مشاوره و علوم تربیتی

برای ملاقات یکی از دوستان قدیمی به بیمارستان روانی رفته بودم. با آنکه ساعت ملاقات بود پرستار بخش، مانع از ورودم به اتاق شد و با عذرخواهی توضیح داد که هم اتاقی دوستم دچار حمله عصبی شده و دکتر بر بالینش مشغول مداواست

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4

زندگی اما خاکستری

برای ملاقات یکی از دوستان قدیمی به بیمارستان روانی رفته بودم. با آنکه ساعت ملاقات بود پرستار بخش، مانع از ورودم به اتاق شد و با عذرخواهی توضیح داد که هم اتاقی دوستم دچار حمله عصبی شده و دکتر بر بالینش مشغول مداواست. مدتی در سر سرای بیمارستان به انتظار نشستم. دیدن چهره های رنگ پریده و مات برخی از بیماران که همراهان، سعی در بازگشتشان به زندگی داشتند، قلبم را به درد می آورد. سرانجام انتظار به سر رسید و خانم پرستار با عذرخواهی مرا به اتاق، راهنمایی کرد.

منظره داخل اتاق بسیار جالب است; دوستم که بر اثر تصادف ماشین، شوهر و یک فرزندش را از دست داده و بر اثر ضربه روحی در بیمارستان بستری است، گویا وضعیت خودش را فراموش کرده و با هم اتاقی اش همدردی می کند. با دیدن این منظره ابتدا می خواهم از مسؤول بخش برای او اتاق خصوصی درخواست کنم، ولیکن با اندکی تامل درمی یابم که این موقعیت برای دوستم بهتر است ; زیرا دیدن مشکلات دیگران و یاری رساندن به آنها می تواند او را از دنیای درون خویش و بزرگ دیدن مشکلاتش بدر آورده، به فرد مؤثری در همدلی با دیگران تبدیل سازد; چرا که وقتی وی خود را برای دیگران مفید می بیند از اندوهش کاسته می شود.

در کنار تخت دوستم می نشینم. آرام آرام از هم اتاقی خویش تعریف می کند. مشتاقانه به طرف هم اتاقی اش، خانم میانسالی که آرام و مبهوت به گوشه ای چشم دوخته است، می روم. گویا خاطرات تلخ و شیرین زندگی اش را مرور می کند; چهره اش گاه در هم می رود، گاه غمین می شود، گاه عصبی; و زمانی لبخندی گذرا بر کنج لبش نقش می بندد. خیلی خسته بنظر می رسد، با بی حوصلگی به بازوان، گیسوان و به قلبش دست می کشد. احساس می کنم از وجود خویش در رنج است و با نگاهی عمیق در می یابم که گویا قصد دارد از خودش فرار کند. بنرمی با او احوالپرسی می کنم. پاسخی بسیار کوتاه می دهد. به نظر می رسد نمی خواهد کس دیگری به دنیای آرامش پا نهد. چون با اصرار من روبرو می شود اندکی سست می گردد. باز پافشاری می کنم و سعی می کنم با زیرکی به درون دنیایش راهی پیدا کنم. آرام با او سخن می گویم بگونه ای که بتوانم در عین کم کردن غصه هایش، از سرگذشت او مطلع شوم. می گویم: می فهمم به یاد آوردن آنچه بر شما گذشته بسیار اندوهبار و دردناک است اما اگر با دوستی صحبت کنی، قطعا به آرامش خواهی رسید. حالت تسلیم در چهره اش نمایان می شود. آهی سوزناک از سینه بر می کشد و این چنین آغاز سخن می کند: شما نمی توانید درک کنید آن روزها چه حال و هوایی داشتم; روزهای اعلام نتایج کنکور! چه شوری چه نشاطی! بعد از کمی فکر و لبخندی نسبتا طولانی به کتابی خیره می شود و می گوید: وجودم مالامال از شوق و اشتیاق زندگی بود. خبر موفقیتم در کنکور دانشگاه بازتابی حیرت انگیز در سراسر کشور داشت; زیرا رتبه نخست را کسب کرده بودم. همگان علاقه مند و مشتاق بودند تا دختر جوان و موفقی را که اینگونه گوی سبقت را از همسالان دختر و پسر ربوده، بشناسند. هرکجا قدم می گذاشتم صحبت از من بود. غرور پیروزی و شادی آن سراسر وجودم را فرا گرفته بود. کاش می دانستم سرنوشت برایم چه رقم زده است؟ اما هنگامی که می اندیشم، می بینم تنها خودم بودم که راهم را انتخاب کردم و مگر نه این است که "ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم "؟ چرا هنگامی که جوان هستیم و سرمست از هیاهوی جوانی، و همه راههای کمال و ترقی به رویمان باز است، به اقبال خویش پشت می کنیم و سخنان پندآموز و توصیه های اطرافیان بخصوص والدین به گوشمان ناخوشایند می آید؟ باری خود ندانستم که چگونه تابع هوای نفس خویش شدم و هنگامی به خود آمدم که در گرداب سقوط به هر آویزه ای چنگ می انداختم و بیشتر فرو می رفتم. با وجودی که همه دانشگاهها منتظر ورودم بودند و مسؤولان ثبت نام از پذیرفته شدگان دیگر، جویای مراجعه ام به دانشگاه می شدند، به خانواده ام اطلاع دادم که قصد دارم جهت ادامه تحصیل به دیار غرب بروم.

