امامت رضا علیه السلام
بدان که امامِ پس از حضرت موسی بن جعفر علیه السلام فرزندش اباالحسن علی بن موسی الرضا علیه السلام بود، به خاطر برتری داشتن آن جناب بر همه برادران و خاندان خود برای اینکه در علم و بردباری و پرهیزکاری بر دیگران تفوق داشت و شیعه و سنی در وجود این اوصاف در او و برتری آن بزرگوار در آنها خلافی نکرده اند و همگان آن حضرت را به این اوصاف شناخته اند. و دلیل دیگر بر امامت آن جناب نَصِّ صریحی است که پدرش درباره امامت او پس از خود فرموده و اشاراتی که درباره او نموده و درباره هیچ یک از برادران او و خاندان خود چنین تصریحات و اشاراتی نفرموده است.
میلاد با سعادت
آن حضرت در شهر مدینه، [در یازدهم ذیقعده] سال صد و چهل و هشت به دنیا آمد و در [آخر[ ماه صفر سال دویست و سه در شهر طوس که از شهرهای خراسان بود از دنیا رفت و از عمر شریفش در آن روز پنجاه و پنج سال گذشته بود.
به سند دیگر از حسین بن مختار روایت کرده که گفت: بیرون آمد به نزد ما الواحی از حضرت کاظم، آن گاه که در زندان بود [و در آن نوشته بود:] عهد و پیمان من به سوی بزرگ ترین فرزندان من است که چنین و چنان کند و به فلان کس چیزی مده تا تو را دیدار کنم یا خدا مرگ را بر من مقرر فرماید.
از زیاد بن مروان قندی روایت کرده که گفت: بر حضرت کاظم علیه السلام وارد شدم و حضرت رضا علیه السلام فرزند آن جناب پیش او بود، آن حضرت به من فرمود: ای زیاد! این پسرم فلان است که نامه اش نامه من و سخنش سخن من و فرستاده اش فرستاده من است و هر چه بگوید [سخن حق[ همان است.
جانشین بر حق
به همین سند از محزومی ـ که مادرش از فرزندان جعفر بن ابی طالب بود ـ روایت کند که گفت: حضرت موسی بن جعفر علیه السلام نزد ما فرستاد و ما را گرد آورد. آن گاه فرمود: هیچ می دانید برای چه شما را گرد آوردم؟ عرض کردیم: نه. فرمود: گواه باشید که این پسرم وصی و متصدّی امر و جانشینم پس از من می باشد، هرکه از من طلبکار است از این فرزندم بگیرد و به هر که وعده ای داده ام از او بخواهد.
به همین سند از داود بن ضربی حدیث کرده که گفت: مالی به نزد حضرت کاظم علیه السلام بردم پس برخی از آن را برداشت و برخی را برنداشت. من عرض کردم: خدا کار شما را به خوبی اصلاح فرماید چرا مقداری را نزد من گذاردی و بر نداشتی؟ فرمود: همانا صاحب این امرِ امامتْ آن را از تو مطالبه خواهد کرد. و چون خبر مرگ آن حضرت رسید حضرت رضا علیه السلام به نزد من فرستاد و آن مال را از من خواست و من به آن جناب دادم.
فهم و صبر و...
به همین سند از یزید بن سلیط در حدیثی طولانی روایت کرده که حضرت موسی بن جعفر علیه السلام در همان سالی که دستگیر شد، فرمود: من در این سال گرفتار خواهم شد و کار امامت با فرزندم علی که همنام دو علی است می باشد، امام علی اول علی بن ابیطالب است، و اما علی دیگر علی بن الحسین است که خدا به این پسرم علی، فهم و علم و حلم و یاری و مهر و تقوا و دین علی اول را داده و محنت و صبر علی دیگر را.
سزاوار بهترین مردم
ابن قولویه از هشام بن احمر روایت کند که حضرت موسی بن جعفر علیه السلام به من فرمود: آیا می دانی از اهل مغرب کسی بدین جا آمده باشد؟ عرض کردم: نه. فرمود: چرا مردی آمده بیا به نزد او برویم. پس آن حضرت سوار شد و من نیز به همراه او سوار شده پیش مردی رفتیم. دیدم مردی است اهل مغرب زمین که با خود کنیزکانی دارد. من با او گفتم: آنها را به ما عرضه کن، هفت کنیزک آورد و همه را امام رد کرده فرمود: به آنها نیازی ندارم. سپس فرمود: باز هم بیاور. گفت: جز یک کنیزک بیمارْ دیگر کنیزی نزد من نیست. فرمود: چه می شود که او را هم بیاوری!
هشام گوید: من نزد او رفتم و او مبلغی تعیین کرده گفت: من از این بها کمتر نمی گیرم. گفتم: من به همین بها او را خریدم. آن مرد گفت: من هم فروختم. ولی مرا آگاه کن از آن مرد که دیروز با تو بود [که او کیست؟ [گفتم: مردی از بنی هاشم بود. گفت: از کدام قبیله بنی هاشم؟ گفتم: من بیش از این خبری ندارم که به تو بگویم. گفت: من به تو درباره این کنیزک داستانی بگویم: همانا که من او را از دوردست ترین جای مغرب زمین خریدم، زنی اهل کتاب مرا دیدار کرده به من گفت: این کنیزک چیست که همراه تو است؟
گفتم: او را برای خودم خریداری کرده ام. آن زن گفتم: سزاوار نیست که این کنیزک نزد چون تویی باشد، این کنیزک سزاوار بهترین مردم روی زمین است و چیزی نزد او نخواهد ماند که برای او پسری به دنیا بیاورد که در شرق و غرب زمین مانند آن پسر نباشد. هشام گوید: من آن کنیزک را نزد آن حضرت آورده، چیزی نزد آن حضرت نماند تا اینکه حضرت رضا علیه السلام از او متولد شد.
ظلم مأمون
بدان که حضرت رضا علیه السلام بسیار مأمون را در خلوت موعظه می فرمود و اندرز می داد و از خدا او را بیم می داد و آنچه بر خلاف دستور آن حضرت انجام می شد، زشت می شمرد و مأمون در ظاهر آن سخنان را می پذیرفت ولی در دل بر او گران می آمد و خوش نداشت.
روزی حضرت رضا علیه السلام به مأمون درآمد؛ دید برای نماز وضو می سازد و غلامش آب وضو به دست او می ریزد، حضرت فرمود: در پرستش خدا کسی را شریک او قرار مده. پس مأمون آن غلام را براند و کار وضو و آب ریختن را خود انجام داد ولی این سخنْ کینه و خشم او را نسبت به آن حضرت افزون کرد. از سوی دیگر هرگاه مأمون از فضل بن سهل و برادرش حسن نزد آن حضرت سخن می گفت، حضرت عیب کارهای آن دو را برای مأمون می گفت، و او را از اینکه چشم و گوش بسته به سخنان آن دو گوش می دهد نهی فرموده و باز می داشت. فضل بن سهل و حسنْ برادرش این جریان را فهمیدند و شروع کردند نزد مأمون بدگویی کردن از آن حضرت و خرده گرفتن بر کارها و سخنان آن جناب و گفتن سخنان و ذکر مطالبی که آن حضرت را از نظر مأمون دور سازند و او را از میل و علاقه مردم نسبت به آن حضرت می ترسانیدند و پیوسته این گونه سخنان به مأمون گفتند تا اینکه رأی مأمون را درباره آن حضرت دگرگون ساختند و تصمیم به کشتن آن بزرگوار گرفت و چنان شد که روزی آن حضرت با مأمون طعامی خوردند و حضرت از آن خوراک بیمار شد و مأمون نیز خود را به بیماری زد.