ماهان شبکه ایرانیان

صلوات به بهانه سال پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله و سلم

حالا سه روز است که قدوم رسول خدا صلی الله علیه و آله ، میهمان خاک مهربان سرزمین «قُبا» است. از دوشنبه دوازدهم ربیع الاول تا امروز که پنجشنبه باشد، اما دیگر دل در دل مردم یثرب نیست

در ازدحام ملائک

سید حسین ذاکرزاده

حالا سه روز است که قدوم رسول خدا صلی الله علیه و آله ، میهمان خاک مهربان سرزمین «قُبا» است. از دوشنبه دوازدهم ربیع الاول تا امروز که پنجشنبه باشد، اما دیگر دل در دل مردم یثرب نیست. در این چند روز، خدا می داند چقدر در حوالی شهر، به انتظار رسیدن خورشید، با چشمان منتظر، امتداد جاده را مرور کرده اند! خدا می داند چند قاصد را برای آوردن خبر حرکت بهار به آنجا فرستاده اند، اما او منتظر است؛ منتظر کسانی که اگر نباشند، دیگر قوتی در زانوانش نمی ماند تا همین دو فرسخ را هم طی کند. هر عملی که از او سر می زند، دلیلی دارد و این انتظار هم نشانه ای از یک پیام است. به حتم، کسی که پیامبر در انتظارش مردم را این گونه منتظر گذاشته، در این حرکت ملکوتی، سهم بسزایی دارد، اما انگار غباری از دور می آید. یعنی چشم به راهی پیامبر به پایان رسیده است؟!

مسافران پیامبر، سفر سختی را طی کرده اند. بعد از اینکه پسر عمو، امانت های مردم مکه را ـ که با بدی ها و تاریکی های خود، امینشان را مجبور به این هجرت ناخواسته کرده اند ـ به صاحبانشان پس داده است، همراه سه فاطمه ـ نور دیدگان رسول صلی الله علیه و آله ، فاطمه زهرا، مادر مهربان علی، فاطمه بنت اسد و فاطمه دختر زبیر ـ راهی یثرب شده و در راه، با جاسوسان قریش روبه رو شده است، اما آنان که یارای رویارویی با او را نداشته اند، میدان خالی کرده اند و برگشته اند. حالا او هم به «قبا» رسیده، اما آنقدر سختی کشیده و پیاده راه پیموده که گام های خون آلودش، توان زیارت دوست را از او گرفته اند. پیامبر با نگاهش، در پی پسر عمو می گردد. پیامبر حتی برای لحظه ای از مرام آسمانی خود فاصله نمی گیرد. او رسول رحمت است و برای دوستدارانش، از هر کسی رحیم تر. حالا که تکه ای از خود را از خود دور می بیند، خود به استقبالش می شتابد و او را تنگ در آغوش می گیرد و با قطره های اشک گرمش، مرهم زخم های پسر عمو می شود.

 

دیگر دارد سه سال انتظار به پایان می رسد. دیگر دارد رویای دیدار آفتاب نگاه پیامبر صلی الله علیه و آله ، جای خودش را به واقعیتی شیرین می بخشد.

دیگر دارد حسرت شنیدن صدای گرم پیامبر صلی الله علیه و آله ، جایش را به غریو تکبیر و هلهله سرور مردم می دهد. دیگر دارد آسمان، میهمان مهربانی دل این سرزمین می شود و شاید هنوز خیلی ها باورشان نمی شود که تا دقایقی دیگر، میزبان چه کسی خواهند بود و اندکی هم روی از آفتاب دزدیده اند و در سایه کینه و نفرت، دندان به هم ساییده اند، اما دیگر هیچ چیز نمی تواند جلوی روشنایی را بگیرد؛ هیچ چیز. از میان هلهله ها و غریو تکبیرها، چیزهایی شنیده می شود. انگار اشعاری است که به مناسبت قدوم خورشید تازه از راه رسیده سروده شده است: ماه از «ثنیة الوداع» طلوع کرد، تا روزی که روی زمین، یک نفر خدا را عبادت می کند، شکر این نعمت بر ما واجب است. ای آن کسی که از طرف خدا برای هدایت ما مبعوث شده ای! فرمان تو بر همه ما لازم و مطاع است.

رؤسای قبایل، زمام ناقه آفتاب را از دست هم می ربایند. اشتیاق میزبانی این خورشید، دل همه را گرم کرده است، اما روشنگری باید از همان دقیقه های نخست آغاز شود. همه باید بدانند که برای پیامبر، فردی بر دیگری برتری ندارد؛ جز به پاکدامنی و درستکاری. همه باید بفهمند عبد و صاحبش از نگاه بی نهایت او، رنگی یکسان دارند و رعیت و ارباب در نزدش، اجری ثابت. پس برای میزبانی چنین آموزگاری، هر کجا که برای مدرسه شدن، سینه گشاده تری داشته باشد، مناسب است، اما چه کسی شایستگی این میزبانی را دارد؟

به خواسته پیامبر، مردم از برابر ناقه کنار رفته اند؛ تا هر کجا حیوان زانو بر زمین نهاد، آن خاک بر این میزبانی به خود ببالد و آن خوشبخت خاک، متعلق به دو کودک یتیم به نام های «سهل» و «سهیل» بود که تحت سرپرستی و کفالت «اسعد بن زرارة» به سر می بردند و زمینشان جایی بود برای خشک کردن خرما ـ و خرما و شتر یعنی همه هستی عرب آن روز ـ آن گاه، خانه بی تکلف و صمیمی أسعد شد خانه امید مردم و در ازدحام ملائک گم شد.

رسول مهر

مهدی خلیلیان

روزها، لحظه لحظه تیره تر و سایه ظلمت، دم به دم فراگیرتر.

گل های ایمان، در شوره زار دل های سرد، پژمرده و زرد و روزگار، آکنده از غربت و جهل و درد.

کاروان ـ کاروان، کفر و کدورت بود و دریا ـ دریا، شرک و شیطنت.

نه آبشاری که عطش دیرینه «جزیرة العرب» را فرو بنشاند و نه توفانی که تومار «جاهلیت» را در هم پیچاند.

نوری نبود تا حجم غلیظ تاریکی را روشن گرداند و حرارت خورشید را بر صحن دل ها بتاباند.

گورهای سرد و خاموش، دهان گشوده بودند و معصومیت دخترکان را می ربودند. هیچ کس در بازار شلوغ مک ه، آوای توحید نمی سرود و کعبه را از ازدحام ناخدایان «لات» و «منات» و «عزی» نمی زدود.

هیچ کس، نشانی از خدا نمی دانست و کسی به آدمی نمی مانست!

باید کسی می آمد تا بهار را بسراید و شب کاینات را به فروغ وحی بیاراید... و ناگهان پایه های قصر «قیصر»ها لرزید؛ آتش فتنه فتنه انگیزان به خاموشی گرایید و خدا، «محمد» را آفرید.

ستون کاخ «کسرا»ها شکست؛ گردوغبار جهل و کفر، فرو نشست و چهره جمال محمدی در آیینه روزگاران، نقش بست.

جلوه تمامت عشق درخشید؛ فراتر از ستارگان از راه رسید؛ بهترین هدیه بهاری خدا، پدیدار گردید و آسمان، تمام ستاره هایش را به چشم های آفتابی «مصطفی» بخشید.

پروردگار مهربان، نور محمد صلی الله علیه و آله را پیش از آفرینش آسمان ها و زمین، عرش و کرسی، ابراهیم و اسماعیل و... آفرید.

آمد و «لااِلهَ اِلاّاللّه » را سرود و جهان در انعکاس آوای توحید، هم زبانش بود و خدای رحمان، چه سان زیبا، رسول مهرش را ستود: «وَ کَذالِکَ جَعَلناکُمْ اُمّةً وَسَطَا لتَکُؤنُؤا شُهَداءَ عَلَی النّاسِ وَ یَکُونُ الرَّسُولُ عَلَیکُمْ شَهیدا»

 

آن «محمود الخصال» لقب «احمد» است؛ که خدای متعال را بسیار ستایش می کرد و حق حمد و شکرش را به جای می آورد.

آن بزرگوار، «محمود» است؛ که تمام صفاتش ستودنی است.

آن واپسین پنجره وحی «کریم» است؛ که کرامتش زبانزد خاص و عام است.

«رحمت» است، «متوکل»، «امین» و «عبداللّه »؛ آن سان که حضرتش در عین عصمت، دل به لذت عبادت می سپرد و از ارتکاب گناهان دیگران رنج می برد.

یتیم عبداللّه ، چنان به پرستش روی آورد که پروردگارش او را از فزونی عبادت، منع کرد.

 

ای واپسین پیغمبر خورشید و باران!

ای دلیل آفرینش آدمیان!

ای شکوه لایزال بی کران!

چراغ معجزه ات را هرگز از ما دریغ مدار و در این سرگشتگی ها، تنهایمان مگذار.

راز مگوی عشق

محمد جواد شاه مرادی
ای خال رویت آرزوی خام خال ها! خُرمای دور دست نخیل خیال ها!
ای خاتم پیامبران، نقش نام تو! ای آخرین جواب تمام سؤال ها!
قبله نمای گم شدگان چهار سو پیراهن شریف حُلول محال ها!
ای پیچ و تاب موی تو آموزگار شب! پیشانی ات صحیفه تحویل حال ها!
خورشید بی مضایقه! مهتاب بی مُحاق! آیینه تمام نمای کمال ها!
ای التفات غمزه غماز چشم تو، مشق شب همیشه چشم غزال ها!
هستی ادامه یافته بیهوده بعد تو، شاید کسی شبیه تو را بعد سال ها...
... انگشت ها برای نوشتن، قلم شدند... شاعر شدند پیش خیال تو لال ها!
آتش گرفت جان مثال و پر خیال بالاتر از قفس نپریدند بال ها
لب ها هنوز روزه حیرت گرفته اند لب تشنه اند معجزه ات را هلال ها
می خواستم برای تو شعری... ولی نشد در هم شکست قاعده ها و روال ها
راز مگوی عشق، به نامت نوشته شد ناخوانده ماند روی زبان مجال ها

غزل خوانی که می آید

سودابه مهیجی

زمین سبز است زیر پای بارانی که می آید

خدا پیداست در چشم بهارانی که می آید

کسی در راه تاریخ است؛ موسی تر، مسیحاتر

همین منظومه توحید، انسانی که می آید

«مسلمانان، مسلمانان، مسلمانی ز سر گیرید»

به یمن آیه «پرهیز» و «ایمانی» که می آید

دو چشم او شفاعت را چه عالم گیر تسبیحی است

مبارک باد لب های غزل خوانی که می آید!

بیا پاپوش این شب را سحر کن با حنابندان

بیا تا سجده پیش پای سلطانی که می آید

زبور و مصحف و تورات و انجیل است این ساقی؛

همین هفت آسمان بر دوش، قرآنی که می آید

صدای استخوان کفر، خرد و خسته می پیچد

در این شولای تا معراج و توفانی که می آید

وضو کن؛ ختم انعام است این پایان وحی آمیز

خوشا اوقات بعد از این و دورانی که می آید!

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان