ماهان شبکه ایرانیان

صلوات (به بهانه سال پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله )

چهارده شهاب نورانی، چهارده ستاره روشن، چهارده منبع نور و دانایی، چهارده ابر پرباران، چهارده شاخه از درخت نبوت که ریشه اش در زمین عبودیت است و سر بر آسمان رسالت دارد و خداوند، اراده کرده است که نور پیامش را از پنجره شفاف این چهارده وجود پاک، بر وجود تاریک انسان بتاباند و او را به گرمای هدایت خود برویاند و به کمال رساند.

نگاهی به صلوات شعبانیه(1)

منیره زارعان

چهارده آینه

چهارده شهاب نورانی، چهارده ستاره روشن، چهارده منبع نور و دانایی، چهارده ابر پرباران، چهارده شاخه از درخت نبوت که ریشه اش در زمین عبودیت است و سر بر آسمان رسالت دارد و خداوند، اراده کرده است که نور پیامش را از پنجره شفاف این چهارده وجود پاک، بر وجود تاریک انسان بتاباند و او را به گرمای هدایت خود برویاند و به کمال رساند.

خداوند اراده کرد تا از میان جمع آدمیان، پاک ترین ها، زلال ترین ها و بلندهمت ترین ها برگزیده شوند، اوج کمال را دریابند و در آینه وجودشان، «انسان کامل» را بنمایانند؛ تا فرشتگان آسمان که از آغاز آفرینش آدم در حیرت این خلقت، چشم تحیر به او دوخته بودند، اینک در حضور این چهارده وجود به کمال رسیده انسان، به تحسین خدایشان بنشینند، زیر لب «تبارک اللّه » بخوانند و بر او سجده کنند.

خداوند اراده کرد تا اینان، راه رفتنی خاک تا افلاک، فرش تا عرش و بنده تا خدا را بروند و به اوج برسند و آن گاه، راهنمای در راه ماندگان باشند.

آنها از عبودیت تا الوهیت را گذشته اند و به دریای بی انتهای خداگونگی پیوسته اند؛ چهارده گنجینه دانایی، چهارده معدن علم، چهارده چشمه حکمت، تاکلام خدا را به وحی دریابند و از علوم یقینی و الهی، جان تشنه آدمی را سیراب کنند.

چهارده آینه در برابر پیام خدا تا انسان در دل عمیق این آینه ها، از علم بی خطای وحی الهی حظی ببرد و راهی بجوید.

سلام و درود خدا بر خاندان نبوت، بر اهل بیت وحی، بر میزبانان ملایک و بر پیام آوران معبود؛ سلام و درودی بی پایان؛ به عدد همه درخت ها، ابرها و آینه ها!

آنها دیگر قبله خودشان را دارند

سید حسین ذاکرزاده

... حالا این مردم فقط یک چیز کم دارند؛ اینکه جایی داشته باشند تا آزادانه گرد خورشید بگردند و نور بگیرند، جایی که آنچه را باید بیاموزند، بیاموزند. جایی برای جوانه زدن و سبز شدن، جایی برای بال گرفتن.

زمینی که خداوند به وسیله مرکب پیامبر آن را برگزیده بود؛ به ده دینار خریداری شد. باید مسجدی بنا شود تا هر مسلمانی، بی واهمه آن را خانه خود بداند. باید مسجدی بنا شود تا اساس اسلام پا بگیرد. همه کمک می کنند، سنگ می آورند، الوارها را به دوش همتشان می کشند و خندان می آیند. حتی شخص پیامبر، شانه بر شانه دیگران کار می کند و این یعنی رسول اشاره ها، پیامبر عمل است و هر سخنش تضمینی به سختی و سنگینی حمل این سنگ ها دارد. نه اینکه خود در خنکای سایه نخلی بیاساید و دیگران کار کنند. هر چه که بگوید خود اولین فاعل آن است و این یعنی ارشاد با تمام زوایایش.

 

اسلام نوپای یثربی در معرض خطر است! از جهتی کینه و دشمنی آشکار قریشیان و عابدان بی فروغِ لات و هبل و عزی، و از سویی دیگر، یهودیان خاموش و مرموز اطراف و داخل مدینه و از سوی دیگر، کینه در دل مانده اوس و خزرج نسبت به هم ـ که عمری به درازای صد و بیست سال داشت ـ تهدیدی است برای فروغ و بیداری این مردم. چه باید بکند رسول اصلاح و صلاح؛ جز اینکه خونابه های این زخم کهنه را به آب پاکی و برادری از دامن یاران بزداید؟ شاید اینکه هر کدام برادری شوند برای هم، بذر مهر و شفقت را در دلشان بنشاند.

این شد که به دستور رسول دو به دو، آغوش برادری گشودند و گونه بر گونه پیمان ساییدند.

پیامبر رحمت دیگر صبرش تمام شده بود. دلش از کنایه ها و زخم زبان های پر زهر یهودیان به درد آمده بود.

شب ها سر را به سوی آسمان می گرفت و با دیدگان مرطوبش، پیام عزت بخشی را برای پیروانش از دوست طلب می کرد. یهودیان، هر مسئله کوچکی را دستاویز رفتار موذیانه و سخنان تلخ خود کرده بودند و قبله مشترک بزرگ ترین حربه آنان برای آزار مسلمانان نوپا شده بود. رشد و گسترش این نور چنان وحشتی در دل های تاریک و نمورشان انداخته بود که برای نجات خود، به هر خیانتی دست می زدند. ساعت ها وقت بی انتها و ملکوتی پیامبر را جیره پرسش ها و سخنان پوسیده و نفرت انگیز خود می کردند، اما رسول صبر و صداقت، با سینه ای گشاده، همه چیز را تحمل می کرد.

نماز تمام شده بود. همه یکدیگر را با دیده تعجب می نگریستند. کسی نمی دانست چرا رسول خدا درست در میان نماز ظهر آن روز، قبله اش را به سوی دیگر برگردانده است. یعنی اتفاق بدی برای امید دلشان افتاده بود؟ اما چهره بشاش و خندان پیامبر حرفی دیگر دارد و این تبسم، پیام آور عزتی دیگر است برای مسلمین، آخر آنها دیگر قبله خودشان را دارند؛ قبله خودشان را.

شب، عطر صلوات تو را قنوت گرفته است

محمدکاظم بدرالدین

امتداد بوی آفتاب، روشنی ذکر توست و مساحت یادت در محیط های حقیرانه زمین طنین انداز است.

قرن ها متعلق به توست که آمدی و به دهان هایی که بوی خشک بیابان گرفته بودند، لهجه پرطراوت رهایی آموختی و هجاهای شبنم بینایی را.

آمدی و خطوط کهنه و موریانه خورده ابوجهل ها، با سطرهای قرآن تو، روز به روز تاریک تر از شب شدند.

آمدی و «لات» و «هبل»ها، زمین گیر بوی تعفن خویش شدند.

ای صاحب خُلق عظیم! بزرگی ات هیچ گاه در ظرفیت تنگ کلمات و فهم نارس هستی نخواهد گنجید.

ای برترین آفریده خدا! دل های دریایی خوب می دانند که اقیانوس ها هم به ادراک قطره ای از تو نخواهند رسید. ابرهای لطیف می دانند که در کنار رأفت تو، گل های باران، شرمسارند.

دریاها از نام زلال تو برای آبی بودن وام می گیرند و چراغ ها برای ابدی شدن، ناچارند که رو به پیشانی تو پلک بزنند.

گنبد آسمان، کاسه نیازی است پیش عظمت آستان تو. حرف های بهار اگر سرسبز و مستانه است، قدح نوش حریم یاد توست.

نام بلندت، هفت آسمان را به زیر کشیده است و فردا چون حرف های تازه ای از تو همراه می آورد، جرئت طلوع دارد.

اینک منم و دنیای احساس که بوسه های مهر بر نام تو می زند و عالم شوق که با بوییدن گل محمدی، نشانه های بهشتی را که تو در آن باشی، حس می کند.

... و اینک نفس های قدسی توست که حال و هوای مدینه را گرم نگه داشته است. محله های مدینه، کرامت های بی شمارت را برای عرضه تدریجی به تاریخ، از بایگانی ذهن بیرون می کشد و مردم را دسته دسته به سوی فضایلت سوق می دهد.