آن روزها تحصیل در خارج، برتری خانوادگی و شخصی را به دنبال داشت. هر چند شاگردان با استعداد در دانشگاههای داخل کشور پذیرفته می شدند، ولی سفر به دیار غربت مد بود. من هم چشم بسته در پی تقلید از دیگران روانه غرب شدم. چه بگویم که:

خلق را تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر این تقلید باد

جو جامعه آن روزها به این گونه تفکر دامن می زد و اغلب پستهای حساس مملکتی نصیب فرنگ رفته ها می شد و پروژه های کلان و مهم میان تحصیلکردگان فرنگ رفته، دست به دست می گشت. ای کاش به سخنان و توصیه های پدر و مادرم گوش داده و با رفتنم به دانشگاه داخل کشور ثابت می کردم :

آینه چون نقش تو بنمود راست خودشکن آیینه شکستن خطاست

خانواده متمکنم با آلودگی دیار غرب بخوبی آشنا بود و به همین علت با رفتنم مخالفت می کرد ولی افسوس که نه تنها اصرارم برای رفتن به خارج روز به روز بیشتر می شد بلکه به نامطلوبترین و آلوده ترین این کشورها - آمریکا تمایل داشتم. والدینم بخاطر تجارب زیادشان با تمام توان اصرار به ماندنم داشتند. متاسفانه چون از طفولیت بخاطر تک فرزند بودنم خواسته هایم خیلی زود برآورده می شد می دانستم که این بار هم موفق خواهم شد. چنین نیز شد و همچون گذشته با اصرار و پا فشاری من، خانواده با درخواستم موافقت کرد. آخر تک فرزند بودم و بیش از اندازه مورد توجه ; بهمین دلیل نوعی خود رایی و خودپرستی در رفتارم بوجود آمده بود. کاش پدران و مادران بتوانند آنگونه که شایسته تربیت فرزندان است رفتار کنند، بیندیشند آیا تک فرزند بودن باعث این می شود که تا او چیزی اراده کرد، خواسته اش را برآورده کنند؟ کاش می آموختم که باید در کارها و تصمیم گیریهای مهم با والدینم مشورت کنم چرا که همواره دو فکر بهتر از یک فکر می اندیشد! من هم اکنون به این نتیجه رسیده ام ولیکن بسیار دیر! بالاخره والدینم با اندوه فراوان، نهایتا با ادامه تحصیلم در یکی از دانشگاههای امریکا موافقت کردند. آغاز ماجراهای دردناکم از همان زمان بود. نمرات درخشان کارنامه های دبیرستانی باعث گردید تا از امکانات خوابگاه رایگان و بورس تحصیلی برخوردار شوم. به جهت رفتن به کلاسهای متعدد زبان انگلیسی در ایام مدرسه برای فهم مطالب درسی دانشگاهی مشکلی نداشتم ولی به محض تنهایی، دوری از اقوام و والدین موجب آزارم می شد. محیط دانشگاه برایم جالب بود. همه چیز برایم تازگی داشت با وجودی که همراه خانواده به اغلب کشورها سفر کرده بودم ولیکن از فرهنگ غرب با آنهمه آزادی و بی بندو باریهایش هیچ نمی دانستم. هنگام تعطیلی کلاسهای درس، دختران و پسران خیلی عادی دست در دست یکدیگر به تریا، نهارخوری، خوابگاه و گردش می رفتند. هیچ کس در خوابگاه به انتظارم نبود. هنگامی که در اتاق را می گشودم بجای لبخند محبت آمیز مادر، با یخچال کوچک کنار اتاق و تخت بهم ریخته ام مواجه می شدم. یک لحظه از آنچه انجام داده بودم پشیمان می شدم ولی خیلی سریع آینده شیرین را در ذهنم مجسم و خویشتن را با کتاب، مجله و موزیک سرگرم می کردم. تنهایی کم کم چون خاری بر جانم نیش می زد، تلفنهای روزانه پدر و مادر نمی توانست مرا از این حالت دور سازد. اما تا آن زمان هنوز سنگینی بلای نافرمانی از والدین و خودسریهای خودم را درک نکرده بودم; زیرا زندگی پر هیاهوی غرب هر بار گوشه ای از زرق و برق خود را به من نشان می داد. تنوع غرب برایم تازگی بسیاری داشت. حتی در انتخاب رشته تحصیلی ام نیز اثر داشت، بطوری که بر خلاف انتظار همه، به یکی از گرایشهای هنری روی آوردم و ناخودآگاه رشته هنر را برای ادامه تحصیل برگزیدم. هنوز به پایان ترم اول نرسیده بودم که جوانان ایرانی مقیم آمریکا برای آشنایی و بعبارتی ازدواج با من، به بهانه های مختلف کمک و راهنمایی کردن برای رفتن به نقاط دیدنی، انتخاب رشته و... به دیدنم می آمدند و هر یک برای نزدیکتر شدن به من و تقاضای ازدواج، به انواع ترفندها متوسل می شدند. برای من این سؤال مطرح بود که چرا از میان دختران جوان مقیم آنجا، تنها به من آنقدر توجه می شد؟ دوستم در پاسخ می گفت: دخترانی که تازه از ایران آمده اند هنوز رنگ فساد غرب را به خود نگرفته اند. نجیب و با وقارند و به نظام خانواده علاقه مند و معتقدند ; لذا همسران مناسبی هستند و جوانان بهمین دلیل به محض ورود یک دختر ایرانی او را برای زندگی زناشویی انتخاب می کنند. با والدینم تماس گرفتم و موضوع خواستگاری جوانان را مطرح کردم. آنها بسیار نگران بودند و بیش از هر چیز موضوع ادامه تحصیلم را مطرح کردند و چنین یادآور شدند که آگاه باش برای چه هدفی ترک دیار کرده ای؟ آنها معیاری را که برای انتخاب همسر داشتم نمی پسندیدند. و خوش برخوردی، ظاهر آراسته و زیبای مرد را ملاک خوشبختی نمی دانستند. مرتبا گوشزد می کردند که آیا جوانی که به خواستگاریت آمده با ایمان است؟ اصالت خانوادگی دارد؟ از لحاظ اجتماعی مقبول است؟ آیا در قبال خانواده احساس مسؤولیت می کند؟ آلوده به اعتیاد نیست؟ آیا خانواده و مملکتش را دوست دارد؟ به کشورش باز می گردد؟ و هزاران سؤال دیگر که از شنیدن آنها سرم داغ می شد. چرا آنها اینهمه به جزئیات توجه دارند؟ برای ما خواست دو طرف مطرح بود نه دیگران. ویژگیهای همسر ایده آلم را تلفنی به مادرم اطلاع دادم. از آن سوی تلفن برای مدتی هیچ گونه صدایی به گوشم نرسید پس از گذشت ساعتی پدرم با صدای لرزان و گرفته خبر از حال بد مادر داد و پیشنهاد کرد که مدتی دست نگه دارم تا آنها به آمریکا بیایند; ولی افسوس که لذت و شوق ازدواج و پس از آن مسافرت طولانی با همسرم را حاضر نبودم با هیچ چیز دیگر حتی دیدار والدین عوض کنم. به همین دلیل از آنها خواستم که زندگی عادی خودشان را ادامه دهند و به من کار نداشته باشند. من خیلی احساس خوشبختی می کردم و فقط می خواستم خوشبختی خود را به آنها اطلاع داده باشم. خداوندا! من با آنها چه کردم؟ چگونه توانسته بودم آنقدر دل آنها را به درد آورم؟ آخر مگر آنها جز مراقبت همه جانبه و تربیت من گناهی مرتکب شده بودند؟ آیا جز خوشبختی یگانه دخترشان هدفی دیگر در زندگی داشتند؟ چرا این موهبت را از آنها دریغ کردم. کاش می دانستم نافرمانی و سرکشی چگونه جوانی را در آینده بامشکلات عدیده روبرو می سازد و معمولا هم عاقبت خوشی را برای او به ارمغان نمی آورد. بالاخره با جوانی بسیار خوش برخورد، آراسته و شبیه یکی از هنرپیشگان معروف، بدون حضور والدین پیمان زناشویی بستم. همه چیز جز همسرم و سفر از شهری به شهری و از کشوری به کشور دیگر برایم بی اهمیت جلوه می کرد. خانواده، وطن، تحصیل و همه و همه از خاطرم پاک شده بودند، بعد از یک ماه و اندی به محل اقامتمان بازگشتیم. به علت غیبت در کلاسها و عدم شرکت در امتحانات از تحصیل محروم شده بودم ولی برایم اهمیتی نداشت. زیرا زوج دلخواهم را یافته بودم، چندی نیز به همین منوال سپری شد. خواسته هایمان از یکدیگر رنگ و بوی مادی یافت و خیلی زود از یکدیگر سیر و خسته شدیم. در طی این مدت صاحب پسری شدیم; پسر ناخواسته ای که با داشتن پدر و مادر یتیم بود. پدر به دنبال هوسهای تازه بود و مادر نیز دست کمی از پدر لاابالی خانواده نداشت. این طفل بیگناه در مدت دو سالی که به جدایی ما مانده بود نتوانسته بود حتی شبی را تا صبح در آغوش والدینش بسر برد. بالاخره از یکدیگر جدا شدیم. مطلقه از شوهر، با فرزندی ناخواسته و آرزوهایی بر باد رفته...!

چگونه به مناسب بودن همسر خود نیندیشیدم و با این اقدام خطا نظر والدینم را زیر پاگذاردم؟ اکنون نه می توانستم در غربت با تحصیلات ناتمام و طفلی بی پدر سرکنم و نه روی بازگشت به ایران را داشتم. به فاصله یک سال پدر و مادرم از غصه بدبختی تنها دخترشان، یکی پس از دیگری دار فانی را وداع گفتند. حال دیگر من مانده بودم و دنیایی اندوه و مصیبت.

به ایران باز گشتم و در منزل پدری ساکن شدم. پسرم بدون پدر کم کم بزرگ می شد. تنها دلخوشی ام این بود که با قوانین آمریکا توانسته بودم پسرم را نزد خود نگه دارم که متاسفانه این خوشبختی نیز دیری نپایید. نمی دانم چرا هویت خویش را گم کرده بودم شخصیتی متزلزل و از هم پاشیده داشتم. فکر نمی کردم که در زندگی زناشویی لازم است که زوجین از هر جهت کفو یکدیگر باشند. در خانه پدری خویش بیش از پیش احساس غربت می کردم و فکر نکردم که زنی بیوه و ثروتمند طعمه ای مناسب برای مردان هوسران و خوشگذران است. یک بار دیگر اشتباهی جبران ناپذیر را مرتکب شدم. نانوای محل که از هنگام کودکی، صبحها نان تازه برایمان می آورد، با دعوت من از وی برای صبحانه، به خود جرات داد تا تقاضای ازدواجش را مطرح کند. خدایا چرا قدر و منزلت خود را نمی شناختم؟ مرا چه شده بود؟ چرا اینقدر از نظر ارزشی سقوط کرده بودم؟ آخر چگونه می توانستم بعنوان همسر در کنار او زندگی کنم؟! معیارهایم همچون مردم کشورهای غربی شده بود، هویت خویش را فراموش کرده بودم. مانند آنان فکر می کردم و معیار خوشبختی را متاسفانه تنها کامیابی مادی می پنداشتم. بی خبری و خودمداری، قوه بصیرتم را کور کرده بود!

هنوز چند صباحی از زندگی جدید مشترکمان نگذشته بود که او ظاهرا برای آسایش بیشتر من و پسرم، و در واقع به طمع دستیابی به اموالم، درخواست وکالت رسیدگی به امور مالی و گرفتن انحصار وراثت و دیگر کارهایی را کرد که من از آنها بی اطلاع بودم و در طی این مدت متوقف مانده بود. تمام دارایی من در اندک زمانی به همسرم منتقل شد و از آن پس بود که علاقه اش به من و پسرم تبدیل به بیزاری و خستگی شد. هر روز به بهانه ای بنای ناسازگاری می گذاشت و به تهدید و خشونت و نهایتا به کتک زدن من و پسرم می پرداخت. در همین گیرو دار همسر سابقم به ایران بازگشت و خیلی زود از طریق دادگاه خانواده توانست پسرم را که در خانه من وضعیت مناسبی نداشت، از من جدا سازد. آن زمان فهمیدم که دلیل اینهمه بدبختی، پشت کردن و بی احترامی به والدین و توجه به امیال و هواهای نفسانی بوده است. آن زمان که تمامی درها را بر روی خود بسته دیدم به خدا روی آوردم. از خود پرسیدم چرا برخی مردمان اینگونه اند که فقط بهنگام تنگی و مصیبت به خدا پناه می برند! خدایا خودت به این بنده شرمسار و روسیاه رحم کن! خدایا روح پدر و مادرم را از من خشنود بگردان! به درگاه تو روی آورده ام بخودت سوگندت می دهم مرا نا امید از رحمتت مگردان...

او بار دیگر، فریادی عصبی کشید، شروع به کشیدن موهایش کرد و سرش را بی اختیار به دیواره های تختش می کوبید. زنگ اتاق را فشردم و تقاضای کمک کردم خیلی منقلب بودم; چهره رنج کشیده و نادم و تکیده این خانم میانسال مرا به یاد هزاران دختر جوانی می انداخت که در انتخاب راه درست در زندگی و همچنین انتخاب همسر مناسب با شان و منزلت خویش دچار اشتباه فاحش می گردند و سرنوشتی شوم و بد فرجام را برای خویش رقم می زنند. چقدر اهمیت دارد که جوانان بیشتر بیندیشند و در انتخابهای مهم با والدین با تجربه که خیرخواه آنان هستند مشورت کنند، از تجارب بزرگترها پند گیرند و رضایت والدین را پشتوانه خوشبختی خویش سازند که رسول اکرم «صلی الله علیه وآله » در این باره می فرمایند: "خوشنودی پدر و مادر، خشنودی خداوند است و خشم الهی در خشم پدر و مادر است. "رضی الله فی رضی الوالدین و سخطه فی سخطهما". (1) متاسفانه غرور جوانی گاه مانع از آن می گردد که به خود آییم; در نتیجه با نافرمانی موجب رنجش آنها می شویم. خداوند در قرآن شریف، حق پدر و مادر را قرین حق خود قرار می دهد. حضرت امام رضا«علیه السلام » از پدر و جدش «علیهماالسلام » روایت کرده که فرموده اند: "اگر خداوند برای جلوگیری از رنجش و آزار پدر و مادر کلمه ای را کوتاهتر از "اف" می دانست آن را در قرآن شریف می آورد. (2) پس جوانان ما آگاه باشند که اهدافشان را متعالی سازند و با تحقیق و تفحص بسیار به انتخاب زوج مناسب بپردازند. پایبندی به ارزشهای متعالی را مد نظر قرار دهند و ملاک و معیار درستی از زندگی داشته باشند تا سرنوشت خوبی ان شاءالله در انتظارشان باشد.

می خواهم از دوستم خداحافظی کنم; پاهایم سست شده اند و قلبم از اینهمه غم و اندوه به درد آمده است. آرزو دارم نگارش این سطور که خلاصه ای از یک سرگذشت واقعی است بتواند درس عبرتی برای جوانانی باشد که در اوج غرور جوانی با خودسری و خودرایی به شؤون خانوادگی خویش پشت می کنند و بدون در نظر گرفتن معیارهای صحیح و واقعی، خویشتن را به سرنوشتی تلخ مبتلا می سازند.

پی نوشتها:

1) مستدرک، ج 2، ص 629

2) مجمع البیان، ج 6، ص 409

 

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان