مجموعه داستان «جایی دیگر» نوشته گلی ترقی در سال 1375 در تیراژ 3300 نسخه چاپ شده و 263 صفحه دارد.این مجموعه حاوی شش داستان به نام های «بازی ناتمام»، «اناربانو و پسرهایش»، «جایی دیگر»، «سفر بزرگ امینه»، «درخت گلابی» و «بزرگ بانوی روح من» است. حلقه ادبیات اندیشه (وابسته به پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی) به بررسی و نقد این مجموع پرداخته که توجه خوانندگان گرامی را به آن جلب می کنیم.
خلاصه داستان ها:
بازی ناتمام ماجرای زنی است که می خواهد بعد از مدت ها، از پاریس به تهران برگردد. بخش زیادی از داستان صرف توصیف (به قول نویسنده) فرهنگ خاص ایرانی می شود. مثلا این که در پاریس همگی می خواهند سوار هواپیمایی شوند که می گویند همه صندلی هایش پر است و جا ندارد و به یک عده بلیت نرسیده است؛ و هرکدام با شیوه ای (زرنگ بازی یا واسطه قرار دادن دیگران یا...) می خواهد برای خود جا پیدا کند. بالاخره برای همه صندلی پیدا می شود.
این خانم راوی، در آنجا یکی از هم مدرسه ای های دوره دبیرستانش را در کنار خود می بیند، که حالا زن میانسالی شده است. راوی بلافاصله ذهنش به خاطرات گذشته برمی گردد. ظاهرا او، دو سال کوچکتر از دوست قدیمی اش، خانم آزاده درخشان است.
راوی به خاطر می آورد که چقدر این دختر را الگوی خودش قرار می داد. چون به نظرش او از همه لحاظ کامل بود. شخصیتی قابل قبول و محبوب داشت و همه علاقه داشتند با او دوست باشند. در مقابل، خودش دخترکی پخمه و قدکوتاه بود که در هیچ یک از ورزش های مختلف مدرسه موفقیتی نداشت و همیشه آرزو می کرد با آزاده دوست شود. حالا آزاده کنارش است؛ اما کم کم احساس می کند همه آن علاقه مندی ها و آرمانگرایی ها چقدر پوچ و بیخود بود.
2. اناربانو و پسرهایش
در فرودگاه اتفاق می افتد؛ منتها این بار در پرواز تهران به پاریس. در این پرواز، راوی با پیرزنی آشنا می شود که از دهی در اطراف یزد آمده و با این فضا ناآشناست؛ درحالی که همه پسرانش خارج از کشور سکونت دارند. پسرها یک بلیت برای مادرشان فرستاده اند که پیش آنها برود. راوی به پیرزن محبت می کند و می کوشد کمکش کند. و این باعث می شود که پیرزن از او خوشش بیاید و همه جا دنبالش برود.
3. سفر بزرگ امینه
این داستان مربوط به زمان قبل از انقلاب است. راوی در تهران ساکن است و خدمتکاری به نام امینه دارد که بنگلادشی است. امینه خیالاتی و تنبل است، ولی شخصیت شیرینی دارد. او زن دوم مردی پاکستانی است. مرد، امینه را به کشورهایی از جمله ایران می فرستد تا کار کند و حقوقش را برای او بفرستد. او یک دختربچه هم از امینه دارد. این زن خیلی مرعوب شوهرش است و حتی تصور این که قدمی خلاف خواسته های او بردارد، به ذهنش خطور نمی کند.
وقتی انقلاب می شود، امینه به بنگلادش برمی گردد و دیگر راوی از او خبری ندارد. راوی داستان هم ساکن پاریس می شود. مدت ها می گذرد و او در فرانسه خدمتکار مورداعتمادی پیدا نمی کند. تا این که ناگهان نامه ای از شوهر امینه به او می رسد، با این مضمون که همسرش می خواهد، پیش او کار کند. راوی می پذیرد، اما امینه دیگر آن امینه سابق نیست. آن شادی و نشاط گذشته در او وجود ندارد. یک پسر دو ساله هم دارد، که مدام به فکر اوست.
چندی بعد، شوهر امینه با دوز و کلک و با پول امینه همراه دو فرزند او به پاریس می آید، در آنجا ساکن می شود و به استثمار بیشتر این زن می پردازد؛ امینه که بر اثر زندگی در غرب چشم و گوشش باز شده و به حقوق انسانی و قانونی زنان پی برده است، با کمک همسایه ها، خود را از یوغ شوهرش آزاد می کند و تکفل فرزندانش را به عهده می گیرد.
پس از آن، راوی مدت ها از امینه بی خبر است. تا آن که خبردار می شود او مدت ها پس از ازدواج دوم خود مرده است. دختر بزرگش دانشجوی سال آخر پزشکی و پسرش سال آخر دبیرستان است. دختر می خواهد درسش را تمام کند و به بنگلادش برگردد تا به زندگی پدرش که بینایی اش را هم از دست داده است، رسیدگی کند.
4. درخت گلابی
شخصیت اصلی داستان درخت گلابی، یک نویسنده است که وارد باغ خود می شود. مدت ها قبل او ارباب ده بود، اما پس از انقلاب روستاییان از او شکایت می کنند و مدتی باغش را می گیرند؛ ولی بعد او باغ خود را پس می گیرد.
او که در زمینه فلسفه کار می کند، قبلاً استاد دانشگاه و نویسنده ای سرشناس بوده و آثار متعددی داشته است. حالا هم به این باغ برگشته تا دور از هیاهو و ترافیک شهر، آخرین کتابش را که تصور می کند شاهکار اوست، بنویسد.
در این باغ یک درخت گلابی است که میوه نمی دهد. باغبان و دیگران اهالی و کدخدای ده می آیند تا از او برای قطع آن اجازه بگیرند. این اتفاقات و مزاحمت ها در حالی است که او می خواهد کتابش را بنویسد. نویسنده هرقدر تلاش می کند این مزاحم ها را از خود دور کند، موفق نمی شود.
این درخت در کودکی مورد علاقه او بود. بزرگتر که شد، این علاقه نیز بیشتر شد. پدرش هم به آن درخت علاقه زیادی داشت و درخت هم میوه های خیلی خوبی می داد. ولی حالا یکی دو سال است که محصول نمی دهد. در فرهنگ بومی آنجا رسم است که وقتی درختی محصول نمی دهد، مراسمی برگزار می کنند که آن را وادارند تا دوباره میوه بیاورد. به این ترتیب که یک نفر با تبر می آید و شروع می کند به رجز خواندن و درخت را تهدید کردن، که «می خواهم تو را قطع کنم». بعد کسی می آید و واسطه می شود و جلوی او را می گیرد. آن گاه خودش با درخت حرف می زند و از درخت درخواست می کند که میوه بدهد.
آنها معتقدند درخت، حرف و نوازش یا خشونت انسان ها را می فهمد. ضمن آن که، درخت های دیگر وقتی می بینند درختی ثمر نداد، از آن یاد می گیرند و این، برایشان بدآموزی دارد و ممکن است آنها هم سال بعد میوه ندهند. لذا اعتقاد دارند هرطور شده، باید درخت بی ثمر را ترساند تا دوباره میوه بدهد. این اتفاقات در حالی است که صاحب باغ، دغدغه اصلی اش فقط نوشتن است.
او اول سعی می کند جواب باغبان و کدخدا را ندهد تا خسته شوند و بروند، ولی فایده ای ندارد. تا این که بالاخره، برای خلاصی از شر آنها، اجازه می دهد این مراسم را به جا بیاورند. البته در لابه لای این رفت وآمدها و گفت وگوها، یک سلسله از خاطرات کودکی او برایش تداعی می شود. مثلاً این که در تابستان ها دختری که توضیح داده نمی شود چه نسبتی با او داشت با خانواده اش یا به تنهایی به باغشان می آمد، و او با آن که پنج سال از دختر کوچک تر بود، عاشقش می شود. اما آن دختر با او به عنوان یک بچه رفتار می کرد. بعدها آن دختر به خارج می رود و او را برای همیشه رها می کند، اما با او مکاتبه دارد.
با گذشت زمان عشق های دیگری او را به خود مشغول می کنند، توده ای می شود، عشق به کمونیسم در او پیدا می شود و حزب، به عشق عمده اش بدل می شود. عشق به سخنرانی و نوشتن کتاب و مقاله پیرامون مسائل سیاسی و فلسفی و حزبی؛ تا آنجا که حتی نامه های آن دختر را هم دیگر جواب نمی دهد. او از آن علاقه ها به عنوان عشقی یاد می کند که مراحلی داشته است: مرحله اول شعر گفتن بود؛ مجموعه شعری چاپ می کند و تقدیم می کند به میم (از آن دختر با عنوان میم یاد می کند). عشق دوم می شود مارکسیسم و حزب توده. عشق سوم، کتاب و مقاله و قلم و... همین طور مدام عشق های جدیدی می آیند و جای قبلی را پر می کنند. حالا بعد از حدود 60 سال نوشتن، دیگر نه حرف تازه ای برای گفتن دارد و نه علاقه ای به این حرف ها؛ ولی مشکلی که برایش پیش آمده این است که جامعه او را به عنوان یک نویسنده و متفکر شناخته، و از او انتظار دارد و می خواهد که مصاحبه کند، مقاله بنویسد و نظرش را راجع به وقایع روز بگوید. او هم چاره ای ندارد جز آن که خود را «به روز» و روی فرم نگه دارد.
از این به بعد به خاطر آنهاست که زندگی می کند و حالا هم می خواهد کتابی را که چند سال است قول تالیفش را به جامعه داده، بنویسد. همه به او می گویند آخرین چیزی که به آن رسیده ای چیست؟ خود او می داند که به چیز تازه ای نرسیده است، ولی همیشه با جواب های دوپهلو و مبهم، قضیه را جوری جلوه داده که گویا به نکات مهمی رسیده و قول داده که به زودی آنها را خواهد نوشت. حتی بعضی فکر می کنند اگر او این کتاب را بنویسد، برنده جایزه نوبل می شود و شخصیتی جهانی پیدا می کند. جالب این است که یک بار از او می پرسند «به انقلاب اعتقاد داری؟» می گوید «دارم.» منتها «چه انقلابی؟»، این را نمی گوید. بالاخره هم نمی تواند این کتاب را بنویسد؛ چون می بیند همان حرف های تکراری است؛ و مطلب تازه ای برای گفتن ندارد. ضمن آن که دیگر به آنچه قبلا معتقد بود، اعتقادی ندارد.
به هر حال، زمان مراسم قطع درخت می رسد. همه منتظرند او به نوعی واسطه شود تا درخت را قطع نکنند؛ ولی او خیلی هم راضی است که آن را قطع کنند. سرانجام کدخدا پادرمیانی می کند و جلوی باغبان را می گیرد. آن شب نویسنده خوابش نمی برد. به باغ می رود و زیر همان درخت گلابی می نشیند. دوباره یک سلسله خاطرات برایش تداعی می شود. و یادش می آید پدرش زیر همین درخت نماز می خواند و آن دختر ظهرهای تابستان، زیر پای آن می خوابید. یادش می آید که خودش اسم «میم» و خواهرش عکس یک قلب را روی آن کنده بودند. یادش می آید که طنابی به این درخت می بستند و چیزی به آن آویزان می کردند، یا خودش یک بار در بالای آن مخفی شده بود. خاطرات مختلف دیگری هم برایش زنده می شود.
دست می کشد به تنه درخت و احساس می کند واقعا این درخت احساس دارد و حرف آدم را می فهمد. آرزو می کند او هم مثل این درخت می توانست اینقدر ساده و راحت و پاک باشد.
زیر آن درخت می خوابد؛ و بعد از مدت ها، برای اولین بار احساس آرامش می کند؛ به دور از تمام هیاهوهای یک نویسنده مشهور. و داستان، به این صورت تمام می شود.
نویسنده می خواسته میان این درخت و شخصیت قهرمان داستان نظیره سازی نمادین صورت دهد. این درخت هم مثل آن نویسنده، از باروری و زایش افتاده است.
پایان داستان هم روشن است. وعده داده می شود که درخت دوباره میوه خواهد داد و به ثمر خواهد نشست.
5. سفر به کاشان:
این داستان از آنجا آغاز می شود که زنی در حال سفر به کاشان است. در راه توصیفاتی از فضای بیابان ها و نسیمی که می وزد می شود؛ و به اصطلاح با توصیفی کوتاه، فضایی دلچسب به تصویر کشیده می شود. بعد بلافاصله، بدون این که دلیل خاصی داشته باشد، خاطراتی از انقلاب به ذهن زن می رسد. وقتی انقلاب می شود، این زن توبه می کند، مدام نماز می خواند و می خواهد خودش را همرنگ انقلاب کند: او همچنین به افراد مختلف مشکوک است و به نظرش صاحبخانه شان ضدانقلاب است؛ در مجموع، افکار خیلی تند و متعصّبانه ای در ذهن اوست و کاملاً چهره دیگری پیدا کرده است. شخصیت واقعی این زن خیلی روشن نیست و می شود گفت تا حدی ماتریالیست است. در جایی، وقتی از او می پرسند صدای آواز فرشته ها را می شنوی، می گوید نه نمی شنوم. همچنین چند جای دیگر هم، مشابه این موارد را دارد. مثلاً می گوید صدای تیرهای پراکنده می آید. صدای الله اکبر از پشت بام های مجاور. رفقا می گویند باید رفت. رفقا می گویند ما هم باید بجنگیم.
یکی از دوستان او شاعری است که در صحنه های انقلاب، خیلی مبهوت و مضطرب به نظر می آید؛ و در مقابل حوادث انقلاب، یک حالت بهت زدگی دارد. قسمت هایی از خاطراتش هم به بعد از انقلاب برمی گردد، که عده ای را اعدام می کنند و بعضی ها را شلاق می زنند. پدرش را به یاد می آورد که معلم موسیقی است، اما دیگر هیچ یک از شاگردانش پیش او نمی آیند. همه دارند سرودهای انقلابی می خوانند. همچنین به پسر خودش فکر می کند که مخالف نظام سرمایه داری است. او می گوید «باید صاحبخانه مان را اعدام کنیم.» باز به آن زن شاعر که ارمنی است فکر می کند. هر یک از شخصیت ها را که به یاد می آورد، جمله ای می گویند. در عین حال که خودش داستان را روایت می کند، در روایتش صحنه هایی را کنار هم می گذارد و عناصری را می آورد که انقلاب را مشمئزکننده و نفرت انگیز نشان می دهد.
به نظر من داستان کمی گنگ و مبهم است. مثلاً نویسنده روشن نمی کند که این زن الان به سمت کاشان حرکت می کند یا رفته است به کاشان، و دارد برمی گردد؟ این حوادث به صورت روشنی مشخص نمی شود که چه زمانی و در کجا اتفاق می افتند؟ همچنین، در حالی که این خاطرات را به یاد می آورد، به خانه ای می رسد که بعد معلوم می شود خارج از کاشان و در مکانی خالی و متروک است. احساس خوبی به او دست می دهد. از راه پله بالا می رود. در ایوان، یک مهر نماز می بیند؛ گویا کسی آنجا بوده و نماز خوانده است. در آن خانه می ماند، تا این که شب می شود و پیرمردی را که در آن خانه ساکن است، می بیند.
جز آن خانه، همه فضاها به شدت تاریک و ناراحت کننده است. مثلاً در تهران و قم راه بندان است، چون مردم تشییع جنازه می کنند. و زن، فقط آن خانه و آن فضا را امیدبخش می بیند.
6. جایی دیگر:
این داستان را شخصی روایت می کند که خود، در آن نقش کمی دارد یا اصلاً نقش ندارد و فقط با شخصیت های داستان آشناست.
او دوستی دارد به نام امیرعلی که در یکی از شب های سال 77 زندگی اش متحول شده. در خاطراتش به گذشته برمی گردد و شخصیت فردی به نام امیرعلی را توصیف می کند که از قدیم با او دوست بوده و از کودکی به کیهان و کهکشان و اجرام آسمانی خیلی علاقه داشته است. بعد بزرگ می شود و ازدواج می کند.
راوی، شخصیت همسر و خودش را این گونه توصیف می کند: فردی بسیار خانواده دوست و محجوب و مطیع است و و زنش در کنار او خیلی احساس خوشبختی می کند.
قسمت اصلی داستان زمانی اتفاق می افتد که امیرعلی 55 ساله است. زندگی مرفهی دارد و یک شرکت قرقره سازی، که مدیر آن است و زن، مادرزن و برادرزن هایش صاحبان آن هستند. داستان مصادف است با محاکمه شهردار به جرم ارتباط غیرقانونی با برخی شرکت های ساختمانی؛ و امیرعلی قرار است نزد یکی از معاونان او برود و برای نجات شرکتی که در حال ورشکستگی است، استمداد کند. برادرهای زنش حتی به او می گویند که بیا به نماز جمعه برویم؛ تا تو را ببینند! درحالی که او حتی نمی تواند نماز بخواند، و از تظاهر هم بدش می آید، اما به هرحال می رود. و سرِ نماز کارهای عجیب و غریبی می کند. بعد از نماز، برادرهای زنش با او دعوا می کنند که چرا میان نماز برگشتی؟ یا چرا آنجا خم نشدی؟ برخلاف آنها که متظاهر و چاپلوسند، امیرعلی شخصیت شفافی دارد و نمی خواهد برای خوشایند دیگران کاری بکند. هرچند معلوم نیست چطور سال ها به این صورت زندگی کرده است. همه فکر می کنند خیلی مطیع همسرش است، درحالی که راوی می گوید: «من می دانستم او این طور نیست. فقط من می دانستم، چون او را می شناختم و می دانستم روح سرکشی دارد که دیگران آن را نمی شناسند؛ و اگر از همسرش هم اطاعت می کند، به خاطر این است که می خواهد کاری به کارش نداشته باشند و دیگر سربه سرش نگذارند.» تا این که شبی که مهمانی دارند، سر میز غذا، مدام خمیازه می کشد و پلک هایش روی هم می افتد. سعی می کند این قضیه را پنهان کند. ولی همه متوجه حالت غیرعادی او می شوند. زنش خیلی ناراحت می شود، چون همواره به آداب دانی او افتخار می کرده است. بالاخره آن شب مهمانی تمام می شود. در بستر، هرچه تلاش می کند، خوابش نمی برد و برخلاف همیشه که خیلی آرام می خوابید، این بار خیلی عصبی است. ناگهان احساس می کند دستش در اختیار خودش نیست. دستش را بالا می برد و خیلی محکم به سرِ زنش می زند. زن از خواب می پرد و فکر می کند شوهرش سکته کرده است. مرد برایش توضیح می دهد که می خواسته پشه را بزند. فکر می کرده دارد به سر خودش می زند؛ ولی به سر زن می زند. زن هم از این قضیه برداشت عرفانی می کند؛ که شوهرش آنقدر به او علاقه دارد که سر خودش را با سر او اشتباه می گیرد!
این قضیه، یک شب دیگر نیز تکرار می شود. شب سالگرد تولد امیرعلی که مادرزنش هم آنجا بود. امیرعلی احساس می کند پایش در اختیارش نیست و کاری انجام می دهد که البته کسی جز خودش متوجه نمی شود. ولی زنش شک می کند، چون می بیند پای عمویش کبود و متورم شده است. این قضایا باز تکرار می شود: و زن کم کم شک می کند که شاید شوهرش زن دیگری گرفته است. هر روز او را تعقیب می کند. امیرعلی چندبار سعی می کند صادقانه توضیح بدهد که دچار یک نوع بیماری شده، که بعضی وقت ها بعضی اعضای بدنش از کنترل خارج می شود و نگران این است که عملی از او سر بزند و بعدا پشیمان شود، اما موفق به گفتن این موضوع نمی شود. در این هنگام، کارخانه ورشکست می شود و همه او را مقصر می دانند و او هم بی خبر می رود؛ و دو ماه، ایران را می گردد.
بعد از دو ماه، با خانه تماس می گیرد. زنش جواب او را نمی دهد و گوشی را می گذارد. بعد از سه ماه به تهران برمی گردد و می بیند که قفل خانه را عوض کرده اند و هیچ کس در خانه نیست. به خانه عموی زنش می رود. او برایش توضیح می دهد که همسرش به خارج از کشور رفته و دیگر برنمی گردد. خانه را هم به دوستش برای فروش، سپرده. و مادرش در بیمارستان در حال مرگ است. او آخرین لحظات عمر مادرش بر بالین اوست و سپس به خانه شان برمی گردد، وسایلش را جمع می کند و به راه می افتد.
آخرین صحنه داستان این است که نزدیک یک روستا، در قهوه خانه ای شب را می خوابد و صبح با اشتها صبحانه اش را می خورد. او برای اولین بار احساس می کند که چقدر راحت زندگی می کند؛ به دور از قیدوبندهایی که آن نوع زندگی برایش ایجاد کرده بود.
شهریار زرشناس: من فکر می کنم در این مجموعه داستان، چند عنصر پررنگ وجود دارد. یکی از آن عنصرها، استفاده نویسنده از اصول و قواعد روان شناسی است. در داستان اول، آنجا که می خواهد رابطه راوی را با آزاده درخشان توضیح بدهد، رویایی را توصیف می کند که اگر بخواهیم آن را از نظر روان شناسی تجزیه و تحلیل کنیم، معنایی سمبولیک دارد. در صفحه 18 می گوید: «چندی پیش، بعد از سال های سال خواب او را دیدم. آزاده درخشان، سوار دوچرخه بود و من پیاده به دنبالش می دویدم. نزدیک دریا، دم ساحل به هم رسیدیم. آزاده درخشان، قهرمان شنا بود. پرید در دریا و زیر موج ها ناپدید شد. دوچرخه اش را برای من گذاشته بود. سوار شدم. آهسته پا زدم. سرعت گرفتم و سرپیچ، زمین خوردم. بیدار شدم و گریه ام گرفت. چرا؟ خودم هم نمی فهمم. خودم هم نفهمیدم.»
این، درواقع تلاش راوی داستان برای همانندسازی خود با آزاده درخشان است و تفاوت ظرفیت های وجودی این دو را نشان می دهد؛ و این که قالب یا مدلی که آزاده درخشان دارد، به اندازه قالب وجودی این آدم نیست.
در روانکاوی بحثی داریم به نام «تعبیر خواب». مبنای تئوری روانکاوانه تعبیر خواب این است که رویاها حاصل تمایلات ناخودآگاه روان افراد است. و البته این سخن از دیدگاه تفکر دینی، کاملاً قابل قبول نیست. یعنی ما معتقدیم که رویاها بعضا می توانند صادقه باشند. در عین حال، بخشی از این رویاها را نیز «حوادث نفسانی» می دانیم؛ اما در روانکاوی، تمامی این رویاها را نتیجه نفس ناخودآگاه آدمی می دانند و معتقدند این نفس، با بیان سمبلیک با ما سخن می گوید.
درمورد حضور عناصر ناخودآگاه تصور می کنم داستان آخر پر از نکات روان شناختی است. درباره آن رفتارهای خارج از کنترل هم باید گفت که به لحاظ علایم روانشناختی، برایش معنا داریم، و تعریف شده هستند. اینها رفتارهای روان پریشانه ای است که حاکی از یک پرخاشگری کنترل شده هستند.
در امیرعلی، این حس منحصر به زنش نیست. کمااین که یکدفعه عموی زنش را هم اذیت می کند. البته نمی دانم تا چه حد می توان عناصر روان شناختی را به کار گرفت، ولی احساس کردم در کتاب به این مباحث، توجه شده است. مثلاً در روان شناسی به این حالت که ناگهان دست آدمی از کنترلش خارج می شود، «مکانیسم های تبدیلی» می گویند. مکانیسم های تبدیلی یعنی این که یک رفتار یا حالت عاطفی، خودش را در قالب یک رفتار واکنشی جسمانی بروز می دهد.
نکاتی که در داستان هست، کل داستان را به یک نوع آیینه در قبال یک روان به شدت سرگردان که از تعهد و آرمان گرایی می گریزد و گرایش های نسبی گرایانه و نفی مطلق انگاری دارد تبدیل کرده است. مثلاً در داستان «درخت گلابی»، این مایه ها پررنگ هستند. قهرمان داستان، مارکسیستی است که از هر نوع آرمان گرایی سرخورده شده و در قالب تخطئه شعارهای مارکسیستی با بیان طنزآلود مفاهیم آنها، هر نوع تعهد، انقلابی گری، آرمان گرایی و تلاش برای اصلاح وضع موجود را تخطئه می کند؛ و این عارضه ای است که تقریبا اکثریت مطلق چپ های ایرانی بعد از بریدن، دچارش شدند.
از سال 60 به بعد، به خصوص در سال 67 و 68 و بعد از فروپاشی شوروی، در یک نوع نئولیبرالیسم منکر هر نوع آرمان گرایی، و تعهد و اعتراض حلول پیدا کرد، و اسیر نسبی گرایی شد. من فکر می کنم قهرمانان روشنفکر دو داستان (درخت گلابی و داستان بزرگ بانوی روح من) چنین راهی را طی می کنند؛ یعنی آدم هایی هستند که از یک «آرمان گرایی مارکسیستی» و به اصطلاح «ادبیات متعهد» عظیم شروع می کنند، و به یک نوع نفی مطلق گرایی، به نسبی گرایی می رسند. مثلاً در صفحه 128 می گوید: «شاگردان وقت و حوصله ندارند گفته های مکرر را بشنوند و حس می کنند کلاهی بزرگ و نامرئی بر فراز سرشان نشسته است. آنها حرفی تازه، درست، راست و خالی از الفاظ رنگین و الفاظ مطلق می خواهند.» این، با فضای مطلق زدایی که روشنفکری ایران از بعد از انقلاب، به ویژه نیمه دهه 60 و بعد از آن، به آن مبتلا شد، خیلی شباهت دارد. یعنی اینها تحت عنوان «انکار ایدئولوژی»، هر نوع آرمان گرایی را نفی می کردند و دلیل این که دائم می گویند «ما حکم مطلق نمی توانیم بدهیم» این است که یکی از پایه های «نئولیبرالیسم» معاصر، درواقع تاکید شدید بر «نسبی انگاری» و «نفی وجود هر نوع حکم مطلق اخلاقی» یا «هر نوع حقیقت مطلق» است.
ما این را، در تفکر پست مدرن معاصر هم می بینیم. یعنی مثلاً فردی مثل دریدا، به شدت گرایش های نسبی انگارانه سوفسطایی از خودش بروز می دهد، به طوری که بعضی از مورخان فلسفه معتقدند که ژاک دریدا «گورگیاس» معاصر است. گورگیاس یک سوفسطایی بود که در قرن پنجم قبل از میلاد زندگی می کرد. او یک عبارت معروف دارد که می گوید: «جهان خارج از ما وجود ندارد. اگر وجود داشته باشد، قابل شناخت نیست. اگر قابل شناخت باشد، این شناخت، قابل انتقال نیست.» یعنی همه راه های مطلق انگاری و درک حقیقت مطلق و وجود ارزش های مطلق را می بندد. نگاه لیبرالیسم معاصر، همین گرایش هایی است که دانیل بل و کارل پوپر و آیز یا برلین و فوینهایک و مانند آنها، در دهه های 60 و 70 و 80 و 90 میلادی مطرح کردند؛ هرچه به سمت دهه 60 و 70 برویم، این گرایش ها قوی تر می شود و از حضور عناصر آرمان گرا و اهل ایدئولوژی در جریان های روشنفکری غرب کاسته می شود. گرایش بیشتر آنها به لحاظ معرفت شناسی و اخلاقی، انکار هر نوع مطلق انگاری و ترویج نسبی انگاری است؛ و روشنفکر غربی، از دهه 80 به بعد، مبتلا به این گونه مسائل است.
این موضوع، درخصوص روشنفکری ایران هم مصداق دارد. چون روشنفکری ما، کاریکاتوری از روشنفکری غرب است. آن زمان که روشنفکران غرب مارکسیست بودند، اینها هم مارکسیست بودند و دم از «ادبیات متعهد» می زدند. از دهه 70 و 80 که روشنفکری غرب به سمت «نسبی انگاری» گرایش پیدا کرد، اینها هم به این سمت کشیده شدند و مجموعه داستان جایی دیگر، نمونه بارز این موضوع است.
همچنین در این کتاب به عنوان چاشنی، همه جا طعنه زدن به نظام جمهوری اسلامی و نشان دادن تصویری تیره و تلخ از وضع موجود به چشم می خورد. آدم ها همه بیمار، متقلب و اذیت کن هستند. یا مثلاً در سفر بزرگ امینه، شخصیت منفی داستان، مسلمان است و چندبار بر این موضوع تکیه می شود که این مردِ مسلمان، خبیث ترین و پلیدترین شخصیت داستان است.
به علاوه در این مجموعه داستان، شرقی بودن، با پذیرفتن بردگی، ضعف، حقارت و بی حقی مترادف پنداشته می شود. یعنی امینه تا زمانی که در چارچوب اندیشه شرقی است، آدم بیچاره ای است. حتی در صفحه 116 از قول شوهرش می خوانیم: «فرنگستان امینه را بدبخت کرد. تقصیر خودم شد که او را فرستادم به اینجا. در ایران که بود دختر خوبی بود.» یعنی در واقع، برده و بنده من بود. به عربستان هم که رفت زن مطیعی باقی ماند. به عبارت دیگر تمام عناصر و پایگاه های فرهنگ اسلامی، مترادف این فرهنگ معرفی شده است.
اگر توجه کنید زن از نظر شوهر مسلمانش وقتی بدبخت می شود که مستقل و صاحب حق می شود و بچه هایش را نزد خود می آورد، اعتراض می کند و زمانی که فرنگی می شود قانون را می شناسد؛ از حق خودش دفاع می کند؛ و جلوی استثمار شدن می ایستد.
در ادامه، نویسنده این را مطرح می کند که جامعه غربی، در واقع، استقلال و فردیت به این زن می دهد و فضایی که غرب ایجاد می کند موجب رشد او می شود. ارباب انگلیسی به او کمک می کند که بچه هایش را پیش خودش بیاورد. خلاصه هر چیز غربی بوی ترقی و روشنی و استقلال و انسانیت می دهد. و در مقابل، هر چیز که بوی شرق می دهد، رذالت و بندگی از آن استشمام می شود.
در صفحه 95، از چیزی به نام «اغمای عرفانی» نام برده می شود: «یک جور رخوت و آهستگی ذاتی که مال دیروز و پریروزش نبود. مربوط به مرگ مادر و سیل و تاریکی زیر آب هم نمی شد.» در اغمای عرفانی که به آن اشاره می شود، نوعی تسلیم و صبوری اجدادی می بینید. فکر می کنم این، مضمونی است که باید یک مقدار روی آن تامل کنیم. خیلی از غربی ها که درباره عرفان اسلامی یا عرفان شرقی تحقیق می کنند، «مقام رضا و تسلیم» را خوب درک نمی کنند. مخصوصا چون مقام رضا در عرفان، در دوره ای بوده که نظام های ارباب و رعیتی در مشرق زمین رواج داشته است. غربی ها در عصر جدید که با اومانیسم (خودبنیادی بشر) و با تصور درخصوص حقوق بشرِ مستقل از خدا پدید آمد، می خواهند بگویند بازتاب اجتماعی رضا و تسلیم عرفانی، تسلیم در مقابل قدرت، ظلم، استبداد و پذیرش بی حقی است.
برخی نشریات ضدانقلابی خارج از کشور که درباره اوضاع ایران می نویسند یا می خواهند برخی از بیانات آقای مصباح یزدی در مورد این که مثلاً «شخص در مقام بندگی خداوند صاحب حق می شود» را تخطئه کنند، چنین وانمود می کنند که ایشان معتقد است بشر باید سر به راه باشد؛ و نظر ایشان را تحت عنوان «بی حقی» مطرح می کنند. اینها مقام «رضای عرفانی» را با برده دیگری بودن و بی حقی و فقدان حقوق انسانی یکی می گیرند. نویسنده در «جایی دیگر» هم می خواهد بگوید این رخوت و ذلت و تسلیم پذیری امینه، برمی گردد به آن «اغمای عرفانی». در مجموع، حرفش این است که روح و نگاه عرفانی شرقی امینه او را بدبخت کرده است.
استنباط من که شاید بدبینانه هم باشد این است که وقتی نویسنده می گوید: «امینه به معجزه اعتقاد داشت؛ و اظهار محبت های صاحب، اثبات این معجزه بود» یا این که امینه زودباور است و حرف های یک آدم فریبکار را بعد از بار ششم و هفتم باز هم می پذیرد. منظورش این است که این ذهنیت اسیرِ اغمایِ عرفانی و ذهنیت معجزه پذیر، عامل بدبختی اوست؛ اعجاز و اعتقاد به اعجاز هم که از ویژگی های تفکر مذهبی است.
در کتاب به غیر از نسبی گرایی، پوچ انگاری نفی آرمان گرایی و تخطئه انقلابی گری در سراسر کتاب یک نکته دیگر حرکت تدریجی در ماتریالیسم، به سمت «عرفان غیرمذهبی» است. به خصوص در سه داستان آخر (درخت گلابی، بزرگ بانوی روح من و جایی دیگر) یک نوع استحاله تدریجی از ماتریالیسم خشک مکانیکی به سمت یک نوع عرفان غیرمذهبی و به تعبیری، «عرفان پست مدرن». این جریان در غرب، موجی است که از سال های دهه 60 و 70 میلادی به راه افتاد، قدرت گرفت و خود را در حوزه های مختلف نشان داد. ابتدایِ آن به سال های دهه 30 و 40 میلادی و عالم فیزیک برمی گردد. در حوزه فیزیک، با طرح «نظریه کوانتمی» و بعد هم با نظریه «نسبیت اینشتین»، یعنی نسبی پنداشتن زمان و پیوند زمان و مکان، «مطلق انگاری ماتریالیستی نیوتنی» در مورد زمان و مکان، و ماتریالیسم قرن نوزدهمی که «ماده واقعیتی است و وجود عینی دارد و همه چیز مادی است» می شکند. نظریه ذره ای و موجی بودن ماده، (نظریه کوانتم) این تصور را به وجود می آورد که ما نمی توانیم استنباط و تعریف روشنی از ماده ارائه دهیم.
بعد فیزیکدانی به نام هایزنبرگ ظهور می کند و نظریه «عدم قطعیت» را درمورد جهان میکروفیزیک مطرح می کند. اینها تدریجا موجب می شود تفکر غربی در حوزه فلسفه هم با ظهور افرادی مثل هانری برگسون، به سمت یک نوع عبور از ماتریالیسم خشک اندیش قرن نوزدهم، حرکت کند؛ اما این عدول، به معنای دین گرایی و معنویت گرایی راستین نیست. به معنای غلتیدن در یک نوع ایده آلیسم شکاکانه و نسبی انگارانه است و بدین ترتیب ایده آلیسم معرفت شناسانه و نسبی انگارانه در فلسفه غرب رواج پیدا می کند.
در سال های 60 و 70 و 80 ، در حوزه اخلاقیات و مناسبات اجتماعی، براساس این قالب، نسبی انگاری گسترده ای رواج می یابد و به تدریج ماتریالیسم خشک اولیه به یک نوع «عرفان پست مدرن» می رسد.
عرفان پست مدرن چیست؟
آنها یک نوع تلقی از عرفان را مطرح می کنند، که نه به طور کامل عرفان هندو و بودایی است، نه عرفان اسلامی، نه عرفان مسیحی و نه عرفان یهودی. یک نوع معنویت گرایی خالی از شریعت و تهی از حضور فراگیر ساحت قدس و به شدت شخصی و فردی و نسبی است؛ در این عرفان فرد فقط بین خود و خدا ارتباط برقرار می کند؛ آن هم خدایی که خالق است، اما «ربوبیت تشریعی» ندارد. توحید در ربوبیت تشریعی برای این خدا درنظر گرفته نمی شود. فرد، هر کاری از فسق و فجور که تمایل دارد، انجام می دهد، هر نوع زندگی بی رویه که می خواهد در پیش می گیرد و در زندگی شخصی خودش، تبعیتی از «شریعت» ندارد.
آنها با طرح این به اصطلاح عرفان، می خواستند آن «بی معنایی» وحشتناک زندگی را که در ماتریالیسم قرن نوزدهم موج می زد و به بحران فیزیک و فلسفه قرن بیستم منجر شد، به نوعی جبران کنند. بنابراین، موج جدیدی شروع می شود که مترادف است با گرایش به سمت «ذن بودیسم» و غربی کردن و مدرن کردن آن.
عرفان مدرن هندوئیسم، به این شکل ها خودش را در فرهنگ غربی معاصر نشان می دهد. شاید بتوانیم عرفان پائولوکوئیلو را هم، به نوعی از این جنس بدانیم.
سرشار: پائولوکوئیلو خودش اعتقاد دارد، عرفانش، تلفیقی از عرفان هند و خاوردور و عرفان اسلامی بوده است؛ اما می گوید که کارلوس کاستاندا، روی عرفان سرخپوستی تاکید دارد.
زرشناس: این دقیقا از جنس عرفان کاستاندایی است. عرفان کاستاندا، عرفان پست مدرن است. همین که «مَدونا» شعر مولانا می خواند، یک نوع رواج صوفی گری و معنویت توام با اباحه گری فردی است. معنویتی که قانون دینی و تبعیت از نبوت ندارد و حتی لزوم اعتقاد به معاد در آن نیست. فقط یک عنصر «خودآگاهی کیهانی» در آن وجود دارد.
به هرحال، من فکر می کنم قهرمان های دو یا سه داستان اخیر در این مجموعه به سمت این عرفان پیش می روند.
اصلان پور: آیا فیلم ها و داستان های دهه های اخیر غرب، که گاهی اعمالی را ترویج می کند که با سنت مسیحیت هم مخالفت دارد، مثل سوزاندن جسد، گرایش به این نوع عرفان است؟
زرشناس: البته بنده اهل سینما نیستم؛ ولی چیزی که مشخص است، تصوری است که مثلاً «رادها کریشنا» را شاید بتوانیم یکی از نمایندگان آن بدانیم. رادها کریشنا یک هندی بود که به او می گفتند مسیح هند. او از «وحدت ادیان» دم می زد و این که «ما به شریعت ها توجه نکنیم بلکه به هسته مرکزی و روح اخلاقی و پیام انسانی ادیان توجه کنیم.» او دین را بدون شریعت می خواست. کار زیادی هم به زندگی پس از مرگ نداشت و چیزی درباره آن بیان نمی کرد؛ فقط می گفت: «در این دنیا شما اخلاقی را بنا کنید و با این اندیشه باشید.» چیزی شبیه به مذهب «سامی بابا».
سامی بابا هم یک هندی است که برای خود تشکیلاتی در یک دهکده دارد. من فیلمی از این منطقه سامی بابا دیده ام. در آغاز منطقه تابلویی است با این مضمون که «تو به هر دینی می خواهی باش: مسلم، هندو، یهودی. ولی نکات اخلاقی را رعایت کن، و خدا را بپرست.» این عقیده، کمی هم با تفکر «صراط های مستقیم» وطنی ما سازگاری دارد. این فکر هم می گوید: «همه ادیان به یک میزان، هم بر حق هستند و هم بر باطل. هم عناصر باطل در آنها هست و هم عناصر حق. ما باید به وحدت بین ادیان توجه کنیم. یعنی عیسی به دین خود و موسی به دین خود.»
این معنویت، برای غرب خیلی استفاده دارد. چون از یک طرف روح بنیادگرایی و شریعت مداری و انقلابی گری دینی را می خشکاند، و دیگر کسی دنبال مبارزه و آرمان گرایی و اصلاح دنیا براساس آرمان های دین نمی رود. از آن طرف هم، خلا ناشی از ماتریالیسمِ بی روح و خشک و آزاردهنده را از میان می برد. یک نوع معنویت فردی است. هرکسی در خانه خودش می نشیند و مراقبه می کند. یکی به راه ذن، یکی به راه عرفان مدی تِی شن؛ من احساس می کنم عرفان پست مدرن، در این آثار هست؛ و عناصر شبه معنوی که در این آثار دیده می شود، مایه هایی از همان هاست. سوزاندن اجساد و امثال آن هم ممکن است ناشی از همین تفکیک باشد. چون اینها پایبندی به شریعت ندارند.
به هرحال، چون مبنای این نوع معنویت گرایی که در سه چهار دهه اخیر در غرب باب شده، «اومانیستی» است، یعنی فرد به خودش حق می دهد در دین و شریعت تصرف کند، و تصمیم بگیرد که «فلان عنصر دین خوب نیست، پس به جایش این عنصر را از فلان دین می گیریم و کنار آن یکی عنصر آن دین را قرار می دهیم و دین جدیدی می سازیم»، از اساس با دیانت در تضاد است. چون دیانت مبنایش تفکر وحیانی و الهام قدسی از بالا به پایین است، نه برعکس. این که من با عقل خودم قضاوت کنم و اجزای دین را به دلخواه خویش گزینش کنم، کاملاً برخلاف آن چیزی است که ما اعتقاد داریم و عقل هم حکم می کند.
اصلان پور: رئالیسم جادویی را هم می توانیم به نوعی به این تفکر ارتباط دهیم؟
سرشار: خودِ شارحان پست مدرنیسم، مدعی اند که یکی از رمان های مادرشان در شاخه ادبیات، همین «صدسال تنهایی» مارکز است. یعنی رئالیسم جادویی، از اولین صورت های ادبیاتیِ پست مدرنیسم است.
اصلان پور: درخصوص داستان اول (بازی ناتمام) به نظر می رسد مغز داستان این بود که دوست آزاده درخشان، در بازی تنیس با رقیبی که خیلی رقابت نزدیکی هم با او دارد بازی می کند. ولی در نهایت رقیب او از حال می رود و بازی ناتمام می ماند. بعد از آن، او همیشه در ذهنش این بازی را ادامه می دهد. تا این که سال ها بعد، وقتی به فرودگاه تهران می رسد و می خواهد از گمرک رد شود، مامور گمرک از دارویی بهانه می گیرد و می گوید ورود آن قدغن است. ولی راوی، همچنان در ذهنش آن بازی را ادامه می دهد و دائم به خودش امتیاز می دهد و می خواهد ببرد، ولی در نهایت به این نتیجه می رسد که این بازی، پوچ و بیهوده است. همچنان که در عالم واقعیت هم بازی ناتمام مانده است. وقتی هم که مامور گمرک عوض می شود و مامور جدید به آن دارو توجه نمی کند و اجازه می دهد راوی رد شود، او دارو را دور می اندازد و به راه خود ادامه می دهد. بنابراین، ظاهرا داستان اول، می خواهد همین پوچ بودن هر نوع مبارزه ای را برساند.
سرشار: جمله دقیقش این است: «مامور دوم از ماجرا بی خبر است. کاری به من ندارد. جعبه دوا را می اندازم روی میز و درِ کیف دستی ام را می بندم. همان اندوه مامور قبلی به من هم سرایت کرده است. بُرد و باخت پوچی است. دعوا بر سر هیچ. خسته ام و این خستگی مال قدیم است. مال آن رقابت های قبلی، مسابقه های تمام نشدنی.»
اصلان پور: از نظر ساختار، این مجموعه، خاطره گونه است. مخصوصا سه داستان اول بسیار به خاطره نزدیک است. ولی در سه داستان آخر، یک مقدار بازی های داستانی انجام می شود. در «جایی دیگر» هم گاهی می توان حس های خیلی واقعی و تاثیرگذاری را دید.
در برداشت کلی، این مجموعه می خواهد پوچی و بی هدفی زندگی را القا کند. بزرگ بانوی روح من، خانه ای را توصیف می کند که مکان خیلی زیبایی است. حتی اشاره می کند به مهری که آنجا مانده است، به طوری که خواننده تصور می کند نگاهش به اسلام مثبت است؛ ولی بلافاصله دین را از انقلاب جدا می کند. یعنی در همان صفحه می گوید: «چه دورم از جدال شرق با غرب و مستکبر با مستضعف و از آیین طهارت و رسم کفن ودفن و از آن که می گفت خدا مرده است. من در حقیقت ماندم.» یعنی نگاهش به انقلاب و ارزش های انقلاب اسلامی کاملاً منفی است. وقتی هم دریچه به ظاهر مثبتی را برای خواننده باز می کند، بلافاصله آن را از انقلاب و ارزش های آن جدا می کند.
ضمنا یک نگاه بسیار انتزاعی به دین دارد. دینی که با هیچ کس در این دنیا کاری ندارد و فقط می خواهد انسان را به آرامش برساند. آدم های داستان همه از جدال های زندگی خسته اند و به دنبال آرامش می گردند. ضمنا یکی از درونمایه های این مجموعه همین است که، جدال ها نهایتا به مرحله ای می رسد که پوچی است. در عین حال که در این آثار، مستقیما به اسلام و مذهب دیگری حمله نمی شود.
سرشار: به هرحال، نویسنده کتاب کسی بوده که اوایل انقلاب به فرانسه رفته و حالا تنها پنج شش سال است که برگشته. یعنی بعد از انقلاب دورانی طولانی را در کشور نبوده است. آنچه باعث برگشتن او شده که به خوبی هم از این داستان ها برمی آید دو چیز است: یکی این که احساس کرده جدال ها بی فایده است. تنها این که می شود یا نمی شود بر این نظام پیروز شد، مطرح نیست. موضوع این است که در واقع، جایگزینی برای این نظام ندارند. در عین حال که به این جبر هم معترض است، ولی امیدی ندارد که بتواند کاری کند. دوم این که او علاقه مند به وطن است. می گوید: «آن موقع که در پاریس بودیم، آن روزهای سرد، روزهایی که همه اش ابری بود، در آن آپارتمان کوچک، به یاد آن خانه بزرگمان در تهران بودیم و آفتابی که می تابید.» در جای جای اثر، علاقه به کشور وجود دارد، منتها علاقه ای نه از بُعد دینی یا اعتقادی، بلکه به عنوان شخصی که به زادگاهش مهر می ورزد. در میان ایرانیان مهاجر مطرح در این داستان ها هم، هیچ کسی علیه السلام نیست.»
در این کتاب حتی درمورد ضد انقلاب هایی که در ایران هستند گفته می شود: «مردهای بی غیرتی که بعد از انقلاب، به این بهانه که آنها را کنار گذاشتند، سرِ کار نمی روند و در خانه می نشینند و تریاک می کشند و عرق می خورند و قمار می کنند و زن هایشان را سرکار می فرستند. هر وقت هم که ماموران کمیته می آیند و مثلاً زن یکی شان را به جرم این که روسری اش عقب بوده است(!) می گیرند، هرچه زن دادوبیداد می کند، شوهر درِ خانه را باز نمی کند و بیرون نمی آید تا از او دفاع کند.
در میان مهاجرانی هم که به خارج از کشور رفته اند و عمدتا هم تیپ این خانم نویسنده هستند و حالا دارند به کشور برمی گردند، این صفات غیراخلاقی وجود دارد. همه حقِ یکدیگر را پایمال کنند و می خواهند از هم جلو بزنند.»
از این نظر، یک انصاف نسبی در بعضی جاهای کتاب مشاهده می شود. نویسنده سعی نکرده از ضدانقلاب ها یک چهره منزه، پاک و بی غل وغش ارائه بدهد. همانی هستند که هستند. نه آن طرفی مبالغه کرده و نه این طرفی.
خود نویسنده کسی است که به عنوان راوی در داستان هاتوضیح زیادی درباره اش داده نمی شود. شخصیت زن داستان اول، کسی است که با این که دو بچه هم داشته، از ایران فرار کرده است. از شوهرش به شکلی غیرطبیعی و پنهان کارانه چیزی نمی گوید، ولی به نظر می رسد ازهم جدا شده باشند. فضای خارج از کشور برای یک ایرانی، زیبا و جذاب توصیف نمی شود. در عوض، از روزهای گذشته (قبل از انقلاب) به خوشی یاد می کند. زندگی دوستش، آزاده درخشان، را که الگوی او بوده، در حالی نشان می دهد که بیست سال بعد از انقلاب، سرشکسته به وطنش برمی گردد.
آزاده، در ابتدای انقلاب، با خانواده اش فرار می کند، و ظاهرا در امریکا، خیلی هم موفق بوده اند. پسرهایش تحصیلات عالیه می کنند؛ اما بعد از مدتی شوهرش او را رها می کند و زن دیگری می گیرد. آزاده هم مجبور می شود سال ها در بیمارستان کار کند، تا بتواند زندگی اش را بگذراند. و حالا، سرشکسته به ایران برمی گردد، بلکه بتواند خانه پدری را پس بگیرد و همین جا زندگی کند.
این داستان، به این اشاره دارد که خارج رفته ها هم، خوشبخت نیستند؛ در عین حال که از رژیم حاکم فعلی هم دل خوشی ندارند؛ حداقل نویسنده نقطه مثبتی را از آن نشان نمی دهد.
در مجموع می توان گفت اگر در کنار گفتن معایب و اشکالاتی که آورده، خوبی ها را هم نوشته بود، می شد گفت بی طرفانه است. ولی در حال حاضر می توان گفت قدری مغرضانه نوشته شده است.
داستان بزرگ بانوی روح من، از نظر ارائه چهره ای خشن و تیره وتار از انقلاب بیشترین غلظت را دارد. مثلاً در جایی از داستان که راوی از شهر قم می گذرد، این توصیفات را می کند: آسمان گرفته، راه بندان، مُرده کشی، جاده ای پر از کامیون و گاری و الاغ، و جمعیتی که مدام صلوات می فرستند و...
سرشار: این مجموعه، درون مایه های فکری جدی و واقعی ندارد. حتی در جاهایی که می خواهد وارد این مقوله ها شود، با یک سلسله مشهورات عام، که دیگر هر فرد مبتدی هم آنها را می داند (مثل اصالت ماده و تقدم آن بر این و...) و یک سلسله حرف های کلی دیگر از این سنخ، تمام می شود. با این همه، روح این داستان ها دانسته یا ندانسته از سوی نویسنده حاوی نکته ای است که آقای زرشناس به آن اشاره کردند. برای تبلیغ این قضیه هم لازم نیست نویسنده مطالعات فلسفی داشته باشد یا راجع به پساتجددگرایی و فیزیک ذره ای و سیر تحول این نظریه، چیزی بداند. کافی است تعدادی داستان در این مایه ها خوانده باشد.
در اواخر دهه 60 یکی از جُنگ های فراریان به خارج از کشور را دیدم. آن زمان، پیشنهاد یکی از نویسندگان آن جنگ (احسان یارشاطر) این بود که ما باید در ایران عرفان را تبلیغ کنیم؛ یعنی اولین مرحله گذر از اسلام به همان اباحه گری، ترویج عرفان به ویژه در شکل تحریف شده آن است. چون مبنای عرفان بر «تساهل» و «تسامح» است (نقل به مضمون). در عرفان مورد نظر اینها، امر به معروف و نهی از منکر نه تنها وجود ندارد، بلکه نفی می شود. چیزی به نام شریعت در اعتقاد آنها وجود ندارد. می گویند اگر انسان از یک مراحل عرفانی بالاتر برود، دیگر به شریعت نیازی ندارد. فراتر از شریعت قرار می گیرد و خودش ملاک حسن و قبح می شود.
زرشناس: ما در عرفان دو نحله داریم: «سُکریه» و «سهویه».
عرفان سکریه، پایبندی چندانی به شریعت ندارد؛ و اعلام هم می کند که اهل شریعت نیستیم. آنها معتقدند بشر یا حداقل بعضی افراد به یک جایی می رسند که دیگر نیازی به شریعت ندارند.
اما عرفان سهویه، در این مسائل بسیار پایبند بود، مثل خواجه عبدالله انصاری. منتها گروه های عرفانی اخیر صد یا دویست سال گذشته که تحت عنوان فرقه های درویشان و صوفیه مطرحند، مروج یک نوع اباحه و رسوم غیرشرعی هستند و در باورهایشان هم در حوزه شریعت و هم در موارد اخلاقی مشکلات اساسی وجود دارد.
سرشار: منظور من هم این گونه فرقه های صوفیه است. به هرحال، سختی دین در عمل به احکامش است. با روش پیشنهادی امثال آقای یارشاطر، دین به کنار می رود و نوعی از عرفان که اساسش بر تسامح و تساهل مذهبی است، جایگزین می شود.
در اولین مرحله، در اواخر دهه 60، این موضوع از طرف او و همفکرانش پیشنهاد شد و به عمل درآمد. آقای سروش، به نوع دیگری و با طرح نظرات پوپر، درواقع پوشش فلسفی به آن داد. در وجه سیاسی نیز نسبیت گرایی در ارزش ها و باورها را، آقای عطاءالله مهاجرانی تحت عنوان تساهل و تسامح، و در مقام یک مسوول مملکتی، رواج داد، به طوری که امروز در همه جا به وضوح تاثیرات این تفکر را می بینیم. کار به جایی رسیده است که دفاع مقدس هشت ساله «خشونت» معرفی می شود، و مفاهیمی چون جهاد و امر به معروف و نهی از منکر، به عنوان کارهای خشن و غیرمدنی تلقی می شود. در مجموع نوعی انفعال و تن دادن به وضع موجود و کنار آمدن با آن تبلیغ می شود؛ نوعی شبه عرفان شخصی و خصوصی.
در بخش آخر از داستان «جایی دیگر»، به صراحت بر این نکته تاکید می شود:
«صبح از خواب بلند می شود. قهوه چی برایش نان و پنیر و چای می آورد و امیرعلی برای اولین بار بعد از سال ها به خودش اجازه خوردن دوتا تخم مرغ نیم بند با نان بربری می دهد... حالا آمده اینجا در طبیعت، می تواند هیچ کار نکند. می تواند حرف هایش را بزند و ناگفتنی های محبوس در سینه اش را بیرون بریزد. زیر درخت کاج و آنجاها نشسته، می تواند انتخاب کند. اعتراض کند. تصمیم بگیرد. می تواند هیچ کار نکند. کی گفته باید موافق یا مخالف یا مجاهد یا مبارز باشد یا سفیر ایران در انگلیس یا رئیس نخ و قرقره شود؟ می تواند دراز بکشد زیر درخت ها و به آواز جیرجیرک ها گوش دهد. می تواند به آرزوی دیرینه اش برسد، اخترشناس شود. چون در ابتدا این علاقه را داشته. یا جالیز خیارش را آب دهد و زمین های مزرعه اش را شخم بزند. می خواهد از صفر شروع کند. از ابتدای خودش.»
به هرحال، به لحاظ داستان نویسی، نویسنده را نمی توان فردی موفق و توانا دانست. ایشان بیشتر قصه نویس و نویسنده شرح احوالات شخصی خود با پرداخت داستانی است. قبل از انقلاب، کارشان را با ترجمه کتاب های کودکان و نوجوانان شروع کردند. از مشهورترین ترجمه های ایشان، قبل از انقلاب، «پی پی جوراب بلند» و «خانواده زیر پل» بود، که کانون پرورش فکری منتشر کرد. قبل از انقلاب اثری تالیفی نداشتند. البته ظاهرا فیلمنامه فیلم «بی تا» از ایشان بود.
بعد از انقلاب (سال 78)، یک کتاب کودک منتشر کردند که در آن، اهانت هایی به مقدسات دینی شده بود، و اثری بسیار ضعیف هم بود. مجموعه «جایی دیگر»، در زمینه تالیف، بهترین کار ایشان است. این اثر نشان می دهد که خانم ترقی، داستان را به طور فنی نمی شناسد. البته در اثر مطالعه خیلی زیاد و ترجمه آثار داستانی غربی، به طور غریزی چیزهایی از داستان می دانند، ولی به طور علمی و حرفه ای داستان را نمی شناسند. این که یک داستان کوتاه او، نزدیک به بیست سال از رویدادهای یک زندگی را در برمی گیرد، به خوبی نشان می دهد به شکل فنی از داستان کوتاه چیز چندانی نمی داند.
داستان کوتاه برشی از یک مقطع کوتاه زندگی است و ممکن است نیم ساعت از یک زندگی را دربر بگیرد. اتفاقا بهترین داستان های کوتاه آنهایی هستند که مدت زمان جاری در آنها، کوتاه تر است. استنباط شخص بنده این است که اگر داستان کوتاهی بیش از شش ماه زمان زندگی قهرمان آن را دربر بگیرد، از این قالب دور می شود. نویسنده در «جایی دیگر»، حدود بیست سال از زندگی راوی خود و زن بنگلادشی (امینه) را در یک داستان 33 صفحه ای آورده است.
به نظر می رسد این آثار، عمدتا بیانگر تجارب شخص نویسنده و ماجراهایی است که برای او اتفاق افتاده. لااقل حدود نصف این داستان ها، کاملاً حالت خاطره ای دارند که بیان داستانی پیدا کرده اند. اتفاقا خشک ترین و نچسب ترین داستان های مجموعه، همان هایی هستند که نویسنده کوشیده آنها را «بیافریند» و به زعم خود قالب فنی تری به آنها بدهد. در عوض داستان هایی که با اتکا به تجارب شخصی نوشته شده، به علت آشنایی نزدیک با آنها نسبتا جذاب از کار درآمده اند. عمده ترین دلیل جذابیت آنها هم این است که تجارب نویی در این آثار وجود دارد. ما نویسندگانی که در ایران بوده ایم، کم وبیش مثل هم هستیم و تجاربی نسبتا مشابه را از سر گذرانده ایم. این نویسنده، از جاهایی گفته که ما و مردممان، در آنجاها نبوده ایم؛ از نگاه افرادی مسائل را توصیف کرده که با ما بسیار متفاوتند و چون در طرح شخصیت هایی که با ما یکی نیستند انصاف را تا حدودی رعایت کرده، ما را جذب می کند.
اناربانو داستان جذابی است. نه به عنوان یک داستان فنی، بلکه به عنوان یک داستان خواندنی. امینه بانو اثر جذابی است. ولی بزرگ بانوی روح من را با دشواری خواندم. از درخت گلابی هم خوشم نیامد. داستان آخری را که در واقع با اعمال شاقه خواندم.
همان طور که اشاره شد، در آثاری که نویسنده سعی کرده جنبه خلاق کار را افزایش بدهد، دچار پرگویی شده است. به طوری که می توان خیلی قسمت ها را نخواند و چیزی را از دست نداد. یعنی فاقد آن ایجازی هستند که لازمه یک داستان کوتاه است.
وجه دیگری که باعث جذابیت چهار تا داستان اولیه شده، حس های واقعی است که در آنها وجود دارد. ضمن آن که نویسنده، بر زبان نثر با وجود برخی خدشه های جزئی در آن تسلط دارد، در این چند داستان نشان می دهد که حس ها را عمیقا تجربه کرده، بر کلمات هم سوار است و توانسته کلمات و تعابیر و توصیف ها را خوب به کار گیرد و آن حس ها را خوب بیان کند. به عبارتی، نویسنده در طراحی داستان مبتدی و ضعیف، اما در پرداخت آن توانا و قوی است.
از نظر درونمایه مسلم است که نویسنده این مجموعه، به اسلام اعتقاد زیادی ندارد. او با استفاده از همان شگرد شناخته شده، که یک یا چند نمونه از افراد مساله دار و معضل های اجتماعی جوامع عقب مانده را می گیرند و با آوردنشان در قالب داستان غرض خود را تعمیم می دهند، کار خودش را انجام داده است. چون اصلاً خاصیت ادبیات تعمیم دادن است؛ ولو این که به ظاهر یک نمونه باشد. در این مجموعه، یک راجای مسلمان بیشتر نیست، و تنها مسلمان آثار این مجموعه، نیز همین آدم است.
مشکلی که نویسنده از نظر زاویه دید، دارد این است که آن را دقیق به کار نمی گیرد.
از نظر نثر، زمان افعال گاه دچار نوسان هایی شده، که صحیح نیست، اما طنزی ملایم و شیطنت آمیز و جذاب در این نوشته ها به چشم می خورد، هرچند نمونه های اصلی این شگرد را هم در آثار غربی ها می توان دید. یک وجهش این است که راوی هیچ اصراری ندارد خودش را خیلی مودب معرفی کند. او گاهی با این که یک زن است، بددهنی می کند.
نکته محتوایی دیگر، در داستان امینه است که درونمایه ای فمینیستی دارد و خیلی روی حقوق زنان و پایمال شدن آن در جوامع اسلامی و شرقی، تاکید می کند و کاملا یک طرفه به قاضی می رود. چون انصافا در خانواده های ایرانی امروز بعضا یک نوع زن سالاری نیز حاکم است. به خصوص در نظام جمهوری اسلامی، که قوانین خانواده بیشتر به سود بانوان است.