اینک منم و شب که عطر صلوات تو را قنوت گرفته است. هنوز خاطره گدازه های عاشقانه ات از گوشه چشم «حرا» می چکد و با طلوع «اقرأ» نیمه شب چون انسانی کامل تو را سجده می کند.

به راستی که نیایش های زرین تو، گلستانی از معرفت را در ذهن دقیقه ها کاشته است.

باده ای از صبوح صلوات

نزهت بادی

باب الابواب گشایش و فرج، در تسبیح و تحلیل حضرت رحمة للعالمین است. کجا دیده ای سائلی بی آنکه در خانه ای را بزند، از صاحب خانه چیزی را بطلبد؟ شرط ادب و احترام است که آدمی، پیش از ورود به هر حریمی، اذن دخول بگیرد و رخصت بطلبد.

کلید ورود به آستان دعا و نیایش، صلوات بر محبوب ترین و نزدیک ترین واسطه به خداوند است؛ گویی با تقدیس حضرت رسول اجازه آغاز سخن و گفت وگو با حق را می گیری و به بهانه خشنودی آل اللّه ، نیاز خویش را بر درگاه کبریا عرضه می داری.

وقتی بر بهترین و مقرب ترین بندگان در نزد حضرت حق تعالی صلوات می فرستی، گویی انوار خیر و برکت بر تو نازل می شود، تاریکی های گناهانت را می درد، غبار غریبگی از چهره جانت می زداید، تو را آشنا و محرم آستان دوست می کند و خداوند با نگاه عنایت بر تو می نگرد؛ زیرا تو برای ورود به حریم کبریایی، کلید رمز را می دانستی.

اگرچه ضمن این ابراز آشنایی اولیه با صلوات، حضرت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله نیز به عنوان شفیع امت، قدم جلو می گذارد و در گره گشایی بر مشکل انسان پیشی می گیرد.

آیا شنیده ای که خداوند، وساطت رسول اللّه صلی الله علیه و آله و اهل بیت مقربش را نپذیرد و خواسته آنها را بی پاسخ بگذارد؟!

پس کسی که با صلوات، دعای خویش را آغاز می کند، به دو هدف رسیده است؛ هم از در آشنایی با حق تعالی سخن گفته و هم مهر و محبت خاندان رسول اللّه را به خود جلب کرده است و مگر می شود در این حال، خواهش آدمی مغفول بماند و ممنوع خوانده شود! پس بر محمد و آل محمد صلوات!

آغاز مبارک

سودابه مهیجی

شب بود. سال های سال از شب می گذشت. مردمانی همه محکوم به ناموزونی روزگار خویش، با دست های سیاهشان زندگی را زنده به گور می کردند. صدایی حتی اگر از آسمان می آمد، در طنین نعره های مست و واژه های جاهل گم بود. سرزمین بود و قحط سالی آدمی... و خدا ناگفته مانده بود در سنگ سنگ آن دل های پشت به آفتاب.

کسی اما آن سوی بیداد شب، همه لحظه ها را می شنید. در دل خلوت های تا آسمان خویش، بر فراز کوهساری که به سمت خدا رهسپار بود، هر شبانگاه به پروازی ابدی می رفت و بازمی گشت. هر شبانگاه، نیایش نامرئی او، امان خداوندی را بر فراز شهر می پراکند... هر شبانگاه، لب های مردی بود و خدای همیشه نزدیکی که صدایش می کرد و جدا از آن همه مردمان بی فردا، دست دعا بود و معراج بی پروا.

تنها صدا بود... و واژگان قدسی بی مانندی که بر شانه های رسالت «او» وحی می شدند.

صدا پیچید. نزدیک و بی وقفه: بخوان محمد! بخوان به نام پروردگاری که آفرید؛ بی هیچ شبهه ای، بی هیچ خستگی و رنجی و محمد این، دردانه آسمان ناگزیر از زمین، خورشید ناگهانی که خدا استوارش کرد بر روی این خاک زمین گیر، از نو آغاز شد.

آغاز مبارکی است؛ وقتی که مالک هفت آسمان، شانه های صبورت را از خستگی می تکاند و با دست های آرام خویش، پیراهن بلند دلالت را بر قامت بی شباهت تو می سراید.

محمد از قله کوه سرازیر شد؛ کوهی که در سینه متروک خویش، طنین شب گریه های خلوت محمد را تا ابد به یادگار حک کرد.

او آمد؛ با ردایی همه از واژه و سرمایه بی بدیل زندگانی، با قامتی از صدای ماندگار خداوندگار، با چشم هایی که روشنگر کوره راه های هستی تا امروز، با سینه ای که گنج خانه همه پاسخ های ناگفته و همه رازهای ناخوانده است.

محمد آمد، زمین سر از خواب خویش بلند کرد و صبح دمید.

به برکت سفره دست های سبز آن معجزه، خدا مهربان تر شد با مردمان قدرناشناس، با قلب های فتنه گر ناآرام و در کلام خویش، چنین سرود: «ای محمد! پروردگار تو این مردم را عذاب نخواهد کرد مادامی که تو در میان آنها زندگی کنی».

پیامبر، دریای عصمت پیشه ای است که اگر به حکم ناگزیر پروردگار نبود، کبوتر جان خسته اش از شوق پس کوچه های ملکوت، از شوق آغوش خداوند، هر آینه پر می گشود و در این دنیای نافرجام نمی گنجید.

پیامبر، آموزگار همه روزگاران، همه نفس هایی که می آیند و می روند، همه چشم هایی که سر به مهر و آشکار در پی حقیقت هستند و نیستند، جاده های معرفت را به سمت ما فرامی خواند.

در راه آسمان، سنگلاخی نمانده که همه را او خود با دست های مهر خویش هموار کرده است.

اگر پا در مسیر ملکوت بگذاری، هراسی نیست که در تمام لحظه ها، پیامبر شانه های نحیفت را همراه خواهد بود.

صدایش کن! دست های او همیشه نزدیکند. کوره راهی در پیش نیست. راه ها معلومند. پیامبر خورشید شبانه روز هستی است. بر دامانِ معصوم او چنگ بزن و رهسپار شو.

غرق بوی گل محمدی

نغمه مستشار نظامی

منجی از راه می رسد، باید، این بشارت به آسمان برسد باید از کوچه های سبز حجاز، به تمام جهانیان برسد
پس ازین دختران نمی میرند، به گناه نکرده، این مژده پیش تر از تمام خلق جهان، به دل تنگ مادران برسد
اینک از کوچه های سبز حجاز، آخرین وعده می رسد از راه می رسد تا که راه جاویدش به تو در آخرالزمان برسد
بَرده با صاحبش برابر شد، هر که پرهیزگارتر، برتر ای بلال سیاه پوست بخوان، تا به گوش همه اذان برسد
مردی از کوه می رسد، کوهی ست، شیرمردی، درخت انبوهی است در مناجات از خدایش خواست، تا به خلق جهان امان برسد
او رسول تمام اعصار است، که رسولی پس از ظهورش نیست گوش کن تا طنین معجزه اش، از زبان تا به عمق جان برسد
منجی از راه می رسد، دنیا، غرق بوی گل محمدی است صلواتی بلندتر بفرست، تا صدایت به آسمان برسد

رسول عشق

امیر اکبرزاده

پنجره ها گرم تماشای باغ، آینه ها محو نگاهی آبی با تو می شه فقط پرندگی کرد، توی هوای بارونی ـ آفتابی
نسیم خبر می آره و توی شهر، شمیم اینکه اومدی می پیچه تو کوچه ها تا تو قدم می ذاری، عطر گل محمدی می پیچه
نور نبوت تو نگاه سبزت، صدای حق جاریه توی صدات خورشید و ماه دور سرت می گردن، زمین همش می زنه بوسه به پات
سینه تو معدن وحی خدا، روشنه از چشات دو چشم عالم با تو تموم شد دیگه دلواپسی، وقتی خود تویی رسول خاتم
عشق تو بهترینِ سرنوشتاس، هر جا تویی اونجا خود بهشته خدا رو لوح سرنوشت عالم، اسم قشنگتُ درشت نوشته
سلامِتو خدای آسمونا رسونده گفته تویی برگزیده گفته خدا هر چی که هس تو هستی، به عشق پیغمبرش آفریده
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان