امامت امام صادق(ع) در دوره ای واقع شد که مصادف با افول سلسله امویان، ظهور حکومت عباسیان و شورش های پراکنده در امپراتوری اسلامی بود، هر دسته و گروهی مدعی حکومت بودند و از راهکارهای گوناگون می خواستند بدان دست یازند. در این میان، ابومسلم خراسانی و ابوسلمه از سران شورشی می خواستند از اعتبار و وجاهت امام صادق(ع) و سایر شخصیت ها در رسیدن به آرزوی خود، نهایت استفاده را نمایند. لذا، نامه هایی به امام صادق(ع) و دیگران مانند عبدالله بن الحسن بن الحسن برای برعهده گرفتن حکومت فرستادند تا بدین سان، حمایت و تایید امام(ع) را جلب نموده و به اقدام خود مشروعیت بخشند.[1]
امام(ع) نامه ابومسلم را در آتش سوزاند.[2] مهدی بازرگان این اقدام امام را دلیل بر تفکیک دین و حکومت می داند و می گوید: «امام صادق وقتی نامه ابومسلم خراسانی، شورشگر نامدار ایرانی، علیه بنی امیه را دریافت می دارد که از او در دست گرفتن خلافت دعوت و تقاضای بیعت نموده بود، جوابی که امام به نامه رسان می دهد، سوزاندن نامه روی شعله چراغ است.»[3]
تحلیل و ارزیابی
هر چند از مطالب پیشین، وهن استدلال های مزبور روشن شد، اما به اختصار، به برخی از نکات تاریخی و خاص اشاره می شود:
1. نبودن زمینه حکومت: امام صادق(ع) از نبود شرایط و زمینه لازم برای به دست گرفتن حکومت کاملا آگاه بود و بهترین راه برای خدمت به اسلام و مسلمانان را انقلاب علمی و فرهنگی تشخیص داد و از فضای آزاد جامعه، که معلول رقابت مدعیان حکومت بود، نهایت استفاده را در نشر آموزه های ناب مذهب تشیع کرد که رهاورد آن تربیت بیش از چهارهزار عالم دین و ابلاغ هزاران روایت بود که امروز مکتب تشیع از ان به خود می بالد.
در این مختصر، مجال آن نیست که دست به تحلیل تاریخی بزنیم، فقط برای تایید مدعای خود، به سخن امام(ع) بسنده می شود:
امام صادق(ع) نه تنها خود، نامه ابومسلم را در شعله چراغ سوزاند، بلکه به عبدالله - که او نیز نامه ابومسلم را دریافت کرده و بدان پاسخ مثبت داده بود - سفارش نمود که مبادا به نامه او پاسخ مثبت دهد و فریب ابومسلم را بخورد. در توضیح بیش تر، امام به او خاطر نشان نمود که بنی عباس این اجازه را به تو و فرزندان امام حسن(ع) و همچنین به فرزندان امام حسین(ع) نخواهند داد که بر مسند حکومت بنشینند. اما عبدالله به جای پند گرفتن از نصیحت امام، حضرت را متهم به حسادت در حکومت نسبت به خودش نمود و به فکر حکومت افتاد. [4]
نتیجه آن هم این شد که سفاح پس از کشته شدن ابوسلمه، سراغ عبدالله و یارانش آمد و همه آن ها را یا کشت یا گرفتار نمود.
از این نصیحت امام، انگیزه کناره گیری ایشان از حکومت روشن می شود که انگیزه مهم و عام آن فقدان زمینه لازم برای به دست گیری حکومت است. حضرت در پاسخی که به نامه ابوسلمه نوشت، به این نکته تاکید کرد: «ولا الزمان زمانی »[5] و در پاسخ ابومسلم، این شعر زیرا خواند:
«ایا موقدا نارا لغیرک ضوءها و یا حاطبا فی غیر حبلک تحطب »
یعنی: ای کسی که آتش روشن می کنی، بدان که نور آن نصیب دیگران خواهد شد و ای کسی که هیزم جمع می کنی، بدان که آن را در ریسمان دیگری می آویزی.
منظور حضرت از این سخن آن بود که هر تلاش و کوششی برای حکومت با موفقیت همراه نخواهد بود و چه بسا طعم پیروزی آن را دیگران خواهند چشید.
2. نبود یاران وفادار: یکی از علل دست نزدن امام صادق(ع) به قیام، نبود یاران و انصار وفادار بود که تاریخ آن را ضبط کرده و خود امام هم بدان اشاره داشته است:
شخصی به نام سدیر صیرفی از امام دلیل سکوت آن حضرت را در قبال حکومت سؤال کرد. حضرت با اشاره به گله ای که در آن نزدیکی بود، فرمود: «به خدا قسم، اگر من به اندازه همین گله (که عدد آن به هفده می رسید) یار باوفا داشتم، هرگز درنگ نمی کردم.» [6]
3. مقاصد سیاسی دعوت کنندگان: مدعیان سکولار از عدم پاسخ امام به نامه ها و تقاضاهای بیعت، به عنوان دلیلی برای نظریه خود یاد می کنند. اما به پاسخ منفی امام، که انگیزه عدم قیام را تبیین می کند، اشاره ای نمی نمایند و از آن می گذرند; جایی که امام صادق(ع) در پاسخ ابوسلمه، به دو دلیل اشاره می کند: یکی عدم فرار رسیدن زمان مناسب - که اشاره شد - و دیگری عدم صداقت دعوت کنندگان. به بیانی دیگر، دعوت کنندگان نمی خواستند امام بر مسند کومت بنشیند، بلکه می خواستند از امام به عنوان پل پیروزی خود سود جویند. از این رو، امام با تفطن و اشراف بر این نکته، به ابوسلمه می گوید: تو که از طرفداران و یاران واقعی ما نیستی، چه انگیزه ای از دعوت خود داری; «ما انت من رجالی.» این پاسخ امام انگیزه سودجویانه و فریبکاری دعوت کننده را مشخص می کند.
4. تصریح به مشروعیت الهی: نکته آخر این که امام(ع) در موارد گوناگون، به مشروعیت الهی امامت و حکومت خود، تاکید و تصریح ورزیده است و از این روایات، نه تنها نظریه انتصاب استنتاج می شود، بلکه روایات مزبور تفسیر کننده برخی از مواضع امام است که در آن ها، حضرت از مداخله در حکومت امتناع می کرد (و پیش تر بیان شد.)امام صادق(ع) درباره حق حاکمیت و این که آیا آن حق متعلق به خدا و رسولش است یا مردم، می فرماید: «ان الله عزوجل فوض الیه(ص) امر الدین و الامة لیسوس عباده.» [7]
در این روایت، سخن از انتقال حق حاکمیت امت و تدبیر امور مردم (سیاست) از سوی خداوند به پیامبر(ص) است که بیانگر اندیشه سیاسی اسلام و امام می باشد.
در روایت دیگر، خودشان را سیاستمدار شهرها می خوانند: «نحن سادة العباد و ساسة البلاد.» [8]
به نظر می رسد با توجه به نکات یاد شده و همچنین روایات خود امام صادق(ع)، شبهه جدا انگاشتن حکومت و دین و انتساب آن به امام صادق(ع) ادعایی بدون دلیل است.
[1] ر. ک. به: شهرستانی، الملل و النحل، ج 1، ص 241 / محمدباقر مجلسی، بحار، ج 47، ص 132
[2] علی مسعودی، مروج الذهب، ج 3، ص 254
[4] محمدباقر مجلسی، بحار، ج 47، ص 132
[5] جعفر مرتضی حیاة الامام الرضا(ع)، ص 49
[6] محمد بن یعقوب کلینی، اصول کافی، ج 2، ص 242
[7] محمدباقر مجلسی، بحار، ج 17، ص 4 /،ج 26، ص 54259- «ترید بذلک ان یقول الناس ان علی بن موسی الرضا لم یزهد فی الدنیا، بل زهدت الدنیا فیه، الاترون کیف قبل ولایة العهد طمعا فی الخلافة.» (شیخ صدوق، پیشین، ج 1، ص 278)