اشاره
متن حاضر به داستان اسلام آوردن حضرت خدیجه(س) می پردازد و اشاره ای هم به برخی از فضایل آن بانوی بزرگوار دارد. در پایان نیز رثایی در وفات آن حضرت آورده شده است.
اندر اسلام آوردن خدیجه(س)
«محمد بن اسحاق گوید:
چون سید ـ علیه السلام ـ دعوت آغاز کرد و قوم به اسلام خواند، قوم همه منکرِ وی شدند و به خصمی[1] وی بیرون آمدند و مخالفت وی نمودند و پیوسته او را می رنجانیدند و سخن های نافرجام[2] همی گفتند و سید ـ علیه السلام ـ همیشه ازیشان رنجوردل و کوفته خاطر[3] بود، تا خدیجه ـ رضی الله عنها[4] ـ به اسلام درآمد. بسیار ترفیه[5] در سید ـ علیه السلام ـ از اسلام وی حاصل شد؛ از بهر آنکه هرگه که سید ـ علیه السلام ـ از خانه به در آمدی و قوم را دعوت کردی و ایشان را به راه حق خواندی، ایشان او را سفاهت کردندی؛[6] چون بازِ خانه رفتی، خدیجه ـ رضی الله عنها ـ دل وی باز دست آوردی و تسکین حال وی بنمودی و گفتی:
یا رسول الله، چندین خود را مرنجان از بهر سفاهت[7] قومی که لابد باشد که هر کس که وی این دعوت کند که تو کنی، بر وی حسد می برند و هر چه گوید او را به دروغ باز دهند و در بند مخالفت و رنجانیدن وی شوند.
اما تو دل خوش دار، که حق ـ تعالی ـ نصرت دین تو بدهد و دشمنان تو را مقهور گرداند[8] و قوم تو را مسخّرِ[9] حُکم تو کند؛ و از این جنس همی گفت و استمالت[10] سید ـ علیه السلام ـ می کرد، تا دل وی خوش شدی و رنج ها از خاطر وی برخاستی و مخالفت قوم بر وی آسان گشتی و وثوق[11] وی به جانب حق ـ تعالی ـ زیادت شدی و رنج ها از خاطر وی برخاستی».[12]
فضایل حضرت خدیجه(س)
«عبدالله بن جعفر بن ابی طالب در فضایل خدیجه روایت می کند از پیغمبر که... سید ـ علیه السلام ـ گفت: مرا فرموده اند تا خدیجه را بشارت دهم به خانه ای از بهشت که حق ـ تعالی ـ آن خانه را از یک دانه لؤلؤ مُجوَّف[13] آفریده است و ساکنان آن خانه را هرگز نه بیماری باشد و نه آزاری و نه دردسری».[14]
* * *
«گفته اند که جبرئیل ـ علیه السلام ـ بر پیغمبر آمد و گفت: یا محمد، خداوند می فرماید تو را که: سلام ما به خدیجه برسان.
سید ـ علیه السلام ـ برخاست و برِ خدیجه رفت و گفت: یا خدیجه، اینک جبرئیل ـ علیه السلام ـ ایستاده است و تو را سلام از حق می رساند.
خدیجه از شادی بر پای خاست و گفت:
سلامْ خداوندِ ماست که اوست پاک از همه عیب ها و ازوست جمله سلامت ها، و آفرین و درود بر جبرئیل باد، که اوست پیک رسالت حق و اوست رسول رسولان خدای».[15]
وفات حضرت خدیجه (س)
«چون آن حضرت، خدیجه را دید که در سکرات موت افتاده بر بالین او آمد و به لطف و التفات تمام، دستش را گرفت و بسیار بگریست و دعای خیر کرد.
خدیجه گفت: یا رسول الله! من از مرگ باکی ندارم، لیکن از مفارقت خدمت تو حسرت دارم... .
پیغمبر گفت: ای خدیجه خاتون! تو به یقین بدان که بهشت مشتاق تو است و تو بهترین زنان عالمی.
از این نوع، نوازش بکرد و تلقین بگفت و مرغ روحش از قفس عالم خاک به فضای دل گشای عالم افلاک متوجه گردید و از تنگنای زمین به جانب اعلی علیین پرواز نمود و ردای مبارک خود را که پیوسته بر دست و روی خود می مالید و به هنگام نزول وحی، بر فرق خود می کشید، بر او کفن کرد.
نقل است که چون ابوطالب و خدیجه کبری به عالم عقبی رحلت نمودند، کفار مکه و صنادید[16] قریش و زن ابوسفیان و جماعتی دیگر از زنان و گروه مشرکان بیشتر از پیش تر اظهار عداوت کردند و همچون سفیهان، بی حرمتی به ظهور رسانیدند».[17]
«محمد بن اسحاق ـ رحمة الله علیه ـ گوید که:
خدیجه ـ رضی الله عنها ـ و ابوطالب هر دو در یک سال وفات یافتند و وفات ایشان به سه سال پیش از هجرت بود و سید ـ علیه السلام ـ اگرچه از قریش جفاها می دید و رنج و بلای ایشان می کشید، خدیجه وی را چون وزیری بود ناصح و یار و مشفق، و سید ـ علیه السلام ـ را، تسکین و تقویت دادی و اگرچه از کافران رنجیدی، چون به خانه باز شدی، خدیجه او را دل خوشی دادی و به هزار نوازش و تلطّف گِرد دلِ سید ـ علیه السلام ـ برآمدی و آن رنج از دل وی برگرفتی و فراغ دل وی در جمله انواع و احوال حاصل کردی... .
پس چون خدیجه و ابوطالب هر دو از دنیا مفارقت کردند، سید ـ علیه السلام ـ پیوسته مشغول خاطر بودی و دلتنگ».[18]
در رثای حضرت خدیجه
خدیجه که بُد بانوی بانوان
روان شد سوی جنّت جاودان
چو آن ماه، از این جهان درگذشت
شب و روز بی ماه و خورشید گشت
چو شد خالی از روی او روزگار
رسول خدا گشت بی جفت و یار
چو آن مه ز خورشید شد بر کنار
بپوشید خور دیده از روزگار
همه گشته در ماتمش نوحه گر
به ماتم همه نوحه گر ماه و خَور
همه ملک بطحا پر از آه بود
ز ماهی پر از ناله تا ماه بود
گر ایزدپرست و اگر بت پرست
یکایک به ماتم برآورده دست
به جز سوگ و انده نوایی نبود
به جز بانگ ماتم صدایی نبود
زنان جمله حیران و بر کنده موی
خروشان و جوشان به بازار و کوی
به ماتم همه دیدگان اشک بار
پر از ناله و گریه شد روزگار
نبی را دل آزرده شد از فراق
بسی داشت بر ذکر او اشتیاق[19]