق «موسی کاظم» که بعد از او

بر زمره ی اعاظم اشراف، سرور است

دیگر به نیکی «تقی» و پاکی «نقی»

آنگه به «عسکری» که همه جسم جوهر است

وآنگه به عدل پادشهی کز سیاستش

با بَرّه شیر شرزه بسی بهْ ز مادر است

تو پادشاه دادگری، این گدای زار

مغلوب دید سرکش نفس ستمگر است

نا اَهلم و سزای نوازش نیَم، ولی

نا اهل و اهل پیش کریمان برابر است

مولانا خالد نقشبندی

گوهر افشان

گوهر افشان کن ز جان ای دل که می دانی چه جاست

مهبط نور الهی، روضه ی پاک رضاست

دُرّ دریای فتوَّت، گوهر کان کرَم

آنکه شرح جود آباء کرامش هَل اتاست

قُبّه ی گردون ندارد، قدر خاک درگهش

یا رب این فردوس اعلی یا مقام کبریاست؟

قرة العین بنی فرزند دلبند وصی

مظهر الطاف ایزد، فخر اصحاب عباست

مقتدای شرق و غرب و پیشوای برّو و بحر

خود چنین باشد کسی کو نور پاک مصطفاست

هست سلطان خراسان نی چه گفتم زینهار

بر سر هر هفت اقلیم و دو عالم پادشاست

شاهباز همّتش بر لامکان سازد مکان

تا نپنداری که او را شاخ سدره منتهاست

قُبّه ی گردون گردان، حلقه ی درگاه اوست

زان سَبب چون حلقه، دایم قامتس در انحناست

من کدامین مدح گویم کان ترا لایق بُود

چون صفات ذات پاکت برتر از حد ثناست

کردگارا طاق این فیروزه ی قصر نگار

تا به حکم واضع دین، قبله ی اهل دعاست

ابن یمین

آستان رضا علیه السلام

ای خاک طوس مدفن سبط پیمبری

یاللعجب که فرشی و از عرش برتری

فرشی ولی ز رفعت بالاتری ز عرش

خاکی ولی ز پاکی درّیُ و گوهری

ای آستان عرش نشان خدیو طوس

در محکمیّ پایه چو سدّ سکندری

ای حجت خدا و ولی به حقّ که تو

بر حق ولی حقّ و وصیّ پیمبری

هم گاه لطف، ضامن آهوی وحشی ای

هم وقت قهر، بیشه ی حق را غضنفری

هم سبط مصطفایی و هم نسل مرتضی

هم والی ولایت و سلطان کشوری

هم خازن بهشتی و هم حاکم جحیم

هم شافع گناهی و ساقی کوثری

هم هشتمین امامی و هم اولین ظهور

از صُلب پاک طیّب موسی بن جعفری

هم آسمان به حکم تو گردد به گرد خاک

هم آفتاب از تو کُند نور گستری

گر پرده برگشایی از آن روی دلفروز

خورشید و مه شوند به حسن تو مشتری

میرزا ابوالقاسم محمد نصیر «طرب»

آستان طوس

ز لوح دل نتوان زنگ معصیت بُردن

مگر به سودن بر خاک آستانه ی طوس

مُطاف عالم اسلام و کعبه ی ایمان

حریم محترم قدس حضرت قدوس

یگانه روض مقدس که هفت گنبد چرخ

بر آستان رفیعش زنند هزاران بوس

امیر عُلوی و سفلی ز مُلک تا ملکوت

ملیک حق و ملک، مالک عقول ونفوس

رضا نبّی و وصی را سلاله ی نامی

خدای عزوجل را بزرگترین ناموس

مَلَک ستاده پی خدمتش علی الاقدام

به جان و دل خط فرمان نهاده فوق رؤوس

چه از مدینه خورآسا سوی خراسان رفت

فتاد مشرق و مغرب به ناله و افسوس

چه شاهد آیدت از در به شاخ گل منگر

چو شمع انجمن آمد خموش شد فانوس

به آفتاب حقیقت شعاع سان پیوست

که از سموم بلا سوخت جان شمس شموس

ز دست زاع سیه زهر خورد از انگور

ز شوق جلوه ی مستانه کرد چون طاووس

آیت اللّه شیخ محمد حسین غروی

 

 

 

 

 

 

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان