اصطلاحات «شرایط متعادل» و «شرایط غیر متعادل» فارغ از ریشه یابی در موضوع «درام»، جهت مقایسه دو کیفیت متفاوت از زندگی فرض گردیده است که دارای رابطه تداومی هستند و نه تقابلی.
آدمی هنگامی که چیزی را ندارد وطالب آن است، میل به وصول یعنی شوق رسیدن به آن را دارد و هنگامی که چیزی را دارد که آن را نمی خواهد، کراهت یعنی میل به جدا شدن از آن را دارد. میل به داشتن ولی نداشتن یک چیز و کراهت از داشتن چیزی و نخواستن آن، باعث رنج می گردد که برای رفع این رنج برای به دست آوردن مطلوب و برای طرد نامطلوب دست به تلاش و عمل می زند و با از میان برداشتن رنج، به شرایط آرام می رسد.
اوضاع کاملاً آرام و نیاشفته در زندگی بشر وجود ندارد؛ گذشته از آن که در رنجی ابدی ناشی از دور افتادن از اصل خویش به سر می برد، از یک سلسله رنج های دنیوی دائمی چون ترس از گرسنگی، سرما، و... نیز رنج می برد که به واسطه استمرار و مداومت آنها، به نوعی یکنواختی و تکرار مبدّل گردیده که به صورت آرامشی نسبی درآمده است و «شرایط متعادل»، به این وضعیت اطلاق می گردد.
در «شرایط متعادل» به واسطه آن که زندگی تکرار شونده است، فرد به موقعیت خود اشراف داشته، بر اعمال خود احاطه دارد و به لحاظ استقرار در وضعیت مشخص، به راحتی برای آینده برنامه ریزی می کند و به طور کلی، فاعل است. در این شرایط به لحاظ آن که نگرانی نسبت به زمانی که در آن بسر برده می شود وجود ندارد، لذا زمان حال در شکل فیزیکی خود مفهوم می یابد و صرفا «لحظه» و «آن» است که به صورت حلقه اتصال گذشته به آینده عمل می کند و در نتیجه زمان فقط در گذشته و آینده معنی می یابد و رجوع به گذشته و سیر در آینده توسط «شاکله انسان» یعنی حقیقت واقعی و پنهان فرد، میسر می گردد. و چون شاکله انسان در زمان گذشته و آینده بسر می برد، لذا فرد فقط از نظر فیزیکی در مکان قرار دارد و شاکله او در مکانی مربوط به زمان گذشته و یا آینده ای که بسر می برد، حضور دارد. به همین خاطر در این شرایط، نه محیط اطراف دیده می شود و نه این که چیزی در خاطره و یاد می ماند. به طور کلی روند زندگی در این شرایط به مانند یک گوی است که در وضعیتی کاملاً مشخص، با سرعتی معیّن و در مداری معلوم در گردش می باشد.
این شرایط زمانی تغییر می کند و تبدیل به «شرایط نامتعادل» می شود که عنصری خارجی وضعیت آن را بهم بریزد و به نوعی، عنصری خارجی بر «گویِ» مثال ذکر شده ضربه ای وارد سازد و نظم حرکت آنرا در هم ریزد؛ هر قدر که ضربه وارد شده شدیدتر باشد، شرایط حرکتی «گوی»، بهم ریخته تر و زمان شکل گیری منظم آن در وضعیت جدید نسبت به وضعیت قبل، طولانی تر خواهد بود.
این عنصر را «عنصر اصلی ایجاد کننده درام» می نامیم و اهمیتش فقط در حد ایجاد ضربه به وضعیت «شرایط متعادل» است و موقعیت بحرانی را برای بروز شاکله انسان ایجاد می کند و به نوعی، برای چیزهایی که در پرده حجاب بوده و ما نمی دیدیم، مظاهری را نمودار می سازد.
«عنصر اصلی ایجاد کننده درام» جزو عناصر «شرایط متعادل» محسوب نمی شود، بلکه از خارج و در لحظه ورودش به صورت یک عنصر دراماتیک وارد می شود و بنا به نسبتی که با «شرایط متعادل» برقرار می کند، عمل می نماید. «عنصر اصلی ایجاد کننده درام» باید با استحکام حیات و شرایط متعادل، تناسب داشته باشد و در واقع بتواند آن را از هم بپاشد. به بیانی دیگر، موقعیت متعادل بر ستونهایی استوار است که زور و قدرت «عنصر اصلی ایجاد کننده درام» باید بیش تر از قدرت این ستون ها باشد تا بتواند وضعیت آن ها را ناپایدار سازد.
به لحاظ آن که در شرایط متعادل، زمان حال مفهومی ندارد و عناصر شرایط متعادل توجهی در زمان حال و در مکان فیزیکی ندارند، لذا نسبت به «عناصر اصلی خارجی ایجاد کننده درام» غافل هستند، به مجرد آنکه «عنصر اصلی ایجاد کننده درام» عمل نمود و ضربه خود را وارد ساخت «شرایط متعادل» به «شرایط نامتعادل» تبدیل شده و شاکله انسان که تا آن زمان پشت فیزیک انسان مخفی بود، هویدا می شود و هیچ فیزیکی نیز، نمی تواند جلودار این موقعیت باشد.
در «شرایط نامتعادل»، دیگر فرد بر موقعیت و وضعیت دائمی زمان و مکان اشراف ندارد و لذا نمی تواند از لحظه های زندگی خود اطلاعی داشته باشد و وضعیت آینده برایش مجهول گردیده، دیگر تصمیم گیرنده و فاعل نیست. بلکه در این شرایط به لحاظ آشفتگی و عدم آرامش و این که یک لحظه بعد نیز غیرقابل پیش بینی می باشد از حالت فاعلی خارج شده و منفعل می گردد.
در این شرایط بنا به میزان شدت درام، احساس خستگی در فرد ایجاد می شود؛ به لحاظ همین فشار در شرایط دراماتیک است که همواره سعی دارد از شرایط نامتعادل به سمت شرایط متعادل فرار کند و هر قدر که به انتهای شرایط نامتعادل نزدیک می شویم، تعدیل ایجاد شده و به تدریج، شرایط نامتعادل مجددا تبدیل به شرایط متعادل می گردد تا اینکه فرد در شرایط جدیدی از «شرایط متعادل» قرار می گیرد. به همین دلیل می توان «شرایط نامتعادل» را دوران گذرای حد فاصل دو «شرایط متعادل» نسبت به یکدیگر دانست.
به دلیل رنجی که از میل به وصول (عشق) و کراهت از داشتن (نفرت) در شرایط نامتعادل بر انسان وارد می شود، لذا تلخ ترین و شیرین ترین لحظات زندگی در زمره این شرایط می باشد و چون در «شرایط متعادل»، انسان در شاکله بخشی از زمان گذشته را مرور می کند و این گذشته که در یاد مانده، در شرایط نامتعادل حاصل گردیده است، لذا در شرایط متعادل به نوعی در شرایط نامتعادل نیز به سر می بریم ولیکن کیفیتی از علم حصولی نسبت به شرایط نامتعادل داریم و لذا کیفیت آن از جنس آن در شرایط نامتعادل نمی باشد. زیرا شاکله ای که در «شرایط نامتعادل» بر ما واقع می شود، شاکله واقعی ماست ولیکن در خاطرات ما، شاکله ای که در «شرایط متعادل» بر ما واقع می شود شاکله واقعی ماست امّا در خاطرات ما شاکله ای حضور پیدا می کند که دوست داریم و می پسندیم؛ چرا که در مرور خاطرات، سعی بر این است که آن چنان کیفیتی به آن داده شود تا تبدیل به آن چیزی که مد نظر گوینده خاطره است، گردد.
شرایط مختلف «شرایط نامتعادل» نسبت به یکدیگر شدت و ضعف دارد به گونه ای که یک «شرایط نامتعادل» قوی می تواند «شرایط نامتعادل» ضعیف را تحت الشعاع قرار دهد حتی در مواردی نیز، آن را از بین ببرد؛ مانند اینکه فردی دچار دردسر است و در همان حال دچار دندان درد می شود آن گاه به واسطه درد دندان، سر درد را به کلی فراموش می کند.
برخلاف «شرایط موجود» در شرایط متعادل، که زمان حال مفهومی ندارد، در شرایط نامتعادل، معتبرترین بخش زمان، زمان حال است که بنا به میزان شدت «شرایط نامتعادل» وسعت یافته، اهمیت پیدا می کند و بنا بر همین میزان شدت، پرسپکتیو زمان آینده و گذشته به هم می ریزد و به واسطه آن که در شرایط نامتعادل، شاکله انسان نیز در زمان حال حضور پیدا می کند، فرد، هم در مکان حضور فیزیکی داشته و هم بدان توجه دارد. لذا در شرایط نامتعادل، در عین این که در شرایط روحی و روانی ای نیست که محیط اطراف را ببیند، ولی به لحاظ حضور شاکله در مکان و زمان حال، به راحتی به دقیق ترین مسائل آن می پردازد و به همین خاطر، فرد در شرایط نامتعادل در مکانی که حضور فیزیکی دارد، بدون آن که خود بخواهد چیزهایی را می بیند که تا قبل از آن در شرایط متعادل، با این که بارها و بارها در آن مکان حضور داشته، متوجه نشده است.
در این شرایط، به لحاظ آن که فرد در زمان حال سیر می کند و همچنین منفعل است، به آینده کاری که آن را در زمان حال انجام می دهد، فکر نمی کند و در نتیجه هر اتفاق مهمی در زمان حال می افتد. به همین دلیل فردی که در چنین شرایطی قرار می گیرد، چون به آینده فکر نمی کند و برایش قابل محاسبه نیست، به راحتی به اعمالی چون قتل هم، دست می زند.
در زمان «شرایط نامتعادل»، شاکله انسان به دلیل پاره شدن ظواهر، امکان بروز پیدا می کند و افراد، بنا به شاکله ای که دارند اقدام به عمل می نمایند؛ اگر ترسو باشند، یک جور و اگر شجاع باشند، به صورتی دیگر عمل می کنند. و همه شاکله در درام حضور پیدا نمی کند بلکه به نسبت حضورش در درام، ظهور پیدا می کند. به طور کلی خصوصیاتی در شاکله ما وجود دارد که تغییر نمی کند؛ منتهی، بعضی از امکانات و موقعیت هایی که سر راهشان بوده، بهره برده و بعضی بهره نبرده اند.
اشیا نیز تا قبل از آن که وارد «شرایط نامتعادل» بشوند فاقد معنی هستند، ولی به محض ورودشان در موقعیت «نامتعادل»، در نسبتی که با درام برقرار می کنند معنی پیدا می کنند و دیده می شوند؛ در این صورت، شیئیّتِ شی ء دیده نمی شود بلکه نسبتش با درام دیده می شود. اشیا از خودشان شاکله ندارند بلکه آن چیزی که از آن ها دیده می شود در نسبت آن ها با «شرایط نامتعادل»، متجلی می گردد. به عبارتی دیگر، یک شی ء واحد در برقراری نسبتش با «شرایط نامتعادل» مختلف، حس و حال و کیفیت های متفاوتی پیدا می کند. در نسبتی که اشیا با درام برقرار می کنند؛ یکسری از اشیا نقش ایفا می کنند، یکسری از درام رنگ می گیرند، یکسری هم جنس درام می شوند و یک زمان کاملاً متضاد و در کنتراست موقعیت دراماتیک قرار می گیرند. در هر صورت فصل مشترکی که بین همه آن هاست، این است که هیچ کدام نسبت به موقعیت درام بی تفاوت نیستند؛ گروهی تأثیر می پذیرند، گروهی هارمونیک و گروهی در تضاد هستند؛ گروهی تشدید می کنند و گروهی تخفیف می دهند. و همین مطلب نیز در درام، فصل مشترک انسان با اشیا می باشد، زیرا حضور انسان ها در یک درام، به اندازه نسبت آن ها با درام است و اگر نسبتی نداشته باشند خارج از درام هستند و همه شاکله، در درام حضور پیدا نمی کند بلکه به نسبت حضورش در درام، ظهور پیدا می کند.
آن دسته از حیات دراماتیک که بنا به شدت و ضعف های متفاوت، نسبت به یکدیگر در زندگی روزمره عمل می کنند، حیات دراماتیک افقی هستند و آن که در ارتباط با رنج ابدی انسان همان گونه که در سطور اولیه اشاره شد به واسطه دوری از وطن و از اصل خود، از «اناللّه » شروع و به «اناالیه راجعون» ختم می گردد، حیات دراماتیک (شرایط نامتعادل) عمودی نامیده می شود و در این دوران گذار، آدمی سراسر تلاش و پویایی جهت رسیدن مجدد به وطن و معشوق است و در رنج دائمی میل به وصال معشوق و رسیدن به او، به سر می برد و به میزان نسبتی که با این «شرایط نامتعادل» برقرار می کند، هر قدر گسترده تر و بسیط تر عمل کند، در روند حرکتش موفق تر خواهد بود و آن قدر پیش می رود که به مرحله «خدایی شدن» می رسد.
انسان در این مفهوم از حیات، همواره در «شرایط نامتعادل» قرار دارد. تمامی تلاش و کوشش ما برای کسب سعادت و سعادتمندی است؛ این عالم وطن ما نیست و ما در غربت افتاده ایم و تمام تلاش ما این است که به جایگاه واقعی خود بازگردیم.
چگونه می توانیم میل به چیزی داشته باشیم که تجربه نکرده ایم؟ برای مثال، همان گونه که با شنیدن نام غذایی که تاکنون آن را نخورده ایم، تحریک نمی شویم لذا می توان نتیجه گرفت که در جایی گم شده خود را تجربه کرده ایم و میل به آن داریم؛ زیرا اگر تجربه نکرده بودیم، میلی به آن نداشتیم و وضع ما نسبت به جایی که تجربه کرده ایم مانند کسی است که از وطن خود دور افتاده باشد. پس در کجا بوده که همه چیز را به مفهوم مطلق تجربه کرده ایم؟ مسلما در جائی که «اناللّه » بودیم و زمانی که خداوند از روح خود در انسان دمیده است.
ما وقتی به این عالم آمده ایم از منازل و مسیری آمده ایم که باید مجددا از این منازل و پمسیر، برگردیم و در برگشت، این مسیر ناآشنا نیست بلکه آن را فراموش کرده ایم و به همین خاطر، گاهی مناظر یا افرادی را می بینیم که بدون آن که در زندگی دنیوی با آن ها برخوردی داشته باشیم، برای ما آشناست. لذا زندگی روزمره ما سایه یک چیزی است و از آن جهت که سایه یک چیزی است که در بالا هست، برای ما اعتبار به وجود می آورد. و این ها کیفیتی از «شرایط نامتعادل» دائمی است که در آن به سر می بریم.