ماهان شبکه ایرانیان

با من حرف بزن...

معلم کلاس اول راهنمایی بودم. عاشق درس دادن و بودن در کنار بچه ها، اما در تمام سال هایی که تدریس می کردم دانش آموزی داشتم به اسم مایک که هیچ وقت فراموشش نمی کنم

با من حرف بزن...
معلم کلاس اول راهنمایی بودم. عاشق درس دادن و بودن در کنار بچه ها، اما در تمام سال هایی که تدریس می کردم دانش آموزی داشتم به اسم مایک که هیچ وقت فراموشش نمی کنم.
او پسربچه زیبا و شادی بود و در عین حال خیلی هم مؤدب، اما در کنار تمام این خوبی ها مایک یک ایراد بزرگ داشت و آن هم این بود که دائم سر کلاس بدون اجازه من وسط حرفم می پرید و سؤال می کرد.
جالب اینکه هر دفعه که به او تذکر می دادم تا بدون اجازه و بی موقع حرف نزند، فقط یک جمله را تکرار می کرد: «خانم، متشکرم از اینکه به من تذکر دادید.» این حرف اوایل باعث خنده من و بچه ها می شد، اما کم کم که روزی 20 بار این جمله را پس از تذکر دادنم می شنیدم، عصبانی می شدم.
یک روز که طبق معمول مایک برای چندمین بار وسط حرفم پرید، دیگر صبرم تمام شد و به او گفتم که اگر فقط یک دفعه دیگر این کارش را تکرار کند، روی دهانش چسب می زنم.
آن روز مایک برای مدتی خودش را کنترل کرد تا حرف نزند، اما خیلی زود فراموش و باز هم کار همیشگی اش را تکرار کرد.
من که حسابی عصبانی شده بودم، از داخل کشوی میزم یک چسب نواری کاغذی برداشتم و به علامت ضربدر روی دهان مایک چسباندم. این کار من باعث شد تا همه بچه ها به او بخندند و مسخره اش کنند.
بعد از چسب زدن دهان مایک دلم برایش سوخت، مخصوصاً که هر بار نگاهش می کردم با چشمانش به من لبخند می زد؛ اما مجبور بودم تا مدتی سر حرفم باشم.
بعد از یک ساعت چسب را از روی دهان او برداشتم و طبق معمول اولین حرفی که از دهانش درآمد، جمله همیشگی و آزار دهنده اش بود: «خانم، متشکرم که به من تذکر دادید.» و بعد از این حرف باز همه کلاس به مایک خندید.
سال تحصیلی تمام شد. مایک با نمرات عالی از کلاس من به کلاس بالاتر رفت، تا اینکه بعد از چند سال که من از مقطع تحصیلی راهنمایی به دبیرستان ارتقا پیدا کردم، با کمال تعجب دیدم که مایک باز هم دانش آموز کلاس من است. از دیدنش خوشحال شدم.
5 سال از آن دوران گذشته بود و مایک به جوانی خوش قامت، زیبا و البته مؤدب تبدیل شده بود. در طی درس او با دقت به حرف های من گوش می داد و به ندرت مثل آن سال وسط حرف های من می پرید.
یکی از روزها که درس ریاضی داشتیم و روی مبحث سخت و کسل کننده ای کار می کردیم، من تصمیم گرفتم تا با یک ابتکار به بچه ها استراحتی بدهم و جو کلاس را عوض کنم.
به همین خاطر از دانش آموزان خواستم تا قلم و کاغذی بردارند و راجع به همه همکلاسی هایشان یک سطر بنویسند.
آن روز به بچه ها خیلی خوش گذشت، آنها ورقه ها را به من دادند و فردای آن روز من جملات جداگانه ای نوشتم و به او دادم. با دیدن آن نظرها، بچه ها شور و هیجان خاصی پیدا کرده بودند و در کلاس همهمه ای برپا شده بود.
به هر حال آن سال هم گذشت و مایک به همراه بقیه بچه ها با من خداحافظی کردند.
2 سال بعد یک روز که برای ملاقات پدر و مادرم به خانه آنها رفته بودم، با کمال تعجب دیدم که تلفن خانه آنها به صدا درآمد و پدر گفت که کسی با من کار دارد. دلم شور افتاد، با نگرانی تلفن را جواب دادم.
از پشت خط صدای بغض آلود و لرزان خانمی شنیده می شد که خودش را مادر مایک معرفی می کرد. او گفت که پسرش مرا خیلی دوست داشته و حالا که در خدمت سربازی در یک عملیات جنگی کشته شده، از من می خواهد که در مراسم تدفینش شرکت کنم.
آن روز غم انگیز که آسمان هم به یاد مایک گریه می کرد، من و همه بچه های کلاس در کلیسا حاضر بودیم. بچه ها یکی یکی از کنار تابوت مایک که با لباس نظامی در آن خوابیده بود، می گذشتند و برایش طلب آمرزش می کردند.
آن روز زمانی که از کنار تابوت مایک رد شدم، با تمام وجودم آرزو کردم که ای کاش مایک بیدار شود و بدون اجازه وسط حرف من بپرد و از من سؤال کند.
پس از مراسم برای صرف ناهار به رستورانی در همان نزدیکی رفتیم. در آنجا با همه بچه ها سر یک میز بزرگ نشسته بودیم. قبل از آوردن غذا، مادر مایک پیش من آمد.
او در کیف پول چرمی مایک را باز کرد و کاغذ تا شده ای را از کیف پسرش درآورد، کاغذی که روی آن دست خط من بود. آن همان برگه ای بود که جملات بچه های دیگر در مورد مایک روی آن نوشته شده بود.
مادر مایک گفت که پسرش عاشق این نوشته بود. در همین لحظه همه بچه ها نوشته هایشان را از کیف ها و جیب هایشان درآوردند.
آنها گفتند که همیشه این برگه ها را پیش خودشان دارند و این باارزش ترین چیز زندگی آنها است. آن روز من از ته دل گریه کردم، برای مایک و برای بقیه همکلاسی هایش که دیگر او را نمی دیدند.
منبع: کانون خانواده شماره 227
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان